?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
امروز دلم میخواست شعر بنویسم.
برای همین یه شعر از نزار قبانی و یه شعر از سعاد الصباح رو گذاشتم جلوم و انقدر از روشون خوندم تا یخ کلمات شاعرانهم آب بشن و دستبهقلم بشم.
خودم رو شاعر نمیدونم. برای همین هیچوقت دغدغهی شعرنویسی ندارم. اما در مواجهه با برخی شعرها، اینطوریم که:
«وای... منم میخوام چنین حسی رو خلق کنم. منم میخوام چنین عبارتهایی رو تو چنین فضایی دیزاین کنم».
برای همین بعضی وقتها با به دست داشتن مداد سیاهم شعر میخونم؛ وقتی به سطری میرسم که درگیرم میکنه، میایستم و از روش چندین و چندبار رونویسی میکنم. بعدش به خودم اجازه میدم با اون الگو بازی کنم و کلماتش رو هر طور دلم میخواد تغییر بدم.
من شاعر نیستم. اما عاشق بازی با شعرهام. بازیهایی که دلم میخواد به مرور با شما کافکوییها به اشتراک بذارم.
اولین بازی اینطوریه:
• اول، سعاد الصباح میگه:
پیش از تولد میدانستم تو را دوست خواهم داشت
پس از تولد همچنان تو را دوست دارم
و دوست داشتن تو
بزرگترین دستاورد من است
•• بعد، نزار قبانی در ادامهش میگه:
از من میپرسند عاشق چه کسی هستم
جواب میدهم چهرهاش را ندیدهام
با این که دو هزار سال عاشقش بودهام
نامش را نمیدانم.
••• و بعد از چند بار روخوانی با صدای بلند و رونویسی چند باره، پگاه میگه:
آیا عاشق زنی میشوی که
سالها پیش از تولدت، به تو دل بسته
و تا سالها بعد از مرگش
بدون دانستن نامت
تاریخ عشق تو را
برای نوهها و نتیجههایش
تحریف میکند.
زمان «شعربازی» هدفمون خلق شعری که دارای ارزش ادبی باشه نیست. بلکه تنها هدف ما، لذت بردن از مسیریه که با اشتراکگذاری فضای ذهنی، کلمات و احساسات شاعرانهمون با شاعرهای مورد تحسینمون، طی میکنیم.
به سلامتی یورِش وُ چشمای کورِش وُ زندگی صبورِش وُ وحشت کبودِش
پسپسای سپیدهدم، تابیدن خورشید به پلکهای نیمهجون شکنندهم. پسپسای سپیدهدم، پیدا کردن خوابام توی واقعیت مبهم. خوابام توی واقعیت مبهم. خوابام توی واقعیت مبهم.
بعد میگن «داریوش گوش نکن»، بعد میپرسن «چرا آهنگ محبوبت چشم منئه؟»، بعد میغُرن «چرا یادداشتای کانالت رو بروز نمیکنی؟» و چرا و چرا و...
آاه، خداروشکر تخمیترینشون رو از زندگیم خط زدم. هر روز خدا وِروِر میکرد «این روند خوب نیست. تو باید کانالت رو منظم بهروزرسانی کنی. نه واقعن چرا نمیکنی؟ یعنی بدبختیات کمتر از منه؟ تو که یه نوجوونی فقط.»
فاااااک. تو که یه نوجوونی فقط؟ این یعنی من بچهم و هیچ نگرانییی ندارم؟ فااااااااک بهت فاااااااااک. فاک به نوجوونی. فاک به ... فاک به امید، فاک. گاییدمتون، ۱۶ سانت درازیشه و هنوز بلد نیستم کلفتیش رو حساب کنم. متر میخوام متر برای قطرش. و هم درازیش و هم قطرش هر دو توی آخوندااا، فاک.
