شهریار شهر سنگستان

Description
https://t.me/abyatjan

http://t.me/HidenChat_Bot?start=96856927
Advertising
We recommend to visit

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 3 days, 1 hour ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 month, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 1 week ago

5 months, 2 weeks ago

ادامهٔ فرستهٔ پیشین:
از تماشای پشت ویترین‌ها تا نوشیدن شراب و شنیدن نمایش‌ها و دیدن فیلم‌ها و خواندن کتاب‌ها و ملاقات آدم‌های تازه، همه و همیشه به حسرت این می‌افتم که ای کاش او هم بود. تو معنی دیوانه شدن را نمی‌دانی. من دیوانه‌ شده‌ام. و نمی‌توانم خودم را به مقیاس‌ها و رابطه‌های اجتماعی و توارثی سرگرم کنم و گول بزنم. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. ببخش که این درددل‌ها را می‌کنم. در دنیا شاید دو آدم که این‌همه از هم متفاوت و در عین حال این همه به هم نزدیک باشند که من و تو، شاید، گیر بیاید. این‌ست که در این حال، خواه واقعیت باشد خواه وهم، این درددل‌ها را می‌کنم. می‌دانی، دیدن و شنیدن و حس کردن، و فکر کردن که در این دیدن‌ها و شنیدن‌ها و حس‌کردن‌ها با او هستم و برای او هم می‌بینم و می‌شنوم و حس می‌کنم به‌طور کامل و قاطعی قانعم نمی‌کند زیرا در پشت دیوار شعورم این ظن را دارم که چنین کاری نشانه‌ای از دیوانگی و غلط بودن است. فکر می‌کنم اگر خارج از توانایی و اعمال قدرت خودم دیوانه بودم یا دیوانه شده بودم شاید درست بود اما اینکه بگذارم فریب و گول بر من غالب شود، یعنی خودم خودم را دیوانه کنم و در خیالبافی چندان پیش روم که دیگر واقعیت را گم کنم، خودش یک جور تقلب، یک جور جلق است و من از آن بیزارم. شاید مسئله بغرنج و پروبلم دشواری برای خودم نمی‌ماند اگر دیوانه شده بودم اما حالا می‌دانم که دیوانه به آن حد نشده‌ام و از این «عاقلی» در این حد در رنجم.
چقدر بنویسم؟ بس است. دلم تنگ است و هیچ چیز آسوده‌ام نخواهد کرد. و تو را به دردهای خودم مشغول کردن کار عبثی‌ست. همه این سال‌ها و قرن‌ها و آدم‌های رفته و ساختمان‌های به‌جا مانده و درخت‌ها و تابلوها و قدمت، به‌جای آنکه بعد روشنی به من بدهند تا درد رفتن او را بیشتر تحمل کنم، ترس و وحشت ماندن و آگاه ماندن به رفتن او در سال‌های آینده را زیادتر می‌کنند. و این شالوده هر جور کوشش مرا از زیر می‌پاشند. من فکر می‌کنم تا مدت‌ها اینجا بمانم. شاید هم یک ماه دیگر برگشتم. اما برگشتن به کجا. قبرش و اتاق خوابش در ذهن من است و من برای برگشتن به جایی، هیچ جا ندارم جز قبر او و اتاق خواب او. در عین حال نمی‌خواهم بودن و ماندن من، بودن و ماندن زشت و خرابی باشد. زیرا من قالب او هستم و نمی‌خواهم او در قالب خرابی جا داشته باشد. و آن‌وقت نمی‌دانم این تابوت او را که تن و جسم من است چگونه مزین و روشن نگاه دارم.
مرا ببخش از این همه روضه‌خوانی. ارث پدرم است، شاید.
قدسی را سلام زیاد برسان. قربانت.

از مجموعه آرشیو ابراهیم گلستان در دانشگاه استنفورد.

https://t.me/vale_adabiyat

5 months, 2 weeks ago

نامه‌ای از ابراهیم گلستان به صادق چوبک:

پنجشنبه سی نوامبر ۶۷
عزیزم چوبک
دلم گرفته است و می‌دانم در چه بن‌بستی هستم و به همین جهت هیچ امید و دلخوشی ندارم و حتی می‌دانم نعره کشیدن یا گریه کردن هم یک گریز نیست، یک مسکن نیست، و البته یک چاره هم نیست. الان در آکسفورد هستم. دیشب آمدم پهلوی اپریم و تا دو روز دیگر اینجا می‌مانم و بعد می‌روم به لندن. هنوز از تو خبری ندارم. امیدوارم بهتر از پیش باشی.
در لندن فقط می‌روم تئاتر یا سینما یا موزه و دیگر همه‌اش در اتاقم می‌مانم. اما در اتاق در سکوت و در خیرگی می‌مانم، نه اینکه برای نوشتن یا فکری کردن. چه فکری؟ رقم‌های زند‌گی‌ام را زیر هم نوشته‌ام و جمع زده‌ام و حاصل جمع را می‌دانم و بارها و بارها این جمع زدن را تکرار کرده‌ام و همیشه همان یک جواب هم آمده است، و بنابراین فکری ندارم بکنم درباره گذشته -که به هر حال فایده‌ای ندارد و درباره آینده- که اصلا برایم معنا ندارد. بنویسم؟ فیلم بسازم؟ اینها لک و لک کردن است.
زندگی در یک وصل است و من در این وصل بوده‌ام و الان هم هستم، اما این الان بودن من در وصل با همه‌ اجزای زندگی تطبیق نمی‌کند. فروغ در خون من بود و حالا هم هست. فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست. وقتی بود من جوری او را دوست می‌داشتم که حتی شادی‌های روزانه‌ او و خودم را می‌توانستم فدای آزار ندیدن دیگران کنم. در یک مهمانی گنده از فاصله پنجاه متری نور چشم او را می‌دیدم و همین رسیدن بود و اگر برای نوازش حس‌های ساده دیگران حتی با او یک کلمه هم حرف نمی‌زدم مهم نبود. حتی اگر عصبانی می‌شد از این سکوت من، می‌دانستم که با همیم. حتی اگر عصبانی‌تر می‌شد و طغیان می‌کرد، می‌دانستم زنده است و با همیم. اما حالا فقط در من زنده است و نه روبه‌روی من. نمی‌دانم اما شاید اگر این زیبایی اول خراب شده بود و آلوده و بعد از میان می‌رفت، تحمل از میان رفتنش را می‌داشتم اما حالا چیزی کامل و پاک و سرافراز روبه‌روی من نیست هر چند درد من است. من دیگر هیچ کاری و هیچ آرزویی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم و از این در رنجم که چگونه از ده ثانیه تا ده سال دیگر را در این معلق بودن بگذرانم. ساختن متبلور کردن وجود است. من چه چیز دارم که متبلورش کنم؟ بلور را که نمی‌شود دوباره بلور کرد. من اگر چیزی هستم تجسم این کشش و علاقه‌ام. و همه حس‌هایی که روی‌آورم می‌شوند با من غریبه‌اند. من هرگز برای مرگ، برای آبسورد و بی‌معنی بودن زندگی، برای آوراگی، برای سر به موج باد سپردن و با آن رفتن تمایلی یا تفاهمی نداشته‌ام، و حالا دارم. مالکیت، سابقه، تله افتادن در این دو، بسته بودن، همه این چیزها در من به‌ کل تمام شده است. خوش بودن و خندیدن که تکلیفش معلوم است. نمی‌دانم خلاصه هیچ چیز از چیزهای این دنیا نیست که مرا گیرا باشد. و آن دنیا هم که نیست. ولی دیگر تحمل شمع و ستون بودن زیربنای دیگران را هم ندارم. ندارم، چه کنم؟ نمی‌خواهم مصرف کننده باشم و نه می‌خواهم تولیدکننده باشم و نه می‌خواهم اینجا باشم و اگر اینجا هستم برای این‌ست که نمی‌خواهم آنجا باشم، و مردم و زمانه را در پرسپکتیو اجتماعی و تاریخی نگاه می‌کنم و نگاه کرده‌ام و می‌شناسم و شناخته‌ام، و همه این‌ها حالی‌های مرا حالی‌تر می‌کنند. راه می‌روم و فروغ را کنار خود می‌بینم اما می‌دانم که نیست، صدایش را می‌شنوم اما حرف‌هایش یادگار حرف‌هایش هستند نه حرف‌هایی تازه درباره مطالبی تازه.

5 months, 3 weeks ago

*برگرفته از دینی ۳.

5 months, 3 weeks ago

بیست و پنجم اردیبهشت ماه، روز بزرگداشت ابوالقاسم فردوسی.

شهنامه چه می‌گفت؟
این دفتر دانایی، این طرفه ره‌آورد،
الهام خدایی‌ست که «فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
ده قرن ِ، فزون است که در پهنه‌ی گیتی
میدان شکوهش را،
کس نیست، هماورد!
دَه قرن ِ ازین پیش
آیا چه کسی دید که این مَرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه‌ها گفت؟ چه‌ها کرد؟
امروز، هنوز از پس ِ ده قرن که این مُلک
در دایره‌ی دوران گشته‌ست،
آیا چه کسی داند سی‌سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته‌ست؟
انگیزه‌اش از گفتن شهنامه چه بوده‌ست؟
سیمای اساطیری ایران کهن را
آن روز، چرا گَرد ز رخسار زدوده‌ست؟
سی‌سال، برای چه، برای که سروده‌ست!
می‌دید وطن را، که سراپا همه درد است.
می‌دید که خون در رگ مردُم،
افسرده و سرد است.
آتشکده‌ها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشسته‌ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ...
می گفت که: -«هنگام نبرد است»
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.
سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر ِ پیکارش فرسود و نیاسود
وجدانش بیدار
ایمانش روشن
جان مایه‌ی شعرش همه ایرانی و ایران
طومار نسب‌نامه‌ی گردان و دلیران
نظمی که پی‌افکند،
کاخی که بنا کرد!
شهنامه به ایران و به ایرانی می‌گفت:
- یک روز شما در تن‌تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچم‌تان رایت مهر و خرد و داد
افراشته بر بام جهان بود!
شهنامه به آن مردم خودباخته می‌گفت:
بار دگر آن‌گونه توانمند، توان بود،
این دفتر دانایی،
این طرفه ره‌آورد
الهام خدایی
فرمان اهوراست؛
روح وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل‌افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد.

فریدون مشیری

5 months, 4 weeks ago
5 months, 4 weeks ago

به غزاله علیزاده

نام تمام مردگان یحیی است
نام تمام بچه‌های رفته
در دفترچه دریاست
بالای این ساحل
فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهواره‌ای بر پاست
بی‌خود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیی است
هر شب فراز ساحل باریک
دریا تماشا می‌کند هم‌بازیانش را
در متن این آبیچه تاریک
یک دسته کودک را
که چون یک خوشه گنجشک
بر پنج سیم برق
هر شب، گرد می‌آیند
اسفندیار مرده‌ای (بی‌وزن، مانند حباب کوچک صابون)
تا می‌نشیند
شعر می‌خواند
این پنج تا سیم چه خوشگله
مثل خطوط حامله
گنجشگ تپل مپل نک می‌زنه به خط سل
هر شب در این کشور
ما رفتگان، با برف و بوران باز می‌گردیم
در پنجره‌های به دریا باز
از هیاهو و بانگ چشم‌انداز
یک رشته گلدان می‌برند از خواب‌های ناز
ما را تماشا می‌کنند از دور
که هم صدای بچه‌های مرده می‌خوانیم
آوازمان، در برف پایان زمستانی
بر آب‌های مرده می‌بارد
با کودکان مانده در آوار بمباران
در مجلس آواز، مهمانیم
یک ریز می‌خواند هنوز اسفندیار آن سو
خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو
دریای فردا کشتزار ماست
نام تمام مردگان یحیی است
آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست
تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید
مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد
آواز گنجشک و بلور وبرف
آواز کار و زندگی و حرف
آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد
از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی
موسیقی احیای زیبایی
موسیقی جشن تولدها
آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها
در تار و پود سازهای سیمی و بادی
شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی
این همسرایان نامشان یحیی است
و آن دهان، خواننده‌اش دریاست
با فکر احیای طبیعت‌ها، سفر‌ها، میهمانی‌ها
دم می‌دهد یحیی
و بچه‌ها همراه او آواز می‌خوانند
در نیلا به دریا
ای برف ببار
با فکر بهار
بر جنگل و دشت
بر شهر و دیار
ای مادر گرگ
ای چله بزرگ
هی زوزه بکش
هی آه برآر
ما از دل تو
بی‌باک‌تریم
از تندر و برق
چالاک‌تریم
با شمع و چراغ
در خانه و باغ
برف شب عید
همسایه ماست
این سرود و سپید با رنگ امید
فردا که رسید
سرمایه ماست
ای برف ببار
تا صبح بهار …
نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو
گنجشک‌ها و بچه‌های مرده می‌خوانند
با چشم‌های کوچک شفاف
 تا صبح، روی سیم‌های برق می‌مانند.

محمدعلی سپانلو
*بیست و یکم اردیبهشت ماه، سالروز درگذشت.

6 months ago
6 months, 2 weeks ago

واگویه

این حنجره مقاومتی معین دارد و گاه چون اکنون هوار می‌کشد و چنگ می‌زند در زبان عریان و متورم می‌شود تارهاش و می‌ترکد و می‌پاشد بر این آینه که بندبند انگشتانمان در شکستنش سهیم بوده است.
تکه‌تکه‌ی دیدار، در تکه‌های عصب، در تکه‌های غریو، در تکه‌های تاریک، در تراشه‌های پراکنده در شکاف اعماق:
آن گل که پرچم‌هایش را در باد افشانده است و کاسبرگش چون دهانی افشان به واژه‌های پریشان گلبرگ‌هایش را می‌پراکند.
و این ستاره‌ها و صندلی‌های معلق که با اشاره‌ی شمشیرهای کهنه هنوز تاب می‌خورند.
و دارها که بر اقیانوس روانند و خاک که ذات خود را بر باد یافته است و ما که مانده‌ایم و همین‌جا مانده‌ایم و همین‌جا می‌مانیم و سرهامان روی صندلی‌ها تاب می‌آورد و گیسوانمان آتشی در اقیانوس می‌زند که در تلألؤش اعماق زمین بدرخشد بدرخشد در خواب بدرخشد در بیداری بدرخشد در وهم بدرخشد در ضمیری که نمی‌تواند ندرخشد همچنان‌که می‌درخشد آن روشنای بلند که روان است روان بوده است روان خواهد بود.
شعری که چکه‌چکه فروباریده است فرو می‌بارد و آب‌ها و توفان‌ها را برانگیخته است و برمی‌انگیزد و آب‌ها و توفان‌ها را آرام کرده است و آرام می‌کند و ما که گیسو گیسو به راه افتاده‌ایم و به راه می‌افتیم و زندان‌ها که به راه افتاده‌اند و به راه می‌افتند و دارها که به راه افتاده‌اند و به راه می‌افتند و ویرانه‌ها و آبادی‌ها که به راه می‌افتند و چکه‌ها که دوباره بخار شده‌ست و چکه‌ها که دوباره فرو باریده است و می‌بارد و می‌بارد تا این نیمه از صراحت خود در ایمان شقه‌شقه بنگرد و تکه‌های ناصافش را به هم بچسباند که تنظیم این شکستگی تمام عمر وقت گرفته‌ست و سایه‌روشن شک و یقین و ابهام و وضوحش توان بردباری را فرسوده است.
اما چرا به وحشت باید افتاد؟ که در این بازجست شاید جای انگشتان خویش یا نیاکان یا حتی فرزندانمان را در زنگار آینه پیدا کنیم.
دنیا از این بیان مقطع یا مسلسل آسیبی نمی‌بیند و از ناموزونی‌اش نیز طنین موزون شاعران برهم نمی‌خورد.
این خط آشنا در عین آسانی دشوار است، زیراکه خط خویشتن است و لب به واژه‌هایی می‌گشاید که عشق در تأمل برای خویش پیش از آن‌که تنظیمشان کرده باشد تعبیرشان کرده است.
پس بنویس؛ آنچه اکنون می‌گذرد در شأن کیست و آنچه از این معنا بازمی‌یابیم شایسته‌ی کدام الفاظ است؟
بنویس روی خاک به اندازه‌ی ستاره گام‌هایی روان بوده است و همچنان روان است و این زمین به گام‌های فرومانده نیز می‌اندیشد و اندیشیده است و حافظه‌اش همچنان می‌انبارد و می‌انبارد و خطی می‌شود و در فرصت شهاب که سنگ از ستاره‌های فروریخته به نجوا می‌افتد با سنگ یا استخوان که فرومی‌رود در خاک و ذره‌ذره حکایت را بازمی‌گوید.
بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟ کجاست بندبند استخوان‌هامان کجاست؟ کجاست حرف‌های گمشده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟
بنویس آزادی رؤیای ساده‌ای است که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرومی‌رود و صبح از حواشی پیدایش برمی‌آید و این زبان اگرچه به تلفظش عادت نکرده است صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است.
بنویس عشق اسم شبی است هنوز که ما را در ورطه‌های دنیا حق حضور داده است و سایه‌هامان را از دیوارهای کهنه گذرانده است و می‌گذراند اگرچه بوی کهنگی اکنون مشاممان را بیازارد و از چهار جانب خو گیریم و اخت شویم و شک کنیم و شک و یقین بیامیزند و میخکوبمان کنند و بر آشوییم و باز بنویسیم که ما همچنان می‌نویسیم که ما همچنان در اینجا ماندیم مثل درخت که مانده است مثل گرسنگی که اینجا مانده است و مثل سنگ‌ها که مانده‌اند و مثل درد که مانده است و مثل خاک که مانده است و مثل شب که هنوز مثل روز مانده است و مثل ساعت و نبض و خاموشی مثل شعر و فراموشی مثل وهن و مثل دوست داشتن مثل پرنده مثل فقر مثل شک مثل یقین مثل آتش مثل فكر مثل برق مثل تنهایی مثل فن مثل شبنم مثل خشونت مثل دانایی مثل نسبیت مثل ترس مثل تهور مثل قتل مثل سلول مثل ميكروب مثل آرزو مثل عدم حتميت مثل آزادی و مثل استبداد و مثل هر چیزی که از ما نشانه‌ای دارد و ما از آن نشانه‌ای داریم.
ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتنیم و شاهد یقین و تردید خویشتنیم و شاهد فساد و رشد خویشتنیم و با همین شعاع که آسان می‌نماید قوس دوام را تا اینجا پیموده‌ایم و دایره هر دم بزرگتر شده است تا ذره‌ذره‌ی خویشتن را گرد آوریم و باز به‌پا شود و باز گرد آوریم و باز حنجره به حنجره بخوانیم و خاموش شویم و باز بخوانیم و لحظه به لحظه رؤیامان را بنویسیم و خط زنند و باز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز...

محمد مختاری
آرایش درونی، انتشارات توس، ۱۳۷۸، صص۸۷-۸۹.

https://t.me/vale_adabiyat

6 months, 2 weeks ago

نامه‌ای از سهراب سپهری به دوستش نازی

تهران، ۲ مرداد
نازی وقت‌ها گذشت و ما نگاه کردیم و از جنس تنهایی شدیم. درخت را که بلد شدیم حرف از یادمان رفت. خرد چند قدم بالاتر از لال شدن است. از خرد دست بشوییم. و حرف بزنیم.
از لیوان آب، از جنگ ویتنام، از کوچه‌های لندن، از خود شمارهٔ ۲۴ که در Stanhope Gardens منزل دارد. و از چیزهای دیگر، مثلا از All best که در پای نامهٔ خانم Hughes زندگی می‌کند و تنها همسایه‌اش آدم دورافتاده‌ای است به نام Yours. وقتی با تو گفت‌وگو دارم، کودکی اشیاء به من برمی‌گردد. دنیا ساده می‌شود. و حزن سادگی مرا تا شیطنت، تا طنز بالا می‌برد. آن‌وقت دلم می‌خواهد منطق خودم را با تمام صبحانه‌های خوب قاطی کنم. دلم می‌خواهد درها را روی زمین بخوابانم، چون از ایستادن خسته شده‌اند یا بروم لب دریا و pibroch را برای آقای Ted Hughes بنوازم.
این‌جور وقت‌ها من از خود زندگی پهن‌ترم و دستم به همهٔ ریگ‌های دنیا می‌رسد. این‌جور وقت‌ها من ناهار را یک ساعت بعد از واقعیت می‌خورم.
معمولا روی پله‌های جمعه می‌نشینم. و سه چهارم قناری را می‌شنوم. من برای زندگی، خودم را اندازه گرفته‌ام. یک پنجره و نیم طول خوشی‌های من است...

هنوز در سفرم: شعرها و یادداشت‌های منتشر نشده از سهراب سپهری، به‌کوشش پریدخت سپهری، انتشارات فرزان، ص۶۴.

*یکم اردیبهشت ماه، سالروز درگذشت سهراب سپهری.

https://t.me/vale_adabiyat

8 months ago
قسمتی از نامهٔ صمد بهرنگی به …

قسمتی از نامهٔ صمد بهرنگی به برادرش

We recommend to visit

ترید شاهین 💸 | 🕋𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓
آموزش صفر تا 100 کریپتو 📊
❗️معرفی خفن ترین پروژه ها‌ در بازار های مالی به صورت رایگان🐳
سیگنال فیوچرز و اسپات (هولد) رایگان🔥
با ما باشی💯 قدم جلویی رفیق🥂
𝐈𝐍𝐒𝐓𝐀𝐆𝐑𝐀𝐌 :
www.instagram.com/trade_shahin

Last updated 3 days, 1 hour ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 month, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 1 week ago