من واقعا بنده‌ی نوازش شدن موهامم.

فردا دوتا کار خیلی مهم تو دانشگاه داشتم و تعطیل شد.
کاش مثل ادمیزاد به ادم بگن و هی تا غروب و شب علافمون نکنن تا خبر بدن.
سه‌شنبه و چهارشنبه جای هیچ غیبتی ندارم و نمیتونم رو احتمال تعطیلیش ریسک کن و برم شمال.

۱۰ دقیقه دیگه تراپی دارم و ۸۰ درصد بدنم از مقاومت پر شده.🚶‍♀️

بگش فقط. :)))))))))

چیلیک چیلیک اشک برای فیلم‌های باز شدن درهای صیدنایا.🚶‍♀️

اینی که داره می‌باره برفه یا سرما‌ریزه؟ 🥺

و میدونین؟ من همیشه فکر می‌کردم داداشم اونقدر این حس متقابله رو نداره بهم و این خیلی ناراحتم می‌کردم. ولی دیشب جدا از اینکه از‌ چندین روز‌ قبل بهم پیام داده بود که نیاز دارم یکی دو ساعتی بیای راجع به شرایط کاریم باهات مشورت‌ کنم و همینم چیز تازه‌ای بود، این بک‌گراند رو‌ دیدم.🥺

یه عکسی از این لحظه.

داشتم به نگاه‌های ذوق‌زده‌ی داداش عروس، به عروس‌ فکر می‌کردم و یادم به دیروز افتاد که رفتم محل کار داداشم که با هم صحبت کنیم و دیدم بک‌گراندش عکس دوتاییمون از عروسیم بود.
واقعا رابطه‌ی خواهر برادری!🥺🤍

چند باری به لیلا گفتم که فضای دارک و غم‌انگیز داستان به نظرم زوده برا نیکا. چون هنوز با سوگ‌ پدربزرگش کامل‌ کنار نیومده. ولی بی‌صبرانه منتظرم که ۹-۱۰ سالش بشه «و اگه ارتباط بگیره»، اصلا خودم براش فصل به فصل بخونم. چون واقعا تو ذهنم اینطوریه که اگه کسی رو پاترهد‌ کنی بهش لطف کردی و یکی از بزرگ‌ترین تجربه‌های زندگیش‌ رو بهش هدیه دادی. و‌ سنش هم همین رنجه. با دو سه سال‌ اینور و اونور.