?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months ago
- قهوهایِ پررنگ
پوستم به رنگ قهوهایِ پررنگیست که خود دوستش میدارم. هرکس مرا میبیند به جابر میگوید:«این به رنگِ چوبِ بلوطِ جلا خوردهاست.»
البته بچه مؤدبها اینگونه میگویند. چند رفیقِ جاهِلمَسْلَک هم دارد که وقتی مرا میبینند میگویند: «اِه، زِکی. این سیا سوخته چیه اینجا؟ بسوزونیم گرم شیم؟»
بیصدا آهی میکشم و لب بههم میدوزم. جابر و دوستانش هرگز مرا به چشم یک موجود زنده نمیبینند؛ برخوردشان با من به گونهایست که مرا یک شیءِ بیجان و بیحس میپندارند. شاید هم حق با آنان باشد؛ من از معنای زنده بودن و احساس داشتن در سر آنان بیخبرم.
باری، من زندهام و احساس دارم. البته مدتهاست که تنها حسی که با آن مواجهام، رنج است. از آن زمان که از دامان مادر جدا شدم، زندگیام سراسر رنج شد اما هنوز هم سهمگینترین رنجم، همان جدایی از مادر بودهاست.
سه مردِ دیوانه با خندهای شبیه به صدای کفتار، با ضرباتی پیدرپی، پیشِ چشمانِ ما، پاهای مادر را قطع کردند. مادر درد میکشید و در میانهی دردش به فکر ما بود که چه بر سرمان میآید. من و دیگر بچهها را به زور از جسمِ مادرِ بیجان جدا کردند و برای کار اجباری به کارگاهها بردند. خلاصهاش کنم روزگار سختی گذشت تا به بردگیِ جابر درآمدم.
آن اوایل جابر هرچه بار و بندیل داشت پرت میکرد و اطمینان داشت که من دریافتش میکنم و برایش نگه میدارم تا ارباب به آن نیاز پیدا کند و پس بگیردش. گاه پیش میآمد که جابر چیزی را آهسته پرتاب کند و به من نرسد و روی زمین بیفتد؛ در این هنگام بود که با خشم، انگشتانش رو گره میکرد و بر سرِ منِ بینوا میکوبید و میدیدم آن شیء در دستانش به بالا میرفت و با غیظ بر سرم فرود میآمد. درد میکشیدم اما لب از لب نمیگشودم.
گاهی دلم میخواست اشک بریزم اما چون نمیدانستم چه مجازاتی در ازای اشک ریختن در انتظارم است، چنین کاری نمیکردم. شاید هم به طور کل توان اشک ریختن نداشتهباشم؛ چراکه به یاد ندارم هرگز انجامش داده باشم.
یکی از آن جاهلمسلکها همیشه میگوید:«ای باباااا، مرد که گریه نمیکنههههه...» آخر جملهاش را به گونهای کشدار میگوید که انگار حرف "ه" پا به فرار گذاشته و او به دهانش هی کشوقوس میدهد تا آن را قاپیده و ببلعد. این را گفتم که بگویم منی که تاکنون نَگِریستم پس احتمالاً مرد هستم.
پر گویی نکنم، آن روزها هنوز عادت نداشتم که دائم فحشی روانهام شود و چیزی بر سرم کوبیده شود و با هربار رخدادنش قلبم هزار تکه میشد.
رفتهرفته به این رفتارها عادت کردم؛ شاید هم داشتم کنار آمدن با همهچیز به دور از احساسات را میآموختم. البته که چارهای جز این هم نداشتم.
این روزها بیشتر از هرچیز، از مدادها و اشیاءِ نوکتیز نفرت دارم. جابر هروقت بی حوصله یا کلافه است، کنار من مینشیند و مداد یا هر شیء نوکتیز دیگری در دست میگیرد و خطوط عمیق و زشتی روی پوستِ بلوطیرنگِ صاف و تمیزِ من حک میکند؛ این زخمها، یادگارانی ابدیاند بر جسم من. به راستی این زیبایی و این پوستِ خوشرنگِ من زیرِ دستانِ این جابرِ جَبار دارد حیف میشود.
کاش به همینها ختم میشد. گاهی هم چای و قهوهای داغ روی من میریزد؛ داغیاش میچسبد به تنم، و لکههای تیره و سیاهی که روی من جاودان میشوند.
چای شیرین هم که از همهاش بدتر است. لکهی چسبناکی که به مرور خشک میشود و مانند پوستهای زشت، روی من میماند. هرگز اجازهی شستوشو و تمیز شدن هم به من نمیدهد.
از اینها که بگذریم، وزن اشیاء هم آزاردهنده است؛ کتابهای سنگین که سالی به دوازده ماه به سراغشان نمیآید و جملگیشان زیر لایهای خاک درحال مدفون شدن هستند را همواره روی دوش من میگذارد. ظروف پر از خوراکی و لباسها و هرچه که به دستش بیاید را هم بر دوش من میگذارد؛ سنگینیشان تا عمق وجودم نفوذ میکند اما کسی نه میبیند و نه میفهمد.
در چشم جابر، من یک وسیلهی بیجانام که فقط باید تحمل کند. دلم میخواهد فریاد بزنم. دلم میخواهد بگویم: «درد میکشم! به من آسیب نرسان!» اما زبان ندارم. از من هیچ نمیبینند جز زیباییای که زیر سایهی زخمها و لکهها گُم شده است.
شاید روزی کسی به آنچه من هستم توجه کند. شاید روزی کسی بفهمد که من هم زندهام و احساس دارم.
اما تا آن روز، من همینام. تا آن روز من فقط یک میز چوبی قهوهای هستم که از دامان مادرم، زیباترین درخت بلوطی که میشناختم، به اجبار جدا شدم و در گوشهی اتاقی، در سکوت و غربت، گرفتار شدهام.
- برسام قهرمانی نیک✍🏻
- هویتِ گمشده
امشب آسمان بسیار زیباست. برفی زنجیروار، به آرامی اما مداوم، فرود میآید و حرکتِ نرمِ ذراتش در آسمان، ضربآهنگی قابل دیدن اما صامت ایجاد کرده است.
حواسم را به قلممو بازمیگردانم. آن را به درون برکهی رنگهای تیره و سرد فرو میبرم و بر تنِ بیجانِ بوم، زخم میزنم.
سکوتِ اتاق با صدای حرکتِ قلممو و نفسهای سنگینم شکسته میشود؛ گویی هر دموبازدم را نیمساعتی به درازا میکشانم.
ناگهان دردی شدید، چون انفجاری، در میانِ سینهام پدیدار شد که فورانش تا مرتفعترین نقطهی جسمم رسید. به دنبالِ موجِ انفجار، چشمانم سیاهی رفت، یکی دو قدمی به پسوپیش هدایت شدم و نقش بر زمین بستم. در لحظهای، دنیای اطرافم چرخید و ناپدید شد، و جای خود را به سیلی از خاطرات داد؛ تمامِ خاطراتِ طولِ عمرم در پسِ چشمم به روی پرده آمدهاست؛ خاطراتی که به سانِ فیلمی درآمدهاند و گویی هرگز به من تعلق نداشتند.
شمارِ نفسهایم رو به زوال رفته. چارهای نیست، چشم میبندم و خود را به خاموشی میسپارم.
اندکی بعد چشمانم را گشودم. این مکان برایم غریب است. در میان خانهای بزرگ و مجلل پرتاب شدهام. نگاهی به اطراف انداختم. روی شومینه عکسِ من بود! اما من هرگز چنین جامه بر تن نکردهام که در این عکس رویت میشود. دست به سمت نامههای کنار عکس بردم. روی همهشان نوشته شده بود «گیرنده: جناب وکیل ...». آه، اسم من روی آنهاست، اما من کی وکیل شدم؟ من نقاشی در آلونکی محقر بودم که ناگهان چشم بستم و حال در قامت وکیلی در خانهای مجلل پدیدار شدهام! به هر سو که چشم میگردانم، زیبایی و رفاه میبینم!
رفاه؟ نه. نمیشود رفاه نامیدش. شاید بتواند باشد ولی نه برای منی که با طبعی شاعرانه در آلونکی کوچک و در کنار پنجره و نیمنگاهی به حرکت برف، نقش بر بوم میزدم.
برف! برفها کجا رفتند؟ آسمان صافتر از این نمیتواند باشد.
گیج و سردرگم، سرم را میان دو دستم گرفتهام و با چشمانی بسته به دنبال خود میگردم. در بحبوحهی این زندگیِ به ظاهر کامل، سایه ای سنگین و تاریک بر سرم آوار شده. همهی خاطرات گذشته، در ذهنم چون داستانهایی وهمآلود شدهاند. نمیدانم رویا هستند؟ وهماند؟ نکند الان در عالم رویا یا وهم هستم؟ نمیدانم!
من همان زندگیِ پیشین را میخواهم. همان زندگیای که از آن، جز نقشی در خاطراتم، چیزِ دیگری برایم نمانده؛ نقاشیهایم، خانهی محقرم، اندک دوستانم، خوشیها، دغدغهها، و رازهایی که سالها در عمقِ وجودم لانه کردهبودند. اما اگر جملگیشان وهم باشند چه؟ یعنی دیوانه شدهام؟
تابوتوانِ شرکت در این جنگِ میانِ دو هویت را ندارم. کدامشان واقعی و کدامشان خیال است؟ من نقاشم یا وکیل؟ این رنجآور است که در ذهن، آمادگیِ هردو بودن را دارم.
چطور خود را پیدا کنم؟ چه چیزی هویت را تشکیل میدهد؟ آیا این هویت فقط مجموعهای از خاطراتِ متشکل از تجربیات، انتخابها و عواطف است؟ اگر هویتی که به دنبالش میگردم این باشد، پس نه مقصدِ آدمی، بلکه مسیر است؛ مسیری که آدمی با قدمهای خود، آن را میسازد.
چه بر سر نقاش آمد؟ آیا نقاش، با تمامِ دورانِ زیستش از بین رفته است؟ آیا اصلا از ابتدا نقاشی در کار بودهاست؟ در کدامین کتاب به دنبال خود بگردم؟ نزد کدامین پزشک بروم که وجودِ نقاشی که شاهدِ حضورِ غیابش هستم را باور کند؟ پاسخی نمییابم.
- برسام قهرمانی نیک✍🏻
هوشنگِ گلشیری در کتاب «آینههای دردار» میگوید:
حالا بر میگردیم به خودِ نویسنده که آیا میتواند دوستِ خوبی باشد، یا پدرِ خوبی یا معشوقی، عاشقی صادق، وقتی هم خودش و هم دیگری مدام مصالحِ کارهای در دست تحریرش هستند یا کارهای آتیاش؟ سادهتر اینکه آیا نویسنده آدمها را شیء نمیبیند؟
راستش اغلب همینطور است، چون مجبور است از آنها فاصله بگیرد تا بتواند فرزندِ کُلی یا معشوقِ کُلیشان کند؛ اما در عین حال چون میخواهد آنها را از درون هم ببیند، پس میشوند همان فرزندی که منحصر بهفرد است، معشوقی که بدیل ندارد و الی آخر. همین رفت و بازگشت میانِ کلی و جزئی است که او را متناقض نشان میدهد: هم پدری است مهربان هم خشن، هم معشوقی وفادار هم فراموشکار.
دستآخر این حرفها برای نزدیکان و خانواده رنجآور است و ربطی به عالم نقد ندارد. از من میشنوید هیچوقت پسر(فرزند) یا زن یا شوهر و حتی دوستِ یک نویسنده نشوید. دوری و دوستی.
من به این زمانه تعلق ندارم.
در دل شهری شلوغ ...
صبر کن، از همینجا آغاز کنم. جملگی آدمیان با تنفر شلوغی را تصویر می کنند اما من همواره حضور در دل شهری شلوغ را دوست داشته ام؛ نگاه کردن به آدم ها، دیدن رفتارهایشان، گوش سپردن به سخنانشان و ... برایم لذت بخش است. آگاهی از قصه های جاری میانِ آدمیان حسِ زنده بودن به من منتقل می کند.
داشتم می گفتم
در دل شهری شلوغ روزگار سپری می کنم. مردمان این زمانه به دنبالِ هدفی پوچ و سطحی، لذت بردن از روزهای در جریان را از یاد می برند. نمی گویم اهداف را رها کنیم، اما نباید اهدافِ مادی به همهٔ دار و ندارمان تبدیل شود و لذت بردن از مسیر را به کلی از یاد ببریم.
به هرسو چشم می گردانم مردمانی را می بینم که جز کامیابیِ مادی چیزی در سر ندارند و از آن بدتر، چشم بر تمام لحظات زندگی و لذت های ریز و درشت اطرافشان می بندند تا به آن کامیابی برسند. همگی برای پختِ کامیابیِ مادی آتشی برپا کرده اند و شور و شوقِ زیستن را هیزم کرده اند. طلوعِ خورشید در صورِ خود دمیده و همه را به جنگی برای کسب کامیابیِ مادی دعوت می کند؛ تا زمانی که خورشید دیده می شود کسی حقِ مکث و تماشا ندارد. آنقدر همه غرق در این روزمرگی شده اند که گاهی نامِ شهر که هیچ، نامِ عزیزانشان را هم از یاد می برند. جملگی آدمیان روز را بهرِ زَر به شب رسانده اند اما چه حاصل شده؟ هرشب با دلی تهی از شوق و روحی خسته از یکنواختی پا در کلبه ی امنشان می گذارند.
من به این زمانه تعلق ندارم.
صبح ها، آدمیان با چهره ای اخم آلود به سمت کارهایشان می روند و من به صدای پرندگان لبخند می زنم.
شب ها، آدمیان با خستگی و چهره ای شبیه به خمیری شُل به خانه برمی گردند و من با محو شدن در زیباییِ غروبِ افتاب تسلی می یابم.
در مسیر ها، آدمیان از ترافیکِ خیابان ها و شلوغیِ قطار های شهری شِکوه می کنند و من از حضور میان مردم و شنیدن سخنانشان و دیدن رفتارهایشان لذت می برم.
اوقات فراغت را آدمیان با تشکیل انجمن برای گردش، تفریح های جمعی، بازی های گروهی و ... سپری می کنند و من در تنهایی همراه با کتاب، چای و گاه موسیقی بی کلام و گاه توأم با آوای فرهاد، داریوش و امثالشان سپری می کنم.
من به این زمانه تعلق ندارم.
من به کافه ای خلوت با میز و صندلی های چوبی در کوچه پس کوچه های این شهرِ آلوده عشق می ورزم. من به بوی آسفالتِ خیس شده از بارشِ آسمان عشق می ورزم. من به ترافیکِ مسیرها عشق می ورزم. من به شعر عشق می ورزم. من به کامو ها و داستایفسکی ها عشق می ورزم. من به کتاب ها عشق می ورزم. من به عشق ورزیدن های بی انتظار عشق می ورزم.
شاید کمی زود، شاید کمی دیر، نمی دانم! اما هرچه که هست من به این زمانه تعلق ندارم.
- برسام قهرمانی نیک ✍?
اندکی در باب آزادیِ اندیشه:
در نظر من، اصیل ترین آزادی ، آزادیِ اندیشه است؛ اندیشه را هیچ چیز جز خودِ شخص نمی تواند محدود کند.
انسانی که اندیشه ی آزاد نداشته باشد، حتی در جامعه ای که فرهنگ و مذهب و آداب و رسوم و حتی هیچ دیکتاتوری وجود نداشته باشد ، باز هم به آزادی نخواهد رسید .
آزادیِ اندیشه ی انسان زمانی معنا پیدا میکند که بتوان نگرش و تفکرات منطقی و مفید را به وسیله ی تفکر عمیق و شناختِ چیز ها برای خود ایجاد کرد
و دور از تابو ها، دور از تعصب نسبت به هر چیزی ، دور از پذیرش فرهنگ و آداب و رسوم و مذهب موروثی و ... به تفکر درباره ی چیزها بپردازد .
یک نشانه ی چشمگیرِ آزادیِ اندیشه این است که بدون تفکر و بصورت کورکورانه در بند هیچ یک از موارد زیر نباشیم :
عقیده ، مذهب ، آداب و رسوم ، طرز تفکر و هر چیز دیگری که بدون تفکر و بطور موروثی یا از ترس و یا ناآگاهی مورد قبول واقع میشود.
(پذیرش تمام موارد فوق برای یک انسان می تواند موجه باشد اما به شرطی که درباره ی آن ها فکر کند و با اندیشیدن در باب آن بپذیردش.)
انسان باید نسبت به تفکرات و عقایدِ خود تعصب را از بین ببرد و جرعت شک کردن به تمام اعتقادات یا تفکرات را داشته باشد.
تنها اینگونه میتوان با منطق، اشتباه بودنِ تفکر و اعتقاد را یافت و پذیرفت و با تفکر عمیق در نوع تفکر و اعتقاد خود تغییر ایجاد کرد .
تعصبات همواره باعث نپذیرفتن ایرادات چیز ها و از طرفی باعث کور شدن در برابر واقعیت ها نیز میشود .
به این دلیل است که انسان های متعصب اکثرا نادان و سرشار از حماقت هستند و دست به کار های عجیب و احمقانه میزنند .
- پیش نویسِ برشی از کتاب «یادداشت های سوشیانت» ، برسام قهرمانی نیک ✍?
ادامه:
در مطالعه ی طاعون، به خصوص بعد از تجربه ی یک بیماریِ همهگیر،و به خصوص با درکی برخاسته از عمقِ وجود ناشی از تجربه ی دیدنِ استبداد، خود را در میانِ آن مردمانِ طاعون زده مییابیم.
گویی بهتر از همگان میتوانیم بفهمیمشان.
تمامِ جنبه های بیماری و سیاسی و یافتنِ معنایی اصیل را با گوشت و خون خود درک میکنیم.
با خوانشِ بیگانه،در یک جهان تاریک و بیروح خود را مییابیم، ما در پوستِ مورسو قرار میگیریم. در این داستان، مورسو با زندگی بیهدف و بیمعنا روبرو بود. او احساس میکرد که جامعه، انتظارها و ارزشهای مفروض را برای وی تحمیل کرده است. اما او نمیتوانست در میانِ قوانینی که برایش تعیین شده بود، یک معنا یا رابطه عمیقتری بیابد.
با مطالعه ی افسانه ی سیزیف، دریچه ای جدید به سوی هستی به روی ما گشوده می شود که عمقِ پوچیِ آن را برای ما به نمایش می گذارد.
خواندن روزانه کتاب عصیانگر، برای همه ما مثل یک جاذبه بزرگ است که با همان احساس هیجان و شور، پیش می رویم تا هر جمله و کلمهای را درک کنیم و در زندگیمان بیاوریم.
ما با درکِ عصیانگریِ کامو که مهم ترین وجه فلسفه ی اوست، طغیانگر بودن را میآموزیم.
**ما بدون عصیانگری زندگیای برای خود نداریم، فقط زندگیِ تحمیلیِ طبق نظر دیگران را ادامه میدهیم.
عصیانگری نقطه آغازِ زیستِ اصیل است که عمیق و کامل از کامو می توان آن را آموخت**.
- برسام قهرمانی نیک ✍?
چرا باید کامو بخوانیم؟
کامو از نویسندگانیست که عجیب قلمی گیرا دارد.
با مطالعهی آثارِ کامو، ما به دنیایی سفر میکنیم خلق شده توسطِ تفکراتِ بوسیدنیِ این متفکرِ عمیق؛ گویی از جهانِ خود فاصله گرفته و بین دنیاهایی موازی سفر میکنیم که تمام آنها از نظرِ قوانینِ حاکم بر هستی، هیچ تفاوتی با دنیای خودمان ندارند!همهشان پوچ، همهشان فاقد ارتباطی معنادار میانِ ما و آنها.
آلبر کامو با شیوهی نوشتاری واقعبینانه و دور از شاخ و برگِ دروغین، باعث اعتراض به شناختی که اجتماع برای خود رقم زده است، میشود. او با ترکیب ادبیات و فلسفه، با زبانی ساده و روان، آثاری بینظیر را خلق کرده که در دست خواننده خوشایند و بَس تأمل برانگیز است.
در طول زمانی که به این کتابها نگاه می کنیم، خود را در میان آن داستان ها خواهیم یافت؛ گویی دنیای واقعی نیم تراشی خورده و در جهانهای جدید البرکامو ادغام می شود.
گاه تمایل پیدا می کنیم این سفر به دل آن دنیا هرگز تمام نشود.
گرچه صفحات کتاب تمام می شوند، اما عشقی پاک به دنیای خلق شده ی کامو و شخصیت هایش به دل گره می خورد.
قدم زدن در جهانهای البرکامو باعث می شود تا دنیای واقعی را به یک نگاه تازه ببینیم.
کامو به ما نگاهی معقولانه و واقع نگرانه به این هستی را می آموزد، رو به رو شدن با پوچیِ هستی را می آموزد، عصیان بر علیه همه ی ارزش های پوچ و سنتی را می آموزد، کامو در قطعه قطعه ی آثارش روش زیستِ واقع بینانه را به ما می آموزد.
نخواندنِ کامو، از بزرگترین ظلم هاییست که فردی اهلِ تفکر می تواند به خود بکند.
ادامه??
ادامه:
چشم اندازِ منحصر به فردِ هر اثر هنری، مثل پنجرهای است که به دنیای درونیِ هنرمند گشوده شده است.
هر برگهی موسیقی، هر شعر و هر نمایشنامه، درواقع در بند کنندهای است که ما را به خود وا میدارد و به عمق عواطف و احساساتمان چنگ میاندازد.
وقتی که یک انسان در معرض یک اثر هنری قرار میگیرد، آن اثر نه فقط یک شاهکارِ بصری، بلکه یک دروازه است که به دنیای درونی وجود انسان هدایت میکند؛
دنیایی پر از احساسات، تفکرات و زیباییهای پنهان.
تکرارِ مداومِ این تجربهی عمیق با هنر، با ورود به دنیایی از رازها و زیباییهای پنهان که در عمقِ ریشه وجود دارد، انسان را به یک سفر درونی عمیق میبرد.
این تجربهی هنری نه تنها باعث تغذیهی ذهن انسان میشود، بلکه او را به سوی خودشناسی و تفکری دوست داشتنیتر هدایت میکند.
بنابراین، هنر نه تنها یک تجربهی زیبا و لذتبخش است؛ بلکه یک دروازه است که انسان را به سوی درک عمیقتر از واقعیتهای درونی و بیرونیِ خود و دنیای پیرامونش هدایت میکند.
- پیش نویسِ برشی از کتاب «یادداشت های سوشیانت» ، برسام قهرمانی نیک ✍?
- هنر، لمس کننده ی عمقِ وجود.
برترین چیزی که انسانی میتواند تجربه کند، عشق و شیفتگی به هنر است؛
هنر، نقطه ای بِکر از عمقِ وجودمان را لمس میکند که دور از دسترس هر کلامیست.
کاملا خودخواهانه و با چاشنیِ سلیقهی شخصی صحبت را ادامه دهم،از نقاشی ها بعنوان نمادِ هنر در صحبت استفاده میکنم.
وقتی که آدمی با نگاهش به دنیای یک نقاشی فرو میرود، واقعاً عجیب است.
پس از چند ساعت قدم در میلیمتر به میلیمترِ یک نقش، از شگفتیها و زیباییهای این نقاشی خواه و ناخواه به وجد میآییم.
درک میکنیم که این نقاشی نه تنها یک اثر هنری، بلکه جهانی پر از خودبینی،جهانبینی و تعبیرهاست.
هر جزء، هر رنگ و هر حرکت نقاشی به ما یک داستان میگوید؛ داستانی از مسیری طی شده توسطِ تصورِ نقاش.
این خطوطِ به نمایش درآمده، جاده های افکار است.
حسِ برخواسته از نقاشی ها به گونه ایست که گویی این نقوش، همچون ابزارهای سِحر و جادو، انتقال احساسات و تجربیات و تفکرات را از هنرمند به هنربند انجام میدهد.
برای افرادِ غرق شده در عمقِ هنر ها نامی مناسب تر از هنربند نیافتم؛ چراکه در آن عمقِ عجیب، در بندِ هنر گرفتار میشوند و خود پس میزنند رهایی از این بند را.
تجربهی سفر به دلِ نقاشی میتواند به ما یادآوری کند که زمانی که با هنر سپری میکنیم، در واقع داریم نگاهی عمیق به وجودمان میاندازیم و این دقیقاً
هدفِ اصلیِ زندگیِ فلسفی-هنریست:
یافتنِ معنا و زیبایی در جزئیات زندگی
و درک عمیقتر از خود و دنیای اطرافمان.
ما باید ببینیم و درک کنیم ذره ذره زیبایی هایی که در اطرافمان وجود دارد و دیده بر آنان میبندیم.
با زیباییهایی که در ملاقات با هنر و هنرمندانِ خلاق و مشتاق میبینیم، به یاد میآوریم که جهان اطرافمان پر از رازها و زیباییهای بیپایانِ مورد کم لطفی واقع شده است.
ادامه??
- فقدانِ اندیشه در عصرِ اندیشه
در این زمانهی اندیشه، زمانی که تکنولوژی در سراسر دنیا پیشرفت کرده و دانش به هر طرف فراگیر شده است، تعجبآور است که بیشتر انسانها هنوز هم درازمدت،هدفمند و جهانشمول نمیاندیشند!
نیستیم تا آن اندازه که توقع میرود!
نیستیم به دنبالِ روشناییِ فکری و یافتنِ رمز و رازِ هستی و پذیرشِ حقایق به کمکِ اندیشه.
در سرتاسرِ کرهی خاکی، اکثریت خود را در میانِ شلوغیِ روزمره فرو میبرند و هرجا نیاز به تفکر و اندیشه است چَشمی میچرخانند و چنگی بر دامنِ نزدیکترین اندیشمند میاندازند و هرکجا او رود به دنبالش خواهند رفت! کافیست آن متفکر یک وجه مشترک با آنان داشته باشد تا امامِ زمانشان شود؛ همشهری، اشتراکِ قومی، اعتراضی مشترک به یک ساختار، مذهبی مشترک و ... .
این موضوع تعجبآور است که در دنیای پرهیاهو و دور از عقلانیت، انسانها با حبسِ اندیشه، به سادگی از پرسش و شک دوری کردهاند.
به گمانم حق با هایدگر بود؛به راستی که
اندیشه برانگیز ترین بحث در این عصرِ اندیشه این است که ما هنوز نمیاندیشیم.
بسیارند انسان هایی که به جای خروج از مرزِ روتینِ روزانه و طغیان علیهِ آن، برای مقابله با آن تمایلی نشان نمیدهند.
آیا این به خاطرِ وابستگیها و محدودیتهای متعدد در معیشتشان است؟ یا شاید ترس از تغییر و وحشت از طغیان علیه روتینِ زندگیشان در این دوری از اندیشه عمل کرده اند؟
اما اندک اندیشمندانِ عصرِ ما!
گاهی اندیشمندان احساس میکنند که تنها در جایی نورِ ذهنشان پیدا میشود شبیه به نیمکتهای باغها و کُنجِ اتاقی تیره. چنین جاهاییست که میتوانند در سکوت و آرامش به تأمل در بزرگترین پرسشها و مسائلِ خود و جهان بنشینند؛
اینجاست که میتوانند از موجودیتها و احساساتی که در دنیای پنهان ذهنشان جاری است بگویند، اینجاست که میتوانند به دور از هرگونه محدودیتی خلاقیتِ خود را به اوج برسانند.
در میانِ جملاتِ بالا، به بسترِ زاییده شدنِ اندیشه توجه کردید؟
موردِ فوق تنها زادگاه نه، ولی یکی از بهترین زادگاه هاست؛
کُنجی دِنج با چاشنیِ سکوت، زادگاهِ اندیشه است!
- پیش نویسِ برشی از کتاب «یادداشت های سوشیانت» ، برسام قهرمانی نیک ✍?
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months ago