?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago
دلم واقعا برای نوشتن از «عشق» و «دوست داشتن» تنگ شده.
فال امشبِ خودم هم این بود :)
ساعت ۱:۵۸ دقیقه میرسم ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه. شب است، دیروقت است، خلوت است، در کشور غریبی هستم. قبل از اینکه از خانه بیرون بروم چندبار از دوستم پرسیدم مطمئن است اینوقت شب امن است که بیرون برویم؟ و او هربار گفت که معلوم است، جمعه شب، این ساعت، اصلا وقت بیرون رفتن جوانهاست. با شک و تردید اتوبوس ساعت یازده را سوار شدم و رفتم مرکز شهر. کمی شلوغتر بود. دوستم را دیدم و رفتیم سمت یکی از خیابانها. باز کمی شلوغتر بود. و بعد، هرچه بیشتر پیش میرفتیم، تعداد بارها، تعداد آدمها، تعداد جوانها بیشتر و بیشتر میشد. این وضعیت هر آخر هفته است انگار. جوانها، در این خیابانی که سراسر بار است، خوش میگذرانند و میرقصند و بلند بلند میخندند. دوستم مرا به باری کوچک و تاریک میبرد.مینشینیم. شبِ یلداست. شبی که یک دقیقه بیشتر بود. و شبهایی که برای من هر دقیقهاش طولانیست. برایش از یلدا گفتم و از کارهایی که همهی سالهای عمرم در این روز میکردیم. برایش حتی فال حافظ گرفتم. هیچکس اینجا یلدا را نمیشناخت. هیچکس هم احتمالا هیچوقت طوری که من به خاطرش دارم، نخواهد فهمیدش. به قصهای از یکی از یلداهای زندگیام فکر کردم. و به قصهای که بعدها از این یلدا میتوانم بگویم.
هفتهی سوم، در یک کشور جدید، دوستهایی که همزبان تو نیستند و تجربههایی که حقت بود خیلی زودتر تجربهشان میکردی…
فقط سه تا کلمهی "حالت خوبه بابا" میتونه در کسری از ثانیه باعث شه بدوم بیرون از کتابخونه و هق هق گریه کنم.
-You feel like you don’t have anyone. I understand. That may be true actually. Of course at some points another person can carry the weight out of your shoulders and help you. But in the end it’s always you that decide. It’s always you that know the situation best. It’s always you that actually choose. It’s always you. Even when it feels like it isn’t.
بالاخره پیامهایم را بعد از چند روز باز میکنم. افراد زیادی بهم لطف داشتند و پیام دادند. بعضی پیامی طولانی نوشتند و بعضی فقط آرزوی موفقیت. امّا این جمله در تقریبا تمامیشان یکیست «موفق باشی». در زیرزمین خانهی ناآشنای صاحبخانهام هستم و منتظرم ماشین لباسشویی…
بالاخره پیامهایم را بعد از چند روز باز میکنم. افراد زیادی بهم لطف داشتند و پیام دادند. بعضی پیامی طولانی نوشتند و بعضی فقط آرزوی موفقیت. امّا این جمله در تقریبا تمامیشان یکیست «موفق باشی».
در زیرزمین خانهی ناآشنای صاحبخانهام هستم و منتظرم ماشین لباسشویی از حرکت بایستد تا لباسهایم را به همراه لباسهای افراد دیگر خانه روی بند آویزان در اتاق پهن کنم. یک اتاقِ کامل برای لباسشویی و پهن کردن لباسها اینجاست. صاحبخانهام میگوید یک روز کامل طول میکشد تا لباسها خشک شوند. یاد خانه میافتم که مامان خودش لباسها را توی ماشین میانداخت و خودش پهن میکرد و گاهی که دیگر توان نداشت ازمان میخواست برویم بالای پشتبام.
باز به پیامهای «موفق باشی» فکر میکنم. راستش در هیچ نقطه از زندگیام نمیدانستم چطور باید موفق باشم. نه وقتی امتحانهای مدرسه را میگذراندم، نه وقتی در کلاس زبان شاگرد اول میشدم، نه وقتی آزمون تیزهوشان میدادم و نه سالهای کنکور. بعدتر دیگر احساس میکردم رشتهی موفقیت به گردنم آویخته شده و دائم فشار میآورد. نه فقط گردنم، در تمام سر و بدنم پیچیده شده و گره خورده بود. دیگر نه سرش را پیدا میکردم و نه تهش. دیگر حتی معنی لغویاش را هم
نمیدانستم -موفقیت-
از یکجایی در بزرگسالی با خودم قرار گذاشتم دیگر به پر و پای این رشتهی زنجیروار نپیچم. بگذارم خودش شل شود و شاید از تنم بریزد. از یکجایی در بزرگسالی یاد گرفتم موفقیت نه هدف است و نه خواسته. از یکجایی در بزرگسالی یاد گرفتم موفقیت یعنی همینکه الان بتوانم از سَر و سِر این ماشین لباسشویی قدیمی خارجی دربیاورم و لباسها را درست، طوری که صاحبخانهام میخواهد پهن کنم تا یک روز دیگر خشک شوند…
در تخت هستم و مامان ویدئوکال میکند. آن ورِ صفحه #بچه است که روی مبل دراز کشیده و دارد مرا میبیند. بهش سلام میکنم. خوب نگاهم میکند. بهش خرس عروسکیام را نشان میدهم که همراه خودم آوردهام. بچه این خرس را خیلی دوست دارد. ناگهان میگوید «عمه، میخوای بیام پیشت؟» آنچنان معصومانه و عادی بیانش میکند که تا مغز استخوانهایم جلز ولز میکند. در مرز بین اشک و لبخند میگویم «معلومه که دوست دارم عمه جون، ولی من خیلی دورم.» مامان میپرد وسط و میگوید «زودی عمه میاد اینجا». تکرار میکنم «زودی عمه میاد اینجا.» امروز روز هفتمیست که از همهچیز خداحافظی کردهام و هزاران کیلومتر دورتر شدهام. برای بچه از پشت تلفن، کتاب موردعلاقهاش که با خودم آوردهام را میخوانم. کتاب «عشق یعنی چه؟». نمیخواهم یادش برود که عشق یعنی چه. نمیخواهم یادش برود که من، هرچند خیلی دور، هر روز معصومانه به او عشق میورزم… -بله، عمه جون، خیلی دلم میخواهد بیایی پیشم. خیلی دلم میخواهد همهتان پیشم میبودید. ولی من دیگر متعلق به آنجا نیستم…-
نمیدونم. خیلی دوست دارم بنویسم. خیلی دوست دارم نشونتون بدم. خیلی دوست دارم احساساتمو تجربه و نگارش کنم. امّا بیشتر از همهچیز، روز دوم بود و از همین الان survival guilt داره خفهم میکنه…
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago