?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
داشتیم مثل آدم زندگی می کردیم!
مادرم نوه مجتهد بود، رویش را به حدی تنگ می گرفت که گوشه ابرویش را کسی نمی دید و البته مرتب داشت ما را از عذاب جهنم و تبعات بدحجابی که کمترینش این بود: "هر شاخه مویی که نامحرم ببینه، روز قیامت هفت تا کوتوله سگ گلش بند مشه!" آگاه می کرد! تصور من از سنگینی توله سگ ها و تجسم آنها در حالیکه به یک تار مویم آویزانند و به سرم فشار وارد می کنند، در عین ترس، سرانجام قضیه را کمدی می کرد، اما باعث نمی شد که اصل قضیه را بی خیال شوم، تازه که به تکلیف رسیده بودم، گاهی یواشکی و آزاد و رها بدون چادر فاصله دو دقیقه ای خانه تا جوی آب را می دویدم و خدا خدا می کردم هیچ نامحرمی سر راهم سبز نشود و البته همیشه دعایم مستجاب نمی شد، اگر مردی در کوچه پیدا می شد آن توصیه ها یا شکنجه های مذهبی مادر کار خودش را می کرد، شرمساری و درماندگی آن لحظه چیزی در حد عذاب یوم الحسره روز قیامت بود و هنوز هم پس زمینه کابووس های شبانه من است! پدرم اما نمی دانم در کدام دانشگاه فلسفه خوانده بود که مادر و تفکرات مذهبیش را مسخره می کرد و می گفت: "زنیکای زشت، رو تنگ میگیرن! اگر آدم جوون باشه خو خودش را لای جل قایم نمکنه!"
زن عمو قمر اصفهانی بود و خوش سر و زبان و شهر گشته و بذله گو، جلوی روی هیچ کدام از مردهای فامیل چادر سرش نمی کرد، به پسر بچه هایی هم که یاالله، یا الله گویان حضورشان را اعلام می کردند، با همان لهجه اصفهانی و شیرین زبانی می فهماند که آنها را داخل آدم حساب نمی کند! "بِچا بیین تو، من بِنا نیست، چادور سرم کونم! حالا کووو... تا شوما آدِم شین!" و اما ننه و زن عمو دو دوست صمیمی و محرم راز همدیگر بودند، رمضان ها روزه می گرفتند، صبح ها قرآن و عینکشان را بر می داشتند و می رفتند خانه آسید رضا ختم قرآن، غروب ها با هم به نماز جماعت می رفتند و شب های احیا، پای ثابت مسجد و شب زنده داری بودند.
ما چهار دختر بودیم و همسایه صمیمی و دیوار به دیوارمان چهار پسر داشت که به ترتیب چند سال از ما بزرگتر بودند، زمانی که خانه ها را می ساختند بین دیوار مشترک خانه ما و همسایه به اندازه دو خشت، سوراخ جا گذاشته بودند، به آن فضا می گفتیم: سولاخُگ همسیه! مادرم و زن همسایه از این سولاخگ کاسه آش و شولی رد و بدل می کردند، نخود و پیاز و زردچوبه به هم قرض می دادند و اخبار فوری و فوتی را به سمع و نظر هم می رساندند!
هیچوقت هیچ کدام از پسرهای همسایه از این سولاخگ، خانه ما را نپاییدند، چشم چرانی نکردند و مزاحم ما نشدند، مثل خواهر، برادرهایی بودیم که در دو خانه جدا زندگی می کردیم.
همکاری زاهدانی تعریف می کرد: در گذشته ما و همسایگان سنی مذهب با هم کاسه، کوزه یکی بودیم، مسافرت می رفتیم، دختر پسر به همدیگر می دادیم، کل روز ما بچه ها و خانواده ها با هم قاطی بودیم، فقط شب ها برای خوابیدن هر کسی به خانه خودش می رفت.
بله همه ما داشتیم مثل آدم زندگی می کردیم!
زهرا فاتحی
زمستان 1403
یزد
راز زمین از دیدگاه حکیم فردوسی
**زمین گر گشاده کند راز خویش
نماید سرانجام و آغاز خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از ماه رخ جیب پیراهنش
در این سه بیت حکیم فردوسی به طور فشرده تاریخ جوامع بشری را تا زمان خود بیان میکند و همانگونه که از حکمت و نبوغ او انتظار میرود برای بلندپایگان هر گروه مقام مناسبی را در اندام زمین جای میدهد، کنار برای شهریاران و تاجداران که معمولا در متن جامعه نیستند! بر یا پهلو جایگاه توده مردم و سواران و فرمانگزاران که تا پای جان برای سرزمین خویش ایستادهاند و جانفشانی می کنند، دامان برای دانایان و خردمندان که بدون آنان، جامعه اعتبار ندارد و گریبان متعلق به ماه رویان و پریوشان، گروهی که خالق عشق و زیبایی هستند و با جلوه گری و رعنایی، دنیا را جای قشنگتری برای زیستن می کنند.
سه شنبه ها با حکیم فردوسی
یزد، کتابخانه دکتر جوادی
ساعت هفده**https://t.me/zahrafatehi49
ملا نصرالدین نصرآباد!
سال ۱۳۵۳ به اتفاق آقای خاکپور به احمدآباد مستوفی رفتیم تا به باغ آقای مهندس طایفی که از هم ولایتیهای نجیب و کاردرست و مدتی نیز شهردار یکی از مناطق تهران بود، سری بزنیم، آن زمان مرحوم حسنعلی زرویی پدر نویسنده فقید و طنز پرداز مشهور،ابوالفضل زرویی نصرآباد، باغبان آن باغ بود و با خانوادهاش همانجا زندگی میکرد. وقتی به باغ رسیدیم خبردار شدیم که مهندس ۴۰ راس بره دارد و دلالان شیاد و ناقلا هم از متانت و نجابت او سوء استفاده کردند، دارند برهها را به قیمت ۱۰ هزار تومان با چند فقره چک مدتدار از او میخرند، مهندس به این معامله راضی نیست ولی حریف زبان بازی دلالها نمیشود، در آن لحظه آنقدر تحت تاثیر نجابت و بزرگواری مهندس طایفی قرار گرفته بودم و نمیخواستم کلاه سرش برود که بدون اینکه یک ریال پول در جیبم باشد یا نیازی به آن همه بره داشته باشم و از عهده نگهداری آنها برآیم، ناگهان گفتم: جناب مهندس من همه برهها را همین الان نقد از شما میخرم! و همین کار را کردم! بلافاصله از آقای خاکپور پرسیدم: پول نقد داری؟ او که به تازگی یک باب منزل فروخته بود گفت: ۱۰ هزار تومان دارم، در حال چانه زدن بودیم که کودکی ۵ ساله به جمعمان پیوست این کودک ابوالفضل زرویی نصرآباد بود که بعدها یکی از بزرگترین طنز پردازان معاصر شد و با نام مستعار "ملا نصرالدین" مطالب طنز و حکیمانه زیادی در مجله گل آقا و دیگر مجلهها نوشت ولی متاسفانه در اوج شکفتگی در سال ۱۳۹۷ رحلت کرد. و اما داستان برهها به درازا انجامید، نقدی همه آنها را خریدیم، بدون اینکه برای نگهداری آنها جایی داشته باشیم، برای همین مدتها در باغ مهندس طایفی باقی ماندند، بارها به احمدآباد رفته، سه چهار راس از آنها را با ماشین سواری به تهران می بردیم، میکشتیم و بعد از اینکه از پیدا کردن مشتری نقد و خوش حساب ناامید میشدیم، آنها را به دوست و فامیل قالب میکردیم ماهها طول کشید تا همه برهها را بفروشیم و البته تعدادی از آن مشتریان خوش شانس و بدحساب هنوز که هنوز است پول برهها را نپرداختهاند! این هم نمونهای از تجارت و معاملات پرسود ما بود که به قول عوام از نشانههای سید بودن است.
66
https://t.me/zahrafatehi49
احترام به قانون
فولکس نو خریده بودم، اما گواهینامه نداشتم آقای خاکپور، دوستم، در سربازی گواهینامه گرفته بود، ایشان پشت ماشین نشسته بود، میخواستیم از خیابان ولیعصر به سمت عباس آباد بپیچیم که از سمت راست ما یک جیب ارتش به ما زد، اتفاقا این تصادف جلوی پاسگاه پلیس اتفاق افتاد و همان لحظه یک افسر داخل پاسگاه نشسته بود و تصادف را به چشم خود می دید، یک تیمسار با کلی آویز و درجه و نشان از جیپ ارتش پیاده شد و در حالی که بدترین و رکیک ترین دشنام ها را به ما میداد، میگفت: من با اعلیحضرت ملاقات دارم، عجله دارم، باید بروم، افسر راهنمایی از دکه بیرون آمد، برای ایشان احترام نظامی گذاشت و از ما مدارک خواست از راننده تیمسار هم مدارکش را گرفت، تیمسار همانطور که در حال فحاشی بود رو به افسر راهنمایی گفت: اینها را مقصر کن آن وقت من میدانم با این فلان فلان شدهها چه کنم! افسر جوانمرد برای تیمسار یک احترام نظامی گذاشت و محکم به او گفت: تیمسار احترام شما بر من واجب است ولی احترام قانون مقدم بر احترام شما است و مدارک راننده تیمسار را به ما داد و گفت بروید کلانتری یوسف آباد، ما به کلانتری رفتیم ولی راننده تیمسار نیامد.
64
https://t.me/zahrafatehi49
خانه عباس عرب
این خانه ۶ اتاق داشت در یکی از اتاقها مرحوم میرزا عباس عرب و همسر و دو فرزندش زندگی میکردند ۵ اتاق دیگر در اجاره ۵ خانواده بود، این پنج خانواده هر یک حکایتی منحصر به فرد داشتند و سرگذشتشان به اندازه یک داستان بلند، فراز و فرود داشت و شنیدنی بود، در یک اتاق حاجی فاطی زندگی می کرد، زنی تنها که روزها در باغ ها علف های هرز را وجین می کرد و با دستمزدش روزگار می گذرانید، همسایه ها می گفتند حاجی فاطی متمول بوده است و تمام مال و منال پدرش را که در تفت زبانزد است به پای شوهرش ریخته است، اما "مرتیکه بی چشم و رو سر زنیکه هوو آورده است! " حاجی فاطی تمام اموال را رها کرده، با قهر و ترک خانه شوهر نمک نشناس به اینجا پناه آورده، اینچنین با مناعت طبع و تنگدستی روزگار می گذراند! در اتاقی دیگر حاجی بی بی زندگی می کرد، چنانکه می گفتند : حاجی بی بی دختر زیبایی داشته است که در موقع پختن نان، خمیر از دستش در رفته در تنور می افتد، پدر بی وجدان بابت این خطای غیر عمد چنان ضربه ای به پهلوی دخترک می زند که دخترک بینوا در دم جان می دهد! و بعد از این فاجعه حاجی بی بی دیگر زن قبلی نمی شود،ترک شوهر و خانه و زندگی می گوید، به تهران می آید و مثل حاجی فاطی با سختی زندگی می کند! این خانه که مکان امنی برای درماندگان و بیوه زنان بود، یک انباری هم داشت که من و ۵ نفر دیگر با هم اجاره کردیم این انباری به قدری کوچک بود که به زور گنجایش همه ما را داشت، برای همین شبها روی پشت بام میخوابیدیم، زیرزمین هم طویله الاغ بود، میرزا عباس با آن الاغ در محلههای قدیمی سیب زمینی و پیاز میفروخت، من فقط یک چادر شب یزدی داشتم شبها که روی پشت بام میخوابیدیم سر شب از آن به عنوان زیرانداز استفاده میکردم و سحرگاهان که هوا خنک میشد، رواندازم میشد چون پشت بام کاهگلی بود و روی زمین میخوابیدم صبحها با لباسهای غرق در خاک از خواب بلند میشدم و به سر کار میرفتم چند هفته که کار کردم توانستم مقداری پول پسانداز کنم با دو نفر از هم اتاقیها به میدان گمرک رفتیم و یک پتوی نیمدار سربازی به قیمت ۵ تومان خریدم
خانه عباس عرب پناهگاه و منزل امید نصرآبادیها و یزدیهایی بود که از دور و نزدیک برای کار به تهران میآمدند مردم نامههایشان را به آدرس خانه عباس عرب برای فرزندان و بستگانشان پست میکردند صاحبان نامهها هر از گاهی به آنجا مراجعه میکردند و نامههایشان را میگرفتند، در خانه مرحوم به روی مردم باز بود مردمی که برای کار به تهران میآمدند به خانه ایشان وارد میشدند و از آنجا تقسیم میشدند، گاهی وقتها صبح که از خواب برمیخاستیم حیاط خانه پر بود از اسباب و اثاثیه کسانی که نیمه شب به آنجا آمدهاند وسایل خود را به امانت گذاشتهاند و خود به جستجوی کار رفته بودند، این افراد بعد از چند روز مراجعه میکردند و وسایل خود را برمیداشتند.
در روزگاری که وسایل ارتباطی مثل تلفن و موتور و ماشین نبود خانه عباس عرب نعمتی بزرگ برای مردمی بود که از شدت فقر و گرسنگی از ولایت خود کنده می شدند و در جستجوی کار و نان به تهران میآمدند.
53
آداب پایتخت نشینی
من که در روستا آزاد و رها زندگی میکردم و از صبح تا شب پابرهنه به دنبال گوسفندان در صحرا و بیابان و کوه و دشت میدویدم و خانه مان به خاطر جوی آب روان پاتوق همیشگی همسایهها بود و هر وقت اراده میکردیم میتوانستیم بدون هیچ گونه محدودیت یا ظرافتی خاص ، ظرف و لباس را در جوی آب روان بشوییم، در ابتدا زندگی در شهر و خانه شهری برایم مشکل بود، همسایهها از من ایراد میگرفتند که چرا ظرف کثیف را در حوض میشوری ؟! به زودی یاد گرفتم که باید ابتدا مقداری آب داغ بیاورم و کنار پاشوره حوض ظرفها را بشورم تا چربی آن گرفته شود بعد با یک ظرف مخصوص از حوض آب بردارم و ظرفها را تمیز کنم که چربی نداشته باشد سرانجام آنها را در حوض آبکشی کنم تا آب حوض چرب و کثیف نشود البته شویندههای امروزی در کار نبود در روستا مردم با گِل و ماسه ظرفهای چرب را میشستند در تهران دوره گردها چوبک( ریشه گیاهی بود که آن را در هاون می کوبیدند تا مثل آرد نرم می شد ) میفروختند و مردم ظروف و لباس را با آن میشستند همچنین یاد گرفتم موقع بالا رفتن و پایین آمدن از پلهها باید پاها را خیلی آهسته بر زمین بگذارم زیرا پلهها بسیار ضعیف بود وقتی کسی تند و محکم راه میرفت کل ساختمان تکان میخورد و باعث ناراحتی صاحبخانه و همسایهها میشد.
54
https://t.me/zahrafatehi49
درود دوستان سه حکایت زیر از مجموعه خاطرات شیرین و عبرت آموز حاج سید حسین مجلسی نصرآبادی انتخاب شده است، بنده مشغول بازنویسی آن هستم، لطفا آنها را بخوانید و در صورت تمایل و امکان نظر و انتقاد خود از سبک نوشته را بیان فرمایید تا راهگشای بنده در ادامه راه باشد.
ممنون از شما
https://t.me/zahrafatehi49
مهندس حامی از استوره پژوهان بزرگ معاصر و حامیان راستین شاهنامه، اسطوره را به احترام ایشان با ت نوشتم، شما با همان ط بنویسید😃
دلخوشی ها کم نیست!
https://t.me/zahrafatehi49
چوپین شاهنامه یا سبد ترکه انار خودمون
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago