?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago
جامی میگوید:
زین عشق، کسی که بینصیب است
در انجمنِ جهان، غریب است!
یعنی آن کس که عاشق نیست، در این جهان، غریب است! سرگشته و بیکس و تنها؛ که میچرخد و انگولک میکند و از این شاخه به آن شاخه میپرد و ... . زیرا عاشق که تعلق و تعهد دارد و در مسیرِ آشنایی و درآمیختن با معشوق حرکت میکند. عاشق است که با جهانِ موجود درگیر میشود تا جهانِ بهتری برای معشوق خلق کند و «حریم» بسازد.
ولی آن کس که عاشق نیست، یعنی که تعلق و تعهدی به چیزی (شخص یا مکان یا مفهوم یا هر چیزِ دیگری) ندارد و لذا مسئولیتی حس نمیکند و به عبارتی، غریبه است: بیگانه و ناآشنا. او همانندِ توریستیست که حضورِ مصرفی و موقتی و سطحی دارد؛ با این تفاوت که توریست برمیگردد به خانه و وطنش، ولی ناعاشق، توریستِ بیخانمان و بیوطن است! زیرا خانه و وطن، همان عشق است؛ شخص یا مکان یا هر چیزِ دیگری، که حس تعلق و تعهد به آن را داریم و در این جهانِ شلوغ، قطبنمایِ زندگیست که هم باعث میشود سرگشته نباشیم و هم باعث میشود که بیکس نباشیم!
همهی اینها را گفتم تا منظورِ جامی را ادامه بدهم و بگویم: آن کس که عاشق نیست، نه تنها در جهان غریب است، بلکه با خودش هم غریبه است! به خاطر همین سرگشتهست زیرا خودش هم نمیداند که چه میخواهد؛ خواستن، نه به معنایِ طلبکردنِ صرف، بلکه به معنایِ تلاش کردن و زحمت کشیدن برایِ به دست آوردن و پذیرفتنِ مسئولیتش.
عمقِ اجتماعی بودنِ انسان، نه در دستاوردها و پیروزیها، بلکه در شکستها نمایان میشود! آنجا که همهی زورش را زده و همهی توانش را گذاشته و صادقانه زحمت کشیده، ولی به هر دلیلی، نشد آنچه که میخواست بشود. در چنین موقعیتیست که دیگری باید حضور داشته باشد و بگوید که: هی! من دیدم که تلاشت را کردی و زحمت کشیدی و به سختی تقلا کردی و جنگیدی، اما نشد و نشد.
میدانی؟ «باختن» یک چیز است و «چگونه باختن» یک چیزِ دیگر! و به گمانم، مهمترین و حیاتیترین نیازِ اجتماعی انسان، به همین دیده شدنِ چگونگیِ باختنش توسط دیگران است.
نه راهحل دادن و نه دستِ یاری رساندن و نه حتی دلداری دادن، بلکه بنیادیتر و سادهتر از اینها، یعنی نیاز به شهادت و گواه دادنِ دیگران مبنی بر اینکه این آدم، در حد و توانِ خودش، جان کند ولی نشد. این شهادت باعث میشود انسانِ بازنده، اگر چه باخته و به مقصود و هدفش نرسیده، ولی همچنان احساس کند که انسان است. هر چند بازنده و ناتوان و خسته، ولی انسان.
و خب راستش را بخواهید، از نظر من، انسان در شکستها و نشدنها تبدیل به انسان میشود. ولی در این زمانهی «شدن»، رفیقِ موفقیتها و دستاوردها هستیم و تمام توجهات به برنده است؛ و انسانِ بازنده، انگار که جزام دارد و باید طرد شود. شکست خوردن، فردی شده و تمام مسئولیت و بار سنگینش، روی دوشِ انسانِ تنها گذاشته شده و در صحنِ جامعه، انکار میشود.
