?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
اینجا برایتان نوشته بودم که تابستان گذشته را به خلوت با خودم گذراندم. بهتر بگویم به پیدا کردن زن درونم.
زنی که در دشواریها و ناملایمات سالهای عمرش فرصت زیادی برای زندگی و تنفس در کالبد من پیدا نکرده بود. جنگیده بود. درس خوانده بود. پول درآورده بود. زیرچکمههای بیرحم جامعهی مردسالار اطرافش له شده بود اما دوام آورده بود. زنی که حتی فرصت زیادی برای دختربچه بودن هم نیافته بود و خیلی زود از وسط کاسه بشقابهای رنگی خاله بازی افتاده بود به رتق و فتق کردن یک خانه و زندگی واقعی.
تابستان به آن زن فرصت زندگی دادم و او مدتی در کالبد من زنده شد. ناخنهایم را لاک قرمز زدم و آشپزی کردم. برای هر وعدهی غذا ساعتها با فراغ بال، عشق و انرژی گذاشتم. پیازها را هربار روی تختهی چوبی آشپزخانه به دقت نگینی خُرد کردم و عطر قرمهسبزی تمام خانهام را پر کرد. عصرها برای پیادهروی به طبیعت اطراف خانه رفتم. به سکوت و اعماق طبیعت خیره شدم و جان دوبارهای یافتم.
اما خب سرنوشت هرکس را مطابق شاکله و ساختار وجودیاش نوشتهاند. به قول قدیمیترها خدا سرما را به قدر بالاپوشت میدهد.
برای من که هیچ مرحله از عمرم به لطف دختر خانوادهی فلان و عروس خانوادهی بهمان بودن؛ پیش نرفته است و آدمها جای اینکه یار و حامیام باشند خار به چشمم کردهاند. برای من که اثاث خانهام را روی دوش خودم سوار کردهام و حتی پیراهن عروسیام را خودم دوختم؛ کاری ندارد که باز هم زن لطیف وجودم را به اندرونی بفرستم و دوباره از خانه بیرون بزنم و تن به سرما و سختی خیابان بسپارم. حالا شاید بعدا گاهگاهی وقت بوییدن یک شاخه گل یا شنیدن صدای باران صبحگاهی خبرش کنم و به او اجازهی تنفس بدهم تا نمیرد. اما او نیک میداند که در سرنوشت من فرصت زیادی برای زندگی در این کالبد ندارد. و من دوباره فردا از جنگ مینویسم. از عملیاتها و ادوات جنگی. آخر هفتهها از جنگ مینویسم. اول هفتهها فلسفه درس میدهم و تلاش میکنم با برهانهای عقلی محکم برای اثبات خدا به جنگ با کفر و الحاد بروم. این وسط مسطها گاهی شاید پیازها را نگینی خرد کنم و لاک صورتی بزنم.
همهاش همین است؟ البته که نه! بازهم باید والد آدم بزرگهای اطرافم بشوم باز حامی آدم بزرگهای ضعیف زندگیام بشوم باز فکر کنم روابط خانوادگی را چطور سر و سامان بدهم. چطور خطاهای افراد مسن را جلوی کوچکترها توجیه کنم تا احترامشان حفظ شود و بنیان خانواده پابرجا بماند.
آیا دلم نمیخواست که بجای این وضعیت با اطرافیان حامی و دلگرمکنندهای احاطه میشدم و گاهی هم زندگی روی پر قو را تجربه میکردم؟
البته که میخواستم اما صلح و سازش با سرنوشت را انتخاب کردم و پریشب در آن بارگاه نورانی خواندم:
" اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِي مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ رَاضِيَةً بِقَضَائِكَ"*
و بند پوتینم را محکم کرده و بیرون زدم. باران نرمی به صحنها باریده بود....
*بخشی از زیارت امینالله
این کلمات را با انگشت کوچک دستم تایپ میکنم و شب از نیمه گذشته است.
انگشتهای دیگرم امشب موقع آشپزی دچار التهاب و سوزش شدید با فلفل تند شدهاند، فعلا هیچ درمانی افاقه نکرده و خواب به چشمانم نمیآید.
دیروز عصر هم میخواستم برایتان چند کلمه از دستانم بنویسم. وقتی سرویس، کنار اتوبان پیادهام کرد، خیال میکردم اسنپ گرفتن کنار اتوبان کار سادهای است. هوا برگشته بود و آسمان روز، تیره شده بود، ماشینها با سرعت بیرحمانهای از اتوبان میگذشتند. تیزی باد سرد پائیز به پوست صورت و دستهایم فرو میرفت و میسوزاند. اینجور وقتها اول دستهایم سرخ میشود و بعد کمکم تیره میشود و میسوزد. دستهایم روی صفحهی جستوجوی ماشین چوب شده بود. خستگی یکروز پرکار روی شانههایم بود. چراغی در خانه به انتظارم روشن نبود. سماور و چای هم برای رفع خستگی در کار نبود. اسنپ در حال جستجو بود و من به این فکرمیکردم که انقدر هوا تاریک است که باید بدو ورودم به خانه اول لامپها را روشن کنم. حالا اصلا حال ناهار خوردن دارم یا نه؟
یکی از روزهایی بود که بر شعارهای زن مستقل و زن کارمند نفرین میفرستادم.
بالاخره اسنپ پیدا شد. از ترس اینکه با سرعت از کنار اتوبان رد نشود و گمم نکند با انگشتان چوب شده و با دلهره برایش پیام گذاشتم: "کنار پل هوایی هستم." جواب داد: "متوجهم." چقدر خوب که متوجه بود. چقدر نیاز دارم که اینروزها اطرافیانم مثل راننده اسنپ باشند و در این امر به او اقتدا کنند.
بالاخره با زدن راهنماهای زیاد به سمت راست اتوبان آمد و تقریبا خودم را توی ماشین پرت کردم. انگار از عصر یخبندان به کلبهی گرم وسط جنگل افتادم. در واقع این اسنپ کشتی نجاتم بود.
به خانه رسیدم و لامپها را روشن کردم. چی از این بهتر؟ بوی قرمهسبزی که روی بخاری بود خانه را پر کرده بود. دیشب درستش کرده بودم برای ناهار امروز. فکر خوشحالی امروز را از دیشب کرده بودم. شما هم بلدید خودتان را اینجور غافلگیر و خوشحال کنید؟
القصه؛ اینروزها دست و بالم را زیاد میسوزانم تا برای خودم زندگی و خوشحالی بسازم. حالا التهاب انگشتانم کمتر شده و خوابم گرفته. شاید هم به آن عادت کردهام. مثلا صبح خبر رسیده که سوریه سقوط کرده. آدمیزادِ ساکن خاورمیانه نباید به زندگی میان التهابات عادت کند؟!
حالا چندروز میگذرد از روزی که در شناسنامهام به عنوان تاریخ تولد ذکر شده است. امسال را به پست و استوری و یادداشتنگذاشتن سپری کردم. عمدی هم در کار نبود. وقت پیدا نکردم.
تجربهی جدیدی بود. فارغ از گروههایی که به جبران اینکه در جشن تولدشان حاضر شدهای و یا رعایت مصالحی برایت جشنی ترتیب میدهند؛ تک و توک کسانی پیدا میشوند که "بهدنیا آمدن" و "وجود" تو واقعا یادشان هست و به پیامی و تماسی و تبریکی به یاد میآورند که زندگی تو در این دنیا خوشایندشان بوده. بهقول امروزیها اینها آدمهای واقعی زندگیات هستند.
حالا اگر فارابیِ ذهنم تاکید کند که انسان، مدنیبالطبع است و از تعامل با انسانها لذت میبرد و حتی ناگزیر به تعامل است؛ دلم میخواهد بگویم تنها چیزهایی از زندگی که مهمان ناخواندهی هر مرحله از عمر ماست: "رنج" و "تنهایی" است.
واقعا "وجود" ما فارغ از منافعی که برای دیگران داشته و داریم برای چندنفر در این دنیا مهم است؟
به والدین نیز منفعت تجربهی حس والدگری را دادهایم و آیا اگر نسبتی نداشتیم؛ رغبتی به ما داشتند؟
اینها حرفهای تلخی است؟
اصلا! اینها فقط واقعیتهای عالَماند.
تنهایی ما، در بطن و حقیقت زندگیمان در جریان است و درک آن باعث یاس و دست کشیدن از ارتباط با آدمها نیست بلکه توجه و فهم آن باعث شکل دادنِ نوع "درست" و "واقعبینانهای" از ارتباطات است.
بارِ هستی یکسال دیگر با فهم روشنتر و منطقیتری از "تنهایی" بر شانههایم نشست.
اینها را گفتم که چی؟
هیچ! پنجره را باز کنید. آبان است. سیر تماشا کنید و عمیق، نفس بکشید.
جایی در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال نویسنده در مورد معنای تنهایی از موقعیتی میگوید که آدمی غافل از خود و درونیاتش، محو در انواع ارتباط با دیگران است. سرش پر از صدای آدمها است و از خواست و نیاز واقعی و ندای درونش گسسته شده و در یک جمله: "با خودش بیگانه شده است."
آمدم این چند خط را بنویسم و بروم بخوابم.
من در چند ماه گذشته که کمتر نوشتهام، کمتر دیده شدم و کمتر و گزیدهتر معاشرت کردهام؛ تنهایی کمتری را به این معنا تجربه کردم.
ظهرها که بعد از شستن ظرفها پنجرهی آشپزخانه را باز میکنم و نوری که وسط باغچهی بزرگ و سرسبز همسایه پهن شده را تماشا میکنم، عصرها که کتانی میپوشم و برای ساعتی پیادهروی به دل جنگل پشت خانه میزنم، شبها که خیره به سوسوی چراغ پرچین وسط باغچه به ارکستر شبانه جیرجیرکها گوش میسپارم تا خوابم ببرد؛ در همهی این اوقات خودم را میکاوم.
اگر هم بپرسید در چند ماه گذشته چه کردی؟
میگویم: هیچ!
چون "هیچ" واقعا کار مهمی است. وسط اینهمه تقلا و تکاپوی آدمها برای بدست آوردن و رسیدن؛ من توقف و درنگ و تامل کردهام در زاویهای به وسعت خانهام تا ببینم چه کسی هستم و به کجا چنین شتابانم؟!
حالا که تابستان چمدانش را بسته و پاییز در راه است من آمادهی سفرها و کشفهای نو هستم.
مگر نه اینکه حتی طبیعت هم برای رویش و ثمر دادن در بهار و تابستان، باید خزان را به تکاندن و رها کردنِ گذشته و زمستان را به سکوت و درنگ بگذراند؟
"کارسون مکالرز" در توصیف دلتنگی چنین مینویسد:
میچرخیدم و دست خودم نبود که چطور یا چه وقت یادش بیافتم. آدم فکر میکند میتواند یکجور سپر برای خودش درست کند؛ ولی خاطره همیشه از جلو سراغ آدم نمیآید، از پهلو میزند. یکمرتبه عوض اینکه من دنبال او سر به بیابان بگذارم، او توی جان من میافتاد دنبالم.
? یک درخت، یک صخره، یک ابر
محبوب من!
تو را دوست دارم بخاطر آن قطره اشک یواشکی که موقع تماشای کشته شدن لاگرثا، مشهورترین زن جنگجوی وایکینگها، گوشهی چشمت نشسته بود.
چرا که تو میدانی دنیا تا چه اندازه به نیروی زنان قوی و شجاع نیازمند است.
و من همیشه تصور کردهام: فقط قویترین مردان، میتوانند قدرت را در وجود زن تحسین کنند.
یکروزهایی درونم حفرهای بزرگ حس میکنم بلکه بهتر بگویم گمان میکنم تمامِ من، یکپارچه همان حفره است و بس.
آن حفره با اینکه هیچ است، عدم است، اما درد میکند. آن حفره خاطراتیست که گذشتهاند و دلم عمیقا برای آنها تنگ است.
آدمهاییست که رفتهاند یا دور شدهاند و وجودم با حسرتی وصفناپذیر حضور مجدد آنها را مصرّانه از من طلب میکند.
حافظهام در این روزها برای دامن زدن به این اوضاع با بدجنسی تمام، جزئیاتی را برایم یادآوری میکند که عجیب است در حالت عادی بهخاطر بیاورم: تمثال ضامن آهوی روی دیوار خانه بیبیجان، عطر صابون دستشویی کوچکی که توی کیف کلاس اولم میگذاشتم، شعرنوشتهی پشت پفک اشیمشی، بوی اولین لاک صورتی که مادرم برای خرید و....
من، یک حفرهی بزرگ و تنها در مقابل هجوم خاطرات گذشته و آدمهای رفته، بیپناه و دست تنها میمانم.
کسی یا چیزی تسکینم میدهد؟
هیچ!
یکروزهایی را باید بگذاری همانطوریکه هستند بگذرند. غم باید تمام قد، عرض اندام کند تا بتوانیم تن شادی را در آغوش کشیم.
حالا که این کلمات را مینویسم نیمهشب است.
ظرفهای آشپزخانه شسته و خشک شده و چراغهایش را هرشب من خاموش میکنم. قبل از خوابیدن سری به آرزوها و رویاهایم و چرخی در شبکههای اجتماعی میزنم. یادم میآید میخواستم در مورد "دریدا" و فلسفهاش تحقیق کنم. همینکه اولین حرف آن یعنی دال را در گوگل مینویسم سابقهی سرچ به من دمی گوجه را پیشنهاد میدهد. مطمئنم دریدا هیچوقت فکر نمیکرد کسیکه آخرین دغدغهاش پختن دمی گوجه بوده به فلسفهی او هم رغبتی داشته باشد. و اینروزها تجربههای زنانهام از خانهداری با ذهن فلسفی درهم تنیدهاند.
بهطور مثال ظهر درحالیکه مشغول پخت لوبیا پلوی شیرازی بودم با رفیقم پشت تلفن ساعتی در مورد ایدههای جان دیویی گپ زدیم و حتما جان دیویی هم هیچوقت فکرش را نکرده بود که شاید روزی زنی در حال پختن لوبیا پلو و سالاد شیرازی، فلسفهی او را تحسین کند.
یا مثلا آن شبِ شوم که قرمهسبزیها شور شد! چه شبی بود.
مقدمتا بگویم که قرمهسبزی پختن برای من مثل یک آئین مقدس زنانه است. به گمانم آن عطری که از این خورش، وقت جاافتادنش در خانه میپیچد قطعا یک مقولهی متافیزیکی است.
شاید اولینبار آدم و حوا بعد از هبوط از بهشت این غذا را پختند که یاد آن فردوس برین تا همیشه با عطر این غذا در زندگی انسانها جریان یابد. ناگفته نماند که نخستینبار وقتی فقط ۱۰ سالهم بود پختن این غذا را شروع کردم. آخر شما میدانید که من هماناندازه که عاشق فلسفهورزیام به آشپزی علاقه دارم.
القصه؛ آنشب کیسهی نمک در قابلمه قرمهسبزی چپه شد و بخت ما شور شد. آسمان تیره و تار شد و اشک در چشمهایم جمع شد. دوباره از بهشت هبوط کردم. انگار خدایانِ هفت آسمان مرا از درگاه خود طرد کردند و اجرای مناسک این آئین مقدس را از من نپذیرفتند.
حالا چطور میتوانستم به همسرم توضیح دهم که من باید اشک بریزم؟
چطور میتوانستم به او عمق فلسفهی قرمه سبزی را توضیح دهم؟ چگونه او را متوجه میکردم که من دیوانه نیستم که برای یک قابلمه قرمهسبزی شور گریه میکنم بلکه این یک اتفاق خیلی بزرگ و فاجعهبارِ متافیزیکی است.
البته! شاید هم دیوانه باشد زنیکه در آشپزخانه هم فیلسوف است.
به کلامی؟
به کتابی؟
به وعظی؟
به چه تعلیمشان دهم؟
_حماسهای بیافرین تمام و کمال!
با خونات!
با اشک بر سوگ تو تا ابد، جانهایشان به قدر ظرفیت، سیراب میشود.
بابا دوست داشت من دختری باشم پُر از هُنرهای زنانه.
تصورش از خانهی دختردار خانهی عمه گلپری بود. خانهای همیشه تمیز و وزین که هر کنجش به هنر دست دختری آراسته بود.
لابد هربار دخترک موفرفری و جیغجیغویش را میدید دلش پر میکشید برای وقتیکه بزرگ شود و برایش ترشی و شوری درست کند و روپشتیها را گلدوزی کند.
اما خب زندگی همیشه آنطور که ما میخواهیم پیش نمیرود.
روی دیوار اتاق نوجوانیام که عکس دکترچمران را دید؛ شانهای بالا انداخت که خب بد نیست ولی تو که قرار نیست چریک و پارتیزان بشی؟!
حالا من اصلا بهخاطر نمیآورم که چرا من قبل از دبستان، هرروز وسط کوچه با پسربچهها هفتسنگ و تیلهبازی میکردم؟
چطور شد که عاشق جنگ و مردهای جنگی شدم؟
کِی بهسرم زد که از جنگ بنویسم؟
چرا رفتم سراغ فلسفه که مردانهترین رشته علومانسانی بود؟
درحالیکه مشوقهای محیطی من، سمتوسویی دیگر داشتند...
اصلا شاید اینجور چیزها را روی DNA آدمها نوشتهاند جایی که هیچکدام از آرزوها و آمال والدین و تشویقها و هُلدادنها به آنجا راه ندارد.
القصه دست آخر هم من از آن خانمهای آنچنانی که کلی زری و پری از وجناتشان میریزد؛ نشدم.
فقط از دارِ این دنیای فانی بلدم مزهها را خوب باهم ترکیب کنم و ترکیبات خوشمزهای بپزم. ایضا یاد دارم دو کلوم حرف دلم را اینجا بنویسم و سر شما را درد آورم. دیگر اینکه میتوانم معلمِ فلسفهی بانمکی باشم و خاطرات خوبی از فلسفه یادگرفتن در ذهن بچهها ثبت کنم.
اینها را گفتم که چه؟
هیچ! گفتم هوا خوب است، پنجرهها را باز کنید کمی اختلاط کنیم.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago