Majid Zarghami

Description
کانال رسمی‌ مجیدضرغامی:
شاعر، پژوهشگر، مدیرهنری و طرح گرافیک...
محلی برای به اشتراگ گذاشتن آثار و نظرات پیرامون هنر ادبیات و زمانه...
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 3 weeks ago

1 year, 3 months ago

می خواهم راه بیفتم و به مزار شمس بروم اما باران یک ریز می بارد و من نمی دانم با مسیر و این باران و این همه ماشین در رفت و آمد چه زمانی موفق به دیدنش شوم. دیروز رفیق شاعری تماس گرفت که راس ساعت بر مزار شمس جمع می شویم، اما من فقط می خواهم برم و شمس را ببینم و برگردم. وقتی باران این طور می زند گاه تنها حوصله ی خودت را داری و قطرات که پشت قطرات حرف هایی دارند انگار... چیزی شبیه به آن آواز زیبای حبیب...
صبح دوستی از تورونتو پیام گذاشته که: سلام رفیق! محمدعلی هم از دست دادیم! به همین سادگی!
ادبیات امروز #محمدمحمدعلی و داستان هایش و زیبایی ، حال و اطوار قلمش را از دست داد...

گفتم هی منتظر بودم، اما تعجب کردم که چرا به سیگار برگ هیچ تعلق خاطری نداشتید در آن داستان دل و دلدادگی... خندید و گفت این حرف های کسی است که یا سیگار نمی کشد یا اوشنو ندیده است در تمام عمرش!

رویا می گفت شمس در هر حالی که بود در بیماری و سرماخوردگی سیگارش ترک نمی شد، اما در این سه چهار روز حتی یک پک به سیگار نزده! گفت به دکتر گفته ام نکند ترک سریع سیگار برایش بد باشد.... وقتی نیاز باشد ادم برای یار به هر دری می زند....

غرض!
باران هم زیباست هم سرِ ناسازگاری دارد. عین تمام زیبایی های این عالم!
حواس آدم را پرت می کند...

خدا نگهدار آقای محمدعلی
به قول آن رفیق: لا تخف مَرد!

#مجیدضرغامی

1 year, 3 months ago
خدایا چرا این همه خبر بد …

خدایا چرا این همه خبر بد تمام نمی شود؟ شمس عزیز الان زمان پختگی و آسایش بود!
گفتم باید از نو بخوانیم نیما و شاملو و فروغ و اخوان و همه را باید امروزی و به روز و علمی بخوانیم گفتی عالی ست انجامش می دهیم چند روز صبر کن خلوت شوم. سخن رمز دهان را بردی که برگردی...

زین میان تیغ به ما آخته ای یعنی چه!!؟

چکار کنیم با این همه غم و تنهایی و حسرت از دست دادن آدم های درست و مرغوب
روزی که آمدی جلوی دوربین من برای ثبت همین عکس فکر نمیکردم یک روزی از غم از دست دادنت زیر آن بنویسم.
تسلیت به #رویاتفتی و #بامداد
تسلیت به #شعرامروز

#شمس_آقاجانی

#مجیدضرغامی
@ahoora_mz

1 year, 4 months ago

از #احمدرضا_احمدی بارها شنیدم که پشت تلفن او را آقا خطاب می کرد. می گفت گلستان آدم حسابی است! ظاهرا در خانه به او شاهی می گفتند... طاهباز می گفت تا چشم آزاد و رفقا به #فروغ_فرخزاد می افتاد بحث سرمایه داری و بورژوازی را میان می کشیدند برای طعنه به گلستان و فروغ می گفت شما نمی فهمید! هر کسی یک جکوار زیر پایش باشد بورژوا نیست! جهان بینی فروغ در شعرهای دفترهای آخر بسیار در تاثیر اوست و تاثیر او نیز از فروغ... به نظرم توجه مفرط درصد بالایی از مخاطبین به او و سبک زندگیش به دلیل سرگذشت و عشق دیوانه وارِ فروغ باشد... از بعضی ها مانند خانم حنانه شنیدم که او را قاتل فروغ می دانستند ! و ماجراهایی از مستی فروغ و دعوایی قبل از آن تصادف سخن می گفتند از بچه ای که مدعی بودند فروغ میخواسته و او نه! و از این که نامه ها و دست نویس های فروغ را به سرعت جمع کرده و البته هیچ مدرکی برای این ادعا نداشتند! احمدرضا می گفت دروغ می گویند به گلستان و شخصیتش حسادت می کنند...

با این حال من فکر می کنم مردی که #فروغ برایش آن شعرها را نوشته باشد خوشبخت ترین آدم روزگار باید باشد!

گلستان شخصیت پدرسالار ادبیات ما بود و خودش دوست داشت که پر رمز و راز نشان دهد، انگار هیچ کس غیر از خودش حتی بچه و زن و عشق را به حساب نمی آورد! هر چند می گفت برجسته بودن ما زیاد به فرورفتگی اطراف مربوط هست.
از میان لحن و زبانی که گزنده به نظر می آمد و بوی تکبر و خودبینی می داد و لذت برتری جویی که در حرف هایش داشت می شد لایه به لایه حرف های درست و حسابی و متشخص را شناخت. حضور او در ادبیات و سینمای امروز ما آنقدر محکم و تاثیرگذار است که نمی توان به دلیل خلق و خو و مرام و منش او حضور و تاثیر و کارهای ارزشمندش را نادیده گرفت. تاثیر او نه تنها بر فروغ که بر جماعتی از هنرمندان و شاعران چندین نسل به راحتی قابل شناسایی و نقد است. من فکر می کنم کارنامه ی گلستان و حتا سبک و خط و ربط زندگیش تا آن جایی که بر جامعه ی ادبی هنری امروز ما سایه انداخته است، محل کنکاش و بررسی و نقد فعالانی خواهد بود که در آینده به نفع وضعیت ادبی ما دست به قلم خواهند شد. از میان جوانان باسواد و کم عقده و اندیشمند که تعدادشان کم نیست.

خسته نباشید آقای گلستان، بدرود

#مجیدضرغامی

@ahoora_mz

1 year, 4 months ago

در باب بده بستان مالی و جایزه ی ای با نام رویایی بزرگ:
واقعا چه لزومی هست که با نام یکی از شاعران بزرگ معاصر برنامه ای به اسم جایزه راه اندازی بشه و کاسه ی پول به دست بگیرند از شاعران جوان تقاضای پول کنند؟ چه اعتبار و احترامی داره برای یک جوانِ تازه کار و برای #رویایی بزرگ؟ گیرم گرداننده دامغانی و خود را متخصص شعر آوانگارد و هم صحبت رویا قلمداد کند!!
صحبت دقیقا همین جا هست که ورود به عرصه های تولید ادبی و برنامه های فرهنگی تخصص، سواد و تجربه و پرنسیب می خواهد... این مسیر خلاقیت و طرح آفرینی لازم دارد. از روی دست دیگران کپی کردن و چند فکر نپخته و دم دستی افزودن، نتیجه می شود این مضحکه و مشابه آن که افتد و دانید! ما گفته ایم و بعضی بارها ناراحت شده اند، اما اگر این کشور آداب و حساب و کتابی داشت کمتر از این اخ بار به گوش می رسید...
فضای مجازی و ارتباطی امروز راه ارتباط و تولید محتوا را کوتاه و راحت کرده است. بعضی ها در طمع خام به اشتباه می روند...
فرمود:
عکسِ رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خندهٔ مِی در طمعِ خام افتاد
حُسن رویِ تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

واقعا گاهی شنیدن این خبرها غم عالم را بر دل آدم می نشاند...
امیدوارم فرصت و زمان و منابع مالی مناسب فراهم باشد تا طرح های موجود که سال هاست در دست اجرا داریم و چند طرح زمین مانده که برای کمک به جوانان و #شعرجوان در برنامه داریم را به درستی اجرا کنیم.
درست و محترمانه
شاید اندک و کمک کوچکی باشد.
با کمک دوستانِ جان که همیشه هستند و عالی هستند

#مجیدضرغامی

#یدالله_رویایی
#کتاب_های_شعر_بامداد

1 year, 4 months ago
Majid Zarghami
1 year, 5 months ago

شب.... روز .... هنـــــوز
( يك شعر منتشر نشده )
............................

براي سالگرد بامداد<

( باغ آينه)

الف؛
بامداد است.
من دلم مي خواهد
كمي آن طرف تر از صداي آدم ها
كنار پاهاي تو بنشينم
بعد
به ياد بياورم كه گفته بودي :
مهم نيست!
من با دست هايم مي نويسم.

( دشنه در ديس )

اين جا مثل هميشه ي اين روزها است
صداي آدم ها
از كنار بقعه ي امام زاده.... گذشته است.
نشسته اند با سيگارهايشان
با سيگارهاي سر بالا ... بالا ... بالاتر
بالاتر .... بالاتر ....
تو را مي بينم كه آرامي
نگاه مي كني به دورهايي كه نمي دانم.
خسته اي،
كنار صندلي چرخ دار
پشت تابستان هفتاد و نه خورشيدي
دلم مي سوزد از آفتاب.
صداي ادم ها از اطراف سنگ ها مي آيد.
تو را مي بينم كه روي صندلي چرخ دار
چرخ مي خوري
خسته اي
خسته....

( هواي تازه )

راستي ساعت چند است ؟
نمي دانم با اين همه بي قراري
كجاي اين شعر قرار گذاشته بودم!؟
مي آيد..... نگاهش سر بالا است
تو را مي بيند كه آرام نشسته اي
زير در يايي از خزه
و آن بالا تر
پسرها با گونه هايي خشكيده
سيگارها را حواله ي دريا مي كنند.
و دخترها
با چهره ي سوخته
كتاب را روي آب گشوده اند.
فرياد مي زنند
آرام... بلند.... بلند تر...
تو را مي بينم كه آرام نشسته اي
زير دريايي از خزه
و صدايي جز دلريسه هاي باد را
به ياد نداشته اي هرگز
هرگز
هرگز

( قطعنامه)

امروز چه روزي است؟
روزي شبيه تمام روزهاي هجري شمسي
خورشيد ميان آسمان بال بال مي زند.
زمين به عادت كليشه اي
دور مي زند ... مي گذرد ... از خود
از تو ... از تمام مردم اين عالم،
تو را مي بينم كه آرامي
روي صندلي چرخ دار ... چرخ مي خوري
با دست هاي بالا .. بلند... مرطوب
تو را مي بينم زير دريايي از خزه
ماهي ها را نگاه مي كني
چشم هايت را بسته اي
و باور نمي كني كه ... شايد
شايد ... آن كه آن سوي اين آب ها
براي ماهي هاي قرمز
حباب ها را خرد مي كند
حكيم، ابوالقاسم فردوسي باشد!
با ردايي طوسي رنگ
موهايي گندمي....
تو را مي بينم كه چشم هايت را بسته اي
و صداي هيچ كدام از آن بالايي ها را نمي شناسي
آرامي ... آرام
و دست هايت
واژه ها را براي ماهي هاي قرمز
دانه دانه خرد مي كند
و ماهي ها
ا زگوشه ي چشم هايت آب مي خورند.

( شبانه )

روزها را فراموش مي كنم...
روي صندلي چرخ دار نشسته اي
چرخ مي خوري ... و چشم هايت
از شعر هاي شبانه خواب آلود است.
نمي دانم چطور بايد از تو پرسيد
چرا اين درياي خزه را
كنار بقعه ي اين امام زاده .... ساخته اي؟
صداي آدم ها بلند شده است.
حرف هاي من به گوش تو نمي رسد.
نگاهم مي كني
مي خندي
دست هايت را باز مي كني
و روي صندلي چرخ دار
چرخ مي خوري ....

( در آستانه )

امروز هر روزي كه مي خواهد باشد.
نمي دانم خواب بودم يا بيدار
اما ... ديشب باز تو را ديدم.
به پاهايت نگاه مي كردم
و يادم آمد كه با دست هايت مي نوشتي
نگاهم كردي
خنديدي و گفتي
خبر هاي تازه تري دارم
بعد ،
دست هايت را تا آسمان بالا بردي
واز انگشت هايت
آب دريا ي خزه رنگ شب گرفت
ستاره ها
از سر انگشت هايت فرار كردند
و آدم ها.... آدم هاي شعر خوان ِ آن بالا
صدايشان را بالا تر بردند
و من به پاهايت نگاه كردم.
و باز...
نگاهم كردي
و
خنديدي
گفتم: من خبرهاي خوبي ندارم
سي سالگي از كنار گوشهايم عبور كرد
و من كتاب شعر هايم را گم كرده ام.
راستي .... خبرهاي اين روزها را خوانده اي!؟

چشم هايت را بسته بودي
زير درياي خزه به خواب رفتي
و آدم هاي آن بالا
صدايشان بلند بود...