چرا کانالت رو بروز نمیکنی؟ چون همهچیز گوهه. همهچیز گوهه. گوهه. گوهه. گوهه. آهو رو گرفتن یعنی روح ما رو گرفتن. روح ما رو گرفتن یعنی اقتصاد رو گرفتن. اقتصاد رو گرفتن یعنی ادبیات رو گرفتن. آرزوهامو گرفتن.
بنویسم از امید؟ کدوم امید؟ قبل از امیرمحمد و علیرضا، امید اولین دوست صمیمیم بود. همهش ۵ سالم بود اما عاشقش بودم؛ صورت سبزهش، لپهای تپلو و بادکردهش، موهای تیغتیغیش/تافخورده و ژلمالیده و... ولی یادم نمیاد که حتا ازم خداحافظی کرد یا نه.
و بعد دوستای بعدی، دوستای بعدی، دوستای بعدی...
چرا منظم آموزش شعر منتشر نمیکنی؟ چون من یه تاپاله وابستگیم. مامان سرِ کار بود و سر کاره. صبح تا غروب. و بابا؟ نیست. کلن نیست. و اگه من متولد اردیبهشت ۸۶م، تنها تلاش بابام این بود که ۹ ماه قبلش، یعنی مرداد ۸۵ بیکاندوم خودشو ارضا کنه. خودشو ارضا کنه و من رو نطفه.
و من یه تاپاله وابستگیم. به بستنییی که توی آخرین دیدار برام خرید، ۹ سالگی. من یه تاپالهی وابستگیم برای تو. تو. تو. تو.
آپه بیا نجاتم بده. آپه چرا از تو نمینویسم؟ آپه چرا من یه پیشنویس شعری ناتموم دارم از بابا؟ آپه مگه شعرام فقط فقط برای تو نبود؟
پسپسای سپیده در مسیر ناکجایند وُ او
پشت ویترین میشکارد چَشمهای ۱۷/۵/۱۸
نئولایت نستعلیق چشمکزن:
کلهپزی نمونه / کلهپزی نمونه / کلهپزی نمونه / کلهپزی نمونه.
مغازه n×n است، کوچک و تنگ
۲ تا میز ۴ تا صندلی، پیشخوانی باریک وُ
کلهها چیده/نفروخته
میشکارند چَشمهای منِ
۱۷ساله / ۵ماهه / ۱۸روزه را
عینکی، تهاستکانی، چشمانش تارسو و شقیقهها کمپشت
تولد من، آخرای اردیبهشت ۸۶
تولد او، اولای مهر ۵۵
پسپسای سپیده...
پسپسای سپیده در مسیر ناکجایم وُ او
پشت ویترین میشکارد چَشمهای ۱۷/۵/۱۸.
-بابا؟ بابا؟ کجایی تو؟
چرا دارم این شعر رو مینویسم برات؟
چرا نمینویسم از اندوه شانههای آپه،
ظرافت دستهایش و انگشتهای لاکحناییآااا؟
میگیرد جذر ۹ سالگی√، چندتا بستنی
و شعرها چیده/نفروخته
میشکارند امیدهای من
و آخرین حلقهی عشق
...
گاهی هم شعر ناتمومه
گاهی هم شعر ناتمومه
گاهی هم شعر ناتمومه
پس بیا بریم سفر. بیا ببوسم و منم برای اولینبار سیگار میکشم و فندکای رنگیت رو میدزدم و آخر شب مست میکنیم:
-به سلامتی بابا. به سلامتی یورِش وُ چشمای کورِش وُ زندگی صبورِش وُ وحشت کبودِش.
-میدونی هوس چی کردم؟
+چی؟
-کشک مخروطی. از اونایی که همیشه توی کیفت پُر میکردی. چون حالا نوشتن نجاتم نمیده. پس کو اون معجزهی نوشتاردرمانی؟ حالا فقط کشک نجاتم میده.
پس بیا بریم سفر. بیا ببوسم و منم از پولام یه کوه کشک میخرم. ما تا پسپسای سپیدهدم، میتونیم کشک سق بزنیم و منم از حس عشقم بگم به آپه. منم غر بزنم و اون بشنوه.
منو میشنوی؟
✅ ۰۳۰۸۱۴ دوشنبه
✅ دانیال مرادی
✅ #یادداشت
? یادداشت شعری-صوتی ۱
• عنوان: «حسادت شیرجهها، فانتزی ایدهها»
• صدا: دانیال مرادی
سفر به شعر انتقام «به هیچ سفری نمیروم، جز آنهایی که در طولشان وقت نداشته باشم بگویم: میخواهم برگردم.» -۳ آگوست ۱۹۷۸، خاطرات سوگواری، رولان بارت، نشر حرفههنرمند منم همینطور رولان. منم همینطور: در گزینش ایدههای مناسب برای یک شعر. به هیچ شعری نمیکوچم،…
سفر به شعر انتقام
«به هیچ سفری نمیروم، جز آنهایی که در طولشان وقت نداشته باشم بگویم: میخواهم برگردم.»
-۳ آگوست ۱۹۷۸، خاطرات سوگواری، رولان بارت، نشر حرفههنرمند
منم همینطور رولان. منم همینطور: در گزینش ایدههای مناسب برای یک شعر. به هیچ شعری نمیکوچم، جز آنهایی که در طولشان وقت نداشته باشم بگویم: میخواهم برگردم.
و میخواهم برگردم، برگردم از اندیشهی اینکه همیشه باید شعر دلباختن و اشتیاق نوشت. چرا میلاسی با زندگی آرمانیت؟ و دور میریزی حسهای یاوه و هرزه را؟
فلان ایده برای شعرم بدشلوار و زیپ وارفته است. من و اندیشهم بهشتی هستیم. هاهاها.
چرا نباید بنویسیم شعری دربارهی کرختی، خستگی، حسودی، کونگشادی، نفرت، شکنجه، افسردگی، حریصی، بدبینی، دروغگویی، خودشیفتگی و انتقامجویی؟
انتقامجوییدن از حسی که تا به امروز شعر نشده است.
و این تمرین تازه:
+از میان حسهای زندگیکُشتان ایدهیی بیابید و این بار شعری غیرآرمانی بنویسید.
من هم مینویسم و تا چند ساعت دیگر منتشرش میکنم.
۰۳۰۵۲۱ یکشنبه
دانیال مرادی
#شعر_نوشتن
شعر؛ اندیشه یا مهارت؟
گاهی شعرم میپلاسد. میافتد در تلهی نشخوار و میشود شعلهی آتشگاه خودکشیهایم. مثلن اندیشهی: «من واقعن شاعرم؟» یا «این یه ادای شاعرانهست؟»
واقعن، این یک ادای شاعرانه است؟ چیدن کلمات و مهارت بازی با تصویرهای اغواگر؟ و حتا این تصویرها هم دل نمیربایند از کسی که باید. پس برساخته بود داستان شاعرهای نگاهربا.
و معشوقها، شاعرها را میکُشند در اینجا. دستکم در داستان ما. شایدم تنها در داستان من. اما چرا شاعرها بازنشسته نمیشوند از شعر، استعفاء نمیدهند از رنج، رام نمیشوند با نبودن، شاعر نبودن؟
اندیشه. اندیشیدن به پیاده رفتن، در خیابان جنگیدن، در خیال معشوقِ دختر/پسر ماندن، به گربهها یا سگها لبخند زدن، به غیرگربهها یا غیرسگها لبخند بیشتر زدن، و همینطور اجازهی عشقداشتن.
اینها اندیشههای شعرهای منند. پیادهروی میکنم. در خیابان میجنگم. در خیال معشوقم. به گربهها یا سگها لبخند میزنم. به غیرگربهها یا غیرسگها بیشتر میخندم. و همینطور اجازهی عشقداشتن دارم. اجازهی دوست داشتن او.
وَ اندیشهت را که پیدا کنی، شعرت هم پیدا میشود. پرسشهایی مثل «من واقعن شاعرم؟» یا «این یه ادای شاعرانهست؟» هم میفتند توی زبالهدان تاریخ شاعریتان.
پس این هم تمرین تازه برای شاعر/نویسنده شدن:
هر چقدر دوست دارید (مثلن حداقل ۳ جمله) دربارهی این سؤال بنویسید: «اندیشههای شعر من چیها هستن؟»
اگر دوست داشتید از اندیشههای شعرتان برای من هم کامنت کنید و بگویید.
۰۳۰۵۱۹ جمعه
دانیال مرادی
#شعر_نوشتن
رولت هفتم و دوباره دوست داشتن
شاید این آخرین باری باشد که من را میخوانید. شایدم نخستین بار. در هر حال، سلام. من دانیالم. و راستش را بگویم: از اینکه یادداشتم را میخوانید ناراحتم. بیرون اتاق کسی منتظر است. منتظر شما. مرد یا زنی که میخواهد بشنود دوستش دارید. و اگر کسی منتظر شما نیست، یا اگر بیرون اتاقتان اختاپوسهای هفتتیرکش رولت روسی¹ بازی میکنند خوشحالم. خوشحالم که این یادداشت را میخوانید.
رولت، دور یکم:
مغز اختاپوس اول روی دیوار میپاشد. از اختاپوسها میترسم. و بازوهاوپاهای اختاپوسها. آن حفرههای گوشتی کوچک را تصور کنید.
چند سال پیش که آبلهمرغان گرفته بودم خیال میکردم یک اختاپوس شدهم. میترسیدم، از خودم. و بدنم (که هنوز هم گاهی از آن میترسم).
آن حفرههای گوشتی کوچک را تصور کنید. هر کدام از آن حفرهها شبیه یک ضعفند. و این روزها که کمتر اینجا مینویسم مشغول پر کردن حفرههایم. یکی از سایتهای قدیمیم را دوباره گشودهم. دارم گوشهکنارش را از نو میسازم. هر کدام از آن حفرهها، یک ضعفند.
مرد یا زنی که میخواهد بشنود دوستش دارید، میتواند قرص درمان وسواسهای شما باشد؟
رولت، دور دوم:
مغز اختاپوس دوم کنار مغز اختاپوس اول میچسبد. و تکهیی از آن هم میافتد روی شانهم. از خون میترسم. و یکدست و یکرنگ بودنش. آن جریان لیز سرخ را تصور کنید.
توی زنگهای تفریح مدرسه همیشه خوندماغ میشدم. همینطور زیر آفتاب. وقتهایی که خورشید گولت میزند. اولش با تو میرقصد، و بعد، با همدستی کوچهوخیابان قاتل تو میشود. و آسفالت داغ قتلگاه تو.
آن جریان لیز سرخ را تصور کنید. هر کدام از آن قطرههای خون شبیه یک ضعفند. و این روزها که کمتر اینجا مینویسم مشغول پاک کردن قطرههای خونم. یکی از کابوسهای تازهم این است که کسی را کشتهم و دارم خونش را پاک میکنم. و هر بار دیدن این کابوس یکبار مردن و دوباره زنده شدن است. هر کدام از آن قطرههای خون، یک ضعفند.
مرد یا زنی که میخواهد بشنود دوستش دارید، میتواند قرص درمان کابوسهای شما باشد؟
رولت، دور سوم:
مغز اختاپوس سوم. خودتان میدانید چه بلایی سرش میآید. از مرگ میترسم. و یکآن و یکهویی بودنش. آن مهمان ناخواندهی سیاهپوش را تصور کنید.
چندتا رویا دارم. و بعد از آنها حتمن میمیرم. شاید حتا خودخواسته. اما پیش از بوسیدن آن رویاها از مرگ میترسم.
زیر دستهیی از آفتابگردانها خواهم نشست. شالاپ، در یک شیشه آبجو را شوت میکنم به هوا. از این آبجوهای راستین، نه از این ماءالشعیرهای الکیپلکی. جرعهیی سر میکشم. میگویم: «ارزششو داشت».
