از دیروز اونقدر عکس قشنگ‌مامانهای مردم رو توی استوری و‌ پستهاشون دیدم که دلم خیلی برای مامان تنگ شد.

اخیرا خیلی با مردم ناشناس کوچه خیابون حرف می‌زنم.

گفته بودم دایره روابط اجتماعیم عجیب غریب شده. دیروز برق فیزیو قطع بود، نشستم با خانوم دستفروشی که جلوی ساختمان‌پزشکان لیف و دستگیره و ... می‌بافت در مورد سه طبقه پله و قطعی برق و درود بر روح عاملان و ... گفتگو کردم?‍♀?‍♀?‍♀

با دوتا خانومهای متصدی فیزیو هم دوست شدم.

پسرکوچولوی مغازه‌ی جوراب فروشی هم با هر جوراب ساق‌دار گرمی که نشون دادم بهش، ازم پرسید: برای خودتون می‌خواهید؟

آره مادر! مگه من از گوزن و دونه‌برف و جوجه و روباه خوشم‌نمیاد ؟ میاد بخدا!

تازه فردا گوش‌گیر تدی هم‌می‌خرم ازش?

آیا پی دی اف آنه‌یید‌ِ ویرژیل توی دست و بال‌تون هست؟ که بفرستین برام...

ترجمه کزازی رو دارم.
یه ترجمه‌ی دیگه باشه.

ده روزیه که برق‌مون هر روز قطع میشه.
فکر کنم نامردها مزرعه‌شون رو از خیابون ما بردن جای دیگه.?

دومین روزه که آسانسورشون موقع برگشت کار نمی‌کنه و بعد از فیزیوتراپی چهار طبقه رو باید از پله بیام‌پایین.

جالبه که عمده ترین علت کمر درد و بیرون زدگی دیسک کمرم ، بیست سال بالا پایین رفتن از چهارطبقه پله‌ی خودمون و حمل بار توی این پله‌هاست.
احتمالا کائنات نشسته با خودش گفته: این که عادت کرده به پله. بذار اینجا در مسیر درمان هم براش پله‌نوردی مقدر کنیم.

گفته باشم: بهشت و جهندم‌تون هم پله داشته باشه من نمیام. عمر جاودان می‌کنم، با پله‌های همین دنیا حشر و نشر می‌کنم.

چندروزه هوا کثافت محضه. بیرون میرم دچار سرگیجه و تهوع می‌شم. ماسک دارم.

گفت اولین بیماری هستی که کلمات رو کاملا درست گفت. من حتی یک اشتباه رو هم عالی در نظر می‌گیرم برای بیمار. اما تو کاملا درست گفتی.

طی تست الکتریکی و پرسشنامه‌ای مغز_فراموشی پنج تا کلمه گفت و بعد از چند سوال دیگه گفت حالا اون کلمات رو تکرار کن برام.

گفتم براشون داستان ساختم. اینطوری یادم‌موند. می‌بینین که توی سوالات اعداد افتضاحم و هیچیش خوب نبوده.
گفت آفرین... من به بیمارها همینو میگم.‌که قصه بسازن با کلمات. کلا روش جلوگیری از فراموشی همینه.
گفتم اون وقتها که کنکوری بودم، تست رزمندگان رایج بود. کنار اینها یک دفترچه برنامه مطالعاتی برای تست زنی و حفظیات هم بود‌. می گفت اسامی، تاریخها و فرمولها رو به داستان تبدیل کنین تا یادتون بمونه. من مال اون نسل هستم.
باز آفرین آفرین گفت.
آخر سر گفتم نویسنده هم هستم .?

کلمه‌ها اینها بود:
صورت، مخمل، بیمارستان، آفتابگردان، قرمز

داستان من هم این??:

صورت مخملی رفت بیمارستان. آفتابگردون قرمز برد.

ضبط و ربطش هم به خودم‌مربوطه. اصلا خواستم سوررئال باشه. آفتابگردوناش قدمز باشن.????

فیلم زندان زیرزمینی سوریه که راه ورودیش هنوز مشخص نیست و با شکافتن و تخریب کف و دیوار سعی می‌کنن بهش برسن رو دیدین لابد. افول انسانیت و سقوط وجدان به معنای واقعیه. دشمن تو، بدخواه تو، مخالف تو، هرچقدر هم که خطرناک و ترسناک باشه، تو چقدر و چطور ازش ترسیدی…

پسرجانم
تولدت مبارک❤️?