?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago
🔅داستان دو شهر!
مسعود قربانی
#از_شهر_خدا_تا_شهر_انسان با آنکه شکل یافته از مجموعهْ مقالاتی با موضوعات مختلف در حوزهی ادبیات است، ولی به نظرم میتوان در حول همان نام کتاب، ردّی از پیوستگی و هماهنگی را در نوشتارها رهگیری کرد و با هر مقاله، دری به سوی پژوهشی گستردهتر باز دید!
#محمد_دهقانی که ادبیات را «جدا از جهان زندهی درون و بیرون»(ص5) آدمیان نمیبیند و آنرا با تمامی جوانب انسانی در پیوند میداند؛ در این کتاب هم بر همین اساس و این اصل که «ادبیات در نهایت آرمانشهری دوردست است»(ص6)، به میراث کهن ادبیمان نظر افکنده و با فراموش نکردن عصرِنو و دمْزدنِ گریزناپذیر ما در آن؛ تفاوت و فاصلهی دو دنیا (شهر) را نشانمان میدهد.
شهر خدا و شهر انسان!
«شهرخدا به شهر آسمانی یا آرمانی ادبیات کهن و شهر انسان به دنیای ادبیات معاصر اشاره دارد».(ص6)
او بر اساس همین اسلوب سعی دارد، موقعیت ادبیات را در این دو شهر نشان دهد و در کنارش حال روز اکنونمان را نیز گوشزد کند:
نویسنده در نگاهی به تاریخ ادبی ایران، سلیس و کاربردی، سِیر ادبیات ایران را از نیمهی قرن سوم هجری بازنمایی میکند و با برشمردن ویژگی حکومتها و اثرِ نوعِ حکمرانیشان بر شاعران و ادبای ما، موجز و فشرده، تاریخ و ادبیات ایران را رو به رویمان مینهد.
در همین گزارش، تنفس ادبیات و قلههایش در شهر خدا از همان نیمهی قرن سوم و سامانیان، با حضور رودکی و سپس پدر فرهنگ ایران، فردوسیِ بزرگ، نمایان است.
ظهور خواجه ابوالفضل بیهقی با نگارش تاریخی حکیمانه از آغاز و پایان حکومت غزنوی برای عبرت مردمان؛
آفرینش ادبیات عرفانی از دلِ بیدادگری و خودکامگیِ حکام و پا به عرصه نهادن بزرگانی چون ابوسعید ابوالخیر، غزالی و سنایی...؛
مجال بروز نیافتن تعقل و فلسفهورزی به دلیل بیگانه بودن این قوم با نیازهای ایرانیان!
سلجوقیانِ آسیای صغیر و امکان آفرینشهای شگفت از سوی مولانا جلالالدین در آن مقطع؛ و در اینسویِ ایران، تدبیر اتابکان فارس و خلق آثاری ماندگار از پدیدهی ادبیات ما، سعدیِ بزرگ و چند دههی بعد، حضورِ حافظی که مردمان این ملک آرامش خود را از او میگیرند...
جامی با مثنویهای عارفانهاش در آخرین روزهای تاخت و تاز نوادگان تیمور؛
صفویان و بیمهریشان به شعرا و خزیدن ایشان به قهوهخانهها و شکلیابی سبکی که به اصفهانی و هندی تعبیر شد؛
قاجاریه و سرآمدی نثرِ ادبی و نهایتا برزخ تصادم دو دنیای کهنه و نو و دگرگونی عمیق ادبیات ما و ظهور جریانهای تازه، و تعلیقی که همچنان در آنیم...
اینها و خیلی بررسیهای موشکافانهی دیگر شمهیی از پرداختهای نویسنده است در این مقالهی ممتاز است.
🔅در داد و بیدادِ مرگ، تصویر مرگ در شاهنامه بررسی میگردد و این ناگزیرِ هستی، بیمنطقترین پدیدهی جهان دیده میشود.(ص21)
گویی فردوسی نیز خشمگین از این عاقبت، حماسه و قهرمانانش را میآفریند تا با پویش و کوشش (ص23) در زندگی و حتا مرگ، هویت قهرمانش را کامل کند.
مرگ در نگاه شاهنامه پتیاره و نابکار، شیرِ چنگال تیز کرده، پرندهیی دهشتناک، شکارچی بیرحم، بادِ سرد خزان، کور و بیهدف... نشان داده شده و همان است که «به ناگاه میآید و وزیدن میگیرد و به خاک میافکند»(ص31)
این چهرهی کریه، برای قهرمان، یک سلاح بیشتر باقی نمیگذارد؛ خشمی حماسی!
«او هرگاه با ظلم و بیداد جهان روبهرو میشود، به جای آنکه مأیوس و سرخورده دامن از جهان درکشد و بنشیند و صبر پیشه گیرد، عصیان میکند و در پی انتقام و کینهجویی بر میآید. پس جهان با همهی بدیها و بیدادهایش در چشم مردِ حماسه، دلانگیز و خواستنی است».(ص36)
«و زندگی با همهی ناکامیهایش واپسین خواهش انسان حماسی است».(ص38)
در این بین خیاموار میبایست دمْ را غنیمت شمرد و بادهخواری را فراموش نکرد و «آنچه از جهان فراچنگ میآید بباید خورد و هرگز گِردِ بَد نباید گشت، که جز نیکوی چیزی به کار نمیآید».(ص41)
زبان قدرت در تاریخ بیهقی موشکافانه تعامل قدرت و ادبیات، خصوصا سیطرهی خوردکنندهیی که بر نثری که در مقام تاریخنگاری بلند شده است را بر ملا میکند...
🔅همراه با پرسشی سرنوشت ساز!
مسعود قربانی
#اگر_پزشک_نمیشدم ، کتابی است متفاوت.
اثرِ #سید_رضا_ابوتراب ازآن نظر که زندگی وسوآلات پیرامونیاش را ازدریچهیی تازه والبته کمی نامتعارف میکاود؛ صفت متفاوت بودن واقعابرازندهی آن است!
روشن است که سوآلِ اگر پزشک نمیشدم...میتواند برای هرشغل و وضعیتی به کار آیدواز آن کتابی نوشته شود؛ولی بی هیچ تردیدی اگر رضاابوتراب پزشک نمیشد ومهمتر ازآن مغزواعصاب راتخصص خود برنمیگزید، این کتاب یااصلا نوشته نمیشد، یابه کل فرمی تازه مییافت. به زبان نویسنده:
«برای صدمین باربا صدای بلند میگویم من اگر پزشک نمیشدم، آدمی بودم متفاوت با آنچه الان هستم».ص122
آنچه کتابِ ابوتراب را نسبت به دیگرکتابهایی ازاین دست، که پرسشهای زندگی راباخاطرات وزندگی نویسنده،گره میزنند متمایزمیکند، همین نگاه به هستی ازمنظر سیستمهای پیچیدهی مغز و ژنتیک است. در این نوعِ نگاه، سادهترین اتفاقات زندگی که میتوانست برای خیلی، نهایتادر حدِ روایتی خوشخوان باقی بماند، به مقولهیی جهت تامل درپرسشهای بنیادین زندگی تبدیل میشود وخواننده رابه آنی همراه با خاطرهیی نمکین به نقطهی آغازین هستی خویش ودوران تک سلولی بودنش وسپس آنچه تکامل به سرش آورده میبرد واین چنین عینکی تازه به چشمش میزند و طوری دیگر به هستی نگریستن را نیز به تجاربش میافزاید.
باآنکه جستارهای نویسنده قراراست حول سوآلِ نام کتاب بگردد؛ولی درحین خواندن کتاب میبینیم که نویسنده قلمِ ناآرام خویش را بیآنکه باری اضافه برنوشتارش باشد؛ به هرسوکه ذهنْ یاریاش میکرده، میبَرَد واتفاقا همین سَرَک کشیدنهای گهوبیگاه اوست که موضوعات بعضا خشک و علمی رادر حلاوتی خوشخوان میغلطاند وخواننده را پای سخنش مینشاند.
چراکه به گفتهی نویسنده؛
«پزشک شدن من فقط بهانهیی است کوچک برای گفتن داستانهایی بزرگ».ص11
اینگونه است که در پزشک نشو، داستان چگونگی قبولی نویسنده در کنکور پزشکی برخلاف نظر آقابابا(پدربزرگ نویسنده)که میخواست رضا نجار شود! رامیخوانیم درهمان حال قبولی شگفتانگیز دانشآموزِمتوسط مدرسه وتغییرات ناگهانی که یک دفعه کرد را نیز از منظرهای مختلف روانشناسی، کَلَکهای تکاملی وژنتیکی وتاثیر هورمونهای نوجوانی دراین اتفاقِ بزرگ راهم ازسر میگذرانیم!
🔅همانگونه که اشاره شد، قوت قلم ابوتراب به پرداختهای دقیق درداستانهای تودرتویی است که میگوید،بیآنکه خوانندهاش آزاری ببیند.
مثلا در بخش آقابابا باآنکه حول همان سوآلِ کتاب، به پدربزرگ عالمش با آن خلق و خویِ خاصش میرسد؛ولی غافل از داستان مراد و مرید بازی و نقدهایی که به این مقوله است نمیشود.
پدر بزرگ، شاگرد و مرید کم نداشت اما قصه به اینجا ختم نمیشود؛
ابوتراب همین مفهوم مرادبازی را میگیرد وبا سیر ساختار مغز آدمی میسنجد:
«برای این آدمها فرقی نمیکند مرادشان عارفی باخدااست، یا دانشمندی بیخدا،یا گندهلات محلهی برو بیا.
آنها فقط دنبال کسی هستندکه مغزشان را سیمکشی کند.. میخواهند کسی راپیداکنند که به جایشان فکر کندوحرف بزند وعمل کند..اینکار برای مغز توجیه اقتصادی دارد. به خصوص وقتی قرارباشد فکر کردن بیست درصداز کل انرژی مصرفی بدن وکل چیزهایی که میخوریم رابسوزاند..پس عجیب نیست که بسیاری ازمغزها دلشان میخواهد بخشی اززحمت فکرکردن را به گردن آدمها ومغزهای دیگری بیاندازندکه خودشان راعقل کل میدانند؛ همان چیزی که مریدهااز مرادهایشان میخواهند».ص32
آیاآدمی به هنگام تولد لوحی سپید است یابا نقشهی راهی باستانیْ که میلیونها سال پیش از راهِ تکامل و ژنها به او رسیده پا به عرصهی وجودنهاده است؟
نویسنده دربخش سیاه یا سپید، از خود همین سوآل را دارد!
درهمین مسیر، به هرپاسخی که میرسدبا مثالهایی ازاجتماع وتاریخ درردِّ جوابهایش نمونههایی میبیند؛
هنرنویسنده درجایجای کتاب چنین است! اوبا پاسخهای موجود برای گِرههای وجودی چنان همدلی وهمنوایی میکندکه گویی،جواب قطعی رابه کف آورده! اما درهمان لحظهی آخر است که پاسخی متفاوت ازمنظری دیگر را رو میکند وبه کل هرچه رجرج بافته بوده رابه آنی پاره مینماید!
دراین مقوله نیزبعد ازکلی حرکت درمسیرسیاه یا سپید بودن لوحِ بشری! درنهایت محیط راو انتظارات جامعه رادررفتارهای انسانی پررنگ مییابد وبرمیکشد بیآنکه تخفیفی به سیمکشی مغزِ شرقیاش بدهد!
تسبیح مادربزرگ ومنش مامان بدری ازآن بخشهای لطیف کتاب است که اگرنویسنده خوبیها وزیباییهای رفتاری مادربزرگش با آن طنزویژهاش رانیآورد؛اهمیت شانس ازمیلیاردها سال پیش ونقش حیاتی آن دروضع کنونی ما به درستی درک نمیشود.
این کتاب راازدست ندهید!
«..اگرمسخرهام نمیکنید،بگذارید ادعاکنم اگرپدری،حتایک بار، ناخن پای دخترش رالاک زده باشد،به خصوص ناخن انگشت کوچکش را، هرگزنمیتواندخودش را بکشد..»ص10
🔅خیره بر ردِّ کبوتر!
مسعود قربانی
آنگونه که #صدیق_قطبی به درستی دریافته، «کبوتری از بام ما پرکشیده و صحن خانهٔ وجود ما هر روز سوت و کورتر میشود»(ص۲۶۹) گویی همه، خانهای را که چندی پیش در آن به آسودگی دَم میزدیم و بیهیچ چون و چرایی، زیر سقفش آرمیده بودیم، به امیدِ هوسیِ تازه، گم کردیم و در فراموشیِ راه، پلهای پشتِ سر را خراب کردیم و حیرتزده، به نقطهای موهوم خیره ماندهایم!
حالا چشمانمان به ردِّ بالهای آن کبوترِ پَرکشیده، خیره مانده است! و در هوای آن روزهایِ خوبِ پُر از حضورِ ایمان، هرچه تقلا میکنیم، ره به جایی نمیبریم.
انگار خانه، خانهٔ تازهای است و ما، مایی دیگر!
هر چه سعی میکنیم نقشِ اوی درگذشته و آن خانهٔ گمشده را بازی کنیم، نمیشود که نمیشود!
هوا، هوای تازهای است و آن راه، دیگر مقصود را نشانگر نیست! چارهای باید:
🔅به گمانم، #به_روایت_درخت، میتواند گِرِهی از آن همه گوریدگی بگشاید.
#صدیق_قطبی با آگاهی از آن حال و خانهٔ خراب، سعی کرده در فضایی تازه، نسیمی نو از معنا و ایمان را در وجودِ خستهٔ انسانِ امروز بدمد و با مدد گرفتن از متون قدسی و عرفانی با خوانشی جدید برای این روزگار خالیشده از معنا، آذوقهای مهیا کند.
#به_روایت_درخت را باید ذرهذره خواند و خود را بدان سپرد و درختوار، صبورانه و با اعتماد، از نفْسِ وجود و میوههای پُر معنایش بهره برد.
«به درخت نگاه کن، در آن بپیچ و به تماشا بمان؛ درخت پذیراست. هیچ چیز سکوت درخت را بر هم نمیزند. هیچچیز در شنوایی او خللی ایجاد نمیکند. صولت سرما برگهایش را میریزد، اما امیدش را نه. جلوههایش را میدزدد، اما ایمانش را نه..»(ص۷۹)
🔅نویسنده در هجده فصلی که حکایتش همچنان باقی است، سلوکی را میآغازد که پایانی برای آن قابل تصور نیست.
چونان رهروی که مقصدش، همان راه است؛ به آهستگی در پیِ آواز حقیقت گام بر میدارد و پلهپله نور و معنا میطلبد.
کمی مزهمزه کنیم:
🔅با آمدنم بهرِ چه بود، به تکمیل کار آفرینش خداوند فکر میکند و «هر کوششی برای حاکمیت صلح در جهان[را] نوعی مشارکت عاشقانه باخدا»(ص۱۶) میداند.
او میخواهد که خود را چراغ بینیم و چراغ خود برافروزیم.
وقتی از انسان و دشواری وظیفهاش میگوید؛ سوال از خویشتن را فراموش نمیکند:
«من در برابر زیبایی چه وظیفهای دارم؟ در برابر رنج؟ دربرابر فقر؟ در برابر خونی که به زمین ریخته میشود؟ در برابر چشمی که از گریستن باز نمیایستد؟ در برابر دوست داشتن؟»(ص۳۷)
«دل جُستن گرامیتر ازحج رفتن است وطوافِ دل، پُربهاتر از طواف کعبه.»(ص۱۱۹)
🔅خداوندا! بوسعید را از بوسعید برهان(ص۱۳۴)
اما اگر همهٔ بتها را شکستی و بتِ خود را ندیدی، همچنان ابتدای راهی؛
«تنها راهِ فرارِ از خود، آمیختن باچیزی است... با چیزی که کهنگی نمیپذیرد...»(ص۴۵)
درخت میخواهد که تپیدن را در اطرافت بیابی!
این تنها راه است.
معنای زندگی در جاری بودن است و همه چشم شدن!
بنگر که در زندگی تا چه اندازه در جهان پیرامون نور افکندهای.
«ارزش ما بسته به چیزی است که در این هستی میبینیم؛ بسته به چشمهای ما است و اصلا ما چیزی جز ظرفیت دیدن نیستیم»(ص۵۶)
دیدن یعنی آرمیدن و سکوت!
اینگونه، گشودگی را در خویش فرا میخوانیم و با تمام افقهای باز نسبتی خونی برقرار میکنیم(ص۶۰)
دوستی در این کوچه مسکن دارد؛ دوستیای با چنین معنا:
«تو هستی! وجود تو ضروری است»(ص۱۶۹)
🔅در این مسیر راز را خواهیم داشت و انسان که خود و خدایش، هر دو رازند!
ریشههای ایمان در همین راز نهفته است، رازی حیرتانگیز که خاموشی با آن همنواست.
ایمان، آغشته شدن به زوایای روشن وجود است و دویدن درپی یک زمزمه،
«ایمان، امیدورزیدنی سرسختانه و از رونرفتنی است به محبت جاودان و پیوستهٔ خدا، آن هم در متن جهانی که انگار به احوال آدمی بیاعتنا است»(ص۲۸۵)
«در ایمان امید هست، اعتماد و وثوق هست، دعا و طلب هست و یاد؛ یادی که معطر میکند و اعتلا میبخشد»(ص۲۷۸)
باید که از آن دویدن خسته نشویم و نگذاریم آتش این طلب به خاکستر نشیند.
«میپرسد: خدا کدام سو است؟ و پاسخ میشنود: آنسو که جستجو است. خدا نه یک مفهوم، بلکه یک کشش است. او را در جذبههای جانمندی که در خویش تجربه میکنی، مییابی. در لبخند آزادانهٔ گلها و نگاهِ مطمئن و ژرفاژرف نوزادان»(ص۲۶۵)
«سودِ حقیقی از آنِ کسی است که به قصد باختن پا به بازار خدا مینهد!»(ص۴۱۶)
«خدای مهزده! تو را میخواهیم برای آنکه عشق اعتبار پیدا کند.
برای آنکه چراغِ امیدمان به پتپت نیفتد.
فقط میخواهم که شوق جستنات را در دلم فزون نگاه داری.
تا دمِ مرگ.
تا آنلحظهٔ شیبدار بیهوشی.
میخواهم همچنان چشمهایم به دنبال تو بگردند.
مهم نیست که آن لحظهٔ پایانی پیدایت کنم یا نه.
مهم آن است که از شوق تو خالی نباشم.»(ص۴۶۹)
?دائو و ذن در نگاه آلن واتس
مسعود قربانی
بیگمان از حکمت و اندیشههای شرقی بسیار شنیده و خواندهایم؛
اینکه خاستگاه و سرچشمههایش، سیرِ شکلگیری و داستانِ تطورش، نوع نگاه و تلقیِ آن از هستی و آموزهها و تمرینهای عملیاش و... از کجا و چگونه بدینجا رسید، همه و همه موضوع و بهانههایی بوده برای سیاه کردنِ اوراق و نوشتن در این وادیِ بیانتها!
اما آنجا که فیلسوف و الهیدانی غربی، که دَم زدنْ در هر دو دنیای غرب و شرق را به غایت در زندگی خویش تجربه دارد، در قامت معلمی کارکشته به توضیح #حکمت_شرقی مینشیند و با عینک غرب به شرق مینگرد؛ در اینجا شاید با قصهیی تر و تازه و متفاوتتر از روایتهای دیگران مواجه باشیم؛
آنچنان که #آلن_واتس سعی داشته با نوشتههایش چنین کند و شاید همین روش، راز ماندگاری و اهمیت کتابهای او باشد!
#آلن_واتس در کتاب #حکمت_شرقی که در واقع خود دو کتاب است و به همت #علی_گلزاریان و #سعید_اسفندیاری_مطلق ترجمهاش را داریم؛ به #تائو و #ذن جداگانه میپردازد و در نوشتاری موجز و البته کابردی، مهمترین مفاهیم این دو آیین را، آنچنان که اشاره شد از منظر خویش به شرح و توضیح مینشیند:
?تلاش برای گفتن از تائو، شبیه خوردن دهان خویش است! یعنی تعریف ناپذیر است؛ اما به قول کودکی، دائو، از «آنچیزی که پسِ همهی چیزها است»(ص12) میگوید و به راه و نیز طبیعت، طبیعتِ خودِ واقعی شخص، نظر دارد.
در این راه «با زیستنی نزدیک به طبیعت، فرد حکمت عدم دخالت در مسیر زندگی را میفهمد و فلسفهی رها کردن چیزها به حال خودش را درک میکند...حکمتی که به ما میگوید سر راه خودمان قرار نگیریم».(ص17)
ذن را هم نمیشود آموزش داد، ذن را باید زیست!
جایی که از کشف دوبارهی زندگی میگوید و با دگرگون کردن آگاهی و بیداری، بیداری نسبت به وحدت یا یگانگی زندگی از تو میخواهد، با تکیه بر تجارب خویش، زندگی را همانطور که هست در لحظهی حال تجربه کنی...
آلن واتس میگوید: «نگرش آنان [شرقیها] در مورد رابطهی جان و بدن و ذهن و ماده کاملا با ما متفاوت است»(ص92)
او میگوید ما عادت داریم دغدغههای معنوی را چیزی جداگانه و از جایی دیگر بدانیم و فارغ از روزمره تفسیرش کنیم؛ در حالی که در شرق و ذن «تمرکز بر رایجترین جنبههای زندگی روزمره قرار دارد».(ص 92) ما از این دریچه ارباب هستی نیستیم.
ما در امتداد دنیا و دنیا در امتداد ما است؛
چیزی جدای از این مسیر وجود ندارد.
حکمت شرقی میگوید اگر راهی به آرامش وجود دارد، از این مسیر میگذرد.
?در نگاه نویسنده مشکل ما از فلسفه و مکاتبی ناشی میشود که نسبت به خودمان و طبیعت بیاعتمادمان کرده است.
«ما آموزهی گناه نخستین را به ارث بردهایم که به ما هشدار میدهد خیلی دوستانه نباشیم و نسبت به طبیعتِ انسانیِ خود بسیار محتاط عمل کنیم».(ص22)
اما «تائوئیسم کل جهان طبیعی را عمل تائو میداند، فرایندی که درک عقلانی را به چالش میکشد»(ص26)
آنها میخواهند با درک و فهم وو وِی که همان "زور نزدن" و چنگ نیانداختن به طبیعت است، تزو ــ جان یا "خود به خودی" بودن و طبیعی بودنمان را یادآور شوند.
آنگونه که نفس کشیدن و سیستم عصبیمان، این موضوع را هرآن نشانمان میدهند ولی نمیبینیم!
هستی با در کنار هم دیدن اضدادش معنا و قابلیت فهم پیدا میکند. یانگ (نر) و یین(ماده) ، مثبت و منفی، بله و خیر، روشنایی و تاریکی... اینها همه در کنار هم یعنی جهان!
تائو میگوید به جای تحت فشار قرار دادن فرایند طبیعت، هماهنگی ماهرانه با زندگی را بیآموز و در این راه از حس شوخطبعیت مدد بگیر و قدرتِ ضعف را فراموش نکن!
آب را به خاطر آور که با ضعفش که حتا چاقویی هم آن را دو نیم میکند؛ چگونه سنگهای سخت و سُلبِ درهّها را میبُرَد و شکل میدهد و از حرکت نمیایستد!
با جو دو در مسیر حرکتت، تعادل را بیآموز و مقاومت کردن با قدرت را چونان گربهیی درک کن.
لی، یا الگوهای طبیعت را به جای نشانهها و کلمات مبنای فهمت از هستی بدان و باور کن: «راز زندگی مشکلی نیست که باید حل شود، بلکه حقیقتی است که باید تجربه شود».(ص84)
در ذن با سادگی شگفتانگیزی مواجهیم. گفتگوی رودرروی میان استاد و شاگرد (سانذن)، آموزشی است مبنایی در این مکتبِ مبناگریز!
در ذن، نخواهید، تا به دست آورید و کاملا اینجا بودن را بی هیچ احساس گناهی تجربه کنید...
ارزش فضا را درک کنید و بدانید:
«فضا تنها "هیچ مطلق" نیست، بلکه قطب دیگر چیزها است».(ص133)
«ذن دارای رویکردی کاملا تجربی و متکی بر مشاهده است و به ما اجازه میدهد تا از شر باورها و تمام وابستگیها به کلمات و ایدهها رهایی یابیم».(ص162)
این کتاب را باید به دقت خواند!
معرفی چند کتاب خوب
به مناسبت هفتهی کتاب چند کتاب خوب به شما دوستان عزیزم معرفی میکنم. بدون تردید تأثیرگذارترین کتابهایی که من خواندهام، شاهکارهای بزرگی مانند شاهنامهی فردوسی، کلیات سعدی، منطق الطیر، مثنوی معنوی، کلیات شمس، مقالات شمس، دیوان حافظ، کمدی الهی دانته، ایلیاد و ادیسه، مهابهاراتا، گیتا، دائو د جینگ، هملت، بینوایان، جنگ و صلح، برادران کارامازوف و نظایر آنها هستند. از اینها که بگذریم، چند کتاب زیر هم عالی هستند:
۱) هفت عادت مردمان مؤثر، از استفان کاوی، ترجمهی محمدرضا آل یاسین
۲) انسان در جستجوی معنا، از ویکتور فرانکل، ترجمهی حمزه گنجی.
۳) هنر شناخت مردم، از خانم و آقای تیگر. ترجمهی محمد گذرآبادی.
۴) ملکی دیگر، ملکوتی دیگر، از اکهارت تله، ترجمهی سیامک عاقلی.
۵) کتاب شادی، از دوگلاس آبرامز، ترجمهی شهره میرعمادی.
۶) روانشناسی شادی، از ساموئل فرانکلین، ترجمهی علیرضا سهرابی و فرامرز سهرابی.
۷) شادمانی درونی، از مارتین سلیگمن، ترجمهی مصطفی تبریزی.
۸) پیام گمگشته، از مارلو مورگان، ترجمهی فرناز فرود.
۹) اثر مرکب، از دارن هاردی، ترجمهی لطیف احمدپور و میلاد حیدری.
۱۰) روانشناسی رنج، از آرتور آنو، ترجمهی زهرا ادهمی.
ایرج شهبازی
۳۰ آبانماه ۱۴۰۳
?آموختن از معلم اول روشنفکری
مسعود قربانی
درست است که #مرد_چهل_سکهیی (اِکویی) #ولتر اثری است مربوط به قرن هجده میلادی و بذر نوشتارش در زمین اروپا و فرانسهی سیصد سال پیش پاشیده شده، ولی انگاری آن مسائل و چالشها همچنان پابرجا و نیاز به پرداختی بیش از این دارد؛ خاصه در این سوی عالم و سرزمین پدری ما!
#احسان_دستغیب به درستی این کتابِ رمانگونهی نهچندان شناختهشده را انتخاب کرده است؛
گویی نوعِ حکمرانیِ تمایتخواه، نظام ناکارآمد اقتصادی و مالیاتی، فقرگسترده، رانتِ روحانیون و کشیشان، فسادِ نظاممند، طبقهی متمول غیرپاسخگو و مالیاتنده! و... فرانسهی آنروزگار برایش بعدِ نزدیک به سیصدسال همچنان آشنااست!
او در پیشگفتار کتاب با وصفِ حال آنروزگار فرانسه، زمینهی شکلگیری چنین کتابی از سوی ولتر را نشان میدهد و اینکه چرا روشنفکر و فیلسوفی در قد و قامت او، ضرورت نگارش داستانی که در واقع بنمایهاشْ اقتصاد سیاسی است، حس کرده و چنین ژانری را برگزیده، واکاوی و شرح میدهد.
دستغیب مینویسد:
«ولتر در این اثر بر این نکته تاکید میکند ...که فقر و تهیدستی مالی، چگونه فرصت آموختن، مطالعه و داشتن ذهن آزاد برای اندیشیدن و تبلور یک ذهن پرسشگر را از انسان میگیرد. این کتاب با پیشکشیدن تناقضات، قوانین تبعیضآمیز و ناکارآمد، مقررات مالیاتی و سوءمدیریت حاکمیت...آنها را به باد انتقاد و تمسخر میگیرد...»(ص29)
در این کتاب ولتر شجاعت و ظرافت را درهم میآمیزد و نقد کشیشان، روحانیان و خشک مغزانی که جامعه را در نادانی و جهل نگاه داشتهاند را فراموش نمیکند...
?#محسن_رنانی هم در یادداشتی بر این اثر، ولتر را همچنان معلم اول روشنفکری میبیند که با نوشتههایش تسهیلگرِ راه توسعه شد.
در نگاه او تلاشهای امثال ولتر بود که منولوگِ علمی عصر تاریکی را به دیالوگِ علمی روزگار کنون تبدیل کرد.
رنانی تمایز علم عصر مدرن با ماقبل مدرن را در زنده و پویا بودن آن میداند و «دستآورد نهایی عصر نوزایش [را در] نهادینه شدن دیالوگ و گفتگوی روشمند در عرصهی علم تجربی مدرن»(ص37) میبیند.
او با اشاره به کتابهایی چون مرد چهل اِکویی که فرم و داستانش سوار بر گفتگو و دیالوگ است و اینچنین سنتی نیکو را در جوامع خویش پایهگذاری کردهاند مینویسد: « ما نیازمند شکلگیری مهارت گفتگو یا همشنوی (دیالوگ) در جامعه و در بستر واقعی زندگی هستیم. این همان کاری است که ماموریت روشنفکران است».(ص38)
از دید او فداکاری و کار بزرگ ولتر آن بود که اندیشهی نقادانه و تمرین گفتگوی خردورزانه را از محافل علمی به محافل اجتماعی کشاند و غیر مستقیم به آموزش دیالوگ در میان مردم پرداخت و بیآنکه بخواهد لافِ فیلسوفی زند، ساده و عامیانه از واژهها ،چونان هیزمی، برای سوزاندن باورهای فرسوده و فاسدشان مدد گرفت.
?مرد چهل اکویی حکایت کسی است که با این درآمد اندک (چهل سکه در سال) حال و روز اقتصادیاش را به پرسش مینشیند و در گفتگوییهایی که با افراد مختلف میکند، هر بار به جنبهیی از اوضاعش و علل موقعیتِ فلاکتبارش میرسد.
مهندسی با محاسبهی عددیِ زندگیاش، وجهی تلخ از روزگارِ مصیبتبارش را بر او آشکار میسازد (چهل سکه درآمد ناچیز سالانه، بیست سکه مالیات دارد!)
او هنگام ورود به صومعهیی مجلل، با ساختمانهای زیبا و سربه فلک کشیده، که راهبانش با پای برهنه روزگار میگذراندند! نه تنها خوراکی نصیب نمیبرد که متوجه میشود گروهی هستند که بیآنکه کاری کنند، سالیانه صدهزار لیر درآمد دارند و از دسترنج دیگران بدون پرداخت مالیاتی میخورند و به موعظهشان میپردازند!
«به هر حال این صدقهها که از محصول زمین آمده است، قبلا مالیاتشان [توسط کارگران] و خراجشان گرفته شده، دیگر که نبایستی برای بار دوم عوارضی بر آن [به ما راهبان] بسته شود!».(ص77)
اما مردچهلسکهیی که حالا میاندیشد، با پرسشهایی سترگ دست و پنجه نرم میکند و به اصلاح این نظام پر از تبعیض فکر میکند:
«مثالِ انگلستانِ [پیشرفته] و بسیاری از دولتهای دیگر برهانی است آشکار از لزوم انجام این اصلاحات.
اگر امروز انگلستان به جای چهل هزار ملوان، چهل هزار روحانی داشت چه میکرد؟»(ص106)
مرد چهل اکویی وقتی به خرجها و هزینههایی که فرانسه در دیگر کشورها چون ایتالیا با بیهودگی تمام میکند، پی میبرد فریاد بر میآورد که
«چه ملتی میشدند فرانسویها اگر میخواستند و میفهمیدند».(ص116)
«باشد که تمامی مردم فرانسه کتابهای خوب بخوانند»(ص127)
چه فراوانند مردان چهل سکهیی، که صدایی ندارند!
?مولانا و آزادی
مسعود قربانی
#مهدی_کمپانی_زارع در مقدمهی کوتاه ولی پر و پیمانی که بر کتاب #آزادی_و_آزادگی_به_روایت_مولانا آورده، پس از اشاره به تاریخ درازآهنگ آزادی در جامعهی بشری و برکشیدنِ نگاه #آیزا_برلین که آزادی منفی را در عدم دخالت دیگری در انجام فعالیتهایِ ارادی، و آزادی مثبت را امکان فعالیتهای ارادی بر اساس ارادهی آزاد میدانست؛
با نشان دادن تفاوت این دو مفهوم در واژگانِ "آزادی از ..."(که در آن فرد به دنبال این است، کسی مانع فعالیتهایش نشود) و "آزادی در/برای" (که به معنای صاحب اختیار و ارباب خود بودن است)
به موانع آزادی که یکی دیگران با استبدادشان و دوم، خودْ با بیماریهای ذهنیمان هستیم، میپردازد و سپس از رواقیون و بودائیان و صوفیه، که آزادی راستین را در یافتن عدم تعلق و قناعت و نخواستن درونی میدیدند، میگوید.
تعادل و هماهنگی بین آزادیهای بیرونی و درونی، آرمانی است که خیل مکاتب و اندیشمندان پیِ آن بودهاند و به نظر میرسد تاکنون آنچه نمود بیشتری یافته، سنگینی کفِ آزادیهای سلبی و عدم پرداخت سهمِ آزادیهای ایجابی است!
?او با چنین ترسیمی از موقعیت، سراغ مولانا میرود و از زبان او انسانی را میخواهد که «از یک سو، موانع آزادی را شناسایی کند و کنار بگذارد و از سوی دیگر، خود را به عنوان فرد انسانی بر اساس اصولی برآمده از عقل کل و خدا، تحقق بخشد... شاید در یک کلام بتوان گفت:
از منظر مولانا هرگونه آزادی بیرونی (سیاسی، اجتماعی و...) در نسبتی مستقیم با آزادی/آزادگیهای درونی است. او صراحتا میگوید کسی که درونِ خوشی دارد و اسیر بیشمار قیود و بندهای درونی نیست، بر دیگران نیز سخت نمیگیرد و باکسی سر جنگ ندارد ...»(ص11)
?در دشمنان آزادی و زندانهای زندگی، مولانایی را داریم که از آدمی و گرفتاریهایش با خودِ دروغینش میگوید و اولین گام را شناخت و رهایی از آن میبیند.
در این دید، تنها راه رهایی مهارِ این موانعِ بزرگ آزادی است.
این موانع از نگاه مولانا جلوههایی دارند:
میل به نمایش که در آن میخواهیم به خیلِ مشتاقان و شیفتگانمان بیافزاییم، یک از آنها است.
«هشدار مولانا این است که اگر دیدید کسی در مقام بزرگداشتتان حتا بوسه برای پایتان زد، بدانید قرار است بادتان کند تا به زودی پوستتان را جدا کند».(ص22)
ترس که در نگاه مولانا باعث میشود انسان نتواند از آزادی خود بهره جوید و در راه به دست آوردن مطلوبات خود گام بگذارد.(ص26)
جبرباوری که در باور مولانا انسانِ اسیر جبر و سرنوشتِ محتوم، پذیرفتنی نیست.
حرص و طمع که انسانِ پابندِ آن، آزادیاش را در نهایت قربانیش خواهد کرد؛
مولانا میخواهد که آدمی بر حرص پای گذارد و "امام جمله آزادگان" شود.
آرزو، که شمس میگفت: «آزادی در بیآرزویی است».(ص38) مگر آنجا که تعالی یافته و به جهان بیکران عشق و حسن معشوق پرتابش کند.
شهرت که از منظر علمای اخلاق از حبّ مال خطرناکتر و در نگاه مولانا از "زنجیرآهنین" نیز آدمی را گرفتارتر میکند و تبعاتی چون سوء استفاده و دروغگفتن را در پی خواهد داشت.
تفسیرها که انسان را چنان در چنگ خود میگیرد که حقیقت گم کردهْ، سالها در موهومات میگرداندش!
مولانا میگفت:
« در بدترین موقعیتها نیز به قدرت تفسیرخود توجه داشته باشید و بدانید اگر تفسیرتان را تغییر دهید رنجهایتان کاهش مییابد»(ص48)
کمالگرایی مرضی «که در حوزهی اختلالشان، چیزها را سیاه و سفید و صفر و صد میبینند و اصولا رشد طیفی و تدریجی برایشان معنایی ندارد».(ص49)
این آخرین مانع آزادی در نگاه مولوی است؛ که از دیدِ نویسنده، تکرار و پافشاری زیاد مولانا بر تعبیر "اندک اندک" نشانِ ماهیتِ تدریجی جهان در منظومهی فکریاش و طرد آن منظر کمالگرایی دارد.
?در بخش آزادی در عرصهی اجتماع و سیاست نویسنده توجه ما را به نامههای فراوان مولانا به کارگزاران حکومتی جلب میکند و نگاه ویژهی او به طبقات فرودست و احترامی که برای زنان قائل بود.
کمپانیزارع با اشاره به نمونههای فراوان فعال بودن مولانا در این عرصه، برای مثال به شجاعت تحسینبرانگیزش در زمان حملهی بایجو و محاصرهی قونیه اشاره میکند.
نیز مثنوی و داستانهای فراوانش را یادآور میشود که مهمترین انتقادات مولانا به اهل قدرت، در آن قالب بوده، که مردم زمانه آن اشارات را به درستی درک میکردند...
?اما در آخرین فصل، عوامل آزادیبخش در نگاه مولانا آگاهی، مسوولیتپذیری، رهایی از خودپرستی و انانیت، تعلیم و تربیت، خویشتنداری و عشق را مبسوط نویسنده شرح میدهد...
مولانا «**خود نمونهیی عالی از کسانی بود که رهایی از بندهای درونی و اسارتهای پنهان، روابط بیرونش را با دیگران خوش کرده بود:
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلسِتان**(ص11)
نسخه شنیداری
?قدمی چند با ایران کجاست ایرانی کیست ...
مسعود قربانی
?کتاب #ایران_کجاست_ایرانی_کیست **، از آن جهت بسیاراهمیت دارد که نه فقط بخواهد به شرح حال بیماریْ! به نام ایران بپردازد و از عللِ وضعِ کنونش بگوید، و یک مشت رویدادِ تاریخی و در کنارش تحلیلی از آنرا برایمان بشمارد، و حتا نسخهیی هم برایش بنویسد! که در نگاه من این کتاب از معدود نوشتارهای تحقیقی است که منظر و راهی را پیشرویمان قرار میدهد که انگار برای رهایی و رفتن به سوی بهبودی ایران، چارهیی جز این مسیر و فهمِ نگاهش نیست!
مهندس #سیدمحمد_بهشتی و همکارانش #الناز_نجفی و #بهنام_ابوترابیان گویی واژه واژهی کتابشان را با پختگی تمام، از درازنایِ تاریخ پر فراز و نشیب این دیار یافته باشند؛ فانوس به دست برایمان از ایرانی که شاید خیلی هم با آن آشنا نیستیم میگویند و تاکید دارند برای هر حرکتی، چه خُرد و چه کلان، چه ملی و چه حتا فردی! تا پاسخ و موضِع خود را در قبال کجایی و کیستیِ ایران و ایرانی ندانیم به بیراهه رفتهایم،
آنگونه که دراین هفتاد ساله کژ حرکت کردهایم!
به نظرم با کتاب ایران کجاست، ایرانی کیست؟ میشود چراغ و راهنمایی را یافت که با آن، هر عملِ برنامه نویسان کلانِ این کشور را ابتدا در نورِ این فانوس تاباند و سپس، بعد از یافتِ lاحیانا روشنایی، کار را شروع کرد.
باید دانست که ازاین منظر نه فرهنگ، که با چتر فرهنگ، همهی ابعاد حرکتی یک کشور را توان راهبری است؛ و لازم است با چنین دیدی به صنعت، کشاورزی، اقتصاد، محیط زیست، اجتماع، فنآوری و... وهمهی حوزههای برنامهریزی کشور نگریسته و سپس مورد سنجه قرار گیرد و پس از آن قدمهای بعدی برداشته شود.
بی هیچ بزرگنمایی این کتاب، با وسواسی که در گزینش واژهها، همراه با تصاویر زیبایی که در جهت شناخت مفاهیم تازهاش داشته است، با پرداخت بیشتر، پتانسیل لازم برای تدریس در مراکز آموزشی و دانشگاهی، به عنوان یک الزام و واحدی درسی، برای تمامی رشتهها را دارد و ای بسا نیاز آموزش و پرورش این کشور اتفاقا به چنین نگاههایی برای آموزش فرزندانمان است و میبایست با سادهسازی از همان اوان، کودکانمان را با کجایی ایران و کیستی خویش از دریچهی کتابهایی اینچنین آشنا سازیم...
این البته منافی نقد و بررسی جدی کتاب نیست، آنگونه که تاکنون در خیلی جمعها و جلسات به این کتاب پرداخته شده و نویسندگان آن خصوصا جناب بهشتی به شرح و احیانا باز کردن برخی گرههای کتاب همت گماشتند؛
ولی به نظرم باز جای بررسی بیشتر کتاب هست؛ خاصه آنکه همچنان دو جلد از این پروژهی تحقیقی باقی است و این کتاب جلد نخست این حرکتِ پربرکت است:**
?#سیدمحمد_بهشتی در همان مقدمه پنجرهیی که با آن فرهنگ، اساسِ سیر و تحقیقشان بوده است را میگشاید و نشان میدهد زیرْنقش فرهنگ که امری است تاریخی و به تدریج تکوین یافته، چگونه دریافت ما از جهان و تصرف ما در جهان را هدایت میکند.
در این دید، فرهنگ، اکوسیستمی همچون طبیعت دارد و «صاحبخانهی وجود جامعه است»(ص22) و در واقع کیستی هر جامعهیی مترادف با فرهنگ آن جامعه خواهد بود.
وقتی منظر و زمینِ تحلیل، فرهنگ شد،...
لینک کانال گفتار و اندیشه
لینک جلسهی بررسی کتاب در حلقه دیدگاه نو
https://t.me/Didgahenochannel/859
Telegram
attach 📎
?تمرین حضور خداوند
مسعود قربانی
برای پدرم و خدایش که در این نزدیکی است...
?#نیکولاس_هرمان در کتاب #تمرین_حضور_خداوند به ما میآموزد:
معبود آنچنان نزدیک است که نیازی نیست راهی پر پیچ و خم و کاری عجیب انجام دهیم تا به ملاقاتش رسیم!
او همینجا است.
«لازم نیست کارهای سترگ انجام دهیم. من به عشق خداوند املت کوچکم را در ماهیتابه بر میگردانم.
پس از آن، چنانچه کاری نداشته باشم پیشانی بر خاک مینهم و خداوند خویش را میستایم که توفیق انجام اینکار را به من داده است.
سپس خشنودتر از پادشاهی برمیخیزم.
آندم که هیچ کاری از دستم بر نمیآید، همین که به عشق خداوند کاهی از زمین بر میگیرم، بسنده است.»
نیکولاس هرمان یا همان #برادر_لورنس، فقر و بیماری و طاعون را چشیده، جنگ را دیده، و با پایی لنگ که یادگار پیکارهایش بود، راهی صومعهیی میشود.
او شاید هیچگاه تصور نمیکرد نوعِ زیستِ سادهی آشپزی در دِیر، که چیزی عجیب نداشت، حتا سادهتر از ساده بود! روزی الگویی باشد، تا از طریق آن خیلیها بخواهند رهرویش شوند و آموزههایش را بیآموزند!
?سادگی و مراقبهیی که شاید نامش را بتوان تمرینِ رفاقت! گذاشت،
که در آن میآموزیم در کوچکترین حرکات و سکنات، کسی دیگر را نه تنها در مقام ناظر، که همراه و دوستدار خود ببینیم؛ مشیِ کلی و راهِ اصلی برادر لورنس بود.
شگردی عجیب و غریب در کار نیست؛
انتظار اشراق و دیدارِ ملکوت و فنای فیاله برای برادر لورنس واژههای ناآشناییاند!
تنها رفیقی دارد که با هر دم و بازدم، او را همراه خود میبیند و در این مسیر، خویشتن را نیز به دستانش سپرده است!
عادت گفتگو برای او عادتی مقدس است.
«چنانچه میخواهیم در این زندگانی از صلحی بهشتی مسرور باشیم، باید خویشتن را به گفتگوی صمیمانه، فروتنانه و محبتآمیز با وی عادت دهیم»(ص131)
?مکان، زمان، حالی خاص، وردی عجیب... هیچ چیز نیاز نیست.
در اوج ناامیدی و درماندگی و یا به هنگام خیره ماندن بر درختی بیبر، که میفهمی چندی دیگر از این خشک، جوانهیی برون خواهد آمد؛ اگرهمراه را حتا یک آن! به یادآری، کافی است تا اولین گام برای ورود به دنیای حضورِ خداوند را برداشته باشی! این اولین قدم تو است...
حالا تنها نیاز است قدم برداشتن را از یاد نبری؛
برادر لورنس با نوعِ زیستش تنها تداوم در راهپیمایی را میآموزد و بر دو عنصر تاکید میکند: دلیری و اراده.
?نیایش، ابزار او است.
«نیایش برادر لورنس چیزی جز احساس حضور خداوند نبود»(ص81)
در مشی او، پایمردی در دوستی، با نمودِ نیایش و اعتماد به خداوند، خود را نشان میدهد.
وقتی چنین شد، رنج نه تنها واهمهزا نیست که خود نیازی است تا با تابآوریاش، اثبات دوستی معبود شود!
«عشق، رنج را نوشین میکند».(ص130)
در مراقبه و تمرین او، آنچه با چشمان فیزیکی دیده میشود اشباحی غیرواقعیاند که چونان صحنههای تئاتر و نمایش، فقط از روبهرویش میگذرند؛ اما حقیقت، از ایمان بر میخیزد و با چشمانِ روح، دیده و در آرزویش تاب رنجهای زندگی آورده میشود.
آنچه در رفتارش بیش از هر چیز نمود داشت فروتنی و آرامشی یگانه بود که با وجود تحقیر و رنج فراوانی که بر او وارد میشد، همچون کوه مرتفعی که طوفانها را در سینه نگه میداشت؛ «در یکپارچگی ثابت ذهنی و آرامشی تغییرناپذیر»(ص36) او را از گزندها حفظ میکرد.
?«او بر آن شد که محبت خداوند را هدف جملگی اعمالش قرار دهد»(ص68)
**«خلوص محبتش آنچنان عظیم بود که آرزو داشت، چنانچه میّسر میبود، خداوند نظارهگر اعمالی نباشد که از برای وی به جا میآورد؛
تا بتواند آنها را صرفا از برای مجد او و فارغ از هرگونه استردادی به سود خویش به جای آورد...
عادت داشت از سر صمیمیت و اُنسی عادی بگوید:
"پروردگارا! بسی فرآوان است! برایم بسی فرآوان است!
استدعا میکنم که چنین تسلیها و عنایاتی را، به سوی گناهکاران و کسانی که اصلا به تو معرفت ندارند گسیل داری، تا آنها را شیفتهی خدمت خویش سازی...»(**ص48)
«قلب باید از جملگی چیزها تهی گردد. خداوند فقط صاحب قلب خواهد بود».(ص106)
?سعدی انسانگرا
مسعودقربانی
به گمانم در بین سطور کتابِ #انسانگرایی_در_سعدی، آنچه بیش از هر چیز خود را به خوانندهاش نمایان میسازد؛ دریغی است که #عباس_میلانی و #مریم_میرزاده با وجود سعدی و اندیشههایش، بر وضع حال و اکنونمان خوردهاند!
انگاری اینان وقتی به قامت سعدی صدها سال پیش مینگرند و پیشرو بودنش را نه فقط نسبت به روزگارِ شهر و مُلکش، که ازدنیا و مدعیان تجدد میبینند؛ افسوسشان چند برابر میشود.
میبینند که دویست سال زودتر از جرقههای نوزایی در غرب، اینگوشهی عالم، فردی بی هیچ های و هویی! دانههایی که حالا به پایههای اومانیسم معروف شدهاند را در زمین فرهنگ این دیار میکاشته و شاید به امید تنومند شدنشان بر آن آبیاری و ذوق میکرده است...
اما دریغ از روزگار! که «سعدی اوج و انتهای عصر نوزایش سقط شدهی ایران بود»(ص۱۱۵)
آنروزی که کشیش معتدلی! به نام سپولویدا بومیان امریکا را چون مسیحی نبودند، با سود بردن از مفهوم بردگان طبیعی ارسطو، پستتر از انسان و بالاتر از بهائم، ولی سزاوار بردگی میدانست(ص۳۸) و کشتار عثمانیها و مسلمانان را در تعارض با انسانگرایی متجدد نمیدید؛ سعدی ما گفته بود:
بنی آدم اعضای یکدیگرند..
و بر خلاف آن میانهرو! حتا در میدان جنگ هم کشتن انسان را روا نمیدانست:
چو بر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانش کو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در گردنت...(ص۳۹)
?حالا میلانی و میرزاده به بازخوانی دوبارهی سعدی از دریچههای مختلف، از جمله انسانگرایی او اصرار دارند، تا هم ریشههای اصیل فرهنگ خود را بشناسیم و هم اگر قصدی در خیز برداشتن به سوی تغییر داریم؛ بدانیم بیشناخت از این داشتهها حرکتمان ابتر و بیخاصیت خواهد بود؛
آنچنان که قبلتر خیلیها چون دشتی و کسروی و طبری
و... بیراهه را گز کرده بودند!
در نگاه نویسندگان کتاب، انسانی که نه یکپارچه تبهکار است و نه فرشتهخو، و اتفاقا همین، پایه و اساسِ انسانگرایی هم هست، مسالهی اصلی سعدی است.
ایشان اینگونه وهمراه با چنین انسانی به وجوه مختلف انسانگرایی این شاعر و اندیشمند بلندآوازه میپردازند:
وعظِ سعدی را برای اویی که فراری از واعظان ریاکار بود؛ چونان سرآمدان نوزایی در غرب، پاسکال و نیچه، از نوع گفت و شنید و نظر به لایههای تودرتوی آدمیان میبینند که بارفت وآمدهای پیدرپی درسخن، هربار پوستهیی تازه از پیاز آدمی برمیدارد و وجهی نو ازانسان را رونمایی میکند واینگونه آدمی را به اندیشیدن درخویش و احوالش و رواداری ترغیب میکند
ازنگاه نویسندگان، رمان به عنوان ابزاری که انسان خاکی را همآنگونه که هست، برجسته میدارد ونمودی است از انسانگرایی؛ با آنکه ازسوی سعدی هیچگاه ادعایی در پایهریزیاش نبوده؛ ولی ساخت و بافت و روایتش، دیدگاه فردگرایانه و شخصی راویاش.. ژرفا و سادگی زبانش، طنز حاضر در روایتش وسرانجام بافت چند زبانی کلیاتش ازبرجستهترین زمینه سازان رمان فارسی است(ص۴۵)
سعدی فرزند زمانهی زنستیز خویش است وخود کم دراین فضا سخن نرانده؛
اما باز میبینیم نگاه او به زن بسیار نوین و فراتر ازآن روزگار بوده است:
کمکی که زن برای مرد است، یار موافق و دوست بودن زن، باور سعدی به برابری زن با مرد، فقط ابزار جنسی ندیدن زن، ستودن حکمت و حاکمیت زن و...همه نشات گرفته از دیدِ انسانگرایانهی سعدی است که «ارج زنان را گاه به سان انسان ــ و انسانی برابر با مرد ــ میشناخت».(ص۷۵)
انسان سعدی، مقوایی و تک ساحتی و ترشرو نیست.«همه چیز این انسان، از نیازهای طبیعی تا دشنامهای روزانهاش میتواند مایهی ادب باشد و مایهی خنده»(ص۸۶) و سعدی با بیپروایی سراغ همه چیز این انسان میرود تا واقعیت وجودی اورا بیلکنت عیان نماید. اگر هزلیات و طنز سعدی به مذاق برخی (و به قول میلانی فوکولیها) خوش نمیآید؛ علت آن است که ایشان هنوز بیواسطه به خود رجوع نکردهاند!
درنگاه سعدی آدمی بخشی از این گسترهی طبیعت است و زیبایی و رنج منحصر به او نیست واگر نیچه با دیدن چارپایی پیر و فرتوت عقلش به زوال میرود؛ خری که پشتش ریش شده است هم سعدی رابه زاری میکشاند!
موسیقی صورتی از زیبایی است و در نگاه سعدی آنکه با موسیقی میستیزد انسان نیست(ص۸۹) از منظر میلانی و میرزاده«سعدی مفهوم عشق را ازدو سو دمکراتیک کرد. عاشقی را حق هرانسان شمرد(ص۹۳) و زیبایی راانسانی، عرفی و نسبی میدید و عشق را هم در همهی حالش طبیعی وحق هر انسان میدانست.(ص۹۸)
اما در سیاست سعدی همچنان جلودار است. او پادشاه رابه سبب رفتاری ناشایست وانسان نپنداشتن زیردستانش نکوهش میکند؛ خودکامگیشان را به نقدمیکشدو شگفتآور آنکه الگوی خیرخواهیاش پادشاهان ایران باستان است ودر تمام باب اول «هیچ مفهوم سیاسی رابه مدد آیات قرآنی توجیه نمیکند»(ص۱۴۰)
گویی نوعی جدایی دین و سیاست را مراعات کرده...
@MasoudQorbani7
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago