ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 days ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 month, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month ago
? تجربه نزدیک به مرگ سوزان (بخش دوم)
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، احساس گرسنگی داشتم و برای همین شروع به غذا خوردن کردم. در این یازده سال، این اولین بار بود که یک وعدهی غذایی کامل را خوردم و هیچ اثری از احساس بیاشتهاییای که قبلا داشتم نبود.
همان روز، نوبت دکتر داشتم. دکتر من را معاینه کرد و چند مورد آزمایش نوشت. چند روز بعد، او با من تماس گرفت و خواست که من را ببیند. او به من گفت که کلیههایم کاملا سالم هستند. من شوکه شده بودم. او گفت: «تو دیگر نارسایی کلیه نداری».
بعد از این، من فقط بهتر و بهتر میشدم. پزشکم نمیتوانست این مسئله را توضیح دهد. هیچ کس نمیتوانست. اما من دلیلش را میدانستم. مسیح من را لمس کرد و من را شفا داد. پزشکم فقط گفت که هیچ دلیل پزشکیای وجود ندارد که چرا کلیههایم سالم هستند! بار بعدیای که من را دید، حدود هفت کیلو وزن اضافه کرده بودم. حالا که نُه سال از آن ماجرا گذشته، من از 29 کیلو به حدود 61 کیلوگرم وزن رسیدم. من دیگر هیچ وقت دچار مشکل کلیوی و هیچ مشکل سلامتی دیگری که مرتبط با بیاشتهایی باشد نشدم. حال من خوب است و سالم هستم.
من هرگز ملاقات با مسیح را فراموش نمیکنم. هرگز. من حتی نمیتوانم بدون گریه کردن به مسیح فکر کنم. احساس خیلی خاصی دارم که او من را لمس کرد و من توانستم با او صحبت کنم و اینکه او تا این اندازه برای من احساس مهربانی و دلسوزی داشت. من اینجا هیچ وقت با چنین چیزی برخورد نکردم.
در آخر باید بگویم که من فهمیدم که چرا پدربزرگم روی دستانش راه میرفت. من وقتی تجربهام را برای مادرم تعریف کردم، حرفم را باور نکرد. میدانم که مسیح گفت تجربهام را به همه بگویم ولی نُه سال طول کشید تا توانستم دربارهی تجربهام حرف بزنم. به مادرم گفتم که پدربزرگ را دیدم و اینکه او چطور با هیجان میخواست روی دست راه رفتنش را به من نشان بدهد. وقتی این را گفتم صورت مادرم مثل گچ سفید شد. از مادرم پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ او گفت وقتی پدربزرگم نوجوان بوده روی دستانش راه میرفته تا بقیه را تحت تاثیر قرار بدهد. مادرم گفت که پدربزرگم خیلی در این کار خوب بوده و از این خودنمایی خیلی لذت میبرده است. اما مادرم گفت که حتما این موضوع رو از کسی شنیدهام. من گفتم که من هرگز چنین چیزی را از هیچ کس در فامیل نشنیدهام. حتی بعدا وقتی از آنها در این مورد پرسیدم، خیلیها این موضوع را نمیدانستند. مادربزرگم این موضوع را وقتی مادرم بچه بوده به او گفته و به همین خاطر، مادرم یادش مانده است. وقتی من به دنیا آمدم، پدربزرگم خیلی پیر بود و هرچی سنش بیشتر میشد، در انجام کارهایش بیشتر مشکل داشت. من هیچ چیز در مورد بچگی پدربزرگم نمیدانستم. هیچ کس هیچ وقت دربارهی او چیزی به من نگفته بود. بنابراین، مادرم میداند که هیچ راهی وجود نداشته که من از این قضیه با خبر شوم. با این حال، مادرم هنوز باور نکرده که من به بهشت رفتهام، هرچند نمیتواند توضیح دهد که چطور این قضیه را فهمیدم. پدربزرگم همانطور که در بهشت بابت این کارش خیلی افتخار میکرد، روی زمین هم چنین احساسی داشته است.
یادم رفت بگویم، تمام حیوانات خانگیای که در دوران کودکیام داشتم را در بهشت ملاقات کردم. سگها و حتی طوطیهایی که واقعا دوستشان داشتم. آنها یک مراقب هم داشتند که از همهی حیوانات مراقبت میکرد. بنابراین، اگر کسی از من بپرسد که آیا حیوانات زندگی پس از مرگ دارند؟ جواب من مثبت است.
این داستان من بود و باید بگویم با اینکه بعد از این ماجرا بارها مرتکب گناه شدم، اما میدانم که اگر درخواست بخشش کنم، بخشیده میشوم. من جوری زندگی میکنم که وقتی مُردم بهشت خانهام باشد و دوباره در کنار مسیح و خانوادهام باشم.
من در اینترنت دربارهی این تجربهام صحبت کردم، اما آنهایی که به خدا باور ندارند فکر میکنند که من دیوانه شدهام. اما برای من مهم نیست. من دائم این آیه از انجیل را به یاد میآورم که در حضور جسم نبودن، به معنای در کنار خدا بودن است (دوم قرنتیان 5:8). این حقیقت دارد.
? منبع: near-death.com/susans-nde
➖➖➖➖
?@near_death
? تجربه نزدیک به مرگ سوزان (بخش اول)
اول از همه چیز باید بگویم که من اهل یک شهر روستایی در جنوب شرقی آلباما هستم. من در کل زندگیام به کلیسا میرفتم و همیشه پدر و مادرم را میدیدم که درحال دعا کردن بودند و همواره به خدا اعتماد داشتند. اما با وجود همهی اینها، من آن قدرها به خدا نزدیک نشده بودم. من به خدا باور داشتم و معتقد بودم که مسیح به زمین آمده و بخاطر من به صلیب کشیده شده، اما این سال 1993 بود که من با تمام قلبم به مسیح ایمان آوردم.
من برای سالها از بیاشتهایی عصبی رنج میبردم. این مشکل از وقتی که من چهارده سالم بود شروع شد. سال 1993، درحالی که بیست و پنج سال سن داشتم، به قدری مریضیام شدت گرفته بود که وزنم فقط 29 کیلو شده بود. من برای این مشکلم تراپی را امتحان کردم و حتی مجبور شدم به زور غذا بخورم. اما هیچ چیز کمک نمیکرد. وقتی سپتامبر همان سال فهمیدم که کلیههایم در حال از کار افتادن هستند، همهی درمانها را کنار گذاشتم و از خدا خواستم که خودش کمکم کند. به خدا گفتم که اگر کمکم کند، من زندگیام را وقفش میکنم. من واقعا فکر نمیکردم که بمیرم، چون قبلا همیشه جان سالم به در برده بودم.
در آن دوران بیرون رفتن برایم مثل کابوس بود. مردم وقتی من را میدیدند، با لقب «دختر ایدزی» یا چیزهایی مثل این من را صدا میزدند و با صدای بلند مسخرهام میکردند. خیلی زود خانهنشین شدم؛ بیشتر بخاطر وضعیت سلامتیام و همینطور بخاطر اینکه بیرحمی مردم برایم قابل باور نبود. تا اینکه یک شب از خواب بلند شدم و تلاش میکردم که نفس بکشم اما نمیتوانستم. من به شدت احساس تهوع داشتم، بدنم شدیدا میلرزید و به قدری حالم بد بود که نمیتوانستم حرکت کنم. من فکر نمیکردم که بمیرم، چون دکترها قرار بود من را دیالیز کنند و فکر میکردم که قرار است حالم خوب شود. اما اینطور نشد.
خیلی زود من از بدنم خارج شدم. من از تونلی عبور نکردم، بلکه فقط در اطراف شناور بودم. تا اینکه قبل از اینکه خودم متوجه شوم، از بهشت سر در آوردم. من میدانم که در بهشت بودم، چون تا آن موقع هرگز چنین عطری از گلها را استشمام نکرده بودم و چنین زیباییای ندیده بودم.
در آنجا مادربزرگم را دیدم که منتظرم بود. من پیشش رفتم. او وقتی هفتاد و پنج سالش بود فوت شده بود، اما آنجا سی ساله به نظر میرسید. بعد، پدربزرگم را دیدم. او در نود و دو سالگی فوت شده بود. او جلوی من روی دستانش راه میرفت و دائم میگفت: «ببین چی کار میتونم انجام بدم.» من نمیفهمیدم که او چرا دارد این کار را انجام میدهد. بعد، مادربزرگم از من پرسید که آیا میخواهم مسیح را ببینم؟ من فریاد زدم: «بله!»
لحظهی بعد، مسیح را دیدم و شروع کردم به گریه کردن. میتوانستم محبت و دلسوزی مسیح را احساس کنم. به او گفتم که چطور مردم روی زمین بخاطر شرایطم با من بدرفتاری میکردند و چقدر بخاطر بیاشتهایی عصبیام اذیت شدم. او من را بابت این مسائل دلداری داد. او خیلی خیلی مهربان بود. او به من گفت که همهی اینها را میدانسته و گفت که همه چیز درست میشود. من از او پرسیدم که آیا قول میدهد که شرایطم درست شود؟ مسیح گفت: «بله.»
به او چیزی گفتم که شاید نباید میگفتم. گفتم «تو خیلی خوشتیپ هستی». او از این حرفم خندید و بعد هم من خندیدم. اوقات فوقالعاده خوبی را گذراندم.
به ظاهرش توجه کردم. او قدی در حدود دو متر داشت و وزنش احتمالا حدود 68 کیلو بود. او لاغر اندام بود و چشمان قهوهای و موهای قهوهای تیرهای داشت. افراد زیادی دور و برش بودند، اما من به راحتی میتوانستم پیشش بروم و با او صحبت کنم. این من را به شدت تحت تاثیر قرار داد؛ چون روی زمین شما به سادگی نمیتوانید سراغ یک آدم مهم بروید و با او حرف بزنید؛ اما در مورد مسیح قضیه فرق میکند؛ شما به راحتی میتوانید این کار را انجام دهید.
بعد، مسیح به من گفت که باید برگردم و چیزهایی که دیدم را برای همه تعریف کنم. من هم قبول کردم. سپس مسیح من را در آغوش گرفت و وقتی من را در آغوش گرفت، احساس کردم که یک میلیون ولت برق در بدنم جریان پیدا کرد و بخاطر نیروی شدیدی که از جانب مسیح احساس میکردم نمیتوانستم روی پایم بایستم.
بعد احساس کردم که به سرعت دارم به پایین میافتم. من به معنی واقعی کلمه درون بدنم که روی تخت بود کوبیده شدم. من به بدنم برگشتم. به قدری شدید به بدنم کوبیده شدم که بیاختیار نشستم. از اینکه دیگر در حضور مسیح نیستم و به جایی برگشتم که همه بیرحم هستند، احساس ناامیدی میکردم. خیلی حالم بد بود. من هنوز میتوانستم آن حس برقگرفتگی لمس کردن مسیح را احساس کنم. اما باز حالم خیلی بد بود. تا اینکه نهایتا خوابم برد.
➖➖➖➖
?@near_death
? بخشی از مقدمه مترجم کتاب «گربهروحها»:
گربهها، فرشتههایی هستند که حضورشان در زندگیمان، به هر میزانی که باشد، موجب برکت و رحمت است. علاقهی من به این فرشتههای دوستداشتنی باعث شد که این چند وقت، دائما به دنبال یک منبع اختصاصی در مورد آنها باشم؛ تا اینکه نهایتا، به این کتاب بر خوردم و بلافاصله ترجمهاش را شروع کردم.
این کتاب که نسخهی زبان اصلیاش در سال 2007 منتشر شده، حاصل پژوهش نویسنده، خانم داستی رینبولت است که موفق شده مجموعهای از روایتهای صادقانه در ارتباط با مواجههی افراد با ارواح گربهها را جمعآوری کرده و در قالب این کتاب جذاب منتشر کند. نویسنده، نام و مشخصات کامل راویان و حتی آدرس محل تجربههای گزارش شده را ذکر کرده، تا اهل تحقیق بتوانند برای جستجوی بیشتر خودشان دست به کار شوند. از قضا، تعدادی از گزارشهای موجود در این کتاب، به خصوص در انتهای فصل آخر، بیشتر مختص همین گروه اهل تحقیق است و صرفا اشارهای کوتاه به گزارشهای موجود هستند.
اما اغلب روایتهای ذکر شده در این کتاب، بیشتر از اینکه داستانهایی ماورائی در مورد اشباح باشند، گزارشهای صمیمانهای هستند که ما را بیش از پیش، با نور وجود گربهها و پیوند بین انسانها و این موجودات دوستداشتنی آشنا میکنند. در بسیاری از این گزارشها، برخوردهای ماورائی، معمولا کوتاه و مختصر هستند؛ اما روایتها به شیوهای بیان شدهاند که ما را به خوبی با این ارواح کوچک مانوس میکنند. حدس میزنم که گربهدوستان عاشق روایتهای این کتاب خواهند شد.
نکتهی جالب اینجاست که نویسندهی کتاب، ابتدائا یک محقق در زمینهی امور ماورائی نبوده، بلکه او یک نویسندهی شناخته شده در حوزهی گربهها است که حتی در این زمینه جوایز زیادی هم کسب کرده است. او نویسندهی کتاب «بچهگربهها فور دامیز» ، عنوان یکی از کتابهای مجموعهی مشهور «فور دامیز» که در ایران با عنوان «به زبان آدمیزاد» یا «فور دامیز» ترجمه شدهاند، میباشد؛ و در انجمنها، مجلات و موسسات بسیاری که در زمینهی گربهها و حیوانات کار میکنند نیز فعالیت دارد.
تمرکز اصلی کتاب بر روی «ظهور روح» گربههاست. ظهور روح (Apparition) به پدیدهی ظاهر شدن، شنیدن صدا یا احساس حضور یک روح گفته میشود. معمولا از روح ظاهرشده با عنوان «شبح» یاد میکنند که گاهی این تعبیر باعث تصورات اشتباهی میشود که در ادامه به آنها اشاره خواهیم کرد. همچنین، باید توجه داشت که تماس انسانها با ارواح گربهها و دیگر حیوانات، فقط در قالب ظهور روح منحصر نمیشود و برای مثال، در تجارب نزدیک به مرگ، ارتباطات مدیومی، رویاها و هیپنوتیزم نیز این ارتباطها وجود دارند. به این مسئله هم مختصرا در ادامه اشاره خواهم کرد.
برای تهیهی پیدیاف این کتاب به یوزرنیم زیر در تلگرام پیام دهید:
@Ahmad_Behzadi_74
➖➖➖➖
?@near_death
? ما مانند تکههای یک پازل بزرگ به هم متصل هستیم... ما همه برادر و خواهر یکدیگریم
▪️ بخشی از تجربه نزدیک به مرگ «جف اولسن»
✍️ ترجمه: احمد بهزادی
? من جنب و جوش راهروی بیمارستان را احساس میکردم. دکترها و پرستارها را میدیدم که در حال انجام وظایفشان بودند. من به راحتی اطراف آنها حرکت میکردم. متوجه شدم که آنها متوجه حضور من نیستند و من را نمیبینند... هرچند من میتوانستم آنها را ببینم. ادراک من گسترده شده بود؛ هرکسی را که میدیدم، نسبت به او شناخت بینقصی داشتم. من میدانستم که شادی و غم آنها چیست؛ چه چیزی را دوست دارند و از چه چیزی متنفر هستند. من از دردها و اسرار آنها مطلع بودم. من میدانستم که آنها چه احساسی دارند و به صورت شهودی میدانستم که چرا چنین احساسی دارند. من در یک آن و بدون هیچ تلاشی، آنها را به خوبی خودم میشناختم. من میتوانستم قلب آنها را ببینم. من ناگهان عشقی شدید را نسبت به هر کدام از آنها احساس میکردم. این احساس عشق، رمانتیک نبود، بلکه عشقی بینقص و مشفقانه بود.
? همینطور که اطراف بیمارستان حرکت میکردم، توقف میکردم تا زیبایی انسانهایی را که میدیدم مشاهده کنم. من ذات حقیقی آنها را احساس میکردم و با اینکه هرگز قبلا آنها را ندیده بودم، از اتصال خودم با هرکدام از آنها شگفتزده میشدم. من در بیشتر عمرم، از مردم دوری میکردم، اما حالا، هرکسی را که میدیدم در حقیقت برادر یا خواهر من بود. و حتی فراتر از این، به طرز عجیبی، آنها «من» بودند! همهی ما مانند تکههای یک پازل بزرگ، به همدیگر متصل بودیم.
? ناگهان کلمات مسیح در انجیل به ذهنم خطور کرد: «آنچه برای یکی از کوچکترین برادران من کردید، در واقع برای من کردید» (متی 25:40). آیا او هم همین آگاهیای که من داشتم را تجربه میکرد؟ آیا او هم احساسی مشابه با احساس من داشت؟ آیا وقتی مسیح روی زمین قدم برمیداشت، با چنین سطح عمیقی از عشق، نسبت به همهی افراد شناخت داشت؟
? من فهمیدم که مسیح خودش را بهتر از فردی که گدایی میکرد یا فردی که زندانی بود نمیدانست، بلکه میدانست که با آنها در اتحاد است. مسیح آنها را به طرز بینقصی میشناخت، همانطور که من در تجربهام، غریبههایی را که میدیدم میشناختم. همهی ما به همدیگر متصل هستیم و از منظر خدا، همهی ما با هم برابریم. من این را دیدم، احساس کردم و تجربه کردم.
? بخشی از تجربه نزدیک به مرگ «جف اولسن» (Jeff Olsen)
➖➖➖➖
?@near_death
? مدیوم معتبر، خانم لارا لین جکسون در کتابش به اسم «نشانهها» مینویسد:
باور دارم تمام هنرمندان در ساختن هنر خود به گروه نور در دیگرسو وصل شده و با آن همکاری میکنند. برای مثال، جی. کی. رولینگ، نویسندهی مجموعه داستانهای هری پاتر، گفته است ایدهی اولیه این اثر چگونه به ذهنش رسید. در واقع، وقتی او در قطاری بین منچستر و لندن گرفتار شده بود، ایدهی تمام داستان و قهرمانان هفت رمان هری پاتر، در یک لحظه به ذهنش رسید.
رولینگ میگوید: «هنگامی که ایدهی شخصیت هری پاتر به ذهنم رسید، خودکار و کاغذ نداشتم و خجالت میکشیدم که در قطار از کسی خودکار بخواهم و به من ندهد؛ اما وقتی به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که این بهترین اتفاق زندگیام بود، زیرا توانستم چهار ساعت تمام در قطار، به ایدههای این کتاب به دقت فکر کنم.»
چه مسئلهی شگفت انگیزی!
بی شک حتی جی. کی. رولینگ هم دریافتی از کائنات داشته که بر اساس آن، هری پاتر را ساخته است. او هنوز هم باید نقش خود را ایفا کند، زیرا هنر همیشه یک نوع همکاری است.
هیچ هنرمندی به تنهایی کار نمیکند.
هنر، همکاری بین هنرمند و گروه نور در دیگرسو است که نور خلاق، الهام و انرژی را از دیگرسو برایمان میفرستند.
➖➖➖➖
?@near_death
? تجربه نزدیک به مرگ خانم لیسا مِیلر ✍️ ترجمه: احمد بهزادی ? بخش سوم از سوم (آخر) به جز «شفا گرفتن»، دیگر یادم نمیآید که همراه با خانوادهی روحیام چه کارهایی انجام دادیم. جز اینکه باهم بودیم و از این باهم بودن بسیار لذت میبردیم. من این «عالم نور» را به…
Telegram
خانواده مادر، مطالب معنوی
صوتی تجربه نزدیک به مرگ(NDE) خانم لیسا مِیلر ترجمه: احمد بهزادی خانم لیسا در زمانی که کودک 5 ساله ای بوده در طی یک حادثه، تجربه نزدیک به مرگ داشته. در جریان این تجربه، او با یک موجود نوری بسیار مهربان در یک مکان بسیار زیبا ملاقات میکند که آن موجود به او…
*? خدایا، ندامت و طلب بخشش ما را به قلب کسانی که خواسته یا ناخواسته باعث رنجششان شدهایم برسان و به آنها کمک کن تا ما را ببخشند. عشق ما را به آنها برسان و آرامش را جایگزین ناراحتی آنها کن. به ما نیز کمک کن تا بتوانیم کسانی را که باعث رنجشمان شدهاند ببخشیم.*
➖➖➖➖
?@near_death
ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin
Last updated 3 days ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 month, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month ago