?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago
«خاکش دامن گیره» :
خاک دامن گیر اصطلاحی است که بیشتر در موقعیت فراغ و دوری به کار میرود هم برای کسی که از وطنش دور مانده باشد و هم برای کسی که آن که دوست میدارد در جایی سکونت کرده و بر نمیگردد
این اصطلاح ریشه ساده دارد، خیابانهای آسفالت شده امروز را در نظر نگیرید، در روزگاری که همه خیابانها و کوچه خاکی بود، کسی به خانه یا شهر خود برنمیگشت به زبان استعاره ، خاک به دامن او یا لباس او میچسبید و نمیگذاشت حرکت کند
این اصطلاح از قدیم در شعر فارسی هم دیده میشده به عنوان مثال
فتادهام بطلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر
"خاقانی"
با خرابیهای ظاهر دلنشین افتادهام
سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من
"صائب"
البته این اصطلاح برای شهرهای تهران و ری هم به طور اختصاصی کاربرد داشته ؛ تهران خاکش دامن گیر است ، ری خاکش دامن گیره
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
محاسن بغل دستی
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت "یا ذوالجلال و الاکرام "رسیدید، که در ادامه آن جمله "حرّم شیبتی علی النار " می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟
برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
«اگر بیل زنی ، باغچه خودت را بیل بزن» :
مردی داشت باغچه خانهاش را بیل میزد تا برای کاشتن گل و کمک به بارآوری درختان کمک کند . همسایهاش از راه رسید و شروع کرد به ایراد و دستور دادن ، پشت سر هم گفت اینجا را هم بیل بزن ، عمیقتر بیل بزن، خاک را خوب زیر و رو کن و… مرد به یکباره عصبانی شد و به او گفت : تو اگر بیل زنی برو باغچه خودت را بیل بزن …»
یعنی نگاه به باغچه خودت بیانداز و به کار من کاری نداشته باش
این ضرب المثل زمانی به کار میرود که بخواهند به یک نفر بگویند: سرت به کار خودت باشد و در کار من دخالت نکن یا آن که بگویند تو که در مشکلات خودت ماندهای لازم نیست برای مشکلات من راه حل بدهی.
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
وضعیت امام صادق علیه السلام در حین ولادت
امام صادق(ع)
روز هفدهم ماه ربيع الاول سال 82 هجري قمري در خانه امام زين العابدين عليه السلام واقع در مدينه طفلي از صلب امام محمدباقر عليه السلام قدم به دنيا گذاشت که بعدها به اسم جعفر صادق (عليهالسلام) معروف شد.
وقتي طفل متولد گرديد زن قابله که براي کمک به زائو آمده بود، مشاهده کرد که کودکي کوچک و لاغر است و فکر کرد که شايد نوزاد لاغراندام، زنده نماند و با اين که از لحاظ ادامه حيات آن طفل مردد بود دريافتِ مژدگاني را فراموش نکرد و بعد از اين که نوزاد را کنار مادرش قرار داد از اطاق خارج شد تا اين که نزد پدر طفل برود و مژدگاني دريافت نمايد.
زن قابله در آن خانه پدر نوزاد را جستجو کرد ولي او را نيافت چون هنگام وضع حمل، محمدباقر (عليهالسلام) در خانه نبود تا اين که زن قابله از وي مژدگاني دريافت کند و به او گفتند که زين العابدين (عليه السلام) جد نوزاد در خانه است و ميتواند او را ببیند.
زن قابله بعد از کسب اجازه وارد بر زينالعابدين(عليه السلام) شد و گفت خداوند به شما يک نوه ذکور عطا کرده است.
امام زين العابدين(عليه السلام) گفت اميدوارم که قدمش مبارک باشد و بعد پرسيد آيا اين مژده را به پدرش دادي؟
زن قابله گفت پدرش، در خانه نيست وگرنه اول به او مژده ميدادم.
زين العابدين(عليه السلام) گفت ميل دارم نوه خود را ببينم اما نميخواهم که او را از اطاق مادرش خارج کني زيرا امروز هوا قدري سرد است و بيم آن ميرود که سرما بخورد .
آنگاه زين العابدين (عليه السلام) از زن قابله پرسيد آيا نوه من زيبا هست؟
قابله جرات نکرد بگويد که نوزاد ضعيف و نحيف است. فقط گفت چشمهاي آبياش خيلي زيبا ميباشد.
زين العابدين(عليه السلام) گفت از اين قرار، چشمهاي او، شبيه چشمهاي مادرم (رحمة الله عليه) ميباشد.
چشمهاي شهربانو يزدگرد سوم و مادر زين العابدين(عليه السلام)آبي رنگ بود و جعفر صادق(عليهالسلام) بر طبق قانون مندل چشمهاي آبي رنگ را از جده بزرگ پدري خود به ارث برد.
روايتي وجود دارد مشعر بر اين که چشمهاي کيهانبانو خواهر شهربانو هم که جزو اسيران خانواده يزدگرد سوم از مدائن به مدينه آورده شد، نيز آبي رنگ بود، و اگر اين روايت درست باشد حضرت جعفر صادق(عليهالسلام) چشمهاي آبي رنگ را از دو شاهزاده خانم ايراني به ميراث برده چون کيهانبانو دختر يزدگرد سوم نيز جده بزرگ امام جعفر صادق (عليه السلام) بود منتها جده مادري او.
منبع: کتاب مغز متفکر جهان شیعه، ذبیح الله منصوری
هزار و یک حکایت جذاب??
#داستان_و_حکایت ???
? @dastanhekayat
?& Welcome &?
╚═════???═╝
دیو جنگل و تصمیم رضاشاه ???
رضاشاه سالی دوبار میرفته شمال⛰
یبار میاد رحیم آباد.بچههای شاه هوس
میکـــنن برن جنگل شکار و مـــیرن ?♂
اهالی وقتی میشنون بچههایشاه رفتن
جنگل خوف میکنن .
قدیمیهای رحیم آباد میگفتن تو جــــنگل
دیوی هست که دخترای جوون رو میدزده
و سر همین قضیه برای بچههای شاه ?
نگران بودن کهیه وخ اتفاقی براشون نیفته.
وقتی خبر این نگرانی و این افسانه
به شاه میرسه، یه لبخندی میزنــه
و میگه عه، اینجوریه؟?
بتراشین جنگل رو و تبدیـلش کنین
به زمین زراعی.?
در قــدم اول سربازا میریزن تو #جنگل
و هرچی ببروپلنگ و گراز بوده میکشن.
بعد هم در متـــــراژ ۱۵۰ هـــکتار،
هرچی درخت هست میتراشن.
شیش ماه بعد باز شاه میاد همینجا
و میپرسه خب چیـــکار کردین؟ ?
مسئول املاک گزارش میده که
فلان هکتار زمین زراعی آماده کردیم
از چـــوب درختا این تعـداد #خونه رو
ساختیم و این مقدار برنج هم داریم
برداشت میکنیم.✋
مسئول املاک شاه بعد از شاه میپرسه
که خب اسم این منطقهی جدید رو چی
بذاریم؟?
شاه میگه چه گلای قشنگی ?اینجا
دراومده، اسمشو بذارین گلدشت?
✍ عماد دولتآبادی
حقایقی عجیب دربارهی رضاشاه ?
هزار و یک حکایت جذاب??
#داستان_و_حکایت ???
? @dastanhekayat
?& Welcome &?
╚═════???═╝
?
✍داستان ضرب المثل ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت
در روایات این چنین نقل شده است که در زمانهای بسیار دور، یکی از تاجران معروف کشور عراق، برای زیارت و طواف خانهی خدا راهی مکه مکرمه میشود. او در بین راه با خود میگفت بعد از زیارت خانه خدا، به بازار میروم و اگر جنس ارزون و مرقون به صرفه وجود داشت، میخرم.
خلاصه بعد از چند روز به مکه رسید و بعد از کمی استراحت برای طواف به مسجدالحرام رفت. او اعمال حج را به جای آورد و به استراحتگاهش برگشت.
پس از چند ساعت از خواب بیدار شد و به بازار شهر رفت تا هم گشتی در آنجا بزند و هم اجناسی را که با خود به مکه آورده بود، بفروشد.
مرد تاجر روبروی بازار شهر مکه پارچهای را پهن کرد و وسایلش را برای فروش در معرض دید مردم قرار داد. در همین حین پیر مردی فقیر و مستمند از دور بساط مرد تاجر را دید و نزدیک آن شد و زیر لب گفت عجب رسم نامردی این روزگار دارد که من از فقر و گرسنگی در رنج و سختی باشم، ولی این مرد در ناز و نعمت زندگی کند. فرق این مرد با من چیست؟! چه گناهی انجام دادهام که باید انقدر ناتوان و بیپول باشم!
مرد فقیر در حال سخن گفتن با خودش بود که تاجر زمزمههای مرد بینوا را شنید و به شدت عصبانی شد و به او گفت که ای گستاخ؛ فقرا به مال ثروتمندان حسرت نمیخوردند و حسادت نمیورزند. معلوم است از کشور دیگری به اینجا آمدی تا به جای طواف کردن خانهی خدا، گدایی کنی و زائران را سرکیسه کنی. من اگر میدانستم که آمدن من به مکه باعث میشود که با تو روبرو شوم هرگز به این شهر سفر نمیکردم.
مرد فقیر اشک در چشمانش حلقه بست و به تاجر گفت اشتباه متوجه شدی و من برای گدایی به این شهر نیامدم! مرد ثروتمند هم به او گفت من اشتباه نمیکنم و حقیقت را گفتم و خداوند هم به حضرت ابراهیم فرمان داده که:
انسانها را برای طواف به شهر مکه دعوت کن و آنها را هدایت فرما و از آن دسته از مردم که وضع مالی خوبی دارند هم با روی باز استقبال کن و من هم برای اطاعت از امر خداوند به مکه مشرف شدم تا با خداوند راز و نیاز کنم.
سپس گفت: ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت و تو راه بسیار سخت و طولانی را از کشوری دور طی کردی تا در اینجا گدایی کنی و به مال و ثروت مردم حسودی کنی! من هر چه از خداوند خواستهام به من داده است و همیشه شکرگذار نعمتهایش بوده و هستم و زکات و خمس مالم را همیشه پرداخت کردهام و همیشه با مردم مهربان و خوش رفتار بودهام و این لباس درویشی که تو بر تن کردهای لباس انبیا است و حرمت دارد و نباید از آن سواستفاده کنی.
سپس مقداری پول به او داد و گفت که همیشه در هر کجا و در هر لباسی که هستی شکر خداوند را به جای آور تا خداوند هم دست تو را بگیرد.
مرد فقیر وقتی صحبتهای تاجر را شنید خجالت کشید و از او عذر خواهی کرد و سرش را پایین انداخت و رفت. مردم که در آنجا جمع شده بودند تحت تاثیر سخنان تاجر قرار گرفتند و صلوات بلندی ختم کردند.
از آن دوران تا به امروز اگر شخصی بدون دعوت به مهمانی کسی برود و به مال و اموال او حسادت بورزد، #ضرب_المثل زیر را برایش به کار میبرند:
ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت.
هزار و یک حکایت جذاب??
#داستان_و_حکایت ???
? @dastanhekayat
?& Welcome &?
╚═════???═╝
بانوی که به خاطر حفظ عفت جانش را فدا کرد...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
در زمان قدیم در بصره مردی به نام برقعی خروج کرده گروهی از زنگیان و مردمان او باش و بی دین زیر پرچمش گرد آمدند و جان مال مردم را به زنگیان بخشید. در این هنگام آن گروه به شهر هجوم بردند، و دختر علوی از اهالی بصره را گرفتند و خواستند تعدی به عفتش کنند، برقعی هم آنان را از این کار زشت باز نداشت. آن دختر جوان چون چنین دید گفت: ای پیشوا مرا از دست زنگیان بستان، تا دعایی به تو بیاموزم که هیچگاه شمشیر بر بردن تو اثر نکند. برقعی دختر را پی خود خواند و گفت: آن دعا را به من بیماوز دخترک گفت: تو اول شمشیرت را با تمام قدرت بربدن من آزمایش کن، تا چون بر من کارگر نشد یقین کنی به سبب این دعا است و قدر آن را بدانی. رقعی از جا برخواست و شمشیر خود را با شدت هر چه تمام بر بدن آن دختر فرود آورد. و آن دختر در آن حال بیفتاد و دیده از جهان فروبست. رهبر زنگیان از کار خویش پشیمان شد و دریافت که مقصود آن دختر حفظ عفت و پاکدامنی بوده و بدین ترتیب خواسته خود را از بی حرمتی محفوظ نماید
هزار و یک حکایت جذاب??
#داستان_و_حکایت ???
? @dastanhekayat
?& Welcome &?
╚═════???═╝
?تواضع عیسی (ع)
روزی عیسی بن مریم رو به حواریون خود گفت؛ من یک حاجت دارم و می خواهم آن را در مورد شما انجام دهم. آنگاه عیسی از جا بلند شد و پای یک یک آنها را شست. حواریون گفتند؛ ای روح خدا، شما استحقاق این را داشتید که ما پای شما را بشوییم. ما از این کار شما شرمنده می شویم.
عیسی پاسخ داد؛ سزاوراترین مردم به خدمتگذاری شخص عالم، مشغول می باشند. من این گونه می خواستم، به شما تواضع کنم تا شما بعد از من با مردم اینگونه رفتار کنید. با تواضع حکمت رشد می کند، اما آفت علم، تکبّر است که مانع از رشد حکمت و علم می شود. یاران عیسی از زندگی و معاش دست کشیده و در پی عیسی حرکت می کردند. آنان می توانستند، همراه عیسی پای پیاده از روی آبها عبور کنند.
به کانال داستان و حکایت بپیوندید?
هزار و یک حکایت جذاب??
#داستان_و_حکایت ???
? @dastanhekayat
?& Welcome &?
╚═════???═╝
.
قورباغه هایی که مامور خدا بودند!
?پیشنهاد خواندن مطلب?
?هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است.?
?عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.?
?می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.?
?اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند!?
?می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.?
?به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.
?شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد.?
راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی
هزار و یک حکایت جذاب??
#داستان_و_حکایت ???
? @dastanhekayat
?& Welcome &?
╚═════???═╝
?باد آورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.
پادشاه روم چون پایتخت را در خطر میدید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه روم بدست ایرانیان نیفتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتیها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد.
از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را باد آورده میگویند.
هزار و یک حکایت جذاب??
#داستان_و_حکایت ???
? @dastanhekayat
?& Welcome &?
╚═════???═╝
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago