نَقش‌ِاصلْے |? ??????? ????

Description
«به نامِ خدایی که جآن آفرید»

• نویسندگان: ماهین و نوژا

• رُمان‌ها:
- نقش اصلی (آنلاین | مافیایی _ عاشقانه) | اولین اثرِ ماهین و نوژا


??
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 4 weeks ago

1 year, 8 months ago

پارت بعدی بستگی به حمایت‌هاتون داره؛ پس خوب حمایت کنید تا پارت‌های جدید از تنور دربیان?

1 year, 8 months ago

??????
?????
????
???
??
?

#نقش‌اصلے
#پارت_197

احساس نفس تنگی می‌کردم. اکسیژن برام کم بود. به سختی بلند شدم و پنجره رو باز کردم. سرم رو از اون به بیرون پرتاب کردم و نفس کشیدم.
انگار حمله‌ی عصبی داشت بهم دست می‌داد. دست‌هام می‌لرزید و تنم خودش رو منقبض کرده بود.

قلبم درد گرفته بود و توی خودش مچاله شده بود، با مغز همکاری نمی‌کرد و مدام حرف‌های عمه رو تکرار می‌کرد:
- هانیه، تو مهران رو کشتی! قاتلِ مهران تویی!

من چطور قاتلی بودم که خودمم نمی‌دونستم. چطور قاتلی بودم که حتی اسلحه به دست نداشتم و مثل مهران اسیر بودم.

کاش می‌شد حافظه‌ی آدما پاک می‌شد. جدی این‌طوری خیلی راحت‌تر می شد زندگی کرد.
آروم که شدم حضور آیهان رو کنارم حس کردم. سرم رو داخل آوردم.

  • خوبی تو؟

زیر لب "اوهوم"ی زمزمه کردم و دست‌هام رو دور بدنم حصار کردم.
بی توجه به آیهان در توالت داخل اتاق رو باز کردم و بدون بستن در، جلوی روشویی می‌ایستم.
مشت مشت به صورتم آب می‌زنم تا گرمایی که توی وجودم رخنه کرده، بیرون بره.

آیهان با جعبه‌ی دستمال، جلوی در وایستاده بود. یه دونه دستمال از جعبه بیرون می‌کشم و صورتم رو باهاش خشک می‌کنم. نفس‌هام ملایم‌تر شده و راحت‌تر می‌تونم ضربان منظم قلبم رو حس کنم.

از فرط خستگی رو تخت می‌شینم و بی هدف خیره‌ی دستم می‌شم تا زمانی که آیهان لب باز می‌کنه:
+ میخوای بریم بیرون؟

بیرون رفتن؟ فکر بدی نبود. اما چطوری می‌خواستیم جلوی عمو و بابا و بابای آیهان رد بشیم؟ این پسر یکم دیوونه نبود؟ به والله که بود‌...

چشمامو ریز کردم و پرسیدم:
- فیلترشکن داری؟

1 year, 9 months ago

??????
?????
????
???
??
?

#نقش‌اصلے
#پارت_195

د آخه مرد مؤمن تو که انقدر خوش‌تیپی غلط کردی تا الان زن نگرفتی.
البته اخلاق هم مهمه خب... فکر کنم تو این یکی رو نداری!

  • پَکری.

روی تخت نشسته بود و به من زل زده بود.

- یکم... یعنی یکم نه ... نمی‌دونم...
+ از فردا به بعد نمی‌دونم و نمی‌خوام و نمی‌تونم رو باید بندازی سطل آشغال ‌...

خیره به آینه شدم و جوابش رو ندادم که ادامه داد:
+ ببین این راهی که انتحاب کردی شوخی‌بردار نیست. حتی برای پسری مثل من هم مناسب نیست؛ چه برسه به تو...
- می‌دونم اما تنها راه انتخابمه، آیهان... یا باید جزئی از مافیا بشم یا مرگ رو بپذیرم.

چشمام رو به سمت صورتش سوق دادم:
- من دخترِ مرگ نیستم. می‌فهمی؟
+ یعنی حاضری یک آدم رو شکنجه بدی بعد بکشیش؟ می‌تونی روزانه مرگ چند صد نفر رو رد کنی؟

این تنها قسمتی بود که می‌ترسیدم. تنها چیزی که شک من رو هزار برابر می‌کرد. نفسم رو پر حرارت بیرون فرستادم.

سکوت کردم و روی زمین نشستم. زانو‌هام رو توی بغلم جمع کردم. هر وقت می‌ترسیدم این‌مدلی ترسم رو دور می‌کردم.
به کناره‌ی پنجره زل زدم و سوال آیهان رو با سوال جواب دادم:
- تو خودت چی؟

بالاتنه‌اش رو روی تخت دراز کرد و نگاهش رو به سقف داد:
+ من چی؟

سوالم رو نفهمیده بود یا خودش رو به خنگی می‌زد؟

- می‌گم تو چطوری حاضر شدی به قول خودت آدم بکشی؟

چرخش گردنش رو به سمت جسم مچاله شده‌ی خودم٫ حس کردم:
+ من؟ انتقام!

1 year, 9 months ago

??????
?????
????
???
??
?

#نقش‌اصلے
#پارت_193

قبل از اینکه آیهان خارج بشه عمو گفت:
- اسلحه‌ی دختر ساواش رو بده بهش‌.
آیهان با یک حرکت روی پا چرخید و پرسید:
+ اسلحه‌ی آیلی؟!
- آره اسلحه‌ی همون بچه‌ی ۲ ساله.

آیهان سری تکون داد و باهم از اتاق خارج شدیم.

کنار در اتاق نگه‌ام داشت و سوالش رو پرسید:
- دیوونه ای تو؟

تا اومدم جواب بدم خودش، جواب خودش رو داد:
- قطعا دیوونه‌ای! می‌فهمی مافیا یعنی چی؟ فکر می‌کنی پرت شدی وسط یه فیلم؟ این فیلم نیست ته واقعیته هانیه!

در جوابش هیچی نداشتم که بگم؛ در اصل مغر دستوری صادر نمی‌کرد. دلم می‌خواست ورق برمی‌گشت.

بی‌توجه به سوالش پرسیدم:
- بچه‌ی دوساله مگه اسلحه داره؟

می‌خواستم جداش کنم. از زیر جواب دادن به سوالاش فرار کنم.

با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت:
- توی خاندان رسمه‌. هر بچه‌ای که به‌دنیا بیاد از همون اول یه اسلحه با توجه به رسم و نامش ثبت میشه و بعدا لقبش روی اون اسلحه حک می‌شه.

"آهان."ای زمزمه کردم و بی توجه به در هم بودن اخم‌های آیهان، از پله‌ها پایین اومدم.

مگه ته این داستان چی بود که انقدر من رو می‌خواستن منصرف کنن؟ بنظرم ته تهش جز مرگ چیزی نیست، حالا چه زندگی عادی باشه چه زندگی مافیا!

(بعد از ظهر)
بعد از ناهار با حس درد زیاد توی شقیقه‌هام قصد خواب کردم. در اتاق مهمان رو باز کردم و وارد شدم.
همین که سرم بالشت رو لمس کرد در دنیای پر از خوفِ خودش غرق شد.
دنیایی پر از ابهام، پر از خون و خون‌ریزی و از همه مهم‌تر خیانت.
این تعریف بعد‌ها تعریف من از عشق و مافیا خواهد بود...

1 year, 9 months ago

عزیزانی که تازه تشریف آوردین، خیلی خوش‌ اومدین?
امیدواریم بتونیم در کنار هم اولین اثرمون رو ثبت کنیم?

- خلاصه‌ی داستان[**- پارتِ اول

- چنلِ ناشناس برای نظراتِ قشنگتون](https://t.me/+Yc_vj72l2ZM2MjRk)?**

رمانِ ما رو به دوستای عزیزتون هم معرفی کنید و حتما برای پارت‌ها ری‌اکشن بذارین??

پ.ن| نوژا و ماهین?

Telegram

نَقش‌ِاصلْے |🦉 𝓝𝓪𝓰𝓱𝓼𝓱𝓮 𝓐𝓼𝓵𝓲

بـه نامِ خداوند جــان و خِرد کَزین برتر اندیشه بَرنگذرد - خلاصه‌ی رُمان: هانیه بیات، دختری که برای فهمیدن داستانِ زندگیش باید به گذشته سفر کند. گذشته‌ای که درحال تعریف می‌شود. به بهونه‌ی مستقل شدن، خانواده‌اش را ترک می‌کند و به ایران باز می‌گردد؛ همان‌جایی…

1 year, 9 months ago

??????
?????
????
???
??
?

#نقش‌اصلے
#پارت_191

مهرزاد کنایه زد:
- مایی که از بچگی تو این سیستم بزرگ شدیم رو قبول ندارید‌ اون‌وقت به همین راحتی می‌خواین یه دختری که هیچ بویی از مافیا نبرده رو جانشین کنین؟!

خب عصبانیتش به حق بود. مگه نه؟ در هر صورت مهرزاد جانشین عمو می‌شه و من جانشین ساواش.
اما الان نقش بازی کردن لازمه‌ی این ارتباط بود.جای اینکه عمو جوابِ مهرزاد رو بده. خودم جوابش رو دادم:
+ قدرت که فقط به زور بازو نیست! به هوش و ذهن خلاق هم هست پسر عمو.

تمام کلامم رو با آرامش بیان کردم. این مطمئن‌ترین راهی بود که باعث حرص خوردن مهرزاد می‌شدم.

- خوبه نمردیم و قدرت رو دیدیم، دختر عمو!

به والله که مسخره‌ام کرد، مرتیکه‌ی چلغوز.
برای حفظ ظاهر جلوی این بزرگواران پوزخندی زدم و به تزتیبی حرف مهرزاد رو به جایی دیگه منتقل کردم.

قبل از اینکه کلام دیگری از زبون من و مهرزاد در بیاد، عمو با صدایی رسا گفت:
- یک کلمه دیگه بشنوم، خلع سلاح می‌کنم.

احساس می‌کنم عمو جای سردسته‌ی مافیا باشه، شده جناب سرهنگ مملکت...
دِ بابا مرد حسابی این گیرا رو که توی فیلم‌های ایرانی می‌دن؛ یکم خودتو به روز کن مرد...

از طرفی خندم‌ گرفته بودم از طرفی عصبی بودم. حکمت خدا رو شکر همه چی در هم بر همه.

با رد شدن مهرزاد از کنارم و شنیدن صدای بلند عمو یه لحظه حالت تدافعی گرفتم:
- مهرزاد پاتو از این در گذاشتی بیرون، همه‌چی تمومه!

مهرزاد چشم غره‌ی عصبی به من رفت و سر جاش برگشت. با اشاره‌ی عمو کنار پدر آیهان نشستم و گوش سپردم:

- هنوز بچه‌اید. هنوز نمی‌دونید مافیا شوخی و بازی نیست اتقدر که همه‌چیو به مسخره می‌گیرید‌.
این صدا؛ صدای بابای آیهان بود. معلوم بود دلش می‌خواد سر به تن پسرای مقابلش نباشه.

1 year, 9 months ago

??????
?????
????
???
??
?

#نقش‌اصلے
#پارت_189

آخرین قطره‌ی چایی هم خوردم و بلند شدم. ۱۰ دقیقه گذشته بود. کیف و وسایلم رو سر راه روی مبل گذاشتم و سمت عمارت پشتی حرکت کردم.

این دفعه برعکس دفعه‌ پیش بود. محافظ‌ها با دیدن من تا کمر خم شده بودن و هیچ‌کس جلوم رو نمی‌گرفت. با فکری مشغول، وارد عمارت شدم.

به جرئت می‌تونم بگم شکوه و زیبایی این عمارت صد برابر عمارت جلوییه. مبل‌های سلطنتی سفید تیکه‌ای از اون سالن بزرگ رو در فر گرفته بود. دقیقا بالای مبل‌ها یک لوستر به بزرگی و عظمت لوستر قصرها پایین اومده بود و فضای به شدت قشنگی رو نشون داده بود.

پله‌های سفید به حالت پیچ‌پیچی من رو به سمت خودشون کشوند. توی این عمارت هم هر ۲۰ متر یک نگهبان ایستاده بود. آروم آروم از پله‌ها بالا رفتم.
طبقه بالا فضای تاریک‌تری داشت. با دیدن یه میز بزرگ بیلیارد چشمام گردتر شد. دور تا دور میز ۴ تا در وجود داشت.
یکی از نگهبان‌ها در اول رو باز کرد و به من اشاره کرد وارد بشم.
بقه‌ی اتاق‌ها چی بود؟

ابرو‌هام رو بالا دادم و با توجه به اشاره محافظ وارد اتاق شدم. صدای عمو به گوشم می‌رسید.
- همین که گفتم. امروز جانشینم رو انتخاب می‌کنم.

عا‌... الان باید چی کار می‌کردم؟
از کنار دیوار نگاهی به فضای داخل اتاق کردم.
تم مشکی و طوسی فضای اتاق رو گرفته بود. یک میز بزرگ وسط بود و به احتمال عمو اینا سمت مخالف دید من نشسته بودند که فقط صداهاشون به گوشم می‌رسید‌.
همونطور که فضای اتاق رو نگاه می‌کردم حواسم به حرف‌هاشون بود.
آوش گفت:
- من متوجه نمی‌شم شما خودتون فعلا شاه هستین چرا می‌خواین جانشین بذارین و کناره‌گیری کنید؟

عمو جوابش رو بدون معطلی داد:
+ چون باید این‌کارو کنم.

و سکوت مطلق. عمو طوری جوابش رو داده بود که من به شخصه خفه شدم چه برسه به اونا...

1 year, 9 months ago

شبتون بخیر؛
با توجه به مشکلی که برای نویسنده‌های عزیز پیش اومده٫ پارت‌گذاری با تاخیر انجام می‌شه?

امیدواریم همواره مثل قبل حمایت کنید و پشتیبانی برای نویسنده‌هامون باشید??

1 year, 9 months ago

??????
?????
????
???
??
?

#نقش‌اصلے
#پارت_187

در بهت‌زدگی کامل بودم. خیلی مسخره بود. یعنی یک نفر قصد کشتن منو داشته در صورتی که به جز جهانگیر کسی از هویت اصلی من خبر نداشته؟ مگه جهانگیر رو عمو دستگیر نکرده بود؟
کدوم احمقی می‌خواست منو توی یه مکان عمومی اونم با یه کارامل ماکیاتو بکشه جدا؟

بدون اینکه حرفی بینمون زده بشه، به عمارت عمو رسیدیم.
قبل از اینکه از ماشین پیاده شیم حرفم رو به لب آوردم:
- آیهان؟ جدی جدی میخوای اونجا رو پلمپ کنی؟

نگاهی به ساعتش کردم و جوابم داد:
+ احتمالا تا الان پلمپ شده.

تا خواستم حرف دیگه‌ای به زبون بیارم، از ماشین پیاده شد و مجال حرف زدن بهم نداد. می‌خواستم بگم انقدر هر جا می‌ریم انقدر همسرم نامزدم نکنه...

یکم دیگه بگذره من از دست همشون دیونه می‌شم. مخصوصا الان که آموزش هایی که عمو می‌گفت رو باید با اینها می‌گذروندم.
فکر کنم من بعد باید راحت‌تر بتونم با این داستانا کنار بیام.

نفس عمیقی کشیدم و پشت سر آیهان وارد عمارت شدم.
عمو جلوی سگش روی دو زانو نشسته بود و دستش رو نوازش‌وار روی گردن سگش میکشید.

طبق معمول حتی سرش رو برنگردوند و با لحنی پر از خونسردی گفت:
- چی شد؟

آیهان لب زد:
+ همه‌چی تحت کنترله؛ می‌خواستن با سیانید بکشنش.

عمو پوزخندی به حرف آبهان زد و به من گفت:
- از این به بعد تا یاد بگیری به حرفم گوش کن!

چشمی‌ای زیر لب گفتم که آیهان نگاه مشکوکی بابت حرف عمو به من انداخت.

1 year, 9 months ago

??????
?????
????
???
??
?

#نقش‌اصلے
#پارت_183

نگاه‌های آیهان رفته بود رو مخم. رو کردم به آیهان و پرسیدم:
- چرا مردمو اینطوری نگاه میکنی؟

  • مرتضی گفت یکی دنبالمون کرده!
    من هم یه نگاه گذرایی به بقیه انداختم و بیخیال گفتم:
    - ول کن بابا. کسی هم دنبالمون باشه تو این شلوغی نمی‌تونه کاری کنه.
    نگاهش رو به من داد و گفت:
  • چرا باید بیوفتن دنبال تو؟

خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- حتما به خاطر خوشگلی‌هایم.

لب‌هاش به خنده باز شد و چهره‌ی اخموش در هم شکست اما توی چشماش یه موج خاصی بود. گفته بودم چشم‌هاس دریاست؟ امواجش خروشان بود اما چهره‌اش آروم. مثل همه‌ جمله‌های کلیشه‌ای حرف میزنم اما توصیف بهتری برای حس چشم‌هاش ندارم.

انگار وحشی ترین حیوان آبزی درون چشم‌هاش زندگی میکنه و مدام خودزنی میکنه تا بیرون بیاد و در برابر آروم‌ترین چشم‌ها رو داشت.

سرم رو پایین گرفتم و سعی کردم فکر نکنم اما نمی‌شد، چشم‌هاش برام گواه از خبر بد می‌داد. خبری که شاید اگر آیهان نبود دیگر منی هم وجود نداشت.

درگیر این حرف‌ها بودم که صدای آیهان رشته‌ی افکارم رو پاره کرد:
+ یک ساعته به چی زُل زدی؟

خاک به سرم. فکر کنم تمام این مدت داشتم نگاهش می‌کردم. وای وای...
- ها؟
+ حالت خوب نیست؟
- نه نه... خوبم؛ گشنمه فقط.

همه‌چیز با قرار گرفتن کارامل ماکیاتو در مقابلم تموم شد.

سرم رو بلند کردم به‌ نشونه‌ی احترام لبخندی به پیش‌خدمت زدم.
- امری نیست؟

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 4 weeks ago