کانال فال مارال

Description
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 4 days ago

1 week, 2 days ago

#سرگذشت_مینا_2

🎍قسمت دوم

من که اینو شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد. نیما منو نمیخواست. منی که تمام عمرمو با فکرش سر کرده بودم. حالم بد بود. شب و روزم شده بود گریه.خواهرم زهرا که همیشه سنگ صبورم بود بهم میگفت اون الان 4 ساله تو رو ندیده. اگه الان ببینت که اینقدر دختر نازو قشنگ و خانمی شدی عاشقت میشه.خلاصه نشستن و با مامانم و خالم تصمیم گرفتن که منو بفرستن اصفهان خونه خالم تا شاید بتونم تو دل نیما جا باز کنم. بابام خیلی مخالف بود و میگفت دارین کوچیک میکنین مینا رو. حرف و حدیث درست میشه باز..

ولی خالم و مامانم اصرار داشتن که چیز خاصی نیست و مینا فقط میخواد بیاد یه سر خونه خالش و این که حرفو حدیث نداره.
خلاصه به هر زوری بود بابامو راضی کردن. منم به شوق دیدن نیما ساکمو بستم راهی اصفهان شدم کلی راه بود و من تمام راهو استرس داشتم که حالا چی میشه. منی که تا حالا 100 کیلومتر از روستامون دورتر نیومده بودم حالا داشتم تک و تنها و با اتوبوس میرفتم یه شهر با فاصله چند صدکیلومتر تا روستامون. وقتی رسیدم ترمینال جمشیداقا و خالم و نادیا اومده بودن دنبالم. نادیا که از من 1 سال بزرگتر بود پرید بغلم کرد و کلی خوشحال بود از دیدنم....
سوار ماشین شدیم....
+ببخشید زحمتتون دادم این موقع شب اومدین ترمینال...
_چه زحمتی خاله. این همه ما اومدیم مهمون شما شدیم یه بارم تو اومدی...اقا جمشید خیلی منو دوست داشت. از همون بچگی همیشه منو میبوسید و بغل میکرد. همیشه میگفت عین نادیام براش. اون‌شب هم خوشحالیو تو چشماش میدیدم.
خلاصه رسیدیم خونشون. چه خونه شیکی. یه خونه بزرگ و دوبلکس. طبقه بالا 3 تا اتاق برای بچه ها و یه اتاقم پایین برای خالم اینا.
تا رسیدیم و وارد خونه شدم اول نعیم اومد پیشواز و خوشامد گفت. بعدشم رومو برگردوندمو بالاخره نیما رو دیدم. یه مرد قد بلند و چشم و ابرو مشکی. با یه لباس آستين حلقه ای و شلوارک اومد سلام کرد...

تو خونه ما هیچوقت مردی اینطوری نمیگرده... از خجالت سرمو انداختم پایینو یواش سلام کردم. نیما انگار زیاد از بودنم خوشحال نبود. رفتم تو اتاق نادیا و لباسامو عوض کردم. یه بلیز و دامن زرشکی پوشیدم. قشنگ ترین لباسم بود. ولی وقتی سرو شکل نادیا و خالمو تو خونه دیدم از لباسام خجالت کشیدم. چقدر اینجا آدمای متفاوتی بودن. انگار نه انگار که اینا اون آدمای قبلن. خلاصه رفتیم سرمیز شام. خالم کلی تدارک دیده بود. شامو خوردیم و من رفتم تو اتاق نادیا خوابیدم. خواب که نرفتم البته. تمام شبو داشتم به نیما فکر میکردم. به اینکه اصلا بهم محل نذاشت. اصلا انگار منو نمیدید. به قول بابام حس میکردم خودمو کوچیک کردم..تو همین فکرا بودم که خواب رفتم. صبح به خاطر عادتی که داشتم ساعت 5 بیدار شدم. همه خواب بودن. منم برای اینکه کسی بیدار نشه تو جام موندم. دور و بر ساعت 6.30 بود که همه پاشدن.
نعیم و آقا جمشید رفتن مغازه. نیمام که فوق لیسانسشو گرفته بود و تو شرکت دوست آقا جمشید کار میکرد... نادیام رفت دانشگاه. منو خالمم موندیم خونه و کلی با هم حرف زدیم....
_مینا خاله میدونی که من چقدر دوستت دارم و دلم میخواد این وصلت بشه ولی دیدی که نیما چه جور اخلاقی داره...حرف تو کلش نمیره. به خدا جمشید از بس بهش گفته که مینا پات نشسته و باید بگیریش گوش نمیده. مامانتو باباتم که زنگ زدن ما از شرمندگی نمیدونستیم چی بگیم. اون‌روزم زهرا زنگ زد گفت مینا رو ببرین خونتون شاید نیما دیدو پسندید منم گفتم چشم. خاله من هرکار از دستم برمیاد میکنم. میدونم پشت سرت حرفه. اما به خدا ما خودمونم موندیم چکار کنیم....

#ادامه_دارد.... (فرداشب)
#داستان و پند #

🪢🪶🪢🪶 @fal_maral
🪢🪶🪢🪶🪢🪶🪢🪶🪢

1 week, 2 days ago

#سرگذشت_مینا_1

🎍قسمت اول

من مینام دختر آخر یه خونواده 8 نفره.. الان 32 سالمه. از وقتی که یادم میاد اطرافیانم همیشه اسم پسر خالم نیما رو تو گوشم زمزمه میکردن. شوهرخالم (آقا جمشید) که خیلی با بابام صمیمی بودن وقتی به دنیا اومدم منو برای پسرش نشون کرد و اسممو گذاشت مینا که شبیه اسم نیما باشه.
نیما پنج سال از من بزرگتر بود و بچه دوم خونواده بود و یه خواهر داشت به اسم نادیا و یه برادر به اسم نعیم. خالم اینا تا وقتی که من 8 سالم بود تو روستامون زندگی میکردن. و منو نیما هم بازی بودیم و از بس بزرگترا تو گوشمون خونده بودن حتی تو بازیامونم نقش زن و شوهرو بازی میکردیم.

گذشت و گذشت تا اینکه شوهر خالم یهو تصمیم گرفت که بره تو اصفهان یه مغازه بزنه. در عرض 2 ماه تمام ملک و املاکشو فروخت و سرمایه اش رو جمع کردو با خالم اینا رفتن اصفهان.منم موندم و فکر نیما. تمام بچگیم با فکر کردن بهش میگذشت. تموم دلخوشیم چند ماه تابستون و ایام نوروز بود که خالم اینا میومدن روستا. بهترین روزای عمومو با اومدن نیما میگذروندم. خالمم هر دفعه به من میگفت عروس خودمی و این حرفا منم ذوق مرگ میشدم.
یه مدت به همین روال گذشت ولی بعد از چند سال خالم اینا دیگه کمتر میومدن روستا. یا اگه خالم میومد فقط نادیا که از همه کوچیکتر بود و با خودش میاوردو نیما و نعیم میموندن شهر و کلاسای تابستونی میرفتن بعدشم که دانشگاه قبول شدن و دیگه وقت جایی رفتنو نداشتن...

من دیگه 21 سالم شده بود و درسم و تموم کرده بودم و دیپلم داشتم. راستش وقت درس خوندن برای دانشگاه و نداشتم. ما 4 تا گاو داشتیم و 30 تا گوسفند و یه حیاط بزرگ و کلی رفت و آمد. من همش مشغول کار خونه بودمو وقت سرخاروندنم نداشتم.
تو روستای ما دخترا اکثرا تا 20 سالگی عروس میشدن ولی من با اینکه دختر خوشگلی بودم اصلا خواستگار نداشتم. دلیلشم این بود که همه منو ناف بریده و نامزد نیما میدونستن. اگرچه که خالم دیگه حرفی نزده بود و چند سال بود نیما اصلا نیومده بود روستا و خالم اینا انگار یه جورایی قضیه رو تموم شده میدونستن. ولی قضیه به این راحتی نبود.
مامانم خیلی غصه میخورد. همش از این ور و اونور حرف میشنید که رو دخترت اسم گذاشتن چرا نبردنش و دنبال یه ایراد تو من میگشتن. خلاصه که مامانمم از حرف و حديثا خسته شد و یه روز تلفنو برداشت و به خالم زنگ زد و گفت بیاین قضیه رو تموم کنین. مينا حرف پشتش زیاده و دیگه تا کی صبر کنیم حداقل نیما رو بیار یه انگشتر دست این بچه بکنین...خالمم از اونور آه و ناله که الان دوره و زمونه فرق کرده و بچه ها خودشون باید تصمیم بگیرنو ما هیچ کاره ایم.
مامانمم گوشیو قطع کرد و قضیه رو به بابام گفت. بابام زنگ زد شوهرخالمو گفت رو دخترم اسم گذاشتین و حالا زدین زیر همه چیز. شوهر خالم میگفت نیما قبول نمیکنه و میگه قول و قراراتون به من ربطی نداره و زیر بار حرفمون نمیره وگرنه کی بهتر از میناس برامون...

#ادامه_دارد..
#داستان و پند #

🪢🪶🪢🪶 @fal_maral
🪢🪶🪢🪶🪢🪶🪢🪶🪢

1 week, 2 days ago

❤️دوستان خوبم❤️
برای تک تک مطالب ارائه شده توسط
همکاران کلی زمان و زحمت هزینه شده
تا شما خوبان از یک کانال کامل بهره ببرید پس لطفا ما رو با ری کشن خودتون همراهی کنید تا انشاالله دوستان هم نهایت همکاری رو با کانال داشته باشند در ضمن مشتاق شنیدن و دیدن انتقادات و پیشنهادات شما جهت بهبود کانال هستیم
با تشکر :فال مارال

1 week, 4 days ago

#شوهر_شکاک_6 *💎قسمت ششم *گفت:چه اشتباهی کردم قبل از اینکه مطمئن بشم بچه منه ،به اسم خودم شناسنامه گرفتم...
داشتم بچه رو شیر میدادم و مادر رفته بود به پدر سربزنه و برگرده..منتظر بود تا جوابشو بدم و دوباره منو به باد کتک بگیره...
بچه رو از سینم جدا کردم و به حضرت زهرا قسم دادم که حق عفت و پاکی منو از این مرد به ظاهر شریف بگیره..سرمو به زیر انداختم.لباس بچه رو از سینه اش کنار زدم و اشکهامو رو بدن لختش ریختم.
بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت.صدای کوبیده شدن در حیاط نشون میداد که از خونه هم رفت...
کمی آرام شده بودم.تمام مدتی که تهمتهای جور به جور میزد دعا میخوندم و اشک میریختم.و امروز با بچه ای معصوم  که شیر پاک میخورد همراه شدم.
آرام شده بودم.به مادر زنگ زدم که نیا مادر ما میریم بیرون غذا بخوریم.
باورش شده بود.نیومد.آقا هم برا نهار نیومد.دوربینهارو با گوشیش چک میکرد.زنگ زد برنداشتم.پیام فرستاد:چیزی برا خوردن داری؟؟؟جواب ندادم.
نزدیکای غروب بود.هنوز شناسنامه رو نگاه نکرده بودم و خودم همیشه بچه ام رو تو دلم حسن صدا میکردم..همیشه متوسل به امام حسن میشدم و به مادرش حضرت زهرا قسم میدادم که انتقام منو از این مرد بگیره...

بچه هیچ گریه ای نمیکرد فقط ساکت بود و اگه خودم شیر میدادم میخورد و فقط نگاه میکرد.انگار حالمو درک میکرد.
هوا تاریک بود که با دو پرس غذا اومد.تو آشپزخونه میز رو چید و ازم خواست که برم شام بخوریم.مادرم از ظهر تا حالا زنگم نزده بود.بهش زنگ زدم که مادر ما شام داریم چیزی نیار..(نه که نگرانم بود😄😄).
بیصدا شام رو خوردم و رفتم که از چایی که دم کرده بود بیارم.دیدم بچه رو بغل کرده و آورده آشپزخونه.اولین بارش بود بچه اش رو بغل کرده بود.گفت:از اسمش خوشت اومد؟؟؟گفتم ندیدم شناسنامه رو.
از تعجب دهنش باز مونده بود...چرا؟؟تو که واسه فهمیدن اسمش عجله داشتی.شروع کرد به مسابقه ۲۰ سوالی...
آقا کِیفش کوک بود و من منتظر انتقامی بودم که خدای این طفل معصوم و حلال زاده از این مرد بگیره.چند تا اسم گفتم و همه رو رد کرد.به ذهنم هم خطور نمیکرد که آقای بی دین بخواد اسم پسرشو حسین بذاره..
حسین...
اسم قشنگی بود.و چیزی نگفتم
ساکت شدم و از خدا خواستم که خودش راهی جلو پام بذاره و منو رسوای عالم نکنه.تا حالا رو هم به خاطر پدرم...فقط پدرم همه چیزو تحمل کرده بودم.

هنوز بچه بغلش بود.بوسیدش اما من انگار خواب بودم.گفت زنگ بزن پدرت بیاد اسشو تو گوشش بگه.منم میرم میوه و شیرینی میخرم تا بیان.هیچ مراسمی جشن و سورانی برای هفتم یا دهم برگزار نکرده بودیم.
زنگ زدم پدر اومده بود.ته دلش شادی رو میدیدم.انگار از چشمام دیده بود که یه ذره آرامش ته قلبم دارم.اون شب پدر اسم پسرمو تو گوشش خوند و با دلگرمی از خونمون رفت.رفتارای شوهرم واقعا غیرقابل پیش بینی شده بود.هیچ حرفی که به پدرم بربخوره، نزد.اونا رفتن و ما سه نفر تنها شدیم.گفت:"....#ادامه_دارد...**.
#داستان و پند #
@fal_maral

1 week, 4 days ago

#شوهر_شکاک_5 *💎*قسمت پنجم

طلاق عاطفی تو زندگی ما خیلی زودتر از حد تصورم اتفاق افتاد.ماه به ماه همبستر هم نمیشدیم.برای همین هیچ وسیله پیشگیری هم مصرف نمیکردم.دوست نداشتم بچه دار بشم تا برای خودم همسلولی داشته باشم.تنها سوختنم بهتر بود...
من از زیبایی هیچی کم نداشتم و اون از حضور اجتماعی هیچی کم نداشت.
برای خونه دوربین نصب کرد.از چندین سمت در ورودی....
نزدیکای عید بود که علائم بارداری داشتم.حدسش نباید سخت باشه...یک کلام گفت از من نیست و من هم که به عفت خودم اطمینان داشتم موقعیت خوبی بود تا خودمو ثابت کنم.جای اسلحه کمریشو میدونستم.آوردم و گفتم میریم آزمایش ژنتیک اگه از تو بود میکشمت اگه از تو نبود تو منو بکش...
خندید گفت مال این حرفا نیستی...
گفتم ثابت میکنم حالا ببین خودکشی میکنم یا دیگر کشی...خواهر کوچکترش که دانشجو بود آزادی بیش از حدش کار دستش داد..اون درحالت اجبار  با یکی از همکلاسیهاش ازدواج کرد.روزهای جهنمی ادامه داشتن.دوسه هفته یکبار میرفتیم خونه مادر و اونجا هم جز پدر کسی از احوالم خبر نداشت.اشکهای درون پدر رو از چشماش میدیدم.

جالب زندگیمون این بود که  شوهرم،خواهر کوچکمو برای یکی از همکاراش معرفی کرده بود.پدر حتی موافقت نکرد که بیان خواستگاری و این یه بهانه دیگه بود برای کتک زدن من در حالی که شش ماهه باردار بودم.خواهر بزرگش هم قبل از زایمان من با یه شغل آزاد ازدواج کرد.
(بماند که مراسم عروسی خواهرشوهرام چقدر تهمت شنیدم..یه روز که برق رفته بود ادعا میکرد که خودم دوربینارو قطع کردم و برادرزاده اش درحالی که من ۸ ماهه باردار بودم اومده خونه.)از گفتن هیچ تهمتی اِبایی نداشت..متاسفانه شوهرِ خواهر شوهر بزرگم،یه نَموره اخلاقش به داداشش رفته بود و از فردای عقد اجازه نداد بره سرکار(تدریس تو مدرسه)..
این هم تلنگری برای آقا نبود.خواهر کوچکترش هم زندگی به سامانی نداشت.مادرش هم روزگار پیری وبال جاریم بود.یه روز گفت: بعد زایمانت مادرمو میارم پیشت که چند سالی هم ما ازش نگهداری کنیم.البته میل خودته میتونیم اسباب کشی کنیم روستا پیش مادرم...

چه عجب!!!به منم حق انتخاب داد....
اما دیگه روم باز شده بود.روش وایستادمو گفتم قبول نمیکنم.جوابش خیلی دندانشکن و افتضاح بود."خواهرامو که از سرت واکردی؛آزاد باش و هرزگیتو بکن.اما به همین خیال باش...میکشمت"
دوباره به طرفم حجوم آورد و با ضربه ناخوداگاهی که به شکمم خورد باعث شد ۲۰ روز مونده به وقت زایمانم دردم شروع بشه.
رفتیم بیمارستان؛ هیچ چیزمون به زن و شوهری که منتظر اولین بچه شون بودن، شبیه نبود.یادم رفت بگم که دوران بارداری از آزمایش ژنتیک نمیدونم به چه دلیلی منصرف شد...از بیمارستان که مرخص شدم مادرم هم همراهم و مثلا برای مواظبت از من که زایمان سختی داشتم اومد.تو فامیل همه به مادرم میگن خنثی،دیگه شده بود لقبش و خودشم باورش شده بود که همین جوریه.
شوهرم که میدونست مادرم هیچی عین خیالش نیست خیلی پیش مادرم هوا برش نمیداشت.اما با دیدن پدرم با انواع و عنوانهای مختلف زباناً آزارم میداد.میدونست پدرم زجر میکشه.
اسم همه بچه های فامیلو پدرم میذاشت اما هنوز بچه دوازده روزه من اسم نداشت.روز سیزدهم شناسنامه رو کوبید روی میز آرایش و...‌
#ادامه_دارد
...**.
#داستان و پند #

@fal_maral

1 week, 4 days ago

✌️فال اوراکل برای متولدین هر فصل✌️

💫متولدین بهار (فروردین، اردیبهشت، خرداد):

❤️پیام اوراکل

«هم‌اکنون زمان رشد و آغاز دوباره است. مانند طبیعت در بهار، شما نیز در حال شکوفا شدن هستید. روی نیت‌های قلبی خود تمرکز کنید و به فرصت‌های تازه‌ای که به سمت شما می‌آیند، پاسخ مثبت دهید. ایمان داشته باشید که هر چیزی که نیاز دارید، در مسیرتان قرار خواهد گرفت.»

💫متولدین تابستان (تیر، مرداد، شهریور):

❤️پیام اوراکل

«شما در اوج انرژی خود هستید. نور و گرمای تابستان نشانه‌ای از قدرت درونی شماست. اگر پروژه‌ای یا هدفی دارید که مدت‌ها به آن فکر کرده‌اید، اکنون زمان عمل کردن است. اعتماد به خودتان کلید موفقیت شماست.»

متولدین پاییز (مهر، آبان، آذر):

❤️پیام اوراکل

«فصل پاییز نمادی از رها کردن و ساختن دوباره است. زمان آن رسیده که چیزهایی که دیگر به شما خدمت نمی‌کنند را رها کنید. اجازه دهید زندگی‌تان با هماهنگی بیشتری پیش رود و فضایی برای دریافت نعمت‌های تازه ایجاد کنید.»

💫متولدین زمستان (دی، بهمن، اسفند):

❤️پیام اوراکل

«زمستان به شما یادآوری می‌کند که درون خود را بازبینی کنید. اکنون زمان استراحت و تجدید قواست. به صدای درونی‌تان گوش دهید و از این فرصت برای تجدید ارتباط با روح خود بهره ببرید. انرژی آرام زمستان به شما وضوح و آرامش خواهد بخشید.»

❤️ توصیه کلی

اوراکل به شما می‌گوید که هر فصل فرصتی برای رشد و پیشرفت است. از انرژی فصل جاری برای همسو شدن با مسیر زندگی‌تان استفاده کنید.

☔️برای ( فال شخصی، تخصصی و کامل نظیره : تاروت، قهوه، پاسور وچای .... با ای دی زیر در ارتباط باشید👇

@marala5

0990 169 1440

1 week, 6 days ago
1 week, 6 days ago

فال تاروت 200

فال قهوه 200

فال شمع 200

فال چای 200

فال عشقی و احساسی کامل 200

فال مثلث عشقی ( بی نظیر ) 250

فال زناشویی مخصوص افراد در رابطه
جامع و کامل 250

فال کراش 200

فال کات شده ها 200

فال دو کاپ 250

فال احضار موکل با شمع و آب 250

فال کاری و مالی 200

فال کامل سالانه 700

تک نیت کامل 80

سرکتاب با تعبیر کامل 200

استخاره شرعی و کامل 50

تعبیر خواب رویایی 100

حرز امام جواد کامل و تضمینی 700

مهره مار اصل هندی و تضمینی یک میلیون

دوستان لطفا توجه کنید

در صورت درخواست فال یا سرکتاب اسم شناسنامه ای خودتون و مادرتون

و چنانچه شخصی در زندگی شماست
مشخصات این شخص رو هم ذکر کنید

تلفن
0990 169 1440

شماره کارت جهت واریزی

6037 9972 9304 5887

یا

5892 1015 7052 6661

به نام حکیم

با تشکر
@fal_maral

1 week, 6 days ago
❈ ***📢*** یک خبر خوب برای …

❈  📢 یک خبر خوب برای فردا 💌
🌸 دوشنبه  ۱۷ دی ۱۴۰۳ 🌸

🌷 #مهر: فردایی پر از تازگی و طراوت در انتظارتان است. شاهد خبرها یا اتفاقات خوشحال‌کننده‌ای خواهید بود.

🌻 #آبان: خوشبختانه فردا شما با دنیای معنوی درونتان ارتباط برقرار خواهید کرد؛ بنابراین طبیعت پرشور و حرارت شما می‌تواند منبع الهامی برای افراد دیگر نیز باشد.

💐 #آذر: فردا در وضعيت جديدی قرار می‌گيری و درباره‌ی موضوعی بايد تصمیم نهایی‌ات را اعلام کنی.

🌹 #دی: فردا خبرهای خوبی در رابطه با مسائل اقتصادی به دست شما خواهد رسید و فرصت‌های زیادی را پیش رویتان قرار خواهد داد.

🥀 #بهمن: فردا فضای خوب و دلچسبی در محيط خانه يا محل كار حاکم خواهد بود.

🌼 #اسفند: فردا فرصتی پیش می‌آید که می‌توانی آن را نردبانی برای پیشرفت و رسيدن به موفقيت‌های بزرگ، قرار دهی.

t.me/fal_maral

2 weeks, 2 days ago

❤️دوستان خوبم❤️
برای تک تک مطالب ارائه شده توسط
همکاران کلی زمان و زحمت هزینه شده
تا شما خوبان از یک کانال کامل بهره ببرید پس لطفا ما رو با ری کشن خودتون همراهی کنید تا انشاالله دوستان هم نهایت همکاری رو با کانال داشته باشند در ضمن مشتاق شنیدن و دیدن انتقادات و پیشنهادات شما جهت بهبود کانال هستیم
با تشکر :فال مارال

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 4 days ago