یک رؤیـای کوتاه | فاطمه احسانی

Description
«یک رؤیای کوتاه»
قصه‌گو: فاطمه احسانی
پارت گذاری: هفته‌ای ۶ یا ۷ پارت(روزهای فرد)
ارتباط با من:
@fatemehehsani_bot
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 6 days ago

2 months, 1 week ago

در کانال vip به پارت ۶۹۶ رسیدیم با کلی صحنه‌های قشنگ و عاشقانه بین لیلی و زمان 😍

برای خوندن پارت‌های بیشتر و عضویت در کانال vip به @mari9357 پیام بدید.

2 months, 1 week ago

#پ_۶۱۷

آگاهی راحله از رابطه‌‌ام اگرچه چندین خوبی داشت اما یک بدی هم داشت که معنیِ پشت هر حرکت و رفتارم را می‌فهمید و این معذبم می‌کرد.

مثل همین امروز که به مادر گفته بودم بگذارد ناهار را من بپزم و راحله که در تیز بودنش دیگر شکی نداشتم، فوری شستش خبردار شد برای چه دارم تمرین آشپزی می‌‌کنم و با لبخندهای کِش‌دارش هی باعث خجالتم می‌شد.

دلم نمی‌خواست دستم تا این حد برای کسی رو باشد؛ اما چه کنم که آب رفته به جوی برنمی‌گشت.

ناچار بی‌خیال احساس شرمم شدم و حواسم را داده بودم به توضیحات مادر تا از پس درست کردن قورمه سبزی خوب بربیایم و بعدا با دستپختم زمان را به تحسین وادارم.
‌تعریف شنیدن از زبان «او» برایم لذت خاصی داشت.

مادر که روحش هم خبر نداشت پشت این تصمیم من چه دلیلی نهفته‌ است ؛ خوشحال از این‌که دخترش دل به خانه‌داری داده سر صبر تمام جزئیات ضروری برای خوشمزه شدن قورمه سبزی را برایم می‌گفت و من یکی یکی در دفترچه‌ یاداشت کوچکم می‌نوشتم.

خودکار و دفترچه را لب پنجره‌ی آشپزخانه گذاشتم و قاشق را در ماهیتابه‌ی سبزی‌ها چرخاندم.
_مامان دیگه دارن می‌سوزن، بس نیست؟

مادر در حالی که اطراف سینک را حوله می‌کشید گفت:
_هنوز خیلی زوده. نمی‌سوزن، دارن تیره می‌شن.

دفترچه‌ام را برداشتم، تند تند نوشتم «سرخ شدن سبزی‌ها» جلویش دو نقطه گذاشتم و پرسیدم:
_مامان چند دقیقه طول می‌کشه سبزیا کامل سرخ شن؟

_نمی‌دونم مادر، من که ساعت نگاه نمیکنم. اینقدی که سیاه بشن ولی نسوزن.

به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. حدودا بیست دقیقه بود که سبزی‌ها روی اجاق جلز و ولز می‌کردند.
دفترچه را سرجایش گذاشتم و باز قاشق را در ماهیتابه چرخاندم.

راحله وارد آشپزخانه شد.
_کمک نمی‌خوای؟

بی این‌که نگاهش کنم، فقط گفتم:
_نه.

باز خوب بود که ملیحه ساعت کارش مثل پسرها شده بود و صبح می‌رفت و ظهر می‌آمد وگرنه با او هم یک داستان جدا داشتم.

لیوانی از آبچکان برداشت و کنارم ایستاد.
_حالا چرا قورمه‌سبزی؟ از یه غذای ساده‌تر شروع می‌کردی.

مادر جلو آمد و به سبزی‌ها نگاهی انداخت‌.
_واینسا، هم بزن نسوزن.

قاشق را چرخاندم و رو به راحله گفتم:
_قورمه سبزی دوست دارم آخه.

قوری را از روی کتری برداشت و در لیوان سرازیر کرد.
_جدی؟ آخه قبلنا یادمه کباب موردعلاقه‌ت بود.

گذاشتم مادر از آشپزخانه بیرون برود و بعد با چشم‌های گِرد شده نالیدم:
_راحل! چرا امروز ملیحه بازی درمیاری؟

خندید و قوری را سر جایش گذاشت.
_چون وقتی ازت می‌پرسم چرا هوس کردی امروز ناهار بپزی دروغ تحویلم میدی.‌

2 months, 1 week ago

#پ_۶۱۶

‌این‌که دخترهای محله از زمان خوششان می‌آمد چیزی نبود که از چشم من پنهان باشد؛ حتی گاهی با فاطی در مورد آن شوخی می‌کردیم؛ چرا که هیچ نگرانی از بابت آن نداشتم.
من زمان را برای خودم داشتم و می‌دانستم اگر کسی‌شان هم جسارت این را داشته باشد که تلاشی برای جلب توجه او کند، به در بسته می‌خورد.
حتی آن شب، پشتِ درِ آشپزخانه هم ته دلم می‌دانستم جواب زمان به تلاش‌های نگار یک «نه» بزرگ است.
به شکل عجیبی به وفاداری‌اش اعتماد داشتم.

حرف ملیحه، ابدا به مذاق مادر خوش نیامد:
_جوادم چشه مگه؟ چی از نوه‌ی گلی خانم کم داره؟ والا هر چی باشه پسر من باغیرته، با دختر مردم تو کوچه کار زشت نمی‌کنه.

صدایم بی‌حواس بالا رفت.
_وا! مامان؟ شما خودت اون روز می‌گفتی مرضی خانم الکی گفته و گلستان خانم اینا با آبروتر از این حرفان. تا اسم جواد اومد یادت رفت حرفتو؟

ملیحه با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد.
_یادمه تو هم گفتی این چیزا ربطی به آبرو نداره، الان چطور شده؟

هول شدم و ندانستم چه بگویم که راحله به دادم رسید و حرف را عوض کرد:
_مامان خودت میگی به سمیه تهمت نزنیم، بعد به نوه گلستان خانم تهمت می‌زنی؟ ما که با چشم‌مون ندیدیم. رو حرفای مرضی خانم هم که نمیشه حساب کرد.

مادر جوابی به حرف حق راحله نداد و گفت:
_سمیه دختر شاه نیست که بهتر از جواد من بخواد. والا همین دخترا که میگی آرزوشونه جواد من بره خواستگاری‌شون.

ملیحه که دید مادر زیادی ناراحت شده گفت:
_مامان من که نمی‌گم جوادمون ایرادی داره. چشه داداشم؟ ولی الان مردم عقلشون تو چشمشونه، نوه گلی خانم هم باباش دکتره هم خودش کارگاه داره. مامان بزرگش هم که گلستان خانمه. خب بین پولدار و ندار، اون پولداره تو چشم‌تره.

مادر ناراضی چشم و اَبرویی آمد و از جایش برخاست.
_فعلا که سمیه پسر منو انتخاب کرده.

ملیحه گذاشت مادر برود توی آشپزخانه و بعد با صدای آرامی گفت:
_آره انتخاب کرده چون جواد رفته خواستگاریش، نه نوه گلی خانم.

چهارتایی زدیم زیر خنده.

مریم گفت:
_اینا که نمیان از محله ما زن بگیرن بابا، میرن طرف فامیل و آشناهای دکتر مهندس خودشون.

ملیحه چادرش را از روی میز اتو برداشت و روی سرش انداخت.
_آره بابا... شب خیرات مگه نبود اون دختر خوشگله هی چپ و راست اسم پسره رو می‌آورد، فکر کنم نامزدی چیزیش بود.

هم از یادآوری نگار حرصی بودم و هم خوشحال بودم که برخلاف نظر مریم و ملیحه «او» مرا انتخاب کرده است.
آن‌ها زمان را نمی‌شناختند و نمی‌دانستند چقدر خوب و باشعور است و هیچ اهمیتی به دکتر و مهندس نبودن پدر و وضع مالی‌مان نمی‌دهد.‌

✿ ✿ ✿

2 months, 2 weeks ago

در کانال vip سه ماه جلوتریم
(پارت ۶۸۸ هستیم)
و هر هفته این فاصله بیشتر می‌شه.

اونجا دوبرابر کانال عمومی و هفته‌ای ۱۲_۱۳ پارت گذاشته می‌شه.

{هزینه‌ی اشتراک ۵۳۰۰۰ تومان می‌باشد.}

برای عضویت در کانال vip به @mari9357 پیام بدید.

2 months, 2 weeks ago

#پ_۶۱۳

با شنیدن حرف پدر صدای اعتراض همه همزمان بالا رفت.

بابا مطمئن و مصمم گفت:
_من حرفمو زدم. اینجا رو می‌فروشم، مهریه پروینو میدم، یه مقداریشو هم میدم یه خونه همین طرفا رهن می‌کنم.

مامان صورتش را چنگ انداخت.
_ابراهیم چی داری میگی؟

محمدجواد از همه بیشتر عصبانی بود.
_بابا یعنی چی این حرف؟ ما از تو خونه‌مون پاشیم که مهریه زن آقا رو بدیم؟

بابا با تغیّر و خشم جواد را نشانه رفت.
_برای خونه خودم باید از تو اجازه بگیرم؟

جواد مات ماند. بابا هیچ‌وقت این‌طور با ما حرف نمی‌زد.

جواد ناراحت دستی به گردنش کشید.
_من منظورم این نبود بابا.
‌‌
همه ساکت شدند و برگشتند به حسین نگاه کردند.

بابا از جایش برخاست و گفت:
_میرم دم خونه آقای فرامرزی بهش می‌سپارم زودتر یه مشتری برامون دست و پا کنه. تو هم بیا بریم این چند تا خونه‌ای که پیدا کرده رو ببین بلکه یکی رو پسندیدی زودتر اثاث‌تو بار بزنیم بیاریم، خدا رو خوش نمیاد با آبروی زنت و خونواده‌ش بیشتر از این بازی بشه.

حسین تحت فشار نگاه‌های تند و تیز ما و سکوتِ آزاردهنده‌ی جمع، از جا بلند شد و با حرفش بابا را جلوی در هال متوقف کرد.

_باشه مهریه‌شو میدم.

بابا محلی به حرف حسین نداد و مشغول پوشیدن کفش‌هایش شد.
_خودم برات انتخابش کردم، خودمم مهریه‌شو میدم.

حسین عجولانه به دنبال بابا رفت توی حیاط و ما همگی پشت سرشان بیرون رفتیم.

دست بابا را میانه‌ی راه گرفت و گفت:
_فهمیدم بابا. خودم درستش می‌کنم.

بابا دستش را از توی دست حسین بیرون آورد و با لحنی سرزنشگر گفت:
_این پول حق زنته، باید با دل خوش بهش بدیش، نه با زور و نارضایتی. من خونه‌مو با رضایت براش می‌فروشم، دست و دلم برای مال دنیا نمی‌لرزه.

حسین کلافه و ناراضی بود؛ اما راه دیگری نداشت.
همه می‌دانستیم اگر مهریه را ندهد بابا بی برو برگرد حرفش را عملی می‌کند و خانه را می‌فروشد.

زیرلبی و ناراحت گفت:
_باشه بابا من راضی‌ام.

بابا حسین را نگاه کرد و حرف آخرش را زد.
_اگه نتونی مسئولیت اشتباهی که کردیو قبول کنی، بابات مجبوره قبولش کنه. من پدر خوبی نبودم، تو پدر خوبی باش بچه‌هاتو طوری تربیت کن که بدونن حق و ناحق چیه.

بعد در حیاط را باز کرد و گفت:
_من بیرون منتظرم بریم یکی دو تا خونه‌ رو ببینیم.

حسین برگشت به ما نگاه کرد و در سکوت دست از پا درازتر به دنبال بابا رفت.

2 months, 2 weeks ago

#پ_۶۱۲

مریم با ملایمت گفت:
_بدی به زنت انگار دادی به بچه‌هات، چه فرقی می‌کنه؟ اون که نمی‌خواد ببره خونه باباش.

_اگه فرقی نمی‌کنه پس بهشون بگین مهریه رو میزنم به نام بچه‌ها.

مسعود باز حرف قبلی‌اش را ادامه داد:
_تو که آخرش باید مهریه رو بدی، گردنته. فعلا که به نصفش راضی شدن بده بره دیگه.

مرغش یک پا داشت.
_نمیدم.

محمدجواد باز با تمسخر گفت:
_مامان برو از میرزا بپرس حکم مردی که مهریه زنشو نده چیه؟

راحله از پای تاقچه بلند شد، به طرف حسین رفت و سینه به سینه‌اش ایستاد.
_می‌دونی چیه حسین؟ تقصیر تو نیست ها، تقصیر پروینه که تو رو بخشید و باز فرصت داد بهت. باید مثل من می‌رفت ازت شکایت می‌کرد تا قانون مجبورت کنه مهریه‌شو بدی.

حسین با غضب راحله را زُل زُل نگاه کرد و گفت:
_اون وقت منم با کمال میل مهریه‌شو می‌ندازم جلوش ولی قبلش بچه‌هامو ازش می‌گیرم.

_خب چرا همون روز این حرفا رو نزدی؟ چرا گذاشتی بابا بهشون قول بده که بزنی زیرش؟

_تو اونجا بودی ببینی بابا گذاشت من حرف بزنم اصلا؟

مادر ناراحت گفت:
_سنگ رو یخ‌مون نکن مادر، کوتاه بیا. به فکر اون دو تا طفل معصوم باش. از مادرشون بگیری‌شون چیکارشون کنی؟ کجا ببریشون؟

احساس می‌کردم محمدجواد از گیر کردن حسین در چنین تنگنایی راضی و خشنود است که با آن لحن بی‌خیال گفت:
_تو که می‌خواستی زن صیغه کنی دیگه چرا رفتی به اون حمید پفیوز خبرشو دادی که اینجوری رسوا بشی بمونی تو گِل؟

حسین نگاه بی‌میلی به جانب جواد انداخت و بی‌میل‌تر جوابش را داد.
_محضر دار رفیق‌مون بود، اون به گوشش رسوند.

‌بالاخره بابا به حرف آمد:
_بشین حسین.

حسین با مکث به حرف بابا عمل کرد و دوباره سرجایش نشست.

بابا صاف توی چشم‌هایش زُل زد و گفت:
_نمیدی مهریه رو؟

_بابا من می‌گم...

بابا بی‌توجه به حرف حسین دوباره با تحکم سؤالشو پرسید:
_نمیدی؟

سر حسین پایین افتاد.
_نه نمی‌تونم.

بابا سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
_خیلی خب. ایرادی نداره. من خونه رو می‌فروشم مهریه‌شو میدم، برو دست زنتو بگیر بیار.‌

2 months, 3 weeks ago

#پ_۶۰۶

پنج دقیقه‌ای منتظر ماندیم تا بالاخره آقای حبیبی آمد و آسیاب را برایم بسته‌بندی کرد و با یک تخفیف هر چند کوچک، خوشحال از مغازه‌اش بدرقه‌ام کرد.

از بازار که خلاص شدیم آسمان دیگر تاریک شده بود.
یکی دو روز بود که هوا دوباره سرد شده بود؛ انگار که زمستان برگشته باشد و صبح هم باران نم نمی باریده بود.

فاطی لبه‌های پالتویش را به هم نزدیک کرد و گفت:
_الان چطور می‌خوای ردش کنی ببریش تو اتاقت؟

دستم را برای تاکسی بلند کردم.
_یه درصد فکر کن بتونم اینو ببرم خونه، باید از هزار تا نگهبان رد بشم.

تاکسی چند متر جلوتر متوقف شد.

_پس چی؟

با هم قدم برداشتیم طرف تاکسی.

_تو ببر خونه‌تون، من یه جوری سر زن عمو رو گرم می‌کنم تو بذار داخل کمد.

_باشه فقط قبلش پامو ببوس.

در تاکسی را باز کردم و هلش دادم داخل.
_سوار شو زیاد حرف نزن.

تاکسی که راه افتاد دست کردم توی کیفم و جعبه‌ای را که خریده بودم بیرون آوردم و دستبند هدیه‌ی زمان را در آن گذاشتم.‌
_خوشم میاد حرفه‌ای شدی خوب کاراتو پیش میبری.‌

خندیدم.
_حرفه‌ای تو سرم بخوره، مامان بپرسه پس فاکتورش کو چی بگم؟

آدامس موزی توی دستش را نصف کرد و به طرفم گرفت.
_خیالت راحت اون اینقدر خوشحال میشه تو رفتی پولاتو دادی طلا خریدی که حواسش نمیره پیش فاکتور.

به خانه که رسیدیم همه چیز خیلی راحت‌تر از آن‌چه که در سر داشتیم پیش رفت. زن عمو و بی‌بی خانه‌ی ما بودند و فاطی بی‌دردسر کادوی مرا پنهان کرد و بعد دو تایی راهی خانه‌ی ما شدیم.

ملیحه با لب‌ها و صورتی که می‌خندید در را برایمان باز کرد و بی‌‌ این‌که سلام‌مان را علیک بگوید دوید داخل خانه.
متعجب پشت سرش رفتیم و با شنیدن سر و صدایی که از توی هال می‌آمد به قدم‌هایمان سرعت دادیم.

همه جمع شده بودند جلوی بخاری و سر و صدایشان به هوا بود.
همانطور که تند تند کفش‌هایم را از پا می‌کندم، پرسیدم:
_چی شده؟ چه خبره؟‌

مادر زودتر از بقیه گفت:
_مشتلق بده، داداشت داره دوماد میشه.

2 months, 3 weeks ago

فصل سیزدهم‌

«فقط به من بگو»

شهر شلوغ‌تر از همیشه و پر از گردشگر شده بود و دسترسی به مغازه‌های تهِ بازارِ مسقف، به‌خاطر رفت و آمد فروان، با زحمت همراه شده بود.
خودم را از بین جمعیت رد کردم و پیچیدم سمت راسته‌ی شرقی بازار.

فاطی غُر زنان به دنبالم آمد.
_خدا بگم چیکارت کنه لیلی، کفشای سفید قشنگمو لگد کردن. ‌

رو نوک پا ایستادم تا از بین ازدحام جمعیت حجره‌ی انتهای کُنج را ببینم.
_بازه... خب می‌خواستی کفش سفید نپوشی، به من چه؟

نیشگونی از کمرم گرفت.
_خیلی روت زیاده.

به حجره‌ی جمع و جوری که بالای ورودی‌اش تابلوی «آنتیک فروشی حبیبی» به چشم می‌خورد، نزدیک شدیم.
داخل حجره از بازار خلوت‌تر بود؛ اما دیدن مشتری‌های کنجکاوی که به این طرف و آن‌ طرف سرک می‌کشدند، ترساندم که مبادا غنیمتی را که بعد از هزار گشتن‌ها اینجا پیدا کرده بودم، فروخته باشند.
پا تند کردم و به طرف انتهای حجره رفتم و با دیدن آسیابِ نازنینم کنار قوری‌های گُل انگوری خیالم راحت شد.

تا یک هفته قبل هیچ ایده‌ای نداشتم که می‌خواهم برایش چه بخرم، فقط می‌دانستم برای اولین هدیه یک چیز متفاوت می‌‌خواهم.
چهار روز پیش از عید با ملیحه آمده بودیم راسته‌ی سمساری‌ها، دنبال یک چرخ خیاطی کوچک و دکوری برای مغازه‌اش و من خیلی اتفاقی دیده بودم صاحب مغازه دارد درباره‌ی دستگاه آسیاب قهوه برای یک مشتری توضیح می‌دهد و همان لحظه فهمیدم چیزی که می‌خواسته‌ام را پیدا کرده‌ام.
دعاهایم جواب داد و مشتری آن را نخرید و من هم سریع قیمتش را پرسیدم و با دو دو تا چهارتایی که در ذهنم کردم، فهمیدم اگر قید لباس عید را بزنم و عیدی‌های نگرفته‌ام را جمع کنم، می‌توانم بخرمش.

تا راحله و ملیحه سرشان در مغازه‌ی بغلی گرم بود برگشته بودم به مغازه‌ی حبیبی و بیعانه داده بودم که آسیاب را برایم نگه دارد.
یک آسیاب قدیمی چوبی بود که قسمت‌ بالایش یک حالت قیف مانند آهنی داشت و دانه‌های قهوه را در آن می‌ریختی و دسته‌‌ی سیاه بزرگش را می‌چرخاندی و بعد پودر قهوه‌ را در کشوی چوبی زیر محفظه‌اش تحویل می‌گرفتی‌.

اسکناس‌های عیدی مریم و علی که آن روز به چشمم نیامده بودند حالا قاتی بقیه‌ی اسکناس‌ها توی کیف پولم منتظر بودند تا به دست صاحب مغازه برسند.
آقای حبیبی که پیرمردی خوش‌رو با موها و سبیل‌های سپید بود مشغول صحبت با یکی از مشتری‌ها بود؛ اما حواسش خوب جمع اطرافش بود و مرا هم دیده و شناخته بود و با اشاره‌ی سر رسانده بود که کمی منتظر بایستم.

فاطی همان‌طور که نگاهش را در مغازه می‌چرخاند گفت:
_ولی به نظر من با این پول میرفتی از پاساژ خرداد خرید می‌کردی براش بهتر بود، چیه این آخه بشینه دونه قهوه بسابونه.

_واسه کسی که قهوه دوست داره خیلی هم جذابه خودش قهوه‌شو آسیاب کنه، الکی تو دلمو خالی نکن. بعدشم پاساژ خرداد پاتوق خریدشه، کمد لباساشم که جای سوزن انداختن نبود. دلم میخواد اولین هدیه‌م یه چیز ماندگار باشه، نه لباس و اینا.

#پ_۶۰۵

2 months, 3 weeks ago

#پ_۶۰۴

همراهم بلند شد و گفت:
_همین؟!‌

چادر را از روی صندلی برداشتم و با لب‌های آویزان روبرویش ایستادم.
_چیکار کنم خب؟‌

هیچ نگفت فقط خیره نگاهم کرد و با چشم‌های قهوه‌ای دوست داشتنی‌اش جای جای صورتم را لمس کرد.

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با غصه گفتم:
_حالا من این یه هفته رو چیکار کنم؟

با لبخندی که در تمام زوایای چهره‌اش پیدا بود گفت:
_همون کاری که این نُه روز کردی.

منتظر یک جمله‌ی عاشقانه بودم و با شنیدن حرفش وا رفتم.
قیافه‌ام به خنده انداختش. خودم هم نتوانستم خنده‌‌ام را کنترل کنم، حرصی مشتی به بازویش کوبیدم.
_چقد تو عوضیی آخه.

خندید و مثل همیشه با پشت انگشت اشاره و وسطش لپم را محکم کشید.

_کِش مومو بده.

مشتش را باز کرد، خودم کِش مو را برداشتم و پایین موهای نیمه بازم را بستم.

_برم دیگه؟‌

با بی‌میلی آشکاری گفت:
_برو عزیزم.

چرخیدم و از آشپزخانه بیرون رفتم، وارد راهرو شدم و در هال را باز کردم و بعد برگشتم سمت او که پشت سرم آمده بود.

چادر را روی سرم انداختم.

دست‌هایش را توی جیب‌هایش برد و کمی نزدیکم آمد.

نگاهش کردم و با وجود جنگ درونی که بین گفتن و نگفتن در سرم برپا شده بود، آرام لب زدم:
_دلم برات تنگ میشه.

دستش را جلو آورد، دسته موی رو گونه‌ام را با انگشت اشاره‌اش کنار زد و گفت:
_فدای دلت بشم من!

گونه‌هایم به آنی گرم شدند.
اولین بار بود این مدلی ابراز علاقه می‌کرد و دل بی‌جنبه‌ی من با سر سقوط کرد کف پایم.‌

دستپاچه چادر را روی سرم جا‌به‌جا کردم و با صدایی که به گمانم کمی می‌لرزید گفتم:
_مواظب خودت باش.

_هستم‌.

دستم را بالا بردم و با اشاره به دستبندم گفتم:
_مرسی برای این. خیلی نازه، خیلی دوسش دارم.

نرم و آهسته توی چشم‌هایم پلک زد:
_به ناز بودن تو نمیرسه.

سرخوش و شاداب لبخند زدم.
_منتظرتم، خداحافظ.

_می‌بینمت.

چرخیدم و از در هال بیرون رفتم. روی پله‌ی دوم بهار خواب صدایم زد.

_لیلی

به سویش برگشتم.

چهره‌اش جدی شده بود.
_آخرین بارت باشه میگی ازم بدت میاد، دیگه نشنوم.

با قلبی لبریز از حال خوب و دوست داشتنش گفتم:
_چشم.

تای اَبرویش بالا رفت و آرام خندید و من دلم خواست همان‌جا برای آن همه جذابیتش بمیرم..‌.

2 months, 4 weeks ago

در کانال vip پارت ۶۵۷ هستیم.
برای عضویت به @mari9357 پیام بدید.

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 6 days ago