Anosha Faqiryar ‘s writings.🌱

Description
جهنم این دنیا را یک سخن بهشت می‌کند...🌱



https://t.me/+Kv_EmamRKNI5NmVl
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 1 day ago

1 month, 3 weeks ago

**و چنانم که خود از خویش رهانم
و چنانم که ندانم و ندانم و ندانم

Anosha Faqiryar
1403,9,4**

1 month, 4 weeks ago

**هر شب کنار یادت من بودم و گذرگاه
یک راه ژرف و تاریک از آن همه‌ی روزها
امشب به آن گذرگاه شاید گذر نمودم
دستی به روی احساس، شاید خطر نمودم
پاییز و بوی باران با من ببین چی ها کرد
در کوچه های جانم بازم ترا رها کرد
دلگیر و خسته اما تنها نباشم اینبار
یک من کنار من است با هویت دل‌آرام
هرچند خیال تو نیست برگردی باز گاهی
اما چی می‌توان کرد با این امید واهی

Anosha Faqiryar
1402,8,27
9:44pm**

2 months ago

**من همیشه کتاب ها را بیشتر از توانم دوست داشتم یعنی این سیل از دوست داشتن را فقط گذاشتم روی چند ورقه و جمله و بسی حرف های درون هر یک شان، دوست داشتم و دارم که قدرتی را پیدا کنم که وقتی کتابی در دست میگیرم جلو صورتم دو بار به چپ و راست بچرخانم و همه موضوعات آن را همه جزییات آن ریز ریز در ذهنم بروند و جا خوش کنند و همه تا آخر باقی بمانند زیرا مرا فقط کتاب می‌تواند از خودم نجات دهد و از تنهایی‌م بزداید، فقط اوست که آن همه حرف دارد برایم اما چی‌بگویم دل‌آرام عادت اندک ناخوشی پیدا کردم این روز ها، کتابی را میخوانم بعد در یک صفحه‌ی لنگرم را میندازم متوقف میشوم تا بعداً برگردم به این ساحل و درجا ادامه دهم در جریان این بعداً رسیدن من، یک کتابی دیگری میبینم یک اقیانوس دیگر و حالا فرق نمیکند با نامش مرا مجذوب میکند یا مقدمه یا طرح جلد به هرحال میروم سراغ این یکی و آن دیگر آن طرف‌تر بی هیچ اندوهی منتظر است چی وقت بروم سراغش و همین طوری که میگذرد در‌گذر چند هفته متوجه میشوم سیل از کتاب های نیمه خوانده دارم که باید تمامش کنم و از یک سو بسی کتاب های نخوانده که مرا به وجد می‌آورد از هیچکدام هم گذشتنی نیستم گویی میان جدید ها و قدیمی ها گیر میکنم

خب میدانی دل‌آرام حرف اینجاست که من خوشحالم که حداقل کتاب ها را نیمه رها میکنم نه آدم ها را، به بعضی ها که نگاه میکنم میبینم چقدر آسان است برایشان که خیال کردند آدمک ها همچون کتابی استند که در صفحه مثلا ۱۶۴ شان نشانه‌ی بگذارند و بعد بروند سراغ چیز دیگر و وقتی که برگشتند آنها هنوز در صفحه ۱۶۴ بی هیچ حرفی روی قفسه ها منتظر شان باشد چقدر تکلیف این بعضی ها سخت است چی بدانم خب دلم می‌سوزد برایشان من در میانه لحظه هایم از کتاب های نیمه رها شده که بیادم می‌آیند عذاب میگیرم آیا آدمک های نیمه رها شده عذاب نمی‌آورند برایشان؟

پ.ن: کتاب ها را هم رها نکنیم احساسی‌تر از ما هستند شاید.

Anosha Faqiryar
1403,8,21**

4 months, 2 weeks ago

روح من؛ ساییده در سوهان حسرت گشته است.

11:27am

5 months ago

درحال خواندن کتاب «همسفر زندگی» از «هاکان منگوچ» بودم به یک قسمت رسیدم که درباره یک جمله جادویی بعث میکرد و آن جمله همان "دوستت دارم" بود میگفت بار سفر بستن از این زندگی بی آنکه به کسی گفته باشی “دوستت دارم” نازیباست باید ما انسان ها بدون توجه به زمان و مکان و حالات و در همه لحظات به یکدیگر این جمله را بی قید و شرط بیان کنیم نگذاریم چهره جهان رنگ غم گیرد و غنچه لبخند آهسته آهسته بمیرد همین حرف ها و چند سخنی دیگر، ولی من حالا که یادم می آید دقیقا 12 سال قبل چقدر جسورانه هرشب و هر روز و هر لحظه به پدرم بارها و بارها میگفتم دوستت دارم و او برای اینکه شهد این کلام مرا بیشتر کند اندازه عشق مرا نسبت به خودش جویا میشد و آنجا مرا به چالش فراخواندن بزرگ ترین و وسیع ترین چیز ها دعوت میکرد اول از همه شهرمان را یادم می آمد میگفتم "پدر مه تو ره برابر کُل ای شهر دوستت دارم" اما بعد او بی آنکه مثلا توجه اش را جلب کرده باشم رنگ بی اعتنای میگرفت و بعد من قدم به قدم چیز های بزرگتر را برای او لیست میکردم کشورم، همه کشور ها، نه اصلا همه زمین اما باز وقتی شوقی به رخ او نمیدیدم از نهایت بزرگ‌ترین چیزی که میدانستم استفاده میکردم و آسمان آخرین و بزرگترین و وسیع ترین تصور ذهنی ام را در مقابل او به نمایش میگذاشتم با یک گام بزرگ با یک نفس عمیق و با یک دنیا شور و شعف دستانم را تا آخرین فاصله از خودم دور میکردم و بزرگترین خیالم که همانا آسمان بود را بیان میکردم و میگفتم "پدر خی مه تو ره عین برابر کل آسمانا دوست دارم" و این وقت بود که پدرم میفهمید من نهایت عشق خود نسبت به او را ابراز کردم و اینطوری با لبخند های از سر یک عشق بی حد و مرز مرا شبانه با قصه هایش به یک دنیایی زیباتر از اینجا رهنمایی میکرد دنیای که سهم من بود که خیال میکردم در بزرگی همه آنها انتظار مرا میکشند اما حالا که سال ها از آن شب های رویایی میگذرد و من درمواجه با یک دنیای نه چندان زیبا با حقایق تلخ بزرگ شدم دیگر گم کردم همه چیز را، داستان های پدرم فراموشم شده است. بیان احساسات، شوق ساختن رویای آینده زیرا هرچی جلوتر میروم دنیا با وحشت های بیشتری به پذیرای می آید دیگری از جمله " مه برابر کل آسمانا دوستت دارم" خبری نشد، بعد آن شب ها حتی دیگر به زبان هم نیاوردم و به گوشم نشنیده ام و همچنان از پدرم که مرا به دنیایی زیباتری فرامیخواند و آغوشش امن ترین فضای بین این آسمان و زمین بود خبری نیست من حتی پدرم را گم کردم و امروز به انداره صدسال دلتنگ او هستم اینقدر دنیاهای ما از هم فاصله گرفته است که نمیدانم او کجاست و من کجا هستم از آن شب ها فقط همین چیزها یادم است و بقیه همه فراموشم شده اند و حالا کسی نیست به خاطرم آورد زیرا فقط من و پدرم آنها را میدانستیم ولی حالا من مردی را در مقابل چشمانم دارم در جسم پدرم که مرا به قصد حفاظت کردن هرروز از وحشت ماورائ این دنیا هشدار میدهد نکند آسیب ببینم یا بشکنم گویی چشمانم را حالا به حقایق این دنیا باز میکند و او مرا مثل همیشه باز هم به درستی هدایت میکند اما این کجا و آن کجا ،برای من سخت است پذیرفتن چنین دنیایی، چون من بسوی چیز های زیباتری دویده بودم اما انگار باید نمیدویدم و همان جایی اولی مستقر میشدم مانند این است که پدرم مرا برای بردن به یک باغ پر از گل های زیبا با تاب بلند که زنجیرش را با گل ها تزیین کرده است و دریاچه پر از ماهی های سرخ دارد آماده کرده بود ولی راه را اشتباه آمدیم و درمیان بازار پر از آدم های بیگانه که پر استند از خشم از ترس ،دریک بازار شلوغ با صدا های ناآشنا، پر از محدودیت ها، تیغ های جلادی، آسمان تنگ ابری، آکسیجن به قدر ضرورت، جایی که همه درحال معامله استند و هر آن ممکن است اتفاقات بدی رخ دهد گم شدم دست پدرم در دستانم نیست و مات و مبهوت به آدم های که روی پیشانی شان از خشم ده ها خط افتاده است نگاه میکنم وقتی کوچک بودم و پدرم مرا «روضه» میبرد میگفت «دخترم اگه گم شدی خدا نکده چهارسو نرو د همو جای که هستی باش مه خودم پیدایت میکنم» ولی فکر میکنم من مدت زیادی منتظر بودم شاید پدرم نیز به جمع این آدم ها پیوسته است و این طرف و آن طرف میرود مگر اینکه شاید سودای بیشتری در جمع داشته باشد و سود بیشتری نمایید و این کار او شاید اشتباه نیست بلکه عصر مان ایجاب میکند از آن روز به بعد منم حرکت کردم و لای دو ابرویم سه تا خط انداختم به رسم اینکه منم مثل آنها هستم و یک آدم بزرگ و فهمیده و جدی . و بعد آن روز جریان زندگی برایم تندتر شد و هرگز از شدت مشغله هایم کاسته نشد که بخواهم به این پدرم بگویم “به اندازه کُل آسمانا دوستت دارم”

**پ.ن؛ امان از بزرگی حتی جملات را هم از من دزدید .

Anosha Faqiryar
1403,5,25
10:37pm**

5 months, 1 week ago

در 1930 (و در برخی منابع 1919) با آنتوان دوسنت اگزوپری آشنا شد و می‌گویند موریس مترلینگ نویسندهٔ معروف بلژیکی او را به ازدواج با اگزوپری تشویق کرد. خانوادهٔ اگزوپری هرگز با ازدواج آن‌ها موافقت نکرد، ولی کونسوئلو برای همیشه دل آنتوان را ربوده بود. و حتی در دورانی که اگزوپری از این رابطه رنج می‌برد، در تب او سوخت.
آوریل 1943‌ بود که اگزوپری پیش از ترک امریکا طی (به تصویر صفحه مراجعه شود) نامه‌ای از فقر مالی خود حرف زد و کونسوئلو را زن ولخرجی خواند که او را از یاد برده. نوشت: «…حتی یک پیراهن سالم بدون سوراخ هم ندارم. نه جوراب، نه کفش، نه هیچ‌چیز…و سپس تو که با آن‌جامه‌های نو راه می‌روی…فکر می‌کنم بدون من شادتر خواهی بود و من هم آرامش را در مرگ می‌یابم.»
به همین دلیل آن‌هایی که اگزوپری را از نزدیک می‌شناختند، از ناپدید شدن‌اش حیرت نکردند. بارها جملهٔ «اگر ناپدید شدم غصه‌ای نخواهم داشت» را به زبان آورده بود. آنابلا ستارهٔ سینمای فرانسه که دو بار در آمریکا در بیمارستان و سپس در آپارتمان کوچکش به دیدار اگزوپری می‌رفت، او را مردی خواند که در دنیای رویاها به سر می‌برد.
هدا استرن و سیلویا راینهارت که او را پیش از ترک آمریکا ملاقات کردند می‌دانستند دیدار دوباره‌ای در کار نخواهد بود. آن اورگان دسژارین که اگزوپری را در بیست و ششم ژوئیه دیده بود گفت: «دیگر نمی‌خواست زنده بماند» و او را مردی یافت که «خداحافظی‌هایش را کرده بود.»
استیسی شیف در کتاب بیوگرافی سنت اگزوپری در سال 1999 پا را فراتر گذاشت و به نقل از یکی نویسندگان نشریهٔ ماریان نوشت: «…وقتی اواسط دههٔ 1930 طی ملاقاتی از اگزوپری پرسیدم بهترین راه مردن چیست؟ پاسخ داد: سقوط در آب. درون آب احساس مردن نمی‌کنید به دیدن رویا.» به همین دلیل خیلی‌ها پرواز 31 ژوئیهٔ اگزوپری را خودکشی او از جفای محبوبی که او را نمی‌فهمید، خواندند.
توصیفش از مرگ در شازده کوچولو موجز بود: «… به جز یک برق زردرنگ که نزدیک قوزک پایش درخشید، اتفاقی نیفتاد. لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. آهسته به‌سان درختی که آن را بریده‌اند بر زمین غلتید و چون زمین، شنی بود صدایی از افتادنش هم برنخاست».
خانوادهٔ اگزوپری پس از مرگش مبارزهٔ دائمی را برای انکار کردن جایگاه کونسوئلو در زندگی اگزوپری و شازده کوچولو دنبال کردند. اما کونسوئلو نامه‌های پرشماری از اگزوپری به خود، عرضه کرد که در آن‌ها او را «گل سرخ» خوانده بود. مثل «…می‌دونی، گل سرخ [شازده کوچولو] تو هستی. شاید هرگز نتوانستم دریابم چگونه از تو مراقبت کنم. اما همیشه تو را جذاب و دوست‌داشتنی یافته‌ام».
کونسوئلو پس از مرگ اگزوپری کنار روشنفکران معروف دوران-مثل سالوادوردالی و لوئیس بونوئل-باقی ماند و به نقاشی و مجسمه‌سازی پرداخت و سرانجام دست به قلم برد و خاطرات گل سرخ را به رشتهٔ تحریر درآورد که در آن از حمله به اگزوپری هم ابایی نداشت و او را مرد بی‌رحمی خواند.
کرتیس گنت نویسندهٔ آمریکایی که کونسوئلو را می‌شناخت کتابش را دروغ بزرگی خواند و او را نویسنده‌ای قلمداد کرد که زندگی‌نامه‌اش را بارها تغییر داده تا تصویر مثبتی از خود بسازد و برخلاف تصویر جاافتاده‌اش خود را قربانی بخواند. کریستین کامپیچ نیز روزنامه‌نگاری بود که گزارش مفصلی تهیه کرد تا نشان دهد خاطرات گل سرخ را دنیس دوروژمان نویسندهٔ سویسی دوست کونسوئلو نوشته، نه کونسوئلو.
سال 2000 که طرفداران اگزوپری خود را برای گرفتن جشن تولد صد سالگی او آماده می‌کردند، زندگی‌نامهٔ جنجالی کونسوئلو هم چاپ شد که در آن به پانصد نامهٔ عاشقانه خطاب به او اشاره شده بود. کونسوئلو در سال 1979 مرد و آن‌قدر زنده نماند تا دریابد اگزوپری با دستبندی که نام او بر آن حک شده به کام مرگ رفته است. عشق برای نویسندهٔ احساساتی که دوستش داریم «مرگ آفرین» بود و برای ما جواهر ابدی به نام شازده کوچولو
?****

7 months ago

**هنوز کتاب هایت را میان
الماری چوبی خویش که یقین داشتی
بوی حیات میدهد دم دست گذاشته ام
که اگر برگردی به تو تقدیم کنم
تا غم به دلت راه نه‌آید
بهر عدم سبز حضورش
خوش خیالیست که اگر
برگردی و شروع کنی و من از درس های
که جا افتاده ای برایت شرح دهم.
هنوز جای یکی چون تو در عصرانه یک
روز بهارم اندر کنارم خالیست.
هنوز اسم تو را بین پلان های
درس و تفریح خودم خط نزدم من
هنوز این حوالی هوای تو جاریست
از رسم یاد یار مهربان.
نقطهء در این وسط همچون روزانه‌ی
از خیال برگشتند باز است در دلم
و آرام آرام رخنه کردست در اعماق وجودم
و دریچه های میگشاید برایم
که کبوترانش زمزمه می‌کنند؛
«که تو می‌آیی»
هنوز این حوالی خیال باقیست
هنوز تا که هستی وصال باقیست

Anosha Faqiryar
1403,3,26**

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 week, 1 day ago