?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
رمان آمبولانس
از عمر خو سیر نبودی وای وای وای ----- تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون نرو
نرو....آخ جون تو پنج دری ....آخ جون قرکمری....آخ جون شراب می خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال شراب می
خواهم ، یاال کباب می خواهم ، یاال عجب دنیای وانفسای وای آدم چی چی بگه ، نمی دونه واهلل آدم چی چی بگه ، نمی
دونه واهلل...با خنده و بی دغدغه ادم برفی هایشان را ساختند.سحر از یک درخت چهار شاخه کند و شمیم با سنگ
ریزه لبی خندان بر گردی برفی که روی تنه ی ادمشان بود مینشاند.فرشاد پشت درختی رفت و استین کوتاهی که
زیر کتش پوشیده بود را دراورد و تن ادم برفی شان کرد...ترانه شالش را دراورد و مثل یک روسری دور سر ان
بست.... بقیه هم یک قلب برفی میان ان دو ادمک درست کردند... فقط مانده بود چشم و بینی...حامد دو در نوشابه
ی نارنجی پیدا کرد و به جای دماغ گذاشت.... سحر هم با دو سنگ درشت و سیاه بازگشت...کار قلبی که میان دو
ادمک بود هم تمام شد.... پسرها نگاه میکردند و دخترها مشغول ظریف کاری و صاف کردن بودند.فرشاد:عجب
چیزی شد....ترانه:عکس بگیریم؟؟؟ همه قبول کردند...حامد:کاش کنار هم میساختیمشون نه...رو به روی
هم....حسین:خوب بلندش میکنیم میبریمش اون ور... نمیشه...فرشاد :میشه... فقط باید اول سرشو جدا کنیم....بعد
تنه اش و ببریم... و پسرها دست به کار شدند.... ساعت از دو گذشته بود...یک جماعت دنبالشان میگشتند....ساعت
دیگر سه ظهر شده بود که ترانه گفت:بچه ها من گرسنمه...فرشاد با خنده گفت:کجای کاری نهار پرید.........شمیم:ما
فقط قرار بود یک ساعت بازی کنیم....فاطمه :برگردیم بچه ها...حامد:خوش گذشت...بچه ها از هم خداحافظی کردند
ودخترها با قدمهای تند به سمت ساختمان خوابگاه حرکت کردند.دعوا و جنجال و سرزنش و شماتت بیشتر از تایمی
که انها در نظر داشتند طول کشید.... نزدیک به یک ساعت حرف خوردند...از مربی پرورشی و خانم دلفان
گرفته...تا ابدارچی ساختمان خوابگاه...نفری سه نمره هم از انضباطشان کم شد... این یکی برای خالی نبودن عریضه
بود.ترانه روی تختش ولو شد و گفت:من گشنمه....شمیم: چی بخوریم....سحر رو به کیمیا پرسید:ناهار چی
بود....کیمیا با لبخند و لحنی پر شیطنت با اب و تاب گفت:زرشک پلو با مرغ.... پلوی زعفرونی....زرشکهای
ترش....ترانه اب دهانش را قورت داد وبا حرص گفت:الل شووووووووو.......کیمیا با خنده فرار کرد و هدیه گفت:زر
میزنه.... یک غذای گندی بود که جلوی سگ میذاشتی پاچتو میگرفت.....مرغ اب پز و برنج خام و زرشک
سوخته....هیشکی نخورد......ترانه کیفش را برداشت و گفت:من میرم کیک نسکافه بخرم.... کسی نمیاد؟؟؟
پریناز:نرو....بوفه بسته بود..... و سرش را در بالشش فرو برد و گفت: ساعت چند شام میدن؟؟؟ هدیه که مشغول
بستن موهایش بود گفت:9 یا 9 و نیم....دیشب که ده دادند.... امشب گفتن 9 و نیم...دخترها با چشمهای گرد شده
گفتند:چند؟؟؟ ترانه:تا 9 و نیم....میمیرم من.....میخوان جنازمو تحویل ننه بابام بدن؟؟؟ هدیه:اون موقع که میری صفا
سوتی اونم بیخبر..کیمیا:اونم چی.....با پسرای خوشگل موشگل تیزهوشانی....و صنم ادامه داد:همشونم که بچه
پولدار...هیده:ماهارو دور میزنید...کیمیا:چشمتون دراد....گشنه بمونید....ترانه نگاهی به هر سه شان انداخت و
گفت:می ارزید به گرسنگی...مگه نه بچه؟؟؟ دخترها با خنده جواب مثبت دادند و ترانه گفت:میخواستیم عکساشونو
نشون بدیم... حیف که گشنمه حال ندارم.... و روی تخت دراز کشید.هدیه لبخندی زد و گفت:من پچ پچ دارم....ترانه
با ناله و گریه گفت:نمیخوام..پچ پچ میخوام چی کنم....من زرشک پلو میخوام....صنم:بیا منم های بای دارم.....ترانه
بیسکوییتی که به سمتش دراز شده بود را خواست بگیرد که صنم دستش را عقب کشید و گفت:گوشیتو رد کن
بیاد
سری تکان داد و اهی کشید و گفت:زن سالاری دیگه...باشه....جهنم و ضرر....و سحر رو به ترانه گفت:من بازی
نمیکنم...ترانه اخلاق سحر را میداست لبخندی زد و گفت:تو داور و تماشاچی....سحر لبخندی زد و قبول کرد.حسین
هم خواست بگوید نمیخواهد بازی کند اما اخم سحر او را وادار به سکوت کرد.فرشاد رو به سحر گفت:قربونت
نگهبانی هم بده کسی نیاد...ما هم یواشکی جیم زدیم...و بازی شروع شد.تمام مدت پسرها تیکه می انداختند و به
بازیشان ایراد میگرفتند...بیشتر جنبه ی شوخی و تفریح داشت...و در اخر بعد از نیم ساعت بازی دوستانه بدون
اخراج و بدون اخطار با یک اوری کامال عادلانه که به نفع دخترها بود... تیم پسرها یازده بر چهار بردند... البته نا گفته
نماند یکی از گلها را ترانه به خودی زد...بعد از فوتبال پسرها روی زمین ولو شدند و فرشاد گفت:بازیتون بد
نبودا.....شمیم به ترانه که متفکر به یک نقطه خیره شده بود گفت:کجایی؟ ترانه یک تای ابرویش را بالا داد و
گفت:بریم برف بازی؟؟؟ حامد : من پایم.... و ناگهانی یک گلوله ی برف به ترانه شلیک کرد .باز هم دو تیم
شدند....پسرها در مقابل دخترها...با جیغ و خنده به هم گلوله های برفی پرتاب میکردند...حتی به خودشان و هم
تیمی شان رحم نمیکردند... صدای خنده های سرشار از انرژیشان فضارا پر کرده بود.ترانه جیغ زدکبه صورت گلوله
نزنین.. صورتمان میسوزه از سرما... و یکی درست به دماغش برخورد...ترانه:اخ... میگم نزنین... و یکی دیگر به گونه
ی چپش...ترانه:بابا میگم به صورت..اخ.... دیگری به چانه اش برخورد که کمی برف هم داخل دهانش رفت...برف را
تف کرد و باز جیغ زد:به صورت نزنین... و نفهمید چه کسی یک گلوله به پیشانی اش زد...موهایش خیس شده بود...
اخرش هم گفت:به درک...بزنین... لحظه ای ایستاد...هیچکس به صورتش برف پرتاب نکرد....تا ظهر بازیشان به
طول انجامید....غذا راس ساعت یک پخش میشد...تا ان موقع یک ساعت فرصت داشتند...خسته از بازی روی زمین
یخ زده نشستند...پریناز با ناله گفت:وای.....موهام گند زده شد بهش....شمیم با خنده گفت:تو کفشم برفه....سحر هم
لبخندی زد و گفت:چقدر سرده... سرما رو خوردیم رفت....هانیه :باز احساس مادرانه ات گل کرد...ترانه اهی کشید و
گفت: چقدر زود تموم شد........ فردا بعد از ظهر برمیگردیم...فرشاد:بچه ها...همه نگاهش کردند.فرشاد:موافق ادم
برفی هستید؟؟؟ ترانه زودتر از جا بلند شد و گفت:صد در صد....انگار خستگی برای هیچکدامشان معنا نداشت...باز
هم دو گروه شدند... درست مثل دو گروه که با هم همکار بودند...با هم مشغول شدند.با لبخند وشوخی و هیجان
...خیلی بچه نبودند .... اما کودک درونشان بر انها چیره شده بود... ادم برفی میساختند... و با هم شعر
میخواندند...فرشاد:این شعره اصلا قشنگ نیست.... یه چیز دیگه بخونیم....ترانه:زیارت خوبه؟ حامد:خوشم میاد همه
جواد...اینا چین....فرشاد با خنده گفت: جالل همتی هم گوش میدین؟ ترانه:اون که عاشقشم.....لوبیا پلو رو
بخونیم....؟؟؟ فرشاد سری تکان داد و حامد به سمت سطل مکانیزه ای رفت و روی دیواره اش ضرب گرفت و بچه
ها مشغول خواندن و درست کردن ادم برفی شدند.تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون
توباغ نو....آخ جون عدس پلو....آخ جون بخور و برو....آخ جون داش داش.. داش داش.. داش داش، داشم من نئشه
خشخاشم من تو چمن آبپاشم من عاشق تنبکم من صیاد اردکم من وای وای وای مامانم حالت چطوره حال و احوالت
چطوره جون من حالت چطوره حال امسالت چطوره تو که همچنین نبودی مامان چرا دیر اومدی تو که غمگین نبودی
از عمر خود سیر نبودی وای وای وای ----تیرم تیرم....آخ جون می خوام برم ...وای جون بیا جلو....آخ جون توباغ
نو....آخ جون عدس پلو....آخ جون بخور و برو....آخ جون داش داش.. داش داش.. داش داش، داشم من نئشه
خشخاشم من تو چمن آبپاشم من عاشق تنبکم من صیادم اردکم من وای وای وای مامانم حالت چطوره حال و احوالت
چطوره جون من حالت چطوره حال امسالت چطوره تو که همچنین نبودی مامان چرا دیر اومدی تو که غمگین نبودی
سحر همهم جوابش را داد اما بالش به صورت شمیم برخورد و او از چرت پرید...پریناز با خنده رو به ترانه گفت:قربون
دوگوله ات برم که همیشه کار میکنه.... با صدای فریاد مانند و پر از انرژی گفت: بچه ها بیاین بالش بازی.... و انگار
نه انگار تا لحظاتی پیش همه خواب الود در خود فرو رفته بودند و چرت میزدند....با انرژی زاید و الوصف و چهره
هایی بشاش و پر از لبخند فارغ از هر چیزی به جز خوشی در حد فاصل تخت ها سنگر گرفته بودند و بالشها بودند
که به سوی هم شلیک میشدند....صدای جیغ و خنده شان کل ساختمان را برداشته بود....در باز شد....خانم دلفان با
چادر گل دار ابی و روسری کج و کوله ای که روی سرش بود با صدای فریاد مانند ی گفت:مگه شماها خواب
ندارین.... ساعت پنج صبحه.... بگیرین بخوابین....نفری دو نمره از انضباط همتون کم میکنم....دخترها با چهره هایی
باز و لبخندهایی ملیح ارام به سمت تختهایشان حرکت کردند.خانم دلفان زیر لب غرغرکنان از اتاق خارج شد...-ما
زودتر اومدیم...پسر بلند قامتی گفت: ببین من نمیخوام باهاتون بحث کنم....خودتون مثل بچه های خوب برید....ما
میخوایم فوتبال بازی کنیم...پریناز : خوب این همه فضای خالی...فرشاد همان پسربلند قامت گفت: قربون دهنت
...... این همه فضای خالی شماها برین اون ور...ترانه:نمیشه...فرشاد با اخم گفت: چرا؟ و زمزمه وار اداه داد:لعنتی
ظهر شد.... ترانه:خوب چرا بحث میکنید....ما زودتر از شما اومدیم.... ما اینجا بازی میکنیم...شما برید اون
ور...فرشاد:اینجا تنها زمین خط کشی شده برای فوتباله.... و ادامه داد:برای والیبالتون برید اون ور... احتیاج به خط
کشی ندارین....ترانه:کریس رونالدو...واسه ی فوتبالم زمین خط کشی نمیخواد...چاره اش چهار تا پاره اجره واسه ی
دروازه...و پس از مکثی گفت:اصلا کی گفته ما قراره والیبال بازی کنیم؟؟؟ سپهر که کنار فرشاد ایستاده بود
گفت:برای خاله بازی هم احتیاج به زمین خط کشی نیست.... چهار تا اجر بردارین میشه خونتون... برو عمو جون....
برو بازیتو بکن....پسرها خندیدند.ترانه به سمتش یورش برد وبالحنی پر خشونت پرسید:چی گفتی؟؟؟؟ سپهر که از
حرکت ناگهانی او جا خورده بود گفت:هیچی... فرشاد جون بیا ما بریم اون ور ...چرا با این خانمهای محترم لج
میکنی...ترانه دماغش را باال کشید وفرشاد رو به ترانه گفت:شما چرا نمیرین... والیبال که دیگه اصال زمین
نمیخواد....ترانه:اخه اصال کی میخواد والیبال بازی کنه؟؟؟؟ سپهر:تو دهات ما توپ زرد و سفید و ابی مال والیباله...
ترانه نگاهی به توپشان انداخت.... ضایع بود بگوید هیچکدام قصد والیبال بازی کردن را ندارند و تنها توپشان همین
است و قرار است با همین هم فوتبال بازی کنند....ترانه گفت:ما هم میخوایم فوتبال بازی کنیم...فرشاد با چشمهای
گرد شده پرسید: جدا؟؟؟ ترانه:اوهوم...پریناز که تا ان لحظه ساکت بود گفت:چرا دو تا تیم نشیم؟؟؟
سپهر:عالیه....فرشاد چشمهایش را ریز کرد و گفت: پیشنهاد به جایی بود لِیدی... چشمکی به پریناز زد و به سمت
دوستانش رفت.ترانه سرخ شده بود و با حرص گفت:پریناز تو اگه حرف نزنی کسی نمیگه اللی....پریناز:چقدر این
پسره خوشگله....ترانه دست به کمر ایستاده بود نالان گفت:سحر اینو جمعش کن......حامد و چند نفر دیگر به سمت
فرشاد امدند....حامد:هی ترانه...ترانه به سمتش چرخید و گفت:سلام.... خوبی؟؟؟دیروز تو حیاط نبودین؟؟؟
ترانه:مدیرمون اجازه نداد....حسین که نگاهش به سحر بود پرسید:پس حالا اجازه داده؟ پریناز به جا سحر پاسخ
داد:نه....ما یواشکی زدیم بیرون...شمیم ادامه ی حرف را گرفت و گفت:یواشکی یواشکی هم نه... فقط یه کم ناز ونوز
و التماس...کارمونو راه انداخت....فرشاد:نشستین به حرف؟؟؟ و رو به حامد گفت:میشناسیشون؟؟؟ حامد تعظیمی رو
به ترانه کرد و گفت:دیروز افتخار اشنایی نصیبمون شد...ترانه از لحن حامد خنده اش گرفت و شمیم گفت:شروع
کنیم دیگه....فرشاد: خوبه تعدادمون زیاده...ولی ما دو نفر کم داریم...ترانه توپ را از دست فرشاد کشید و گفت: ده
به هشتیم....شماها پسرین...ماها دختریم.... باید بهمون اوانس بدین....تازشم... ما بازی و شروع میکنیم....فرشاد
وقتی او را در اغوش گرفته بود و بوسیده بود... مادرانه برای اولین بار نصیحت شنیده بود... چقدر نصیحت شنیدن....
خوب و بد شنیدن از زبان کسی که دوستش داری... مادرانه دوستش داری شیرین است... چشمهایش پر از اشک
شد...فرزین اهسته گفت:سورن طوری شده؟ سورن چشمهایش را بست دلش نمیخواست اشکش را فرزین ببیند....
در نظر فرزین او مقتدر بود... پس باید مقتدر و محکم هم میماند....سورن فرزین را تحت حمایت خود داشت... سه
سال از او کوچکتر بود..اما به نوعی سرپرستی او را بر عهده داشت... پس نمیتوانست جلوی او از خود ضعف نشان
دهد... میدانست فرزین دست بردار نیست...با رخوت نیم خیز شد...فرزین لبخند پیروزمندانه ای زد و سورن چند
قاشق به زور فرو داد... از شدت سنگینی بغض در حال خفگی بود... دستپخت فرزین حرف نداشت.... اما بیشتر از
همان چند قاشق نتوانست...فرزین متعجب پرسید:خوب نشده؟ سورن با لحن ارام همیشگی اما ظاهری گفت: چرا
فرزین..مثل همیشه...فرزین خواست بپرسد پس چرا کم خوردی....که سورن سرش ... شقیقه
هایش تیر میکشیدند... اهسته به فرزین گفت:برام یه قرص میاری؟ فرزین بدون حرف از جایش بلند شد.میخواست
بیشتر اصرار کند....مطمئن بود سورن از ظهر هیچ چیز نخورده است... اما میدانست بی فایده است و همان را هم
سورن بخاطر اینکه روی فرزین را زمین نیاندازد خورده است.وقتی به اتاق بازگشت سورن به نظرخواب بود... اهسته
از اتاق خارج شد... سورن چشمهایش را به ارامی باز کرد و از گوشه ی چشمش اشکی پایین چکید شمیم اهی کشید
و گفت:ترانه؟!ترانه:هوووم...سحر:گرفتی خوابیدی؟؟؟ ترانه حرفی نزد و پریناز پقی زد زیر خنده.... و رو به سحر و
شمیم با لحنی شیطنت بار گفت:میخواست تا ا ا ا ا ا ا ا ا خود صبح بیدار بشینه... ترانه روی تخت نشست....موهای
اشفته اش دور چهره اش را فراگرفته بود....چشمهایش از بی خوابی خمار بود ....به زور گفت:ساعت سه
صبحه....سحر:خوب باشه.... هانیه که روی تخت خواب رو به رو دراز کشیده بود گفت:مگه اصال اومدین بخوابین؟؟؟
فاطمه که روی تخت بالایی سر سحر خوابیده بود سرش را از لای نرده ی فلزی بالای تخت بیرون اورد و گفت:پس
چیکار کنیم؟؟؟ساعت سه ها....ترانه بالشش را در اغو ش گرفت و گفت:میخوای چیکار کنیم...؟؟؟ ولحظه ای بعد
صدای خرناسش بلند شد...سحر و شمیم و پریناز و چند نفر دیگر با صدای بلند خندیدند...ترانه پرید:چی شده؟صبح
شده؟ کیمیا لبه ی تخت ترانه نشست و با خنده گفت:چه فرتی خوابت میبره....ترانه خمیازه ای کشید و
گفت:بمیرید...همتون...اه....سحر اهی کشید و گفت:بچه ها حوصلم سررفته...شمیم:منم...ترانه با غیظ گفت:بگیرید
مثل بچه های خوب خونه ی ننه هاتون بخوابید...خبرمرگتون بیاد...و خودش دراز کشید و پتو را روی سرش
کشید.سحر چشمکی به شمیم زد و پریناز بالبخندی به فاطمه عالمت داد...کیمیا با یک جهش خودش را روی ترانه
انداخت...ترانه از شدت مشت و لگد هایی که نثارش میشد... جیغ میکشید و قلقلکهایی که دستپخت سحر و پریناز
بود صدای قهقهه اش بلند بود و فحش بود که نثارشان میکرد...بقیه ه میخندیدند... انقدر که خواب از سرهمه شان
پرید...ساعت نزدیک چهار صبح بود...ترانه حالا به دخترها که خواب الود شده بودند نگاهی انداخت و
گفت:چتونه؟مواد بهتون نرسیده؟؟؟
۳۴
ایستاد.... سورن هم...اقای امجد دستش را به سمت سورن گرفت... سورن به گرمی دست اقای امجد را فشرد...از
پشت میز بیرون امد و با خداحافظی ارامی دست سورن را رها کرد... و از کافی شاپ خارج شد...سورن هنوز ایستاده
بود....نگاهش به جعبه ی نقره ای سیگار اقای امجد افتاد... ان را برداشت و به سمت در دوید...اقای امجد هنوز کنار
ماشین ایستاده بود ... سورن :اقای امجد؟!اقای امجد سرش را به سوی او چرخاند... سورن جعبه ی سیگار را به
سمتش گرفت و اقای امجد با لبخندی گفت:اه... سورن...ممنونم....سورن لبخندی زد...خواست حرفی بزند....اما
منصرف شد....اقای امجد گفت:بگو...سورن با لبخند و لحنی مرتعش گفت:میخواستم... میخواستم... میشه... جعبه
سیگارتونو... من...فقط.... میخواستم یادگار ی داشته... باشمش...اقای امجد گفت:البته سورن....و جعبه را به سمت او
گرفت...سورن لبخندی زد و اقای امجد با اخم گفت:ولی توشو چی پر میکنی؟سیگار؟؟؟ سورن لبخندی زد و
گفت:هرگز...اقای امجد هم با رضایت نگاهش را به چشمان ابی او دوخت...سورن در ییک حرکت ناگهانی خم شد و
دست اقای امجد را چندین بار پیاپی بوسید...اقای امجد متاثر شد و شانه های سورن را گرفت و او را باال کشید و
محکم به اغوش گرفت....سورن اشکارا گریه میکرد...شانه هایش میلرزیدند...اقای امجد حس کرد پلکهایش خیس
شده اند....سورن در میا هق هق بی صدایش گفت: هیچ وقت فراموشتون نمیکنم... هیچ وقت.... بخاطر همه چیز
ممنونم.... هرچی هستم....هرچی که امروز هستم بخاطر زحمات شماست...تا اخر عمر مدیون زحمات شمام...اقای
امجد صورت خیس اشکش را در میان دستهاش گرفت و گفت:سورن ما از تو ممنونیم... تو به زندگی من و فرح جون
دوباره ای بخشیدی... من به تو مدیونم... پیشانی اش را بوسید و خداحافظی کرد و سوار اتومبیلش شد و به سرعت از
انجا دور شد...سورن جعبه ی نقره ای را در دستش میفشرد... باز تنها شده بود... این تنها سهمش از زندگی
بود.ساعت از یازده گذشته بود و سورن هنوز به خانه بازنگشته بود....فرزین نگران به این سو و ان سو میرفت...امین
با لحن ارامی گفت: فرزین نگران نباش....فرزین با حرص گفت:موبایش خاموشه... سابقه نداشت اینقدر دیر
برگرده....شهاب با لحن بیخیالی در حینی که سیب گاز میزد گفت:البد با سمانه است؟؟؟ فرزین با اخم و صدای
بلندی گفت:همه مثل تو نیستن...شهاب اهمیتی نداد و در جواب امین که پرسیده بود : مگه اشتی کردند... گفت:اره...
پسره خره...با دست پس میزنه...با پا پیش میکشه.... چهار روز بهش فحش میده... دو روز قربون صدقه اش میره...
دیوانه است...فرزین با حرص گفت:دهنتو ببند...شهاب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:خفه....داشت بحث باال
میگرفت که صدای چرخش کلید و سپس قامت سورن در چهار چوب در پدیدار شد.فرزین فس راحتی کشید و
پرسید:هیچ معلومه کجایی؟ سورن سرش پایین بود... کفشش را کمک پاهایش از پا در اورد و گفت:کجا میخواستی
باشم...؟ شهاب:پیش سمانه...سورن مستقیم به چشمان شهاب خیره شد.چشمهایش سرخ و پف کرده بود و رگه های
قرمزی که دور چشمهای ابی اش را احاطه کرده بود... با ان نگاه پر از خشم و حرص موجب شد تا شهاب سکوت
کند.... فرزین که خیالش راحت شده بود پرسید:شام خوردی؟ سورن نگاهش را با بیزاری از شهاب برگداند و رو به
فرزین گفت:اره... و به سمت اتاق مشترک خودش و فرزین رفت.امین : این چش بود؟ فرزین شانه ای باال انداخت و
شهاب هم موبایلش زنگ خورد به اتاق رفت تا راحت تر صحبت کند.سورن طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و به
سقف زل زده بود.فرزین در را باز کرد... چراغ را روشن کرد.فرزین:چرا لباسهاتو عوض نکردی؟؟؟ سورن : ولش
کن...فرزین:طوری شده؟ باز با سمانه بهم زدین؟؟؟ سورن:نه...فرزین که با یک سینی محتوی یک بشقاب سوپ جو
و نان و اب و یک کاسه ماست وارد شده بود... سینی را کنار میز تخت گذاشت و گفت:میدونم شام نخوردی.... ناهارم
که نبودی....سورن نگاهش کرد... مثل یک پدر.. یک مادر مراقب سورن بود.... به وقتش برادر بود... به وقتش بود...لبخندی به روی فرزین پاشید... اگر او را نداشت چه میکرد... تمام این سه سال و خرده ای.... اما فرزین
هم روزی او را تنها خواهد گذاشت... لبخندش جای خود را به اخم داد و صورتش در هم رفت.فرزین:سرد شد
سورن...سورن با لحنی لجوجانه گفت: گر سنه نیستم...فرزین باز با لحنی مصرانه گفت: یعنی چی گرسنه نیستم....
پاشو ببینم... سوپ جو که عاشقش بودی... ماستم حاج خانم فرستاده... چکیده و گوسفندی... شهاب نصفشو ظهر
خورد....سورن ساکت به سقف خیره شده بود... تمام فکرش در گریه های بی تابانه ی فرح همسر اقای امجد بود...
چشمهای گرد شده به سحر نگاه میکرد...مفهوم نگاهش این بود:سحر تو دیگه چرا....باالخره به یک دو راهی رسیدند... که باید از هم جدا میشدند...حامد رو به ترانه گفت:اسمت چیه؟؟ ترانه: یوسفی...حامد:نامرد...ترانه خندید وگفت:ترش نکن....ترانه....پریناز شماره ی موبایلش…
**آخر، این «أنا الحق گفتن»، مردم میپندارند که دعویِ بزرگی است!
«أنا العبد گفتن» دعویِ بزرگ است! انا الحق، عظیم تواضع است! زیرا اینکه میگوید: «من عبد خدایم» دو هستی اثبات می کند: یکی خود را و یکی خدا را!
اما آنکه «انا الحق» میگوید، خود را عدم کرد، به باد داد! میگوید: «انا الحق» یعنی من نیستم، همه اوست! جز خدا را هستی نیست! من به کلی عدمِ محضام و هیچام!
تواضع در این بیشتر است. این است که مردم فهم نمیکنند!
فیه ما فیه**#مولانا
@solookmolana
چشمهای گرد شده به سحر نگاه میکرد...مفهوم نگاهش این بود:سحر تو دیگه چرا....باالخره به یک دو راهی
رسیدند... که باید از هم جدا میشدند...حامد رو به ترانه گفت:اسمت چیه؟؟ ترانه: یوسفی...حامد:نامرد...ترانه خندید
وگفت:ترش نکن....ترانه....پریناز شماره ی موبایلش را به پسری به نام هادی داد و سحر جلو رفت و ساکش را
گرفت و گفت:ممنونم خیلی لطف کردید... پسر لبخندی زد و گفت:من حسینم...سحرتشکر دوباره ای کرد و بدون
هیچ حرف اضافه ای از حسین فاصله گرفت.دخترها وارد ساختمان شدند...یک سالن موزاییک شده که شش اتاق
داشت...همه به سمت اتاق ها یورش بردند... هر اتاق پانزده تخت سه طبقه داشت.... تختهای زوار در رفته و پتوهای
خاکستری سربازی...و سقف نم داده...دو شوفاژی که معلوم نبود روشن است یا نه... بهتر از این نمیشد...ترانه:وای
چه بویی...سحر: چه کثیفه اینجا....شمیم:تا صبح بندری میزنیم از سرما...ترانه :خوب بیا از االن بندری بریم... وسوتی
زد و داد زد:جونی جونم....و دخترها اماده برای شروع یک اهنگ که با ورود خانم کشور ساکت شدند...خانم کشور
بعد از لختی سکوت گفت:خوب... حتما خبر دار شدید که جریان از چه قراره... اینطوری نمیشه که راحت بچرخید و
برید بیرون... من و خانم دلفان با همفکری هم تصمیم گرفتیم... که شما در خوابگاه بمونید و بیرون نرید....انگار
پارچ اب سردی روی سرشان خالی شد.... دخترها وا رفتند... نمیدانستند چه بگویند... این چه وضع اردو بود؟؟؟ یکی
از دخترها جلو امد و گفت:خانم.... یعنی چی تو خوابگاه بمونیم؟؟؟؟ دیگری: خانم واسه ی چی؟؟؟ خانم کشوربا
لحن تندی گفت:ندیدید.... پسرا هم هستن؟ ترانه هم با لح کش داری گفت:خوب باشن؟ما چیکار به اونا داریم؟
خانم کشور با غیظ نگاهش کرد و گفت:تو خوابگاه میمونید... درغیر این صورت برمیگردیم... و در همان حال
چادرش را که تا ان لحظه کیپ جلوی دهانش گرفته بود را از سرش باز کرد... و دخترها را سر خورده تنها
گذاشت.خانم کشور با غیظ نگاهش کرد و گفت:تو خوابگاه میمونید... درغیر این صورت برمیگردیم... و در همان
حال چادرش را که تا ان لحظه کیپ جلوی دهانش گرفته بود را از سرش باز کرد... و دخترها را سر خورده تنها
گذاشت.ترانه:یعنی چی تو خوابگاه بمونیم؟؟؟ پریناز:اگه قرار بود بیرون نریم و تو محوطه بازی نکنیم اصال واسه ی
چی اومدیم؟ هانیه:واهلل... تو اتاق خوابمونم میتونستیم...بمونیم...سحر: کاش اصال نمیومدیم...شمیم روی یکی از
تختها نشست و گفت:حاال چی کنیم؟ ترانه نفس عمیقی کشید و گفت:چرا ما تو ساختمون بمونیم؟؟؟ اونا بمونن؟؟؟
سحر:منظورت چیه؟ ترانه لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:خانم کشور نگرانه اگه ما بریم تو محوطه با پسرا بازی
میکنیم و دوست میشیم... خوب اگه پسرا تو ساختمون خودشون بمونن ما با اسودگی بازی میکنیم ....الان ما اینجا
بمونیم....خیلی خوش خوشان اون بچه خنگها میشه...دخترها لبخندی زدند و هانیه گفت:خوب پس بریم...ترانه: همه
باید هماهنگ باشیم....بچه زرنگها برن... سحر..... و روبه چند نفر از کلاسهای دیگر گفت:ارزو.... هما... شماها همتون خرخونید
با کوله پشتی و ساک خودش به اضافه ی دو ساک و کوله ی ترانه راه افتاد.... از شدت سنگینی بار ها که روی شانه
هایش بود دو ال دو ال راه میرفت....سحر:ترانه........پسر مردم و کشتی....ترانه رو به پسر ک گت:اسمت چیه؟؟؟
پسرک عرق ریزان و نفس نفس زنان گفت:....ترانه:داری میمیری؟ شمیم سقلمه ای به پهلویش زد و
گفت:ترااااانه...ترانه:عب نداره...تمرینه واسه پس فردا که زن گرفتی... خواستی باراشو ببری و بیاری... بعد ماه عسل
باید هشت تا هشت تا چمدون بیاری ببری....پسرها خندیدند.حامد از ذوق لبخندی به لب اورد و ترانه پاتک زد و
گفت:نیشتو ببند... چه ذوقم میکنه... کی به تو زن میده....و اینبار پسرها با شدت بیشتری قهقهه زدند.حامد نگاهش
کرد و گفت: حیف که ...ترانه فوری گفت:حیف که چی؟؟؟ حامد: ضعیفه ای.... و نفهمید کی ترانه درست مقابلش
قرار گرفت .... درست هم قد هم بودند... ترانه با اخم گفت:چیم؟؟ حامد با تته پته گفت:هیچی...میگم این.... به کیف
گردنی ترانه اشاره کرد و گفت:اگه سنگینه اینم بده....ترانه دماقش را باال کشید و گفت:نیست...و به داخل صف
برگشت... خانم دلفان خط و نشان کش نگاهش کرد...ترانه اهمیتی نداد....پریناز که به هن هن افتاده بود....
گفت:چه سرباالیی تندیه... پس کی میرسیم....و به ترانه نگاه کرد که دستهایش را در پشت کمر قالب کرده بود و با
نگاهش از طبیعت برفی لذت می برد...پریناز با غیظ رو به صف پسر ها گفت:واقعا که....کاش یه ذره شماها غیرت
داشتید.... از رفیقتون یاد بگیرید....نمیبیند چهار تا خانم محترم این همه وسیله دستشونه... به عقل ناقصتون نمیرسه
باید بیاید کمک؟؟؟ مثال تیز هوشان درس میخونید؟؟ پسرها که به رگ غیرتشان بر خورده بود.... یک به یک از
صف خارج شدند و به سمت دخترها امدند و ساک و وسیله هایشان راگرفتند....سحر رو به پسری که موی دماقش
شده بود گفت:من کمک احتیاج ندارم... ممنونم...اما پسرک سمج بود گفت:بذارید کمکتون کنم....سحر نگاهی به
ترانه کرد و ترانه موضوع را گرفت و رو به پسر گفت:ببین.... این کمک نمیخواد... و بعد ادامه داد: دورو بر این نپر...
این یکم مشکل...... و انگشت اشاره اش را به شقیقه اش زد و ادامه داد:مغزی داره.... میدونی؟؟؟ ناراحتی های روحی
روانی و اینا... دو بار خود کشی کرده... چهار بارم تو تیمارستان بستری شده... حاال برو کنار....ترانه انقدر جدی گفته
بود که پسرک از ترس رنگش مثل گچ شده بود و اب دهانش را فرو داد وعقب عقب رفت و وارد صف خودشان
شد.سحر با حرص به ترانه گفت: من دیوونم؟؟؟ ترانه چشمکی زد و گفت:سخت نگیر.... ودو اب نبات چوبی با طعم
توت فرنگی و پرتغال را از کیف گردنی اش در اورد و رو به حامد گفت: حامد؟؟ حامد با اخم نگاهش کرد و
گفت:هوووم؟؟؟ ترانه:هوووم ...نه بله... من ازت بزرگترم.... باید احترام بذاری.... پرتغالی یا توت فرنگی؟؟؟ حامد
دهن کجی کرد و چیزی نگفت...ترانه: کدوم؟؟؟ حامد باز چیزی نگفت...ترانه با لحن بازار گرمی گفت:پرتغالیش
ترشه.... و توت فرنگیش شیرینه...حامد باز هم حرفی نزد....ترانه ادامه داد:تازه وسطشونم ادامس داره... لیموییش
از همه خوشمزه تره... اما پرتغالیش ترش تر و ملس تره... خوب کدوم؟؟؟ حامد اب دهانش را قورت داد وباالخره
گفت:پرتغالی....ترانه:غلط کردی.... پرتغالش مال منه.... توت فرنگی و اگه بخوای میدم به تو...حامد خنده اش
گرفته بود....اما چیزی نگفت...ترانه:بیا......... و اب نبات را به سمتش گرفت... اما نگاه خصمانه ی حامد را بر خود
دید... متوجه شد دستهایش بند است و نمیتواند اب نبات را بگیرد....ترانه:هی وای من.... دستات بنده... خو... عیب نداره.... وکاغذ دور اب نبات را جدا کرد . به سمت حامد رفت و در یک حرکت ناگهانی اب نبات چوبی را در دهانش
کرد...حامد چشمهایش چهار تا شد....ترانه به صف بازگشت... و باز نگاه خانم دلفان رویش ثابت بود...حامد با
دندانهایش اب نبات را به گوشه ی دهانش فرستاد و کمی مک زد و طعم ترش پرتغال را زیر زبانش حس
کرد....متعجب به ترانه نگاه کرد و ترانه چشمکی را حواله اش کرد...حامد لبخندی زد و ساک ترانه را که کمی به
زمین کشیده میشد را باالتر گرفت.سحر خسته و کالفه گفت:چرا نمیرسیم....خسته شدم...ترانه:اون موقع که ناز
میکنی... فکر عاقبت کار و هم بکن...سحرشکلکی در اورد ... که از دید همان پسری که یکبار به سراغش امد پنهان
نماند...گفت:هنوزم کمک نمیخواید؟ سحر اب دهانش را فرو داد و به ترانه نگاه کرد.... اهسته گفت:نه ممنون...ترانه
سقلمه ای به او زد که ساک سحر از دستش افتاد و پسر جلو دوید و ساک سحر را هم برداشت... خانم دلفان با
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago