?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago
روزی باشد که پاکی آماجِ تهمت شود
چشمهی اشکِ شما خشک نشود
و تشویشِ قلب شما کاستی نگیرد
روزی باشد که راستی به هزار دست بمیرد!#ندبه
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee
سندباد:
راه برگشت بسته است ملاحان شجاع! بگذارید به شما بگویم که راه بازگشت بسته است! هیچ یک از شما نمیتواند کشتی را برگرداند مگر آنکه مرا به دریا انداخته باشد. برای من راه بازگشت بسته است! آن روز پدرم نوفل، در حالی که از هفت اندامش خون میچکید، گفت که خوشبختی دروغ نیست. و ما به جستجوی این که دروغ نیست می رویم. برای مردمی که میدانید! برای آنها که یکدیگر را میدرند. برای آنها که اینک زندگیشان سخت بیاعتبار است. برای دیاری که در آن بیبهاتر چیز زندگیست. من بسیار دیدهام سرهای بیتنان را با چشمهای باز که به من خیره بودهاند. گویی نیکبختی را آرزو میکردند، دیگر نه برای خود، برای بازماندگان و فرزندان! من دیدهام چه بسیار را با قلبهای چاک که هنوز در شک و اضطراب بودهاند. دل نگران روزهای بعد؛ روز دیگران! ما به جستجوی نیکبختی برای شما و فرزندان شما میرویم. همه! چون یکدست بیصداست؛ حاضرید؟
از خود میپرسم همایِ سعادت چرا در شهرِ ما آوازی نخواند؟
پرسیدم، گفتند در شهری که شایستگیِ زادنِ همای سعادت را ندارد، همایِ سعادت چگونه میتواند آوازش را بخواند؟ و سپس فریاد کردند باید بهاری باشد تا پرنده بخواند.
من شاهد سپید شدنِ یکیکِ تارهای مویش بودم. در غروبِ یک روز در همین ماه در میدانِ خالی از هر کس، آکنده از ارواح؛ او نعره زد و خود را نفرین کرد. او فریاد کرد که باید حقیقت را بیابد، حتی اگر در جستجویِ آن هزار سال سرگردان بماند...
و روزی، آنگاه که از راهی میرفتم کور و تنگ و بیخود و بیانجام، و نیِ خود را با درد مینواختم، در راهِ خود من ناگهان ایستادم. به آسمان بنگریستم که بیپایان بود؛ و به راهِ خود که در دلِ بیپایانی ناپیدا شده بود. من ایستادم، و به این دو نگریستم؛ و با زمینِ زیر پای خود لرزیدم. با دل خود گفتم که آیا من گریختهام؟ و بر آسمان ابرِ اندوه میروئید. و فریاد درد برآوردم: من چرا گریختهام؟ و از آسمان ابرِ اندوه میبارید. پس من نیِ چوپانی خود را با دستهای خود شکستم! و اینک مارهای سرکشِ جانم با خروش برخاستند. من گفتم به سوی شهرم که در آن دادگری نیست باز خواهم گشت. و اینک پای دیوارهای بلندِ شهرم بودم که در آن دادگری نبود!
ترجمان:
دختر خاقان از مرگ خود خبر یافت. و از آن پس آواز خود را همراه با اشک خواند. در روز پنجم از ماه اول پیش از مرگ، از بیست و پنج خاستگار بزرگ که از همه جا گرد آمدهبودند، و هفت حکیم منچوری و تبت و سراندیب و ولایت شمالی پرسید خوشبختی چیست؟ و همهی این بزرگان سکوت کردند.
سندباد:
خوشبختی چیست؟
[به فریاد] خوشبختی چیست؟
در همهی راه بازگشت پرسیدم خوشبختی چیست؟ و دیدم که سکوت ابرها چه تلخ و تمسخرآمیز است.
و من میاندیشم اگر خوشبختی افسانه باشد!
از خود میپرسم همایِ سعادت چرا در شهرِ ما آوازی نخواند؟
پرسیدم، گفتند در شهری که شایستگیِ زادنِ همای سعادت را ندارد، همایِ سعادت چگونه میتواند آوازش را بخواند؟ و سپس فریاد کردند باید بهاری باشد تا پرنده بخواند.
من شاهد سپید شدنِ یکیکِ تارهای مویش بودم. در غروبِ یک روز در همین ماه در میدانِ خالی از هر کس، آکنده از ارواح؛ او نعره زد و خود را نفرین کرد. او فریاد کرد که باید حقیقت را بیابد، حتی اگر در جستجویِ آن هزار سال سرگردان بماند...
تو فرزندِ من بودی نه پدرت
من بودم که تو را خواستم
و خود را چون ناهیدِ آسمان آراستم
من بودم که به شبستانِ او شدم
با تَنی تَبدار و دِلی بیتاب
و گفتم دوستدارِ آن سُهرابم که در توست
مهربانی_ چون کنیزی _چراغ پیش آوردْ!
مِهربانی_چون کنیزی_ راهِ کوشک روشن کرد
ماه در دلَم تابید، ماهِ پُر
جنگاوری که جنگاوران پیشِ وِی سِپَر افگندند، سپر افگند پیشِ من
واجگویان آینه گرفت که مَردُمیام یا پَری؟
پِیاپِی_ سه بار _گفتن گرفت:
که اِی همهْخوبی،
از همهگیتی پناه به تو!
آه_ مردان _شما چندین چه دروغید!
برای زنان سینه چاک میکنید
و چون سینهچاکِ شما شدند
از سر میرانید!
من از باغ گذشتم در شبِ مهتابی
و مِهربانی_ چون کنیزی _چراغِ روغن در دست
کدامِ ما به سَرْانگشت پرده را پَس زد؟
من یا مِهربانیام؟
تا یک نگاه_ دُزدانه _ بنگرد
در یَلی که تو در وِی بودی
و هفت خان آمده بود
پُشتِ زین و زین بر پشت
تا تو را به من بسپارد
نگاهِ مِیْ زدهاش گرمَم کرد
و مستی از سَرِ مردِ سرگشته پرید
رُخانَم از شرم سوختن گرفت
و خواستگارنم خوابِ مرا میدیدند
گفتم بِهِل دیوان شبی بیاسایند
و شیران و اَژدَرها
گفتم بِهِل توران و ایران را به شبی خوابی خوش
گفتم خِفتان بِنِه و بَبریان بِدَر
گفتم زره از دشمنی بیَفگن و در دوستی نگَر
هیچ دستی چراغ نکُشت
که خودْ روشنیاش ما بودیم
ما دو آتشِ تَر
که زبانه کشیدیم
تا روز روشنی گرفت
گُفتمَش تو ورزیگرِ کشتزارِ مَنی
گفتم به مَنَش بسپار که خواستارِ سُهرابم
وِی خود را از تو رها کرد
آنگاه که مستِ زیباییِ من بود
نرفت تا تو را به من سپُرد
و نرفتم تا تو از آنِ من شدی
آه که در این دادوستد
ما دخمهی تو را میساختیم
آه بانوی آسمان که از تو هیچ نمیدانیم
چرا مَرا به زیباییِ خود کردی
و دل چنان سیماب
تا بر فریفتهٔ خود فریفته شود؟
چرا دل دادی تا بشکنی؟
فرزند دادی تا بگیری؟
جداشدنی نه آسان بود
زایشی نه آسان بود
تنهاماندنی نه آسان
در بارگاهِ تو مرا بهتر از این بهرهای نبود؟
بخواب کودکم،
دیگر تو را پای گریز نیست
از خوابی که همواره از آن میگریختی
بخواب و خواب شمشیر مَبین!
و از پدر مَپُرس
که هرکه نپرسید زنده ماند
آرام جانَکم؛ دیگر خوابِ بد نخواهی دید
دیگر پُرسشی نخواهی داشت
آری ما باختهٔ این جهانیم
که پیش از زادنِ ما پِیْ ریختند!
آسمان مَگِری؛ و زمین مَنال
و تو پُرخوان پُر، به یاوه مَخوان
که کار از گریستن گذشت و نیایش و نالِش
بَد مادری هستم
کنارِ خفته و فریادِ نابهخود
ببخش؛ بیتابِ دیدنَت بودم!
گفتم هنگام شد که برخیزی
پیلتَن دانَد که کارِ جهان اینَست!
مادرِ گیتی نزاد کسی را که نَکُشت!
کیست که جاودانه مانْد؟
ما سرو میکاریم و مرگ میدرویم
ما همه جوان میمیریم
پس چرا دل باید بست
چون روزی به ناچار باید برید؟
بِهِل دانش بمیرد آنجا که در پنجهی مرگاندیشان است؛ و سودهای آن همه بر زیان میکنند. آه درود بر مهربانیِ تو که پشتِ خشم و دشنه پنهان است.
#کارنامه_بُندارِ_بیدَخش
#بهرام_بیضایی
@bahram_beyzaee
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago