زمزمه‌های بهشتی😍

Description
روییدن زمان و مکان نمیخواهد!
گاهی باید در سخت ترین شرایط
ودشوار ترین مکان رشد کنی......
🖐

#روهیناصادقی
@Rohin_official1

https://t.me/Sukhanan_e_Nab
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago

4 days, 11 hours ago

منتظرِ ناجیِ از غیب نباش!
هر کاری خودت کرده‌ای، کرده‌ای،
هر راهی که خودت رفته‌ای، رفته‌ا‌ی و هر علاجی که خودت یافته‌ای، یافته‌ای.
این دنیای توست و این تویی که در قبال آن مسئولی! هرکس دغدغه‌ی خودش را دارد و قبل از هرچیزی به حل مسائل خودش می‌اندیشد.
با توقع یاری از آدم‌ها، فقط داری وقتت را تلف می‌کنی...

#نرگس_صرافیان_طوفان

4 days, 17 hours ago
6 days, 5 hours ago

داستان کوتاه: زیر شکوفه‌های پاریس

نورها به آرامی در خیابان‌های خیسِ پاریس می‌درخشیدند، انعکاس‌شان در سنگ‌فرش‌ها مانند هزاران ستاره‌‌ی که بر زمین ریخته باشند. نور‌افشانی می‌کرد. برج ایفل در پس‌زمینه، با نوری شبیه‌ی نگهبانی عاشق‌پیشه بر شهر ایستاده بود.
در گوشه‌ای از این خیابان خیس و خفته، کافه‌ای کوچک با چترهای قرمز رنگش پناه‌گاه عشاق شده بود. هوا بوی بهار می‌داد و شکوفه‌های گیلاس به نرمی در باد می‌رقصیدند. در میان آن همه رنگ صورتی، صدای خنده‌ای آرام سکوت شب را شکست.
آنائل دختری که در پیراهن سفید ساده‌ای غرق شده بود، با انگشتان ظریفش فنجان قهوه را می‌چرخاند. روبرویش مهیار، جوانی با موهایی تیره و چشمانی که در عمق‌شان می‌شد هزاران داستان خواند، لبخندی خجولانه بر لب داشت.

– "می‌دانی، گاهی فکر می‌کنم که تمام خیابان‌های پاریس برای ما ساخته شده‌اند."

مهیار این را گفت و نگاهش را از شکوفه‌های درخت به چشمان آنائل دوخت.
آنائل لبخندی محو زد:

– "پاریس همیشه عاشقانه است؛ اما امشب... امشب فرق دارد. انگار حتی درخت‌ها هم می‌دانند که باید گل‌های شان را برای ما بریزند."

نسیم آرامی وزید و شکوفه‌ای به نرمی بر میز بین‌شان نشست. آنائل شکوفه را برداشت، در میان انگشتانش گرفت و گفت:

– "مثل زندگی... شکوفه‌ها کوتاه هستند؛ ولی زیبا. لحظه‌ای می‌آیند، و اگر حواست نباشد، از دست می‌روند."

مهیار دستی به موهایش کشید و با صدایی آرام‌تر پاسخ داد:
– "ولی اگر در لحظه باشی، هر شکوفه‌ای جاودانه می‌شود."

سکوت کوتاهی میان‌شان افتاد. صدای دور دست ویولونی که یک نوازنده خیابانی می‌نواخت، از لابه‌لای باد به گوش رسید. مهیار دست آنائل را در دستانش گرفت و گفت:
– "شاید فردا شکوفه‌ها دیگر نباشند؛ اما امشب... من اینجا کنار تو هستم."

اشک کوچکی در گوشه‌ی چشمان آنائل درخشید. او که همیشه از فرداها ترسیده بود، برای اولین بار به لحظه‌ای که در آن بود ایمان آورد.

پاریس هنوز می‌درخشید. خیابان‌ها پر از نور بودند و شکوفه‌ها با هر نفس باد می‌رقصیدند؛ اما برای این دو نفر، آن لحظه کوچک در کافه‌ای گمشده زیر درختان گیلاس، به اندازه ابدیت زیبا و جاودانه شد.

پایان
#رحیمه‌محرابی

1 week, 4 days ago
1 week, 6 days ago

طعام با آرامش و میل بیشتر تمام شد.
بلاخره شب همین‌گونه با شنیدن خاطره‌ها، تجربه‌های پدر‌کلان‌ام و با شوخی‌های من، زحل و بقیه دختران به پایان رسید.
فردای‌اش با صدای موذن بیدار شدیم و بعد از ادای نماز، می‌خواستیم با همه خدا‌حافظی کنیم. هنگام خداحافظی، بغض گلوی‌ همه ما را گرفته بود؛ ولی پدرم وعده داد، در عید سعید فطر که در حدود یک ماه و ۱۰ روز باقی مانده، دوباره ما را این‌جا بیاورد. با شنیدن این حرفی پدرم، شعف‌ی در وجود ام مستولی شد، دیگر از بغض خبری نبود.
سوار موتر شده،‌ حرکت کردیم.

#رحیمه_محرابی
#خاطرات
#حیرتان_دریایی_آمو
2024/2/13

1 week, 6 days ago

- هههه توبه! این منظره را می‌دیدم، می‌دانی خیلی دلتنگ این‌جا بودم، حتا گاهی در خواب‌هایم، همین مکان رویایی‌ام بود.
-البته که می‌دانم! ولی باور کن من دلتنگ قصه‌های تو شده‌ام، دلتنگ داستان‌‌هایی که می‌خوانی و برای ما با چاشنی‌‌اش می‌گویی، آخرین‌بار داستانِ عروس خونین را گفته بودی و در اخیر همه ما بی‌نهایت مغموم شدیم؛ ولی این‌بار حداقل یک داستان شاد بگو و این‌که که پایین‌اش به وصال تمام شود! حداقل دل‌‌خوش بمانیم هههه
- هههه درست است زحلو!
ساعت حوالی ۲ شب بود، رومانی را که قبلا خوانده‌بودم، در مدت ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه با جزئیات‌اش گفتم.
از چهره‌های شان به وضوح قابل دید بود که راضی و خرسند هستند، چون پایان‌اش به گفته‌ی خودشان، وصال عاشق به معشوق بود.
ولی خواستم یک نکته‌ی مهم این موضوع را نیز برای شان تفهیم سازم.
《می‌دانید!؟
لزومی ندارد بر این که پایانی هر داستانِ عاشقانه به وصال عاشق و معشوق خاتمه یابد، گاهی درد‌های که از عشق به تو می‌رسد هم زیباست.
با وجود این که می‌دانید پایان رابطه‌‌‌‌ی‌تان به وصال ختم نمی‌شود؛ ولی بازهم دیوانه‌وار همدیگر را دوست‌ می‌دارید؛ با وجود این که می‌دانید شما برای همدیگر ساخته نشده‌اید؛ ولی بازهم دست ازین سفر عشق ورزیدن به همدیگر برنمی‌دارید،  یاد‌ و خاطراتی که با همدیگر ساخته‌اید، همیش در اذهان تان نقش می‌بندد؛ ولی در همه‌ی این حالات بازهم شکر‌گذار می‌باشی بابت این که حداقل در هوای که او نفس می‌کشد، آن هوا را استشمام می‌کنی.
شکرگذار می‌باشی که مدام در دل و ذهن‌ات پایدار است‌.
شکر گذار می‌باشی که جرات این را داری تا در مورد‌اش بنویسی و بگویی.
وقتی خود را قرین با او احساس می‌کنی، آن زمان حس و حالی را که تو داری نمی‌توانی وصف‌اش کنی، احساسِ مغتنم بودن در تو رخنه می‌کند.
ولی زمانی که ازش دوری، آن زمان تو جهان را به گونه‌ی دیگری می‌نگری، حتا بعضی مسائل مربوط به او را با جزئیات‌اش بخاطر می‌آوری.
یک‌باره متوجه می‌شوی که قدرت حافظه‌ات بیشتر از حد معمول شده، این همه از قدرت عشقِ توست؛ عشقی که در قلبِ تو جولان می‌زند و دید تو را نسبت به زندگی تغییر‌ داد.
از مجموعه‌ی حکایت‌های بهلول دانا، این حکایت را خیلی دوست دارم!
"روزی از مجنون پرسیدند که فراق بهتر است یا وصال...؟
-گفت: فراق!
-ازش پرسیدند: چرا فراق؟
-گفت: در وصال بیم فراقِ یار است؛ ولی در فراق امید وصال...!"
پس همه‌ی جملات‌ام خلاصه می‌شود به: صبر داشتن و اميدوار بودن ...!
و باید آگاه باشيم که در هر اتفاقی از زند‌گی ما مقصودی و منظوری نهفته است که خیر و شر اش را فقط الله متعال می‌داند، پس باید تسلیم او بود و به او پناه برد،  ذاتی که از حال و دلِ ما همیش واقف است.》
بعد از اتمام حرف‌هایم، همه شان به نشانه‌ی تاییدی سخن‌های‌ام، سر شان را به بالا و پایین حرکت دادند.
گفتم: پس حالا که قصه تمام‌شد، همه ما می‌رویم و می‌خوابیم.
صبح با نوای خوشِ بانگِ خروس از خواب بیدار شدیم و نمازِ جمعی ادا کردیم.
نسیم پاکی آنجا به آرامی شاخه‌های درختان را می‌لرزاند و خرسند بودم ازین که هوای مطبوعِ سرزمینی را که نفس‌های کودکی‌ام با او پیوند خورده بود، استشمام می‌کردم.
دسترخوان ره پهن کردیم و بعد از چیدمان منظم قاب‌های: قیماق، پنیر، مربا، ماهی، جلبی و نان های روغنی، دست از کار برداشته و همه را به خوردن صبحانه فرا خواندیم.
صبحی قشنگی بود، آن‌روز همه‌ی ما تصمیم گرفته‌بودیم تا لباس‌های یک‌رنگ پوشیده، دسته‌جمعی عکس بگیریم؛ بلاخره در میان الوان، رنگ سرخ را برای لباس‌های‌مان برگزیدیم.
ولی لباسِ من علاوه به‌‌رنگِ سرخ، با خطوط کم‌رنگ زرد هم مزین شده بود.
ترکیب این دو رنگ‌ را دوست دارم. به باور اکثریت، سرخ نمادی از عشق است و زرد نمادی از دوری و جدایی؛ ولی زمانی که عاشق نشوی، آیا می‌توانی مفهموم جدایی را درک کنی؟‌
واقعا که زند‌گی با تضاد‌های‌اش هم زیباتر است.
بعدا با کمی آرایش ملیحی، شروع کردیم به گرفتن ژست‌های متنوع...
آن روز خیلی خوش گذشت بار دیگر آن باغ با صدا‌های قهقه‌‌آمیز ما که از فاصله‌های دور هم قابل شنید بود،‌ طنین انداز گردید.
‌این که زمان چه‌‌قدر زود گذشت، نمی‌دانم!
راست گفته اند: وقتی دهر به کام تو می‌چرخد، متوجه زمان نمی‌شوی و زود می‌گذرد؛ ولی زمانی هم است که دهر مطابق میل‌‌ات پیش نمی‌رود و زمان آن‌قدر کُند حرکت می‌کند که خود می‌خواهی با دست خویش، عقربه‌های ساعت را بچرخانی تا باشد که زودتر بگذرد.
دوباره شب فرا رسید و این‌بار اعضای فامیل تصمیم گرفتند تا غذای شب را در فضای آزاد حویلی صرف کنیم‌. از جو حاکم آنجا خیلی خوشم آمده بود‌.

2 weeks, 4 days ago
2 weeks, 5 days ago
2 weeks, 6 days ago

#خاطره

چشمانم بسته بود و صدای داکتر که مکرراً می‌گفت: "چشمانت را باز نگه دار!" در گوشم طنین‌انداز می‌شد.
هرچند بی‌رمق، پلک‌هایم را گشودم. نوری خفیف که از سقف اتاق جراحی می‌تابید، چشمانم را آزار می‌داد. به خاطر آوردم که در شفاخانه، روی تخت سردی قرار دارم.
داکتر، قیچی و پنس را به دقت در دهانم فرو برده بود. صدای ناخوشایند "غریچی" که در میان دندان‌هایم پیچید، گوش‌هایم را آزار داد؛ اما احساسی که با آن همراه بود، بسیار آزاردهنده‌تر از صدایش بود، هرچند، دردی حس نمی‌کردم.

آن زمان پا در بهارِ دوازده‌سالگی‌ام گذاشته بودم؛ همان روزهایی که غده‌ای سرکش(تانسل) در حلقم، آرامش را از من ربوده بود. بلعیدن هر لقمه، گویی نبردی با شمشیر برنده‌ای بود که در میانه‌ی حلقم قرار داشت. معده‌ام که از گرسنگی می‌غرید به سختی هر چه در دهانم بود را پذیرا می‌شد؛ اما از شدت درد، هیچ میلی به غذا نداشتم.

پلک‌هایم که از خستگی تمایل به بستن داشتند، با اراده‌ای سست به سوی پنجره خیره شدم. افکارم به دوردست‌ها پر کشید به دنیای زیبایم، به مکتب و صندلی کنار پنجره‌ام.
آن صندلی که حالا نمی‌دانستم چه کسی بر رویش نشسته و وظایف من را به دوش گرفته است. این اندیشه که چگونه به عنوان اول‌نمره‌ی صنف در روزهای نخست مکتب غایب بودم، قلبم را بیش از زخم گلویم می‌آزرد. از خود می‌پرسیدم: چگونه بدون توانایی صحبت کردن، می‌توانم در دروس سهم بگیرم؟

داکتر، فارغ از غوغای ذهن من، قطعاتی از گوشت حلقم را بیرون می‌آورد. پس از گذشت یک ساعت و ده دقیقه، سرانجام از اتاق عملیات خارج شدم. داکتر با نگاهی حاکی از تحسین رو به پدرم کرد و گفت: "دخترت بسیار شجاع است. این همه مقاومت و شجاعت، مرا شگفت‌زده کرده است."

پدرم با چهره‌ی متبسم به من نگریست و با غرور گفت: "بلی، او خیلی قوی است." آن لحظه را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم؛ حرف‌های‌شان چون مرهمی بر زخم‌های جانم بود و مرا از غرور و فخر لبریز می‌ساخت.

گاهی واژه‌ها، بی‌آنکه بدانیم، ردپایی عمیق بر قلب دیگران به جا می‌گذارند. پس تا می‌توانید با جملاتی از جنس محبت، به یکدیگر نیرو ببخشید و دنیای هم را روشن‌تر کنید.

#رحیمه‌محرابی

3 weeks, 5 days ago

شب بود و آسمان غرق آرامش، پر از ستاره‌هایی که چشمک می‌زدند و ماه در دل آسمان تاریک می‌درخشید و نورش را بر زمین می‌تاباند. عابران در حال قدم‌زدن از خیابانی سنگ‌فرش شده بودند. چند ساختمان نسبتاً بلند با رنگ‌های آبی در اطراف دیده می‌شد. کافه‌ای دنج کنار خیابان…

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 4 weeks ago