وقتی به شکست و باختِ صادقانهی یکدیگر شهادت نمیدهیم و برایِ یکدیگر گواه نمیشویم، نتیجه همین میشود که به جعلِ پیروزی و موفقیت مشغول میشویم؛ آن هم نه پیروزیهای بزرگ، بلکه پیروزیهایِ کوچک و نحیف و ناچیز را جعل میکنیم: ببین چقدر فالوئر دارم (فیک)؛ ببین چقدر خوشگلم (مصنوعی)؛ ببین چقدر پول در میارم (نوکیسه)؛ و غیره.
اما به گمانم، در کنار توجه به شدن، باید به نشدن و باختن هم بپردازیم و برایِ یکدیگر، گواه باشیم؛ شاید اینچنین، دست از جعل کردنِ شدنهای کوچک برداریم و با نشدنهایِ بزرگ، مواجه شویم و مرزهایِ اراده و توانِ خودمان را محک بزنیم و هر چند بازنده و ناتوان و خسته، ولی احساسِ انسان بودن بکنیم ...
یکی از چیزهایی که در موسیقی پاپِ گذشته دوست دارم، عزتنفس است. مثلاً هایده اینگونه دنیا را خطاب میکند که: آهای دنیا نگام کن، بیین عاشقترینم! داریوش به مردمِ دنیا حمله میکند و میگوید: آهای مردم دنیا، گله دارم! و حتی جلوتر میرود و میگوید: من از دست خدا هم گله دارم! ابی در آهنگِ محتاج که نهایتِ تمنا از معشوق است، عزتنفسش را هم نشان میدهد و میگوید: حیثیتِ این باغ منم، خار و خسی نیست! سیاوش نیز از این قاعده مستثنی نیست و فریاد میزند که: نگو طفلکی منم من، من شهامتم زیاده/هیچکسی هنوز تو دنیا، مثل من که دل نداده! مهستی نیز اگر چه حالش خراب است و بختش در خواب است و طاقت غم ندارد، با اینحال: داد میزنم که ساقی، مِیخونه بیشرابه! همچنین معین اینگونه عزتنفسش را نشان میدهد که: من گلستون رو دارم، گل نمیاد در نظرم!
و انبوهی مثال دیگر که مجالِ گفتنش نیست و گمان میکنم که متوجه منظورم شدید. این مثالهایی که از عزتنفس زدم، تقریباً در موسیقیِ مثلاً پاپِ کنونی، وجود ندارد. ترانههای امروزی، چه شاد و چه غمگین، چه در وصل و چه در فراق، عزتنفس ندارند. یا همچون کودکِ ذوقزدهای، هیجانی میشوند و یا همچون کودکِ کتکخوردهای، ناله و پرخاش میکنند. اما این فقدانِ عزت نفس از کجا ناشی میشود؟
نکتهی جالب اینجاست که در تمامی مثالهایی که از عزتنفسِ قدیمیها زدم، پایِ عشق در میان است! حتی گلهی داریوش از مردم دنیا و خدا، بابتِ این است که حرمت عشق نگه داشته نشده است. لذا معتقدم که عشق و عزتنفس، رابطهی دوطرفهای دارند و با نزول هر یک، دیگری نیز افت میکند؛ انسانِ بزدل، عاشق نمیشود و انسان بوالهوس، عزتنفس ندارد.
چنین انسانی، مخصوصاً در فراق، وقار و متانت ندارد. در عوض، ناله میکند و فحش میدهد و به جایِ تحریر، زوزه میکشد. حتی کار به جایی میرسد که میگوید: گوه خوردم! بله، گویا آهنگی بیرون آمده به همین نام که ردیفِ ترانهاش، «گوه خوردم» است! این در حالیست که در گذشته، معشوق میتوانست هم نامهربون باشه و هم آفتِ جون و هم خیلی چیزهای دیگر ... .
القصه؛ نشانهی واقعی بودنِ عشق، رشدِ عزتنفس است و نشانهی عزتنفس، ایستادن و جنگیدن و ساختن است و البته که مرزِ باریکی بینِ اینها و وقاحت وجود دارد.
در آهنگ قسمنخورِ معین، سوالِ جالب توجهی مطرح میشود: چرا میخوای قسمهای دروغت، بشه یکبارِ دیگه باور من؟ واقعاً سوالِ جالبیست؛ مخصوصاً که میگوید «یکبارِ دیگه» که یعنی مسبوق به سابقهست و قبلاً قسمهای دروغش را باور کرده و البته گویا نتیجهی خوبی نداشته؛ زیرا میفرماید: تو دنیایی که آوارِ مصیبت، با دستای تو ریخته بر سر من!
اما به گمانم، در لابهلایِ اعتراضهایِ عمیقِ این آهنگ، میتوانیم تمنایِ خفیفی را ببینیم! در این پَس زدنهایِ شدید، میتوانیم پیشکشیدنِ لطیفی را هم ببینیم! تمنا برای اینکه اتفاقاً من میخواهم قسمهای دروغت را دوباره باور کنم، ولی لطفاً به من دلیل بده؛ پیش کشیدن برایِ اینکه هنوز دوستت دارم! وگرنه چرا باید با چنین خشمی و با چنین شدتی با کسی سخن گفت که معتقدیم «نورِ ستارهی تو رفته از آسمونم»؟ این تمنا آنجاییست که میگوید: در این بازارِ داغِ ناامیدی، تو رو باور کنم با چه امیدی؟
امید میخواهد؛ ولی به خاطر مصائب رخ داده، این خواسته را مستقیم نمیگوید! در عوض پس میزند و امیدوار است که او پیش بیاید؛ این وضعیت آدمیست که هم عاشق است و هم خشمگین: خشمگین از اینکه «تو که دلبستگیهامو ندیدی»؛ خشمگین از اینکه «تو که آتش زدی بر هستی من»؛ و خشمگینتر از اینکه «به باد دادی چرا خاکستر من؟».
بگذارید اینگونه بگویم که در این آهنگ، در ظاهر معشوق طرد میشود؛ ولی در باطن، یک خواستهی ساده نهفته است: آیا فهمیده که با من چه کرده؟ امیدی که به آن چشم دوخته، امید به فهمیده شدن است؛ آیا او مرا میفهمد؟ و اگر همین فهم رخ بدهد، یکبار که هیچ، هزاران هزار بار دیگر هم قسمهای دروغش را باور خواهد کرد.
القصه؛ آدمی اساساً موجودی دوپهلوست و این دوپهلو بودن، یک هنر است! این آهنگ را انتخاب کردم تا همین دوپهلویی را نشان بدهم؛ هنرِ زیبایی که در دنیایِ سرراست و مستقیم و شفاف و روراستِ امروزی، به فراموشی سپرده شده. ما دیگر نمیتوانیم از ظاهرِ خشم عبور کنیم و به باطنِ تمنا و خواهش برسیم.
پینوشت: خودم این متن رو چندان دوست نداشتم ولی دلبر دوستش داشت و لذا گذاشتمش.
در موردِ دختر علوم تحقیقات، من موضع و نظری ندارم؛ زیرا برخلاف افرادی که قدرت پردازش بالایی دارند، من نمیتوانم با چنین سرعتی پدیدهها و وقایع را پردازش کنم. اما چند نکته، در پیرامونِ این واقعه (و نه خودِ واقعه) توجهم را جلب کرده:
یک: تکان دادنِ انگشت، کار خاصی نیست؛ اما اگر صاحبِ انگشت در کُما باشد، کارِ خاصی خواهد بود و باعث خوشحالی خواهد بود! این حجم از اسطورهپروری و قهرمانسازی، به گمانم نشانهی این است که ززآ به کُما رفته!
سه: میگویم اسطورهپروری و قهرمانسازی، چون در تکتک تصاویری که دیدم، آن زن در دنیای فیزیکی تنها بود! معتقدم اکثر افرادی که این زن را ستایش میکنند، اگر در واقعه حضور میداشتند حتی برای جویا شدن هم جلو نمیرفتند؛ چه برسد به حمایت! این یعنی که روایتسازیِ فضایِ مجازی مانندِ روایتسازی رسمی، از روایتِ دنیای فیزیکی جدا شده و در توهمِ خیالی به سر میبرد! روایتِ مجازی، فقط به مصرفِ وقایع دنیای فیزیکی میپردازد و دیگر صادق نیست ... .
سه: نشانهی متوهمانه بودنِ روایت مجازی، در این است که از یکسو برهنه شدن این زن ستایش میشود و از یکسو، اوجِ برهنگی این زن به اشتراک گذاشته نمیشود! حداقل در اینستاگرامِ من، افراد به تصاویری اکتفا میکنند که این زن تماماً برهنه نشده و همچنین برایِ اوجِ برهنگی، به جایِ تصویر واقعی، تصاویر کاریکاتوری استفاده میشود! اگر این حرکت قهرمانانهست چرا رویِ اوج حرکت تمرکز نمیشود؟
چهار: ززآ برایِ من فقط به خاطر این ارزشمند بود که فضایِ گفتگو را به وجود آورد؛ مخصوصاً در محافل خانوادگی، افراد به بحث و گفتگو و دعوا نشستند. اما حالا، ززآ تبدیل به جنازهای شده که گروههای مختلف میخواهند تنها وارثِ آن باشند و مشغولِ «تکفیرسازی» هستند! از سلطنتطلبهای دوزاری تا فمینیستهای کمتر از دوزاری، کمر به کشتنِ گفتگو بستهاند! یکی میگوید داریوش حق حرف زدن ندارد و یکی میگوید مرد ایرانی حق حرف زدن ندارد و یکی میگوید ... . حالا کار به جایی رسیده که میگویند به دیگران ربطی ندارد که ما میخواهیم لخت شویم! گویی ززآ به نتیجه رسیده و از موضعِ قدرت، دیگران را پس میزنند و تکفیر میکنند. این بود گفتگو؟!
پنج: بله! قطعاً مردِ ایرانی نمیتواند عمق تبعیضهایی که به زنان میشود را درک کند، ولی بهرحال حق حرف زدن دارد! من حق دارم که نفهمیِ خودم را به اشتراک بگذارم و خواهانِ پاسخ باشم! حق دارم که بپرسم چه چیزی در این میان قهرمانانهست که من نمیفهمم؟ اصلاً باید حرف بزنم تا عدمِ درکم عیان بشود و به کمک پاسخها و نقدها و حتی فحشهایِ وارثان ززآ، فهم و درکم را ارتقا بدهم.
شش: کارِ ما تکفیر کردن نیست! جامعه، ارثِ پدری هیچکس نیست که حقِ حرف زدن و نظر دادن را از دیگران بگیرد.
و در نهایت: من مشکلی ندارم که کسی بخواهد لخت شود یا نشود؛ مشکلم با «فقط» لخت شدن است! البته من مرد هستم و احتمالاً حق نظر دادن در این قضیه را ندارم!
دو نفر یار و یاور را تصور کنید؛ مثلاً دو رزمنده که پس از یک شبِ طولانیِ جنگی، در گرگ و میش صبحگاهی به جنازههایِ دوستانشان در میدانِ جنگ، فقط نگاه میکنند و سیگار میکشند! یا دو کشاورز که روزها و شبها کار کردند ولی سیل آمده و دسترنجشان را تباه کرده و آنها در مرزِ مزرعهی نامزرعهشان فقط نگاه میکنند و سیگار میکشند! یا یک زوجِ عاشق که خانهی آرزوهایشان را با هزار بدبختی ساختهاند ولی خانه آنچنان آتش گرفته که آتشنشانی به دنبالِ آن است که آتش به خانههای مجاور گسترش پیدا نکند و آن زوج، فقط نگاه میکنند و سیگار میکشند!
تمام این تصاویر را ذکر کردم چون حضرت حافظ، یکی از شاهکارهایش را اینچنین آغاز میکند: دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد؟ و شجریان با چنان لحنی این مصرع را میخواند که در ذهن من، آن تصاویر میآیند! شاعر و دلش، همچون دو رفیق، به جنازههای آرزوهایشان و به ثمر نرسیدنِ دسترنجشان و سوختنِ خودشان، فقط نگاه میکنند و سیگار میکشند. شجریان، به آهستهترین شکلِ ممکن مصرع را میخواند و به راستی، عجله برای چه؟ در تمام تصاویری که ترسیم کردم، دیگر بهانهای برای عجله نیست؛ زیرا در تکتک تصاویر، عاملیتِ انسان کنار گذاشته شده و با موجودی طرفیم که فقط نگاه میکند. و غمِ عشق و سختیِ جانکاهش دقیقاً در همین نقطهست که میفهمی تو مفعول هستی و نه فاعل!
و با حزن و با غم و بالاتر از همهی اینها، با یک «همدردیِ عمیقِ خردمندانه» این مصرع خوانده میشود. به خاطر این همدردی، معجزهای رخ نمیدهد ولی قضیه، قابل فهم میشود و گویی افراد، احساس میکنند که فهمیده شدهاند و البته که این چیزِ کمی نیست؛ ولی در این مصرع، شاعر و دلش، با یکدیگر چنین کاری میکنند و نه دو انسانِ مجزا. این هم از سختیهای عشق است که عاشق، خودش باید به خودش دلداری بدهد ...
به سفر آمدهام و اگر چه ایدههای زیادی برای نوشتن دارم، ولی نه تمرکز لازم را دارم و نه خلوتِ لازم را و نه حوصلهی لازم را. و دوست ندارم هولهولکی و زوری چیزی بنویسم تا یک وقتی اینجا خالی نماند و دیگران فکر نکنند که لال هستم! ایدههایم برایم عزیز هستند و نوشتنشان، مانندِ دیدار است؛ دیدنِ عزیز که عجلهای و زوری نمیشود! من خرِ کی باشم که تعیین و تکلیف کنم که عزیزم کِی بیاید و کِی همدیگر را ببینیم؟ دیر یا زود، مهم آمدن است و من صبورانه اعتماد دارم که یکدیگر را خواهیم دید و ایدههایم، وقتی که وقتش برسد، خندهزنان و رقصان از راه میرسند و من بهرهی خودم را خواهم برد ...
آری عزیزم؛ آدمی به امید زنده است و از این حرفا. و خب من تا همین جایِ قضیه را بلدم و البته نمیخواهم بیشتر از این بلد باشم زیرا فکر میکنم که مابقیِ قضیه، حاشیه است. امید به چه و گفتن کدام حرفا، اهمیتی ندارد زیرا امید، اگر واقعاً امید باشد، راهِ خودش را از اعماقِ یک قصهی شلوغ و پرازدحام پیدا میکند و هر چقدر هم که دیر باشد، جبرانِ مافات میکند و به پیش میرود. آن کس که صادقانه امید داشته باشد و صبورانه به امیدش وفادار باشد و ایضاً قدرتِ طنزِ زندگی را درک کرده باشد، در نهایت کلاغِ قصهاش را به منزل خواهد رساند؛ هر چند که آن کلاغ، شاید مرده باشد ... .
امروز میخواستم به دوستی پیشنهاد بدهم که یکدیگر را ببینیم ولی یادم آمد که یکشنبه است و احتمالاً وقتش پر است و لذا برایِ من وقت ندارد. البته اگر بهش میگفتم، احتمالاً برایم وقت خالی میکرد (و شاید هم نه) ولی ترجیح دادم که در موقعیتِ انتخاب قرارش ندهم و در رویهی یکشنبههایش، تداخلی ایجاد نکنم. او انتخابش را، آگاهانه یا ناآگاهانه کرده و من نیز موظفم که با مداخله نکردن، او را با انتخابهایش تنها بگذارم.
همین باعث شد که به خودم و رویههایم فکر کنم؛ من برای رویههایِ روزانهام، چه هزینهای دادهام؟ چه کسانی میخواستند بهم پیشنهادِ دیدار بدهند ولی پیشاپیش حس کردهاند که در رویهام جایی ندارند؟ یا بهر دلیلِ دیگری، پیشنهادشان را قورت دادهاند؟ مشغلهها و انتخابهایم، ناخواسته یا خواسته، مرا از دیدن و دوستی با چه کسانی محروم کرده؟ با تصمیمهایم در موقعیتهای مختلف، ناخواسته از چه کسانی فاصله گرفتم و دوستیمان را به مرزِ نابودی کشاندهام؟
متاسفانه باخبر شدم که دوستانم تهدید شدهاند که اگر فلانی از جمعشان (که من عضوی از آن جمع نیستم) لفت بدهد، انتحاری لفت خواهد داد و طوری لفت خواهد داد که جمع نابود شود و از اینجور صحبتها! با اینکه نسبتی با آن جمع ندارم (در حالی که با اکثریت اعضایِ آن جمع، دوست هستم و برایشان احترام قائلم)، ولی برایم غمگین کننده است که یک نفر، نسبت به جمعی، اینچنین گستاخ و وقیح باشد ... .
رویکردِ خودم در موردِ جمعهایی که قطرهای از آنها بودهام، همیشه صریح و شفاف بوده. مثلِ یک کوسه، اگر از دوردستها بویِ تهدید و منّت را استشمام کنم، با تمامِ توانم حمله میکنم و خودم، شخصِ مدعی را حذف میکنم؛ حتی اگر رفیقِ صمیمیم مرتکب چنین خبطی شده باشد، تعارف ندارم و اجازه نمیدهم که کسی، بر سر دوستانم منّت بگذارد یا تهدیدشان بکند. اجازه نمیدهم یک نفر، دستاوردِ جمعی را تبدیل به دستاوردِ فردیِ خودش بکند. چرا چنین رویکردی دارم؟
چون معتقدم که اگر جمع با لفت دادنِ من یا هر کسِ دیگری، فرومیپاشد، پس بگذار که فروبپاشد! بله؛ با لفت دادن این یا آن، جمع تغییر خواهد کرد و کیفیتش بالا یا پایین خواهد شد، ولی فروپاشی و انحلال، چیزِ دیگریست! اگر من از جمعی کناره بگیرم و آن جمع دچار فروپاشی بشود، یعنی که آن جمع، صرفاً تودهای از انسانهای منفرد بودهاند که حولِ «یکنفر» گرد آمدهاند.
من حتی اگر ببینم که آن «یکنفر»، خودم هستم و نتوانستهایم جمعی را بسازیم که حیاتش وابسته به من نباشد، خارج خواهم شد! این عقدههای فرومایه در من نیست که بخواهم به هر قیمتی، ستونِ اصلیِ جمع باشم؛ که بخواهم جمع را به نامِ خودم بزنم؛ که بخواهم دیگران را وابسته به خودم نگه دارم؛ که بخواهم بر سر دیگران منت بگذارم که فلان کردم و بهمان.
هر چه کردم وظیفهام بوده و خودم خواستم که انجام بدهم و لذا طلبی از کسی ندارم؛ و ایضاً کسی هم از من طلب ندارد. یا با هم ساختهایم و نشانهاش همین است که بدونِ من یا بدونِ تو، همچنان زنده خواهد ماند؛ یا چیزی نساختهایم و هر چقدر هم قربونِ یکدیگر برویم، صرفاً خودفریبی میکنیم.
من وقتی لفت میدهم، قضیه برایم اینگونه است که یا بدونِ من منحل میشود و لذا جمع نبوده و بهتر که لفت دادم و بیشتر برایش وقت نگذاشتم و یا بدونِ من ادامه خواهد داد و نشان میدهد که واقعاً جمع بوده و لذا همان وقتی که قبلاً برایِ این جمع گذاشتم، مفید واقع شده. و همواره، حتی در قطعِ روابطِ دوستانهام، هر چند که امیدِ واقعبینانهای نداشتهام، اما سعی کردم از اعماق وجودم آرزو کنم که افراد، بدونِ من و در غیابِ من، حالشان بهتر از زمانی باشد که من حضور داشتهام؛ و اساساً جایی لفت میدهم که بفهمم حضورم برای دیگران مفید نیست و به هر دلیلی بارِ اضافی هستم.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago