ظهر بخیر?

میدونم الان تعجب کردی خودمم متعجبم اما من دارم از یه دنیای دیگه باهات حرف میزنم! باور کن اینا توهم نیست...

تصمیم گرفتم برم سر قبرش! میخواستم بهش زنگ بزنم... به یه مرده...
شمارش رو گرفتم، بوق خورد...
یه لحظه قلبم وایستاد! دارم توهم میزنم؟؟؟
صدام می‌کنه! جولی! جواب بده منم سم...

یه روز که رفته بودم پیش دختر عمه‌ی سم! و اونجا شروع همه چیز بود...
سالنامه ای که توی مدرسه جا گذاشته بودم رو بهم داد...
صفحه‌ی آخرش نوشته بود سم قول بده هیچ وقت فراموشم نکنی :)
همون لحظه تصمیم گرفتم که برم و یادگاری هاش رو که گذاشته بودم بیرون در بردارم...

#سم_هستم
اون اول ها که من توی کتابفروشی کار میکردم سم همش میومد محل کار من!
نمی‌دونستم این استمرارش برای اومدن به کتابفروشی بخاطر علاقه‌ش به منه یا علاقه‌ش به کتابها!
یه شب دعوامون شد! همون شب نحس که کاش جوابش رو میدادم!

#سم_هستم
همه دارن سرزنشم میکنن! بهم میگن اگر اون شب جواب سم رو می‌دادی این اتفاق براش نمیوفتاد! الان اون زنده بود... سر قبرش نرفتم، توی تشییع جنازش شرکت نکردم!
می‌خوام تموم یادگاری هاش رو بندازم دور! اون اریگامی که برام درست کرده بود!