اندیــــشه صــدر

Description
اینجا مجموع داستان ها، دکلمه ها و دلنوشته های صبا صدر را دنبال کنید، به اندیــــشه صــدر بپیوندید
?
می بینم، تجربه می کنم، می خندم، می گیریم
گاهی خزان می شوم گاهی بهار
گاهی لاله می شوم در دامنه صحرای زندگی
گاهی پرنده در هوای امید
من دختر رویایی پاییزم
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

1 year ago

ساده و کوتاه ولی با قلبی مملو از عشق و مهرو محبت ...

بنام خالق هستی

روز پر میمنت و مقدس مقام معظم معلم را حضور ارزشمند جناب استاد تمیم رسا پوپلزی وهمه استادان زحمت کش پرتلاش موفق نهاد پرافتخار کتاب مبارکباد عرض می‌دارم و از خداوند متعال برای طول عمر باسعادت شان وموفقیت های هرچه بیشتر شان طلب دعا خیر استدعا دارم.

روز پرافتخار مقام معظم معلم برهمه معلمین جهان مبارکباد.
با مهر محبوب زاده

1 year ago

‏فایل صوتی از طرف Nazir Ahmad .Mahbobzada

1 year ago

دکلمه زیبا و جدید با آوای ناب و دلنشین داکتر صاحب صبا جان صدر

1 year, 3 months ago

?

1 year, 3 months ago

?داستان کبوتر
✍?نویسنده: صبا صدر

#قسمت پانزدهم

ــ خورشید: البته حیدر نیز کم از برادرم نیست هم صنفی دوره مکتب مسعود است او بعد از ختم مکتب با فامیلش خارج از کشور رفت و تحصیل کرد، داکتر شد و برگشت مدتی می شود آمده است، و تو را در باغ دیده و انگار از چنگ گرگ برادرم نجات داده، بیاد آوردی؟ باور کن حسرت کسی را به خوبی حیدر نمی توانی پیدا کنی، او انسان بدی نیست، انسان فهمیده و خوش قلبی است کاملا مثل خودت

ــ حسرت: باورم نمی شد که آن پسری را که در باغ دیده بودم مرا پیدا کرده و به خواستگاری ام فرستاده باشد، شاید نداند من لال هستم، برای خورشید گفتم من نمی توانم صحبت کنم اگر این را بفهمد منصرف می شود، من دختر مناسبی برای آن نیستم.

ــ خورشید: می فهمد حسرت و او تورا با همین حالت دوست دارد، حیدر برادرم عاشقت است و اینکه تو نمی توانی حرف بزنی هیچ فرقی برایش نمی کند او برای خوشبختی هایش شریک می خواهد، رد نکن حسرت ما باز می آییم تو فکر کن.

ــ حسرت: دستانم می لرزید، نمی توانستم فکر کنم، اصلا چطور ممکن بود پیدایم کند؟ از کجا فهمید خانه من کجاست؟ آن روز که مرا تعقیب نکرد پس چطور ممکن بود،
آن پسر چطور می تواند همه عمرش را با دختر بی زبان بگذراند؟ نمی توانستم زندگی یکی را خراب کنم، او برای خوشبختی هایش شریک می خواست ولی من جز بدبختی هایم چیزی نداشتم قسمت کنم، الحق که حق آن نیست که در بدبختی های من شریک شود در همین افکار بودم که مادرم آمد و گفت
ــ رمزیه: به به عجب حسرت خانم حالا فهمیدم که گپ چه بوده، اینقدر گریه و زاری برای اینکه تو را به آن پسر معیوب ندهم برای چه بوده
دل این دختر بی زبان ما در جای دیگری گیر بوده،
عجب! راست گفته اند از ریزه بلا خیزه
فکر می کردم طرف تو کسی نگاه هم نمی کند ولی تو که یک داکتر را در مشت خود گرفتی، ولا که تحت تاثیر قرار گرفتم. دختر بی حیا خدا می داند چه عشوه های کردی چه ناز و ادا های کردی در کجا آن پسر را دیدی که خواستگاری فرستاده و حا باید بگویم برایت دلت را خوش نساز، آن پسر تو را منحیث همسر خود به خانه خواهد برد ولی بعد از مدتی خدمه خانه خود نیز قبول نخواهد کرد، دختر بدرد نخور.

ادامه فردا شب ?

1 year, 3 months ago

?

1 year, 3 months ago

?داستان کبوتر
✍?نویسنده: صباصدر

#قسمت یازدهم

دو روز گذشت و درین دو روز کمتر مقابل چشمان شان بودم، از پدرم دلخور بودم ای کاش یکبار برایم می گفت، یا هم حتی یکبار دست نوازش بر سرم می کشید، نمی توانم از نیکی هایش چشم پوشی کنم اما در اصل من بیچاره ام که یک عمر در حسرت محبت ماندم.
ساعت ۹صبح بود مصروف جارو کردن حویلی بودم که دروازه کوچه تک تک شد، رفتم بازش کردم، خورشید بود همسایه ما، بعد از احوال پرسی برایم گفت،
ــ خورشید: حسرت جان فردا سالگرد تولدم است خیلی از دختران را دعوت کردیم، خودت هم بیا خیلی خوش می گذرد، اگر نیایی سخت خفه می شوم.
ــ حسرت: با اشاره ازش تشکر کردم، خیلی دوست داشتم شرکت کنم چون آنقدر درین مدت غصه خورده بودم که به یک دلخوشی اندک نیازمند بودم، چشمانم را به اشاره تایید باز و بسته کردم و دستانش را گرفتم بوسه یی بر صورتش گذاشتم و برایش آرزوی خوشی و خوشبختی کردم، خورشید رفت و من هم دوباره به کار خود برگشتم.

ــ حیدر: بعد از آن روز همیشه آن حادثه در ذهنم مرور می شد، چشم های پر اشک آن دختر، دستان لرزانش و آن حرکت که برای گرفتن روسری اش باعث شد موهایش در هوا برقصد، خیلی زیبا بود، آن دختر کی بود؟ آیا دوباره او را ملاقات خواهم کرد؟
ای کاش یکبار دیگر دیدارش نصیبم شود و این دستمال را برایش باز بگردانم.
در همین افکار بودم که مسعود تماس گرفت و گفت
ــ مسعود: سلام حیدر جان خوب هستی برادرم؟ کجا هستی فردا می وقت داری باهم ببینیم؟
ــ حیدر: علیکم سلام مسعود جان الحمدلله برادرم خوب هستم، البته فردا کاملا بیکار هستم در کجا ببینیم؟
ــ مسعود: فردا به خانه ما دعوت هستی....

ــ حسرت: نزد مادرم رفتم برایش گفتم خورشید آمده بود و مرا به سالگردش دعوت کرد اجازه است فردا بروم؟

ــ رمزیه: اهای دختر کاش بجای تکان دادن دو دست دو خُرد زبان را تکان داده می توانستی، بمن چه فقط اینقدر وقت حرفم مهم بود که ازم می پرسی هر غلطی می کنی مربوط من نمی شود، سرم را درد گرفت،
از من می پرسه گویا خیلی به تصمیم های من ارزش قائل هستی.
ــ حسرت: نزد پدرم رفتم و گفتم....

پدرم گفت برو دخترم حال و هوایت نیز تغییر می کند
تشکر کردم و به اتاقم برگشتم، صندوقچه لباس هایم را باز کردم، چشمم به لباس سبز رنگ خورد لباس ساده بود اما خیلی زیبا که روی آن گل های سیاه رنگ دوخته بودم، آن را انتخاب کردم کفش های سیاه رنگم را نیز آماده کردم،
فردای ان روز بعد از تمام کردن کار هایم و آماده ساختن غذای چاشت رفتم تا آماده شوم، دلم خوش نبود، خنثی بودم، ولی برای تغییر حالم باید یک کاری می کردم و این جشن تولد بهترین گذینه بود..

ادامه فردا شب ?

1 year, 3 months ago

?
?آواز: صبا صدر?
✍?رحیم گل فیضی
━━━━━━●───────
     ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻

1 year, 5 months ago

?رمان جاده تنهایی
✍?نویسنده: صبا صدر

#قسمت هشتم

ــ نعمت: هفت سالم است،
متوجه شدم دست به دستکولش برد و پولی کشید به سویم گرفت و گفت بگیر و برخیز به خانه ات برو هوا سرد است مریض می شوی.
ــ نعمت: من در خانه ام هستم این جاده خانه من است و حا ببخشید من خیرات نمی گیرم،
آن دختر گفت خیرات نیست این بخاطر است که درین هوای سرد با این شوق کار می کنی، بگیر و برایت غذایی بخر و خانه نزد والدینت برو!
با شنیدن اسم والدین چشمانم شروع به باریدن کرد چقدر این کلمه آرام بخش و در عین حال ناراحت کننده بود برایم.
ــ نعمت: گفتم من یتیم هستم فامیلی ندارم.
آن دختر آمد کنارم نشست دیدم در دستش کتاب های بزرگی بود چون سواد نداشتم هنوز چند روزی نمیشد به مکتب می رفتم ندانستم کتاب چیست اما از تصاویر روی کتاب دانستم کتاب طبی است و حتما این دختر داکتر است
ــ نعمت: پرسیدم شما داکتر هستید؟
گفت قرار است داکتر شوم و پرسید خودت به مکتب نمی روی؟
ــ نعمت: با شنیدن نام مکتب آهی کشیدم و همه ماجرا را از وفات مادرم الی حادثه با موتر کاکا عزت و تهمت دزدی برایش تعریف کردم، متوجه شدم داکتر به سویم با ناراحتی دیده و چشمان پر اشک به دستان ترک برداشته ام نگاه کرده و برایم گفت تو چطور توانستی این قدر مشکلات را به این سن خورد به تنهایی بگذرانی و هنوز مردانه وار کار می کنی و دستت را به سوی کسی دراز نمی کنی؟
این شجاعت تو ستودنیست، می دانم و یقین دارم تو آینده درخشان داری چون خداوند باتوست، و پرسید وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاره شوی؟
ــ نعمت: آرزوی مادرم بود که داکتر شوم می خواستم داکتر شوم اما دیگر نمی توانم به مکتب بروم گمانم آرزویم آرزو باقی می ماند، اما آن دختر گفت..
«از رحمت خدا نا امید نباش پشت هر شب تاریک صبح روشن است، خداوند با مظلومان است هیچ زحمتی و هیچ اشکی بی پاسخ نمی ماند فقط توکل برخدا کن تو موفق می شوی»
و پولی که در دستش بود را دوباره به سویم دراز کرد گفت بگیر این تحفه کوچک از طرف خواهر بزرگت برایت داکتر نعمت عزیز.
تو هم مسلکم خواهی شد به امید خدا، به شجاعت تو باور دارم فقط از درگاه خداوند نا امید نباش، به سویش با لبخند نگاهی کردم و پول را گرفتم تشکری کردم
آن دختر از جا بلند شد و می خواست برود از پشتش صدا زدم داکتر صاحب اسم شما چیست؟ با همان لبخندش بسویم نگاهی کرد و گفت صبا هستم...
برایش گفتم تشکر خواهر بخاطر حرف های تان بخاطر همه چیز.

ــ نعمت: فردای آن روز مشغول کار بودم که متوجه موتر کاکا عزت شدم نزدم آمد برایشان سلام دادم و گفتم بوت های تان را رنگ بزنم؟ اما کاکا عزت فقط بسویم می دید و بلاخره سکوت را شکست و مرا به آغوش کشید متوجه شدم اشک می ریزد اشک های کاکا عزت را از گونه هایش پاک کردم و همچنان کاکا عزت اشک های من را با دستان ملایمش پاک می کرد و برایم گفت.
ــ عزت: مارا ببخش جان کاکا ندانسته تورا سرزنش کردیم قضاوت بیجا کردیم با آنکه می دانستم تو پسر پاک و معصومی هستی تو دزد نیستی
من و خاله شهنازت را ببخش و برگرد به خانه خودت.
ــ نعمت: کاکا جان می دانم بجای شما هرکی می بود همان فکر را می کرد شما بالای من خیلی احسان کردید هرکاری برایتان انجام دهم بازم کم است
اما نمی توانم برگردم شاید خاله شهناز هنوز هم نخواهند مرا ببینند.
ــ کاکا عزت: نخیر جان کاکا ما همه دانستیم که تو دزد نیستی و انگشتر هم پیدا شد از خانه.
یک سوءتفاهم بود از روزی که تورا از خانه بیرون کردیم و انگشتر پیدا شد همه پشیمان هستیم و تا امروزتورا می پالیدم بلاخره پیدایت کردم
برویم جان کاکا چند روزی می شود که به مکتب هم نرفتی شروع سال تعلیمی است غیر حاضر می شوی.
ــ نعمت: دست های کاکا عزت را بوسیدم و همرای شان به طرف خانه حرکت کردم...
همیشه در خانه و در بیرون از خانه با کاکا عزت کمک می کردم گاهی اوقات با مهسا و آذر بازی می کردم خیلی با مهسا عادت کرده بودم گاه گاهی یکجا درس می خواندیم من صنف اول بودم و مهسا در یکی از مکاتب خصوصی دوره آمادگی را سپری می کرد،
گاهی اگر کاکا عزت به خانه نمی بود مهسا را تا به مکتبش می رساندم یک سال بزرگتر از مهسا بودم
ادامه فردا شب ?

1 year, 5 months ago
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago