شهریار شهر سنگستان

Description
https://t.me/abyatjan

http://t.me/HidenChat_Bot?start=96856927
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 weeks ago

1 week, 3 days ago
شهریار شهر سنگستان
1 week, 3 days ago
من و اخوان چون به مردود …

من و اخوان چون به مردود شدن خود اطمینان کامل داشتیم، می‌گفتیم چرا زحمت بیهوده بکشیم و درس بخوانیم؟ شب‌ها اغلب به سینما می‌رفتیم و روزها این‌ور و آن‌ور می‌گشتیم. یکی از فیلم‌هایی که دیدیم، آلمانی بود و «عشق چایکوفسکی» نام داشت. من خیلی خوشم آمد، موسیقی متن آن هم بسیار زیبا بود. کار را به جایی رساندیم که حتی در شب دوم امتحانات هم به سینما رفتیم! همکلاسانی که در خرداد ماه قبول شده بودند، ما را با بهت و حیرت نگاه می‌کردند.
در امتحانات شهریور، در ورقۀ تاریخ طبیعی یک سوال مربوط به نوعی فسیل هم آمده بود که دو نمره داشت. اخوان می‌گفت جواب سوال را به‌طور کامل دادم، سپس این بیت را که ارتجالا سروده بودم، در پایان افزودم:
برای یکی نمرۀ بی‌فروغ
نشاید از این بیش گفتن دروغ
و صد البته که به سوالات دیگر ورقه که مشکل بوده، پاسخ نداده است.

خاطره‌ای از محمد قهرمان و به‌گمانم از کتاب با یادهای عزیز گذشته.

1 week, 3 days ago
در پایان ورقهٔ امتحان، بعد از …

در پایان ورقهٔ امتحان، بعد از نوشتنِ مقداری مطالب غیرمربوط به سؤال، این بیت را می‌نویسد:
برای یکی نمرهٔ بی‌فروغ
نشاید از این بیش گفتن دروغ...

از حالات و مقامات م. امید.

2 weeks, 6 days ago

این یادداشت در کتاب‌های «یادمان نیما یوشیج، زیر نظر: محمدرضا لاهوتی، مؤسسهٔ فرهنگی گسترش هنر، ۱۳۶۸، صص۲۱۰-۲۱۲» و «به روایت سعید نفیسی، به‌‌ کوشش علیرضا اعتصام، نشر مرکز، ۱۳۸۱، صص۴۴۹-۴۵۲» نیز بازچاپ شده.

3 weeks, 1 day ago

این یادداشت در کتاب‌های «یادمان نیما یوشیج، زیر نظر: محمدرضا لاهوتی، مؤسسهٔ فرهنگی گسترش هنر، ۱۳۶۸، صص۲۱۰-۲۱۲» و «به روایت سعید نفیسی، به‌‌ کوشش علیرضا اعتصام، نشر مرکز، ۱۳۸۱، صص۴۴۹-۴۵۲» نیز بازچاپ شده.

3 weeks, 1 day ago

فایل مجلهٔ سپید و سیاه (دی ۱۳۳۸، نیما) را نیافتم لیکن به سپید و سیاه (اسفند ۱۳۴۵، فروغ فرخزاد) دست یافتم و چنان عکس‌های نوینی دارد که در پوست خود نمی‌گنجم‌.

8 months, 3 weeks ago

ادامهٔ فرستهٔ پیشین:
از تماشای پشت ویترین‌ها تا نوشیدن شراب و شنیدن نمایش‌ها و دیدن فیلم‌ها و خواندن کتاب‌ها و ملاقات آدم‌های تازه، همه و همیشه به حسرت این می‌افتم که ای کاش او هم بود. تو معنی دیوانه شدن را نمی‌دانی. من دیوانه‌ شده‌ام. و نمی‌توانم خودم را به مقیاس‌ها و رابطه‌های اجتماعی و توارثی سرگرم کنم و گول بزنم. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. ببخش که این درددل‌ها را می‌کنم. در دنیا شاید دو آدم که این‌همه از هم متفاوت و در عین حال این همه به هم نزدیک باشند که من و تو، شاید، گیر بیاید. این‌ست که در این حال، خواه واقعیت باشد خواه وهم، این درددل‌ها را می‌کنم. می‌دانی، دیدن و شنیدن و حس کردن، و فکر کردن که در این دیدن‌ها و شنیدن‌ها و حس‌کردن‌ها با او هستم و برای او هم می‌بینم و می‌شنوم و حس می‌کنم به‌طور کامل و قاطعی قانعم نمی‌کند زیرا در پشت دیوار شعورم این ظن را دارم که چنین کاری نشانه‌ای از دیوانگی و غلط بودن است. فکر می‌کنم اگر خارج از توانایی و اعمال قدرت خودم دیوانه بودم یا دیوانه شده بودم شاید درست بود اما اینکه بگذارم فریب و گول بر من غالب شود، یعنی خودم خودم را دیوانه کنم و در خیالبافی چندان پیش روم که دیگر واقعیت را گم کنم، خودش یک جور تقلب، یک جور جلق است و من از آن بیزارم. شاید مسئله بغرنج و پروبلم دشواری برای خودم نمی‌ماند اگر دیوانه شده بودم اما حالا می‌دانم که دیوانه به آن حد نشده‌ام و از این «عاقلی» در این حد در رنجم.
چقدر بنویسم؟ بس است. دلم تنگ است و هیچ چیز آسوده‌ام نخواهد کرد. و تو را به دردهای خودم مشغول کردن کار عبثی‌ست. همه این سال‌ها و قرن‌ها و آدم‌های رفته و ساختمان‌های به‌جا مانده و درخت‌ها و تابلوها و قدمت، به‌جای آنکه بعد روشنی به من بدهند تا درد رفتن او را بیشتر تحمل کنم، ترس و وحشت ماندن و آگاه ماندن به رفتن او در سال‌های آینده را زیادتر می‌کنند. و این شالوده هر جور کوشش مرا از زیر می‌پاشند. من فکر می‌کنم تا مدت‌ها اینجا بمانم. شاید هم یک ماه دیگر برگشتم. اما برگشتن به کجا. قبرش و اتاق خوابش در ذهن من است و من برای برگشتن به جایی، هیچ جا ندارم جز قبر او و اتاق خواب او. در عین حال نمی‌خواهم بودن و ماندن من، بودن و ماندن زشت و خرابی باشد. زیرا من قالب او هستم و نمی‌خواهم او در قالب خرابی جا داشته باشد. و آن‌وقت نمی‌دانم این تابوت او را که تن و جسم من است چگونه مزین و روشن نگاه دارم.
مرا ببخش از این همه روضه‌خوانی. ارث پدرم است، شاید.
قدسی را سلام زیاد برسان. قربانت.

از مجموعه آرشیو ابراهیم گلستان در دانشگاه استنفورد.

https://t.me/vale_adabiyat

8 months, 3 weeks ago

نامه‌ای از ابراهیم گلستان به صادق چوبک:

پنجشنبه سی نوامبر ۶۷
عزیزم چوبک
دلم گرفته است و می‌دانم در چه بن‌بستی هستم و به همین جهت هیچ امید و دلخوشی ندارم و حتی می‌دانم نعره کشیدن یا گریه کردن هم یک گریز نیست، یک مسکن نیست، و البته یک چاره هم نیست. الان در آکسفورد هستم. دیشب آمدم پهلوی اپریم و تا دو روز دیگر اینجا می‌مانم و بعد می‌روم به لندن. هنوز از تو خبری ندارم. امیدوارم بهتر از پیش باشی.
در لندن فقط می‌روم تئاتر یا سینما یا موزه و دیگر همه‌اش در اتاقم می‌مانم. اما در اتاق در سکوت و در خیرگی می‌مانم، نه اینکه برای نوشتن یا فکری کردن. چه فکری؟ رقم‌های زند‌گی‌ام را زیر هم نوشته‌ام و جمع زده‌ام و حاصل جمع را می‌دانم و بارها و بارها این جمع زدن را تکرار کرده‌ام و همیشه همان یک جواب هم آمده است، و بنابراین فکری ندارم بکنم درباره گذشته -که به هر حال فایده‌ای ندارد و درباره آینده- که اصلا برایم معنا ندارد. بنویسم؟ فیلم بسازم؟ اینها لک و لک کردن است.
زندگی در یک وصل است و من در این وصل بوده‌ام و الان هم هستم، اما این الان بودن من در وصل با همه‌ اجزای زندگی تطبیق نمی‌کند. فروغ در خون من بود و حالا هم هست. فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست. وقتی بود من جوری او را دوست می‌داشتم که حتی شادی‌های روزانه‌ او و خودم را می‌توانستم فدای آزار ندیدن دیگران کنم. در یک مهمانی گنده از فاصله پنجاه متری نور چشم او را می‌دیدم و همین رسیدن بود و اگر برای نوازش حس‌های ساده دیگران حتی با او یک کلمه هم حرف نمی‌زدم مهم نبود. حتی اگر عصبانی می‌شد از این سکوت من، می‌دانستم که با همیم. حتی اگر عصبانی‌تر می‌شد و طغیان می‌کرد، می‌دانستم زنده است و با همیم. اما حالا فقط در من زنده است و نه روبه‌روی من. نمی‌دانم اما شاید اگر این زیبایی اول خراب شده بود و آلوده و بعد از میان می‌رفت، تحمل از میان رفتنش را می‌داشتم اما حالا چیزی کامل و پاک و سرافراز روبه‌روی من نیست هر چند درد من است. من دیگر هیچ کاری و هیچ آرزویی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم و از این در رنجم که چگونه از ده ثانیه تا ده سال دیگر را در این معلق بودن بگذرانم. ساختن متبلور کردن وجود است. من چه چیز دارم که متبلورش کنم؟ بلور را که نمی‌شود دوباره بلور کرد. من اگر چیزی هستم تجسم این کشش و علاقه‌ام. و همه حس‌هایی که روی‌آورم می‌شوند با من غریبه‌اند. من هرگز برای مرگ، برای آبسورد و بی‌معنی بودن زندگی، برای آوراگی، برای سر به موج باد سپردن و با آن رفتن تمایلی یا تفاهمی نداشته‌ام، و حالا دارم. مالکیت، سابقه، تله افتادن در این دو، بسته بودن، همه این چیزها در من به‌ کل تمام شده است. خوش بودن و خندیدن که تکلیفش معلوم است. نمی‌دانم خلاصه هیچ چیز از چیزهای این دنیا نیست که مرا گیرا باشد. و آن دنیا هم که نیست. ولی دیگر تحمل شمع و ستون بودن زیربنای دیگران را هم ندارم. ندارم، چه کنم؟ نمی‌خواهم مصرف کننده باشم و نه می‌خواهم تولیدکننده باشم و نه می‌خواهم اینجا باشم و اگر اینجا هستم برای این‌ست که نمی‌خواهم آنجا باشم، و مردم و زمانه را در پرسپکتیو اجتماعی و تاریخی نگاه می‌کنم و نگاه کرده‌ام و می‌شناسم و شناخته‌ام، و همه این‌ها حالی‌های مرا حالی‌تر می‌کنند. راه می‌روم و فروغ را کنار خود می‌بینم اما می‌دانم که نیست، صدایش را می‌شنوم اما حرف‌هایش یادگار حرف‌هایش هستند نه حرف‌هایی تازه درباره مطالبی تازه.

8 months, 3 weeks ago

*برگرفته از دینی ۳.

8 months, 3 weeks ago

بیست و پنجم اردیبهشت ماه، روز بزرگداشت ابوالقاسم فردوسی.

شهنامه چه می‌گفت؟
این دفتر دانایی، این طرفه ره‌آورد،
الهام خدایی‌ست که «فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
ده قرن ِ، فزون است که در پهنه‌ی گیتی
میدان شکوهش را،
کس نیست، هماورد!
دَه قرن ِ ازین پیش
آیا چه کسی دید که این مَرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه‌ها گفت؟ چه‌ها کرد؟
امروز، هنوز از پس ِ ده قرن که این مُلک
در دایره‌ی دوران گشته‌ست،
آیا چه کسی داند سی‌سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته‌ست؟
انگیزه‌اش از گفتن شهنامه چه بوده‌ست؟
سیمای اساطیری ایران کهن را
آن روز، چرا گَرد ز رخسار زدوده‌ست؟
سی‌سال، برای چه، برای که سروده‌ست!
می‌دید وطن را، که سراپا همه درد است.
می‌دید که خون در رگ مردُم،
افسرده و سرد است.
آتشکده‌ها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشسته‌ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ...
می گفت که: -«هنگام نبرد است»
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.
سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر ِ پیکارش فرسود و نیاسود
وجدانش بیدار
ایمانش روشن
جان مایه‌ی شعرش همه ایرانی و ایران
طومار نسب‌نامه‌ی گردان و دلیران
نظمی که پی‌افکند،
کاخی که بنا کرد!
شهنامه به ایران و به ایرانی می‌گفت:
- یک روز شما در تن‌تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچم‌تان رایت مهر و خرد و داد
افراشته بر بام جهان بود!
شهنامه به آن مردم خودباخته می‌گفت:
بار دگر آن‌گونه توانمند، توان بود،
این دفتر دانایی،
این طرفه ره‌آورد
الهام خدایی
فرمان اهوراست؛
روح وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل‌افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد.

فریدون مشیری

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 weeks ago