2- مرداد- 85
#مجیدضرغامی

.......
شعر را دوم مرداد 85 نوشته‌ام در اهــورا بخوانيد:
http://ahooora.blogspot.com/2006/07/blog-post_25.html @ahoora_mz

1 year, 5 months ago
بدرود احمدرضای شعر

بدرود احمدرضای شعر
جهان ما تو راهم از دست داد، اما....
در جهانی زیباتر از این دنیا شعرهایت زمزمه می شود ???
#احمدرضا_احمدی

#مجیدضرغامی

1 year, 7 months ago

☝️☝️☝️
بیایی و باز از آن مدیران کاف داری بگویی که چه بر سرت آورده بودند در کانون و چه گفتی در مراسم تودیع و چطور برجکشان را پراندی! و با افتخار آدم حسابی بودنت را و عشق به همسر و دختر مهربانت را به رخ کل نسل و زمان و زمانه‌ات بکشی، بگویی که هیچ خلافی نداشته‌ای نه هروئینی و تریاکی بوده‌ای و نه الکی شده‌ای! از آن شاعر عزیز محبوبم بگویی که شب بلند می‌شود و چون الکل نداشته است ادکلن خورده است! تکرار کنی که هیچ حسرت و عقده‌ای نداری به هر جایی خواسته‌ای رسیده‌ای . از خانه‌ی جوانی‌ات در یوسف آباد و دیدارهایی که داشته‌ای با فروغ و جماعت چطور برایت حرف می‌زدند و حالا هم برای او و گلستان... راستی هنوز وقتی ابراهیم گلستان تماس می‌گیرد به او می‌گویی سلام آقا!؟ دعا می‌کنم که به سلامت بیایی و ورزش مورد علاقه‌ی سال‌های سال که همان مسواک زدن باشد را از نو شروع کنی... دعا می‌کنم که به سلامت بیایی و باز این چرخه‌ی زیبای احمدرضا بودن را به راه اندازی تلخ بنویسی و شیرین بیان کنی و با طنز زیبایی که داری دل عالم را باخود ببری پسر اردیبهشتی! وقتی کتاب اردیبهشتم را به شما دادم نگاهم کردی گفتی: « اسم این کتاب سلطنت اردیبهشت نیست!؟ - پس اسمش چیست! این خاصیت ما هست که ملت را با نوشته‌هایمان سر کار می‌گذاریم!» مانده‌ام که من باید چکار کنم در این روزهای بی‌چراغی و غم و تیرگی... در این روزهایی که شما تولدت بود و هست و ته مانده‌ی اردیبهشت دارد حرام می‌شود... و شما هی می‌روید روی آن تخت و هی بر می‌گردید و کر و کر به ریش ملت می‌خندید. سلامت شوید و سلامت باز آیید. از زبان کتاب سلطنت اردی‌بهشتم برایتان می‌نویسم:
تو را بخیر و ما را بال سنجاقک
تو را بخیر و ما را تشنگی دیدار
تو را بخیر و ما را سلطنت اردی‌بهشت...

#مجیدضرغامی
اردیبهشت ۱۴۰۲

1 year, 7 months ago

نامه ای از یک کودک اردیبهشتی، به کودک اردیبهشتی دیگر:
احمدرضای عزیز! استاد... شاعر دردانه! آخر چرا شما یاد گرفته‌ای هر از گاهی ما را از غصه دق دهی و بعد باز گردی و بنشینی و دست کودکی‌ات را بگیری و بنویسی و نقاشی بکشی و به جماعت باز از نو حرف‌های کاف دار حوالت دهی!!؟ شاعر محبوب و مهربان اردیبهشتی! تو را به جان خانم سوفیا لورن زودتر بهبود پیدا کن تا در این روزهای بی‌چراغی دلمان به همین هر از گاهی که تماس بگیریم حرف بزنی، شعر بخوانی و شوخی کنی وداستان بگویی از ری و دوم و بغداد... خوش باشد. دل خوش باشیم به مهربان‌ترین و آرام‌ترین شاعر دوران طلایی که سازگار نشد با این همه هیاهو و اضمحلال و نابخردی و دایم در طغیان قورت داده‌اش شکست و باز دست به قلم شد. خود را تکرار که نه، فریاد زد. شاعر عزیزِ شمعدانی‌ها و آن مسافرخانه‌ی کوچک در پاریس که بارها داستانش را برایم گفته‌ای! به خاطر چشم‌هایی که در خانه و در کشور و در کتاب‌هایت به راه تو خیره مانده است زودتر خوب شو، شما بارها دست بیماری را بسته‌ای و بلند شده‌ای... گفتند باتری قلبت ضعیف شده است. یادم بود که چند سال پیش که باز باتری قلب شما ضعیف شده بود وقتی به سلامتی از بیمارستان برگشتی و حال اهورای من را پرسیدی گفتم می‌خواستیم با اهورا بیاییم و سیم و کابل آوردیم تا باتری به باتری کنیم اما خدا رو شکر که نیازی نشد! و غش غش از خنده ریسه رفتی... شاعر طناز و دوست داشتنی! رفیقِ نازنین! که بزرگی می‌کنی و فاصله‌ی سن و سال را می‌شکنی به دوستی... دیروز به اهورا گفتم که شما ناخوش هستی و بسیار غمگین شد. گفت به آقای احمدرضا بگو تکلیف من با بانک سوئیس چه می‌شود آخر!!؟ این هم سرمایه و دارایی را باید کجا ببرم این چه وضع شراکت و بانک‌داری است! – داستان‌های خودت را باز با مدل خودش تعریف کرد! آقا... دلمان برای داستان‌های طنازی که از شراکت با اهورا می‌گویی تنگ شده است! زودتر بازآیی و از داستان‌هایی که می‌گویی از سوئیس و بانک و تجارت‌ و گشت وگذارهایی که داشتی و دست تعریف کنی و دست آخر بگویی همه‌ی سرمایه‌ی بانک را اهورا برداشت و با دختره فرار کرد! رفت با کشتی اختصاصی به آمریکا و پول ها را برد!! ... بعد بلند بلند و غش غش بخندی که به او بگو: « اهورا... حیا کن! آمریکا رو رها رکن...» بعد بگویی شهره خانم گفته است کم کم دارم بهت شک می‌کنم این داستان‌ها را خودت هم باور کرده‌ای انگار!!
احمدرضای شعر! شما را به جان خانم سوفیا زودتر بهبود پیدا کن بیا تا باز بر سر چاپ آن کتاب کذایی با هم کل‌و‌کل کنیم و هفته‌ای یکبار زنگ بزنی که « مجید زودتر چاپش کن » و آخر هفته زنگ بزنی که « نه! چاپ نکن پشیمان شدم گفتند بد است خوب نیست.... می‌آیند و می‌گیرند و توقیف می‌کنند» وهی بترسی و من هی از دست این کارهای شما حرص بخورم! شما را به یادِ آن مسافر خانه‌ی کوچک پاریس که داستانش را هزار برا برایم تعریف کرده‌ای زودتر برگرد و باز قول بده که آخرین رمان را برای چاپ به من می‌دهی و باز از مردم و آدم‌ها حرف بزن، بنشینیم صد ساعت پای تلفن و هی کش‌ها را حوالت دهی به مادرهای قهوه فروش مردمی که چه‌ها کرده‌آند و چه‌ها گفته‌اند از شما از فروغ از اخوان از چه و چه... اوضاع زمانه را مثال بزنی برای نصیحت و به عنوان مثال از خانم‌های آن‌چنانی بگویی که دورتادور ختم سپان نشسته بودند و هی به هم چپ چپ نگاه می‌کردند و به هم فحش می‌دادند!! تغییر اوضاع و زمانه را به طنز نصحیت کنی و مثال از آن خانم زیبایی بگویی که دلت می‌خواسته تحویلت بگیرد در نوجوانی و محل نمی‌گذاشته و حالا که پیر و داغون شده است تماس می‌گیرد ( صدایت را مثل او کنی و بگویی ) احمدرضا جان چطوری عزیزم!!

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 2 months, 3 weeks ago