قصه های شرمین نادری

Description
در این صفحه خیلی خیلی مجازی ،فقط قصه می نویسم ، تو بگو از هزار سال پیش تا امروز، اصلا سال هاست قصه هایم را مثل مرواری های دوخته شده به دامنی بلند پشت سرم می کشم، دوست داشتی بخوان ...
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 2 weeks ago

4 months, 2 weeks ago

#رادیو_کرگدن
• داستان ایرانی؛
• «عشق سال کشف حجاب»
به قلم #شرمین_نادری
روایت: #شرمین_نادری
شمارهٔ #۵۹
👇
@kargadanmagazine

5 months ago

برای اونایی که شرمین رو در کتاب باز ندیده بودن.
@sherminnaderi

5 months, 2 weeks ago

تقدیم به همه اونایی که این روزا سرماخوردن و علاوه بر درد و مرض سرماخوردگی، دارن درمانهای من درآوردی و بانمک این و اونم تحمل می‌کنن و تقدیم به همه اون بچه‌هایی کودکیاشون خیلی شسته رفته‌تر از بچگی عجیب و خطری ما بود.
@sherminnaderi
آی‌قصه |‌ داستان خاطرات شرمین | فصل 3 | قسمت 3 | سرماخوردگی خطرناک
https://app.ighe3.com/story/676da8f2bf7784e296785af1

5 months, 3 weeks ago
6 months ago
قصه های شب چله - 1403

قصه های شب چله - 1403
هدیه ای از شرمین نادری برای اهالی مهرمانا و بسپارپی ایرانیان به خاطر یکسال مهربانی و همراهیشون با کتابخانه‌ها و مدارس روستایی بلوچستان
@sherminnaderi

https://basparpey.com/yalda1403/

8 months, 1 week ago

این هفته تو شیراز می‌خوام یه قصه عجیب بگم، درست همینجا کنار خونه آقا بزرگم.

@sherminnaderi

8 months, 1 week ago

#عید سال های وبا
بخش دوم :
گرچه خودمانیم قصه گویی های محمد آقا را کسی جدی نمی گرفت ،حتی ما که کوچک تر بودیم و عاشق قصه ، اما لنگ زدنش و آن سوزی که توی صدایش بود وقتی از سال وبایی می گفت ، هر بنی بشری را به ترس و دلهره می انداخت ، خصوصا آن طور که از اجنه و از مابهترانی تعریف می کرد که شب توی خانه می گشتند وبوی هل و دارچین از تنشان می آمد ونان و خوراک اهالی را می خوردند و حتی می گویند به آقا نامه نوشته بودند که دوتا نحسی توی شهر هست ؛ وبا و مهمان ناخوانده .نامه را هم می گویند اجنه با خون کفتر مرده ای روی دیوار گلی حیاط نوشته بودند و زیرش هم مهر وامضا کرده بودند ،عهده علی الراوی ،اما واقعا تابستان نرفته قشون پاگون پوش بریتانیا که مدتی بود مهمان شهر بودند،دست جمعی تب کردند و وبا و حصبه به شهر هدیه دادند و پشت بندش قحطی و مرگ .اهالی خانه آقا هم هرچند به دستورش فقط آب جوشیده می خوردند و کنیز و مهتر را هم توی خانه قرنطینه کرده بودند و آرد و ماست به حد کافی توی انبار داشتند که گرسنه نمانند ، باز هم تب به جانشان افتاد و زمینشان زد ،آن هم درست در آن چند روزی که آقا خانه را گذاشته بود وبه سفر رفته بود و دستش کوتاه بود از خانه اش .محمد آقای باغبان می گفت آن روزها شهر در حال رعشه و تب بود ومردم دسته دسته می مردند و توی عمارت آقا هم شام و نهارفقط تب بود و لرز و هذیان . کسی هم نمی دانست توی این هرکی هرکی کی خوراک روی اجاق می گذارد و کی آب می جوشاند و کی دست و پای بچه ها را خنک می کند وکی توی حلق مادر مرده های آقا دم کرده و خاک شیر می ریزد ، اما همه یادشان بود که کسی تیمارشان کرده ، تبشان را پایین آورده و دم کرده به حلقشان ریخته ، حتی بچه ها که از تب زار و نزار شده بودند . دست آخرهم وقتی آقا از سفر برگشت ،دیگرچند نفری از اهل خانه به زندگی روزمره برگشته بودند و کار هر روزشان را از سر گرفته بودند ،هرچند چند من وزنشان کم شده بود و رویشان زرد زرد بود .می گویند آقا به محض ورود دلش هری ریخت ،از بس خانه بی صدا بود ، انگار گرد مرده به دیوارهایش پاشیده بودند ، بدو بدو سراغ بچه هایش رفت و رسید و نرسیده طبیب خبر کرد ،مبادا که مرگ جگر گوشه هایش را ببرد .اما مرض گذشته بود و از دست طبیب مریضخانه کاری برنمی آمد ،فقط دستور رعایت و خنکی و گنه گنه داده بود و پشت بند رفتنش دیگرکسی به یاد نمی آورد آن سه روز تب و لرزه چه گذشته بر اهالی خانه .یک فراموشی و خوابی افتاده بود به خانه ، به شهر ، بعد از آن تب و مرگ مهلک که نصف مردم شهر را کشته بود و قشون سرخ پوش ملکه را دوباره راهی دریا کرده بود و ازما بهتران را از زیر زمین ها بیرون کشیده بود .محمد آقای چلاق هربار به این جای قصه می رسید می خندید و می گفت اما آقا خبر نداشت که از مابهتران بازهم برمی گردند ، مثل همان قشون پاگون پوش که دوباره برگشتند و روی سر شهر بمب ریختند و این شاه را بردند و آن شاه را آوردند ، می گفت این ها حوصله شان توی خانه خودشان سر می رود ، گاهی سری می زنند ببینند این طرف چه خبر است وقتی هم می آیند کاری از دست کسی برنمی آید جز تماشا کردن .این را می گفت محمد آقا و می لنگید و ما از ترس به خودمان می پیچیدیم و از دم در تا اتاق چنان می دویدیم انگارسگ هار دنبالمان کرده است .
@sherminnaderi #داستان

8 months, 1 week ago

#عید سال های وبا
بخش اول :
عید همان سال وبایی بود که پدر بزرگ ِپدرم عمارت کهنه را خرید ودستور داد دیوار بکشند دورباغش و درخت انار و آلبالو بکارند توی حیاطش و درهای شکسته اش را با درهای منبت کار تازه عوض کنند .خانه اماهمچنان قدیمی و نمور بود و بوی غریبه می داد وبا وجود تمیزکاری ها و دوغاب کشی ، از آب انبار کهنه بوی نا می آمد و دولابچه های تمیز شده خانه کماکان نم داشتند و دائم ملحفه های سفید را لک دار می کردند و کار می ریختند سر اهالی مطبخ و رختشور خانه .همان زن های ریز و درشت و سیاه و سفید که سرجهازی مادر بزرگ پدرم بودند و بعد از مردنش جای خالی اش را پر کرده بودند وبه جای سواد و خط به بچه ها قصه و مَتل یادمی دادند وخاطر آقا را که مخالف افسانه های خاله خانباجی ها بود،خوب مکدر می کردند .آن سال هم گفتنی ،داشتند یک بند توی گوش بچه ها می خواندند که خانه تازه منحوس است و نمازش بی برکت و زمینش خانه از مابهتران،چیزی که بچه ها را می ترساند و صاحب خانه را عصبانی می کرد .بعد هم همان ها چو انداختند که که درست قبل از اسباب کشی دعانویسی برایشان تفالی زده و بعد شبانه دم در خانه آمده و التماسشان کرده که چیدن اسباب ها را تا ماه سعد به تعویق بیندازند و جانشان را بخرند ،می گفتند تب داشته دعا نویس آن شب و وقتی می خواستند راهی اش کنند ، هزار بار گفته بوده فالتان خوش نیامده و این عمارت قربانی می خواهد .قربانی که البته کرده بودند برای خانه، اما دلشان هنوز راحت نبود ،خصوصا که همان روزهای اول رسیده به عمارت هم یکی از همین اهالی مطبخ که پا به ماه بود و چاق و گنده سر پله خانه تازه ناغافل پایش پیچیده بود و زمین خورده بود وبچه سیاه سوخته اش چهار چنگولی دنیا آمده بود و طفلک نیامده هر دوتا پاش شکسته بود وهول و تکان آورده بود با خودش به خانه .هرچند می گویند به دستور آقا شکسته بند فرنگی آورده بودند برای بچه وپای کوچکش را گچ بسته بودند و بعد هم البته گوسفندی کشته بودند پشت درخانه و خونش را ریخته بودند روی در ،به نیت باز شدن گره از خانه و بسته شدن در دهن مردم ،اما در دروازه شهر بسته می شد و دردهن مردم بسته نمی شد انگار . این در اصلا بسته شدندی نبود البت ،به قول همان بچه که همه عمر لنگ و علیل ماند و بعد ها همان محمد آقای چلاق خودمان شد که باغبانی می کرد توی باغ بزرگ آقا وتا یادمان هست وقت دویدن آخ و واخ داشت و هردفعه که برای خودش بستی زده بود ته باغ ، خوش خوشک تعریف می کرد که مادرش سرپله های خانه چشم تو چشم از ما بهترانی شده که ساکن زیر زمین عمارت آقا بودند .....ادامه دارد
@sherminnaderi #داستان

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 2 weeks ago