آن مهمان ناخواندهی سیاهپوش را تصور کنید. هر کدام از آن چینهای لباس سیاهش شبیه یک ضعفند. و این روزها که کمتر اینجا مینویسم مشغول اتو کردن چینهای لباسم. یکی از رویاهای فراموششدهم دوباره جان گرفته است. دارم نوازشش میکنم تا قهر نکند و دوباره به فراموشخانهی ذهنم نگریزد. هر کدام از آن چینهای لباس سیاهش، یک ضعفند.
مرد یا زنی که میخواهد بشنود دوستش دارید، میتواند قرص درمان مرگ رویاهای شما باشد؟
رولت، دور چهارم و پنجم و ششم:
مغز اختاپوس چهارم و پنجم و ششم هم مثل همان سهتای قبلی. همگی میمیرند. و پیش از مردن هم نفهمیدند با کدام یک از هشتتا بازووپایشان وصیتنامه بنویسند. از نوشتن میترسم. و یکجا و همهچی تمام بودنش. آن کلمهها و جملهها را تصور کنید.
البته من هم که دو تا دست بیشتر ندارم و میدانم راستدستم هم وصیتنامه نمینویسم. خودشان یکی از شعرهایم را برمیدارند و روی سنگ قبر حک میکنند. چه مسخره.
آن کلمهها و جملهها را تصور کنید. هر کدام از آن حروف بههمچسبیده شبیه یک ضعفند. و این روزها که کمتر اینجا مینویسم مشغول نترسیدن از ضعفهایمم. هر وقت عاشق نوشتن میشوم چیزی نمینویسم. این استثنای عاشق شدن فقط برای شعر و تئاتر کار میکند. باید از نوشتن بترسم تا بیشتر برایتان بنویسم. بیشتر. بیشتر بترسم. هر کدام از آن حروف بههمچسبیده، یک ضعفند.
مرد یا زنی که میخواهد بشنود دوستش دارید، میتواند قرص درمان ترس نوشتنهای شما باشد؟
رولت هفتم:
من هنوز نمردهم. دوستت دارم.
¹رولت روسی نام نوعی شرطبندی بر زندگی یا مرگ است که طی آن، شرکتکنندگان یک گلوله در هفتتیری با ظرفیتی از یک تا پنج گلوله (گاهی شش گلوله) قرار میدهند و بقیه را خالی میگذارند. سپس خشاب چندین بار چرخانده میشود تا نتوان فهمید گلوله کجاست. سپس لولهی هفتتیر را بر روی شقیقهی خود میگذارند و ماشه را میکشند (تعریف ویکیپدیایی).
۰۳۰۲۱۶ یکشنبه
دانیال مرادی
#یادداشت_روز
یک شعر و اتاق: سهونیم متر×سه متر و یک پیراهن سورمهیی
چند هفتهیی بود به ازگیلها زل میزدم. یک پنجره. چندتا نردهی زنگزدهی محافظ پنجره. و بعد هم یک دیوار. آنسوی دیوار یک درخت ازگیل پیداست. و باقی قاب پنجره همهش آبیترین آسمان است. بیابر، یکدست و خنک.
توی ذهنم کلماتم را مرور میکردم: ازگیل. پنجره. نرده. درخت. دیوار.
این یک شعر است. شعری که کادوپیچشده روبهرویت گذاشتهند و تو نمیدانی چطور آن را بنویسی.
اما با کلمات بیپروایم و اندیشههای پریشمانم قضاوتم نکنید. من یک شکارچی صبورم.
زنگ ریاضی بود که بلاخره عصبی شدم. کیرم دهنت، پس تو کجایی؟ این شعر لعنتی کجاست؟
(هان، ببخشید، یادم رفت بگویم آن پنجره و آن دیوار و آن درخت و آن آسمان همهشان از نیمکت سوم یک دبیرستان قدیمی دیده میشوند.)
میخواستم بکوبم روی میز. جیغ بزنم. نه. نشد. من فقط توی نوشتههایم افسارگسیختهم. من یک شکارچی صبورم.
بلاخره امروز از لاکش در آمد. شعر را میگویم. کیفم را پرت کردم گوشهی اتاق. لباسهایم را کندم. پیراهن سورمهییم را پوشیدم. و یک پیشنویس نوشتم. البته بهخیالم خوب نیست، اما میارزد که شما هم بخوانیدش. (+در انتهای همین یادداشت میگذارمش).
اما اتاق. و منِ صبور.
داشتم به فرایند شکار همین شعر میاندیشیدم که فهمیدم من خیلیوقت است اتاقم را خوب نمیبینم. من و او، ساعتها، باهمیم. تقریبن از ساعت ۱۲ ظهر تا ۷ صبح فردایش. و برای ۵ ساعت چندکیلومتری ازش دور میشوم. و دوباره زندانی. هفتههاست همین است.
پس چرا این اتاق برایم غریبه است؟ فقط میدانم سهونیم متر در سهمتر است و من یک پیراهن سورمهیی دارم.
خب همین کافیست. باقی چیزهای اتاقمتاقی میماند برای اتاقهای بعدی. و شعرهای بعدی.
میخواهم به اتاقهای بیشتری فرصت بدهم. فرصت زندگی. چند شهر و چند کشور دیگر و چند اتاق دیگر. برای شکار شعرهای بعدی.
پس این شعر برای شما تا اتاق بعدی:
باران.
خیس میخورند
ازگیلها، که نیمی از پنجره را پوشاندهاند،
و نیمی دیگر:
نردههای زخمی، و تکهای دیگر: یک درخت
و تخممرغهای عسلی که بر درخت
آویزان شدهاند.
تو چند لقمه از این درخت برداشتهای؟
یک لقمه، دو لقمه، سه، چهار...
و با ازگیلها
پنجرهی چشمهایم را میپوشانی، نیمی از آن را.
یک تکه تخم مرغ لای دندانت مانده
و تو
نردههای زخمی را بر دندان میکشی.
زیرچشمی میپایمت
که تو نیمی از پنجره را پوشاندهای
باران.
خیس میخورند
چشمها، که نیمی از مرگ را پوشاندهاند،
و نیمی دیگر:
نمیدانم. مرگ با باران نمیآید.
۰۳۰۲۰۴ سهشنبه
#یادداشت_روز
خطر سوختگی چشمها و شاید دیگر اعضا
این بیماری تازه. دیگر نمیتوانم سانسور کنم. پس بااحتیاط وارد بشوید و بااحتیاطتر بخوانید.
۱- یادداشت ۱؛ یک آغاز نهچندان تازه
https://danielmoradi.ir/331/
۲- یادداشت ۲؛ پشمهایم را زدم، تنفرم را بیشتر
https://danielmoradi.ir/334/
۰۳۰۲۰۲ یکشنبه
#داگ_توث
خردهروایت ۱
گفتوگو برای شعر
در قطار، گفتوگویی گمشده است. در قطار، گفتوگویی بین من و یک ناشناس گمشده است. در قطار، تنهایم.
کمی دیگر ساعت سر میخورد روی ۸ و من ۵-۶ ساعت دیگر وقت دارم تا پروندهی کارهای نصفهنیمهم را ببندم. بعد میروم تهران. باید تا آزادی توی یک تاکسی تنگ و زهواردررفته بچپم و بعد قل بخورم به زیرزمین و مترو. ۱۵ دقیقه قطاربازی. میدان انقلاب.
اما در قطار، گفتوگویی گمشده است. در قطار، گفتوگویی بین من و یک ناشناس گمشده است. در قطار، تنهایم.
کمی دیگر ساعت سر میخورد روی ۸ و من نشانی این ناشناس را یافتهم؛ آفتابگردان و دنیای آفتابگردانی. زردها و زردها و زردها. اما در قطار، همه یا سفید پوشیدهند یا مشکی. یا سفیدمشکی. هیچ دختر زردی نمیبینم. هیچ پسر زردی نمیبینم.
اما در قطار، گفتوگویی گمشده است. در قطار، گفتوگویی بین من و یک ناشناس گمشده است. در قطار، تنهایم.
-اوهوم.
گفتوگو به پایان میرسد. چند دقیقهیی بیشتر طول نمیکشد. چندتا استیکر هم بعد از «اوهوم» گذاشته است: قلب و بوس.
-اوهوم.
گفتوگو به پایان میرسد. ۱۱ دقیقه و ۴۷ ثانیه طول میکشد. چندتا استیکر هم بعد از «اوهوم» گذاشته است: خشم و فحش.
-اوهوم.
گفتوگو به پایان میرسد. ۱۶ دقیقه و ۱۰ ثانیه و ۲ صدم ثانیه طول میکشد. چندتا استیکر هم بعد از «اوهوم» گذاشته است: هیس و سکوت.
و این سه گفتوگوی مرگبار شعرهایم را میدزدند. گفتوگوهای شعربُر. شعرزن. شعرقاپ. روزهای من پر شدهند با این گفتوگوها. گفتوگوهایی که شعرهایم را میدزدند.
یکآن به خودت میآیی و میبینی فقط دربارهی آبوهوا، رومخ بودن این و آن، گرانی تختوالیاف، ترشی و تلخی توتفرنگیها و... حرف زدی (در ۲ روز گذشته من دربارهی اینها گفتهم و شنیدهم).
پس کو شعر؟ پس کو دیالوگهای عجیبوغریبی که راه به شعرت بدهند؟ و حالا که شعر را نداری هیچ و پوچی.
هیچ و پوچم. و تنها شانسم این است که هنوز میتوانم شعر بخوانم. اما بعد از این گفتوگوها چیزی از آدم نمیماند تا حتا شعر بخواند. پس به رختخوابم میلولم. و هم شانس شعر نوشتن را میبازم و هم شعر خواندن را.
ایدهی یک فهرست تازه به سرم میزند: «گفتوگوهای شاعرانه». از حالا هر گفتوگویی که راه به شعری ببرد را با جزییات در این فهرست میآورم. من دیالوگهای خوب روزم را نمیبازم. حتا خیالیهایشان را.
بیایید این شکلی ثبتشان کنیم:
۱-اسم شخصیتها
۲-دیالوگهایی که یادمان مانده است
۳-شعری با دیالوگها
مثلن:
«من و شاهین استاد»
-اصلن چیزی از حرفام فهمیدی؟
-آره.
-چطور؟ حرفای من که هیچ معنییی نمیدن.
-شعر میخونم دیگه. ازشون معنا بیرون میکشم.
(بلند میخندیم.)
شاید این دیالوگ راه به شعری نبرد. اما گوشهی ذهنم خیس میخورد تا به شعری برسم. صبر میکنم. صبر میکنم. صبر میکنم.
به این شعر رسیدم:
«مهاجرت»
به لکنت بیامان زرافه
بلندا
بلندا
بلندا بخند
که نمیگفت «دوستت دارم»
و تمام گردنش را
-با حروف اسم تو-
پر کرده بود.
خوب از آب در نیامد. شایدم آمد. در نهایت، مهم نیست که این شعرها راهی سطل زباله بشوند یا نه، اما حداقل شانس شعر نوشتن را چندبرابر میکنند.
و اما،
در قطار، گفتوگویی گمشده است. در قطار، گفتوگویی بین من و یک ناشناس گمشده است. در قطار، تنهایم.
من هنوز گفتوگوی شاعرانهی امروزم را نیافتهم، شما چطور؟
۰۳۰۱۰۲ پنجشنبه
دانیال مرادی
#یادداشت_روز
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago