?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
چشمهای امیرحسین
دست به سینه ایستاده بود وسط کوچه، مثل مجسمهای که از دل یک روایت قدیمی بیرون آمده باشد. لبخند عمیقی زد، از آن لبخندهایی که انگار هزار حرف ناگفته در خودش دارد. گفت: «از منم عکس بگیر.» خورشید در چشمهایش، بازی نور و سایه راه انداخته بود. ساعتی که به مچش بسته بود، بیشتر از همیشه توی دستش خودنمایی میکرد. آن ساعت یادگار عزیزترین دوستم بود و حالا روی مچ عزیزترین فرد، جان تازهای گرفته بود. انگار که زمان در دستان او، معنای دیگری داشت.
استیصال تمام وجودم را گرفته بود. میخواستم آن لحظه را قاب بگیرم، اما چطور میتوانستم؟ دلم میخواست فریاد بزنم: «آهای امیرحسین! چطور این چشمها را در لنز دوربینم جا بدهم؟» این نگاه، دریچهای تازه به روحم باز کرده بود. دو جفت چشم و این همه حرف؟ حتی لنز دوربینم هم ناتوان بود در برابر این زیبایی بیحد و مرز. چشمهای او، شبیه قصههایی بود که فقط یک بار میتوان شنید و هرگز فراموش نمیشوند.
لباس قرمز پرسپولیسیاش، تضاد شگفتانگیزی با آبی دریایی چشمهایش ایجاد کرده بود. دربی عجیبی بود؛ یک دوئل هنرمندانه بین رنگها. من از پیش، جام قهرمانی را به نگاه او تقدیم کرده بودم. انگار که این نگاه، برندهی بیچون و چرای هر رقابتی باشد.
امیرحسین، در تمام این غوغای ذهنی من، آرام ایستاده بود و لبخند میزد. چند نفس عمیق کشیدم، انگشتم را روی دکمه شاتر گذاشتم و بالاخره ثبت کردم. آن لحظه را، آن نگاه را، آن لبخند را.
هرگز فکرش را نمیکردم که قاب چشمان امیرحسین، چنین انقلابی در زندگیام به پا کند. عکس او در میان هفتاد پرتره برتر جهان قرار گرفت و حالا، یک جفت چشم آبی در میان آنها میدرخشید؛ چشمانی که از میان رگههای یخی عنبیهشان، صمیمیت مردم خواف را میشد دید. چشمانی که باعث شد آدمها، جهاد را بفهمند، به خانواده جهادگران بپیوندند و سبک زندگی جهادی را تجربه کنند.
امیرحسین، فقط یک سوژه نبود. او معلم من شد. چشمهای او، دریچهای به دنیای آدمهایی باز کرد که همیشه پشت دوربینم میدیدم اما هرگز نمیشناختم. حالا، از پشت سنگر دوربینم، روایتگر نبض زندگی جهادی شدهام.
حقا که یک جفت چشم، چه کارها که نمیکند...
زندگی من از قاب یک لنز آغاز شد؛ از همان روزی که مادرم دوربین قدیمی یاشیکایش را دستم داد و اولین عکس را از او ثبت کردم؛ در حال نماز خواندن. آن روزها فکر میکردم عکاسی فقط ثبت لحظههاست، اما به مرور فهمیدم که این هنر، رسالتی دارد که با نور و سایه سر و کار ندارد،…
زندگی من از قاب یک لنز آغاز شد؛ از همان روزی که مادرم دوربین قدیمی یاشیکایش را دستم داد و اولین عکس را از او ثبت کردم؛ در حال نماز خواندن. آن روزها فکر میکردم عکاسی فقط ثبت لحظههاست، اما به مرور فهمیدم که این هنر، رسالتی دارد که با نور و سایه سر و کار ندارد، بلکه با حقیقت و انسانیت پیوند خورده است.
سال ۱۳۹۳، سرنوشت من رنگ دیگری گرفت. خداوند رزق ویژهای به من داد: آشنایی با شهید شفیعی. از آن روز، دوربین من دیگر یک ابزار ساده نبود. مقصدی تازه پیدا کرده بود، مختصاتی که نقطه عطف همه عکسهایم شد. این دوربین، زبان دل شد؛ مسیری برای ثبت حقیقتهایی که زیر غبار محرومیت گم شده بودند.
اردوهای جهادی، اولین جایی بود که عکاسی برایم از یک هنر به یک رسالت تبدیل شد. اینجا یاد گرفتم که باید با تمام ظرفیت قلبم ببینم. باید روایتگر باشم، نه فقط عکاس. هر تصویر، حقیقتی را روایت میکرد که باید ثبت میشد. سادگی مردمی که زندگیشان در میان کوهها و دشتها جاری بود، آینهای شد که خودم را در آن دیدم. آنها به من آموختند که عکاسی، ثبت حقیقت است؛ بازتابی از نور خدا در زندگی انسانها.
دوربین من حالا ساکن مختصاتی بود که رسالتش فراتر از ثبت لحظهها شده بود. دیگر قابهایم برای من تنها تصاویر نبودند؛ آنها داستانهایی بودند که باید روایت میشدند. داستان مردمی که در هیاهوی شهرها گم شده بودند، اما قلبهایشان به وسعت آسمان بود. لنز دوربینم روی سادگی زندگی آنها میچرخید، روی خندههای کودکانی که میان خاک و آفتاب، جهانی از امید داشتند.
با هر عکس، احساس میکردم مسئولیتی بر دوشم سنگینی میکند. گویی دوربین من، همان علمدار کربلا بود که باید پرچم حقیقت را به دوش میکشید. گویی این دوربین، همان قلمی بود که خداوند در قرآن به آن قسم یاد کرده است. هر بار که شاتر را فشار میدادم، میدانستم که باید حقایقی را ثبت کنم که شاید دیگران از کنارشان بیتفاوت عبور میکردند.
اردوهای جهادی به من آموختند که عکاسی، عبادتی است در مسیر حقیقت. باید قلبم را در دست بگیرم و با چشمهای عاشق، جهان را ببینم. دیگر هر عکسی که میگرفتم، تبلور نوری بود که از دل آدمها و محیط میجوشید. این عکسها، تنها قابهایی از زندگی نبودند؛ آنها روایتهایی بودند از لبخندهایی که از دل درد برمیآمدند، از امیدهایی که زیر سایه محرومیت جوانه میزدند.
یاد گرفتم که دردهای من شاید شبیه دردهای مردم آن مناطق نباشد، اما درد آنها، درد من است. وقتی پشت دوربین قرار میگرفتم، دیگر فقط عکاس نبودم؛ زبان حال آنها بودم. هر قاب، فریادی بود برای دیده شدن.
حالا، بعد از سالها، در میان تمام عکسهایی که گرفتهام، لحظاتی هست که هرگز از یادم نمیرود. لبخند یک مادر، برق امید در چشمان کودکی که برای اولین بار عکسش را میدید، یا دعای خیری که از ته دل برایمان میکردند. اینها، حقیقت عکسهای جهادی است. هر تصویر، دعایی است که در قاب نورانی یک لبخند ثبت شده است.
من همیشه آرزو میکنم روزی بتوانم روایتگر لحظه ظهور امام زمان (عج) باشم. هر بار که در اردوهای جهادی، نور را از میان لنز میبینم، انگار گوشهای از آن روز را میبینم. میخواهم این دوربین، گواهی باشد بر لبخندهایی که در سختترین شرایط ثبت کردم.
این داستان من است؛ قصهای که از یک دوربین قدیمی شروع شد و در دل خاک روستاها، در کنار مردم جهادی، معنایی تازه پیدا کرد. حالا دوربین من، علمدار حقیقت است و هر قاب، رسالتی است که باید به سرانجام برسد.
"خانه خانه، کوچه کوچه، کو به کو
کار چشم عاشق ما..."
ما باید تلاش کنیم در جایی که خواسته نمیشویم، خودمان را حذف کنیم و لو به آنجا تعلق داشته باشیم...
شهرها که دارند سقوط میکنند؛
من بیشتر از این میترسم نکند که ایمانمان سقوط کرده باشد...
ژاپنیها ظروف شکسته را تعمیر میکنند
و محل شکستگی را با طلا پُر میكنند، آنها معتقدند وقتی که چیزی آسیب دیده و سرگذشتی دارد، زیباتر میشود.
ثُمَّ إِذْ خَلَقْتَنِي مِنْ خَيْرِ الثَّرَي لَمْ تَرْضَ لِي يَا إِلَهِي نِعْمَهً (بِنِعْمَهٍ) دُونَ أُخْرَي سپس وقتي كه مرا از بهترين خاك آفريدي، برايم نپسنديدي اي معبود من نعمتي را بدون نعمتي ديگر
اینکه بهت نعمت استعداد عکاسی داد،
نعمت دوربینم داد.
اینکه بهت نعمت محبت داد،
نعمت قلب پر محبتم داد....
به امیدخدا مجموعه جدیدمونرو بهاسم پاتیس در هفتتیر تهران راهاندازی کردیم .
اگر تمایل داشتید همراهی کنید.
https://www.instagram.com/patisgarment?igsh=MXVyaThtYmhyZXEzMw%3D%3D&utm_source=qr
دیشب مسابقاتِ پارالمپیک رو نگاه میکردم، پرتاب وزنه «ظفر ذاکر» و تکتکِ حرکاتش رو. از رویِ ویلچر با زحمت پاهاش رو به دست گرفت و خودش رو با بندِ مخصوص محکم بست و هربار که بدنش رویِ اون جایگاه تکون میخورد؛ باز خودش، خودش رو محکم میبست و وزنه رو پرت میکرد. هربار تلاشِ بیشتر و بیشتر. و هربار زیرِ لب میگفتم «یا ابالفضل» و هربار انگار خجالت میکشیدم از خودم.
دیشب خبر اومد از مدال بازموند و نتونست مدال بگیره؛ چقدر غصهشو خوردم، اما الان خوندم بعد از اعتراضِ مسئولینِ ایرانی ظفر ذاکر مدالِ نقره گرفت، پرستوحبیبی هم مدالِ نقرهٔ پارادومیدانی، زهرا رحیمی هم در پاراتکواندو نقره گرفت!
پرستو حبیبی اولین مدالآورِ پادادومیدانی در رشتهٔ پرتابِ کلاب محســوب میشه. تمومِ این مدالهـا طلاست، از اون طلا واقعـیها. واقعیِ واقعی!
مسابقاتِ بچههایِ پارالمپیک همهش طلاییه. نه از غُصـهالکیها و قصهبافتنها؛ بلکه از دیدنِ «تلاش و کم نیاوردنِ واقعی.» شُکرت خدا! مبارکهها.♥️
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می گویند بلی. به عقیده آن ها آدم نمی تواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه می کنیم.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago