روزنگار | فاطمه فرحبخش

Description
می نویسم تا حتی اگر روزی نبودم، ردم در این جهان باقی بماند.?
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 1 week ago

6 months, 3 weeks ago

تک و تنها

دیروز به خانه‌ی ساغر رفتم. مدتی است که عاشق شده و فقط در فکر می‌ و جام و معشوق است. از لحظه‌ای که مرا دید شروع کرد به تعریف کردن تا وقتی که یک لنگ پا در خانه‌اش ایستاده بودم و منتظر آژانس بودم. هرچه بیشتر می‌گوید، کمتر درک می‌کنم که چرا شیفته‌ی چنین آدمی شده. ساغر به تمام معنا کر و‌ کور شده. هیچ بعید نیست که دو روز دیگر او را پیامبر خود بخواند و بپرستد، سه ساعت تمام مغز مرا خورد و آخرسر گفت: « اصلن برای کی دارم تعریف می‌کنم، تو چی می‌فهمی از حس من.»

کاملن حق با ساغر بود، من از حس و شور او چیزی نمی‌فهمم، این تجربه‌ی اوست و من درکی از آن ندارم. یک سری احساسات و تجارب هستند که مختص خودمان است و در لحظه‌ی وقوع به جز خودمان کسی آن را درک نمی‌کند.

برای همه‌مان پیش آمده تا به بن‌بست رسیده‌ایم و با غم و اندوه دست و پنجه‌نرم‌ می‌کنیم، نزدیکان و دوستانمان سریع جمله «درکت می‌کنم.» را می‌گویند و انتظار دارند که ما باورمان بشود که آن‌ها در شادی و غم ما سهیم هستند. اما واقعیت امر این است که به گفتن این جمله بسنده می‌کنند و پی کار و بارشان می‌روند.

مثل اتفاقی که پریشب افتاد. خروس بی‌محل همسایه‌ روبرویی را شغال خورده و من خوشحال‌ از اینکه از شر آوازهای بی‌موقع‌اش راحت شده‌ام و صبح‌ها می‌توانم یک دل سیر بخوابم، اما وقتی همسایه‌مان را ناراحت دیدم، به او‌ گفتم: «آخی، طفلی، حق داری ناراحت باشی، درکت می‌کنم.»

تجربه‌‌ی عشق، شکست، مرگ و از دست دادن و خیلی چیزهای دیگر، چیزهایی هستند که آدم به تنهایی به دوش می‌کشد، حتا اگر هزاران نفر دور و برش باشند، باز هم تنهاست.

#تمرین_نوشتن

@fateme_farahbakhsh

6 months, 3 weeks ago

یلدا

از صبح دارم سعی‌ام را می‌کنم که چند خطی در باب یلدا بنویسم، از انار و هندوانه و فال حافظ و بلندترین شب سال آنقدر نوشته شده که دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. تنها تفاوتش با شب‌های قبل و بعد، یک دقیقه‌ است اما مردم طوری این شب را گرامی می‌دارند که گویی با شب‌های دیگر توفیر دارد. تنها رسم خوبی که از قدیم تاکنون مانده دورهمی‌ خانواده و فامیل است که آن هم چند سال بعد با دیدن عکس‌ها برایمان حسرت تمام نشدنی جا می‌گذارد. از صبح تصویر آخرین یلدای خانه‌ی مادربزرگم جلوی چشمانم زنده شده. هوا برفی و سرد بود دلمان به بودن یکدیگر گرم. حالا نه سفره‌ای است که کنارش عکس یادگاری بگیریم نه دل و دماغی و نه مادربزرگ و شوهرعمه‌ی مهربانی.
دیگر آن جمع هرگز تکرار نمی‌شود و کنار سفره‌های هفت سین و یلدا و دورهمی‌هایمان جای دو نفر تا ابد خالیست.
اخیرن جشن‌های آنچنانی و سفره‌های لاکچری مد شده اما باور کنید هیچ اهمیتی ندارد که مراسم‌تان را در کجا برگزار می‌کنید و هندوانه‌ی تحفه و آجیل کیلویی چند تومان سر سفره‌تان هست یا نه. تنها چیزی که اهمیتی دارد وجود آدمهایی است که کنارتان نشسته‌اند و این شب را به یادماندنی می‌کنند.
بعضی غم‌ها در وجود آدم ته‌نشین می‌شوند و هیچ جشن و پایکوبی نمی‌تواند غصه‌ها را بشورد و ببرد، مثل غم از دست دادن عزیز‌ترین آدم‌های زندگیمان.

#رهانویسی@fateme_farahbakhsh

6 months, 3 weeks ago

بستگی دارد کجا همدیگر را ببینند.

چند ماه پیش که هوا انقدر سوز نداشت، یک روز با بچه‌های فامیل برنامه کوه ریختیم. هرکسی قرار شد چیزی با خود بیاورد و صبح زود حرکت کنیم. در مسیر کوهنوردان زیادی را دیدیم که یا در مسیر رفت بودند و یا برگشت. چیزی که توجه‌ام را به خود جلب کرد این بود که همه بدون اینکه همدیگر را بشناسند به یکدیگر سلام می‌کنند و حال خوب را نثار یکدیگر می‌کنند.

اگر تا به حال به کوه رفته‌اید، می‌دانید که آنجا انگار سیاره‌ی دیگری است، گویی مهربانی پخش می‌کنند. انگار آدمیزاد هرچه از زمین فاصله می‌گیرد و به قله‌ی کوه نزدیکتر می‌شود، وجودش خداگونه‌تر می‌شود. انگار در هوای خوب کوه، اکسیژن بیشتری به مغز می‌رسد و آدمها نسبت به هم با لطافت بیشتری برخورد می‌کنند.
اگر خدایی نکرده کسی پایش لیز بخورد، با شتاب خود را به شخص آسیب‌دیده می‌رسانند و بلندش می‌کنند‌. همه در صف و به ترتیب خود را به قله‌ی کوه می‌رسانند‌ و در مسیر دست یکدیگر را می‌گیرند و به هم کمک می‌کنند.

حالا اگر همین آدمها در صف نانوایی همدیگر را ببینند سر تخطی از نوبت‌‌شان یقه‌ی همدیگر را جِر می‌دهند. یا اگر در خیابان پر ترافیکی به هم بر بخورند، سر حق تقدم خون یکدیگر را می‌ریزند. یا حتا اگر به طور اتفاقی در مرکز خریدی، سینمایی، جایی یکدیگر را ببیند، پشت‌شان را بهم می‌کنند تا مبادا چشم توی چشم شوند که مجبور به سلام و احوالپرسی شوند. اما در کوه و دلِ طبیعت به هم لبخند می‌زنند، به هم سلام و خدا قوت می‌گویند.
آدمها عجیبند. بستگی دارد کجا یکدیگر را ببینند.

#رهانویسی

@fateme_farahbakhsh

7 months ago

سرکوب احساس

پشت اتاق پزشک منتظر بودم تا نوبتم شود که ناخودآگاه حرف‌های یک مادر جوان که با دخترش صحبت می‌کرد را شنیدم. مادر به دخترش می‌گفت: « اگه گریه کنی، زشت میشی.»
نگاهم به دختربچه افتاد، ابروانش در هم گره خورده بود، از گوشه‌ی چشمان مشکی‌اش اشکی سرازیر شده بود.
اما بعد از شنیدن این حرف از مادرش، با نوک انگشتانش، اشک پایین آمده را پاک کرد.
در نظرم حتا با وجود گریه، بازهم زیبا بود.
دقیق‌تر به او نگریستم، دخترک گیسوانش را گوجه‌ای بسته بود، چهره‌‌ی دلنشینی داشت، حتا وقتی نمی‌خندید چال لپ، زینت‌بخش صورت ماهش بود.

این جمله مرا به یاد مصداق پسرانه‌اش انداخت. «مرد که گریه نمی‌کنه.»
دختر‌ها را به اینکه اگر گریه کنند، زشت می‌شوند و پسرها را به اینکه اگر گریه کنند، مردانگی‌شان به باد می‌رود، تهدید می‌کنیم، غافل از اینکه گریه تسکین درد است.

یک عمر با حرف‌های بیهوده مغزمان را پر کرده‌اند و به بدترین شکل ممکن ما را شکنجه‌ کرده‌اند. اگر حالت خوب نیست، هیچ اشکالی ندارد، گریه کن. گاهی لازم است یک جاهایی زار بزنیم تا دوباره بتوانیم روی پاهایمان بایستیم و ادامه دهیم.

#تمرین_نوشتن

@fateme_farahbakhsh

7 months ago

مرگ خاموش

در همهمه و شلوغی شیفت امروز دست و‌پا می‌زدم که پیامی از برادرم مبنی بر اینکه سه تن از همکارانش دچار حادثه گاز گرفتگی شده‌اند، دریافت کردم. هر سه نفر بعد از حادثه بلافاصله به بیمارستان سوانح سوختگی منتقل شدند. برادرم از من خواست که اگر کسی را در آنجا می‌شناسم وضعیت جسمی‌شان را پرس و جو کنم.

با همکارم تماس گرفتم و مدد خواستم. با اینکه اصلا آن‌ها را نمی‌شناختم دعا کردم که همکارم خبر خوشی به من بدهد. همکارم شب تماس گرفت و گفت که دو نفر از آن‌ها نود درصد و یک نفر هفتاد درصد سوخته‌اند و امید به زنده ماندنشان مثل انتظار روشن ماندن شمعی در هوای طوفانی‌ست. همین‌قدر مایوس و نومید.

آن‌ها را نمی‌شناسم، نمی‌دانم چند سال دارند، جوان و تازه نفس هستند یا در روزمرگی کار اداری فرسوده و دل‌شکسته شده‌اند. اما یقین دارم آرزوهای بلندی داشتند که هرروز صبح برای تحقق آن از خانه بیرون می‌زدند، مطمئنم خانواده‌ی چشم انتظاری داشتند که به عشق آن‌ها در این روزهای زمستانی سرد از جا برمی‌خواستند و به جنگ با زندگی می‌رفتند.

روزگار واقعن بی‌رحم است و برای هرکسی برنامه‌ای دارد. در دنیایی که ممکن است خوشی و لذت‌مان در کسری از ثانیه محو شود، با یکدیگر مهربان باشیم.
#تمرین_نوشتن

@fateme_farahbakhsh

7 months ago

روتین هرروزه‌ی من
این روزها کمتر می‌نویسم زیرا که بیشتر می‌خوانم، کارم شده نوک زدن به کتاب‌ها و نوشته‌ها.
با قمارباز داستایسفکی شروع می‌کنم, همراه و همگام ژنرال و خانواده‌اش، مهاجر می‌شوم و در نهایت سر از قمارخانه در می‌آورم.
خسته که شدم کتاب شاملو را در دست می‌گیرم و نامه‌های عاشقانه‌اش به آیدا را می‌خوانم، از عشق و سرزندگی که لبریز شدم به سراغ اروین د. یالوم می‌روم و کتاب درمان شوپنهاور را باز می‌کنم، به جلسات درمانی ژولیوس می‌روم و چشم به دهان فیلیپ می‌اندازم تا از اندیشه‌های شوپنهاثر سر دربیاورم.
عصر‌ها برای خودم چای می‌ریزم و کتاب طبل حلبی را ورق می‌زنم و با اسکار در گشت و گذارهای خیابانی هم‌قدم می‌شوم، زمانی‌که با کوتوله‌ای به نام ببرا آشنا می‌شود و او تبدیل به یکی از اساتید زندگی‌اش می‌شود.
قبل از خواب ترجیح می‌دهم کتابی را در دست بگیرم که با خواندنش آرام و رها گردم. در قفسه‌ی کتاب‌هایم، تکه‌هایی از کُل منسجم را می‌یابم، برمی‌دارم و ورق می‌زنم، این کتاب مرا از وهم و خیال آسمانی به پایین می‌کشاند و مجبورم می‌کند واقعیت را بپذیرم و روی پاهای خودم بایستم.
دلم می‌خواهد همه‌ی کتاب‌ها را بخوانم اما وقت کم است و کتب خواندنی بسیار.
هرچه بیشتر کتاب می‌خوانم، بیشتر متوجه‌ خامی نوشته‌هایم می‌شوم.
سوژه‌ برای نوشتن زیاد است، این‌روزها بیشتر تمرین نوشتن می‌کنم، می‌نویسم اما آنچه که باب دلم باشد و ارزشِ وقت شما را داشته باشد، نمی‌یابم.
گویی هرچه جلوتر می‌روم بیشتر با دست‌نوشته‌های پُر از اشکال و ناپخته‌ام روبرو می‌شوم.
در هر صورت متشکرم که مرا در این مسیر همراهی می‌کنید.

#تمرین_نوشتن

@fateme_farahbakhsh

7 months, 1 week ago

تراپی

امروز یکی از ‌دوستان دانشگاهم تماس گرفته بود، البته که هیچ کار خاصی نداشت، فقط به دنبال گوش شنوایی می‌گشت تا خودش را خالی کند که از اقبال بد، شماره‌ی من به تورش خورده بود و دیوار کوتاه‌تر از من پیدا نکرده بود تا حرف‌های انباشته شده‌ی دلش را بزند.

از ماجرای جاری بدجنس و خواهرشوهر خوش شانس شروع کرد تا به این نقطه رسید که دیگر تحمل این وضع را ندارد و باید فکر اساسی بردارد و از من راهنمایی خواست.
من به او گفتم:«من نمی‌تونم به تو کمک کنم چون تخصصی ندارم، بهتره که به یک تراپیست مراجعه کنی.» چشمتان روز بد نبیند، این را گفتم، گویی بلا گفتم، شاکی شد که مگر من دیوانه‌ام و فلان و بیسار. هرچقدر که بیشتر تلاش کردم که اوضاع را راست و ریس کنم و سوتفاهم را حل کنم، نشد که نشد. یک عالمه لیچار بارم کرد و قطع کرد.

بعد از قطع تماس صدبار تقویم را چک کردم که ببینم در چه قرن و چه سالی زندگی می‌کنیم، نکند در سال ۱۳۶۰ یا ۱۳۷۰ زندگی می‌کنیم و من خبر ندارم و در خواب خوش به سر می‌برم و رییس جمهور وقت آقای هاشمی‌رفسنجانی‌ست و زن‌ها هرچقدر هم که از دست قوم شوهر ذله باشند، زیرسبیلی رد می‌کنند چون چاره‌ای جز تحمل ندارند، باید بسوزنند و بسازنند. نیشگون محکمی از خود گرفتم و متوجه شدم که خدا رو شکر در سال ۱۴۰۳ هستم و زنان پا به پای مردان کار می‌کنند و در جامعه حق و حقوقی نه کاملا برابر، دارند.

زمان قدیم، تا چند سال پیش اگر کسی به روانشناس و روانپزشک و مشاور مراجعه می‌کرد، باید از همه پنهان می‌کرد، چون اگر کسی خبردار می‌شد، برچسب دیوانه بودن را به پیشانی‌اش می‌چسباندند اما امروزه به پیش تراپیست رفتن کلاس خاصِ خودش را دارد، نمی‌دانم دوستم در چه سالی گیر کرده که هنوز افکارش در عهد قجر مانده.

#تمرین_نوشتن

@fateme_farahbakhsh

7 months, 1 week ago

چقدر نمی‌ارزید

بارها در زندگیمان پیش آمده که وقتی به مشکلی برخورد کرده‌‌ایم طوری ناراحت و غصه‌دار شدیم که گویی آخر دنیاست اما بعد از گذر از آن اتفاق به خودمان گفته‌ایم چقدر نمی‌ارزید.
چقدر نمی‌ارزید که غصه‌ی نمره‌ی امتحانات پایان‌ترم را خوردیم.
چقدر نمی‌ارزید که غصه‌ی حرف های صدمن یک غاز آدم‌های دوست‌نما را خوردیم.
چقدر نمی‌ارزید که لحظات شادمان سر هیچ و پوچ فنا شد.
چقدر نمی‌ارزید که عمر و جوانی‌مان به پای آدم‌های سمی تلف شد.
چقدر، چقدر نمی‌ارزید‌های زندگیمان زیاد است.

#دلنوشته

@fateme_farahbakhsh

7 months, 1 week ago

فیلم منحصر به فرد

در اینستاگرام می‌چرخیدم که سکانسی از یک فیلم را دیدم، کامنت ها را باز کردم که ببینم نظرات چگونه است و آیا این فیلم ارزشش را دارد که دانلود کنم یا خیر.
نظرات تقریبا نصف نصف بود، برخی نوشته بودند عالی‌ست و عده‌ای فیلم را دوست نداشتند.
با خودم کلنجار می‌رفتم که دانلود کنم یا نه، که توجه‌م به دو کامنت متفاوت جلب شد.
یک نفر نوشته بود ارزش هزار بار دیدن دارد، شخص دیگری نوشته بود، کاش حافظه‌ام پاک می‌شد و دوباره با همان حس و حال اول فیلم را می‌دیدم.
با دیدن این دو نظر تصمیمم را گرفتم و دانلود کردم.
اسم فیلم The age of Adaline بود.
فیلم راجب زنی به نام آدالین است که همسرش را در سانحه‌ی رانندگی از دست داده و با دخترش زندگی می‌کند. در یک شب که فشار روانی زیادی را تحمل می‌کرد در حین رانندگی با حصار کنار جاده برخورد می‌کند و به داخل رودخانه پرت می‌شود.
بعد از نجات پیدا کردن، هرگز سپری شدن عمر را در بدن و صورتش نمی‌بیند و برای همیشه جوان می‌ماند تا جایی که هر ده سال یک‌بار مجبور می‌شود که هویت و مکان زندگیش را تغییر دهد.
سالها زندگیش را با ترس و لرز می‌گذراند و تنها کسی که از رازش آگاهی دارد دخترش هست که اکنون سالخورده و فرتوت است.
تا اینکه در شب سال نو با جوانی به نام الیس آشنا و عاشق وی می‌شود، الیس او را برای معرفی و آشنایی پیش خانواده‌اش می‌برد. پس از ورود متوجه می‌شود که پدر الیس عشق دوران جوانی‌اش هست، پدر الیس که با دیدن او تحت تاثیر قرار گرفته، او را آدالین صدا می‌کند، اما او خود را جنی دختر آدالین معرفی می‌کند. اما داستان که جلوتر می‌رود پدر آلیس از روی زخم دست آدالین متوجه می‌شود که او خود آدالین است، آدالین که می‌فهمد رازش برملا شده، دچار اضطراب می‌شود و می‌گریزد.
اما در این میان، تصادفی رخ می‌دهد و آدالین دچار ایست قلبی می‌شود و این اتفاق باعث می‌شود که بدنش به حالت عادی برگردد و روند پیری را طی کند. بعد از بهبودی دوباره تصمیم می‌گیرد که با الیس ازدواج کند.
از نظر من فیلم مهیج و غیر قابل پیش‌بینی بود، اما نه از آن مدل فیلم‌ها که بخواهم هزار بار ببینم. بعد از دیدن این فیلم به این فکر کردم که فیلم کاملن سلیقه‌ای و نسبی است، ممکن است یک فیلم برای افرادی زیباترین فیلم دنیا باشد و برای عده‌ای دیگر نه. مثلن من دوست داشتم حافظه‌م پاک می‌شد و فیلم pk را می‌دیدم، یا حاضرم صد بار دیگر فیلم blended و یا me brfore you را ببینم.
اگر بخواهم همه را بگویم تمامی ندارد، به همین‌ها بسنده می‌کنم.
فیلم مورد علاقه‌ی شما چیست؟ آن فیلمی که هربار با ذوق به تماشای آن می‌نشینید.

#تمرین_نوشتن

@fateme_farahbakhsh

7 months, 2 weeks ago

ساعت برنارد

یادم می‌آید نوجوان که بودم، سریالی پخش می‌شد به اسم ساعت برنارد؛ شخصیت اصلی فیلم پسر‌بچه‌ای باهوش و تُخس بود که یک ساعت جادویی داشت، هر‌موقع که دلش می‌خواست زمان را متوقف می‌کرد تا به خواسته‌هایش دست یابد.

من همیشه دلم می‌خواست ساعت‌ او را داشته باشم و یک جاهایی زمان رو متوقف کنم. مثلن درست وسط یک امتحان سخت، ساعت را از جیبم دربیاورم، زمان را متوقف کنم و کتاب را باز کنم و خط به خط بنویسم.
یا وقتی که بعد از مدرسه با همکلاسی‌هایم به دکّان جدیدی که سرکوچه‌ی مدرسه باز شده بود می‌رفتیم، دکمه‌ی ساعت را فشار بدهم و جیب‌هایم را پُر از خوراکی‌های خوشمزه کنم.

من هنوز هم گاهی به ساعت برنارد فکر می‌کنم؛ الان هم به ساعت نیاز دارم اما نه برای تقلب و جرزنی، بلکه برای وقت‌هایی که با خانواده‌ام هستم و از ته دل می‌خندم، یا وقت‌هایی که کنار مادرم نشسته‌ام و برایم چایی می‌ریزد، یا وقت‌هایی که با پدرم از زمین و زمان می‌گویم، مثل وقت‌هایی که عزیزترین افراد زندگی‌ام را به آغوش کشیده‌ام، دوست دارم زمان متوقف شود و تمام نشود.

کاش می‌شد این حس و حال خوب را مثل برگ‌های گل خشکیده، لای کتاب بگذاریم تا برای ابد باقی بمانند، کاش می‌شد حال خوب را برای همیشه به قلبمان سنجاق کنیم، اصلن کاش می‌شد وقتی حالمان خوب است دنیا همین‌جا تمام شود.

#تمرین_نوشتن

@fateme_farahbakhsh

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 1 week ago