𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 week, 5 days ago
⭕️اگر تمایل به خواندن رمان دارید
میتوانید در کانال رمان خوانی یک جرعه کتاب
که مختص بارگذاری رمان بوده
و بجز پارتهای رمان هیچ مطلب دیگری در آن بارگذاری نمیشود عضو شوید
(هزینه ی عضویت مبلغ کمی میباشد)
جهت اطلاع از شرایط عضویت به شماره تماس و یا آیدی زیر پیام دهید👇
۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱
مریم احمدپور
چندوقتپیش دیروقتی از جایی برمیگشتم. سهتا جوان افغان دست بلند کردند و راننده سوارشان کرد. وقتی پیاده شدند و دوباره حرکت کردیم راننده گفت "از ناچاریه، وگرنه عمرا این ساعت افغانی سوار نمیکردم. هر آن ممکنه چاقو بذارن زیر گلوی آدم، ماشینو بردارن ببرن!". گفتم "وجدانا شما تا حالا دیدی یا شنیدی که یه افغان چاقو گذاشته باشه زیر گلوی راننده و [ماشینشو دزدیده باشه؟". کمی فکر کرد، بعد گفت "نه واللا!"... باقی راه در سکوت گذشت. نزدیک مقصد که شدیم خودش بیمقدمه گفت "راستش الان که فکر میکنم میبینم اکثر افغانیهایی که تا حالا سوار کردم مسافرهای محترم و بیآزاری بودن خداییش"...
1- خوشم آمد که روی نظرش پافشاری نکرد. خیلیهایمان حتی اگر بفهمیم بیربط گفتهایم کوتاه نمیاییم و هزار صغریکبری میچینیم تا درستیِ چیزی که خودمان هم میدانیم اشتباه است را ثابت کنیم.](https://t.me/joreeketabyek) انگار حرفی که از دهانمان درامده مهمتر از حقیقت است (احتمالا علتش اینست که فکر میکنیم دهانمان مقدس است و باید از هرچیزی که از این دریچهی مقدس بیرون میاید پاسداری کنیم)
2- یعنی چندجای دیگر بوده که حرفهای بیربطی شنیدهام و ترجیح دادهام بحث نکنم، در حالیکه میتوانستهام حداقل با یک جمله مخالفتِ ساده، شانسم را امتحان کرده باشم؟
3- میخواهیم سر حرف را باز کنیم. چجوریش مهم نیست. انگار که فینفسه حرف زدن را بهتر از سکوت میدانیم.
4- دنیا چقدر جای ساکتتر و بهتری میشد اگر قانونی وجود داشت که هرحرفی باید یا حال کسی را خوشتر میکرد یا سودی برای کسی میداشت...
👇👇👇
🟢 «فابینگ» چیست و چگونه تهدیدمان میکند؟
🔰 فابینگ چیست؟
فابینگ (Phubbing) به معنای بیتوجهی به افراد حاضر با نگاه کردن به تلفن همراه است. این رفتار که از سال ۲۰۱۲ نامگذاری شد، ترکیبی از دو کلمه «Phone» (تلفن) و «Snubbing» (بیاعتنایی) است.
در حقیقت، فابینگ نوعی بیتوجهی به روابط اجتماعی یا خانوادگی محسوب میشود که میتواند تأثیرات منفی بسیاری به همراه داشته باشد.
🔰 تأثیرها بر روابط
۱. مطالعات نشان دادهاند فابینگ میتواند روابط حضوری را مختل کند. این بیتوجهی، بهخصوص در روابط زناشویی، کاهش رضایت و افزایش نارضایتی را به دنبال دارد.
۲. در روابط والدین و فرزندان، این رفتار میتواند منجر به افسردگی کودکان و حس طردشدگی شود.
۳. فابینگ نیاز به تعلق و اهمیت دادن را در روابط از بین میبرد و حس اعتماد را کاهش میدهد.
🔰 تأثیرهای منفی بر روابط اجتماعی
مطالعات متعدد نشان دادهاند که فابینگ تأثیرات گستردهای بر روابط بین فردی، خانوادگی و حتی زناشویی دارد:
[▪️تضعیف ارتباط چهرهبهچهره: توانایی مکالمه و ایجاد روابط حضوری کاهش مییابد.
▪️افزایش تنشهای زناشویی: تحقیقاتی نشان داده است که حضور فابینگ در روابط زناشویی میتواند رضایت را کاهش داده و حتی به افسردگی زوجین منجر شود. در این حالت، شریک زندگی حس میکند اولویتی نسبت به تلفن همراه ندارد.
▪️روابط والدین و فرزندان: والدینی که بهطور مداوم درگیر تلفن همراه خود هستند، احتمالاً فرزندانشان را به سمت گوشهگیری، افسردگی و حتی پرخاشگری سوق میدهند.
🔰 راههای مقابله با فابینگ
۱. تلفن را کنار بگذارید: هنگام غذا خوردن یا حضور در جمع، تلفن را در حالت «مزاحم نشوید» قرار دهید یا آن را از دسترس خارج کنید.
۲. زمانهای مشخصی برای استفاده تعیین کنید: سعی کنید در ساعتهای مشخصی به پیامها و اعلانات](https://t.me/joreeketabyek) پاسخ دهید.
۳. ایجاد چالش: خودتان را به دور نگهداشتن تلفن در موقعیتهای خانوادگی یا اجتماعی به چالش بکشید.
۴. ارتباط چهرهبهچهره را تقویت کنید: با اطرافیان خود به گفتوگو بپردازید و زمان بیشتری برای تعامل حضوری اختصاص دهید.
🔰 چگونه به دیگران کمک کنیم؟
▪️الگوی مناسبی باشید: با کنار گذاشتن تلفن خود، به اطرافیان نشان دهید که اولویت با روابط انسانی است.
▪️صحبت کنید: با مهربانی در مورد تأثیر منفی این رفتار بر روابط صحبت کنید.
▪️صبور باشید: تغییر عادت زمانبر است. با دلسوزی اما محکم رفتار کنید.
🔰 جمعبندی
تلفنهای هوشمند به همان اندازه که زندگی ما را سادهتر کردهاند، میتوانند روابط انسانیمان را دچار چالش کنند. برای حفظ این روابط و جلوگیری از تأثیرات منفی فابینگ، بهتر است توجه و حضور خود را به عزیزانمان هدیه دهیم و بهصورت آگاهانه گوشی را کنار بگذاریم.
👇👇👇👇
داستان #مریم
فصل دوم قسمت صد و چهارم
با جواب بله ام...هیچکسی دست نزد...به عزیز نگاه کردم و از غم چشمهاش بغض کردم...رفیعی در گوشم گفت:
-مبارکه...
از نفسهای داغش که به لاله گوشم میخورد حس بدی شدم ... سرم رو از لبهاش فاصله دادم و گفتم:
-ممنون!
از کنار رفیعی بلند شدم و جلوی پای عزیزم نشستم...
دستهای عزیز رو گرفتم و گفتم:
-مبارکم باشه!!!
عزیز با گوشه چادر اشکش رو گرفت و گفت:
-مبارکت باشه...چه بی سر و صدا عروس شدی...
دستهای لرزونش رو بوسیدم و گفتم:
-فدای سرت...خودم خواستم...
رفیعی کنارم نشست و گفت:
-حاج خانم مبارکه...
عزیز زیر لب تبریک گفت و به آشپزخونه رفت... *رفیعی یک اهنگ شاد گذاشت و گفت:
-بلدی برقصی؟
صدای اهنگ رو کم کردم و گفتم:
-نه...
دوباره صدای ضبط رو بلند کرد و گفت:
-پس عروس بی هنری هستی!!!
از صدای اهنگ کلافه شدم و اهنگ رو عوض کردم...
رفیعی دستم رو گرفت و گفت:
-الان میری خونه ات رو میبینی و دلت باز میشه...
تو دلم گفتم""دلم فقط با بودن عزیزم باز میشه!!!"" **چرخی تو خونه زدم و گفتم:
-ساعت چنده؟
رفیعی دستم رو گرفت و گفت:
-به ساعت چیکار داری؟خونه چطوره؟
از اون همه نزدیکی نفسم به شماره افتاد و گفتم:
-خوبه...باید زود برگردم....مطمئنم تا برنگردم عزیزم نمیخوابه...
رفیعی به روسریم نگاه کرد و گفت:
-باید عادت کنه...این وابستگی اصلا خوب نیست...
به گره روسری ساتنم که با دست رفیعی باز میشد نگاه کردم و گفتم:
-وقت داروهاشه...بریم...
قفسه سینه ام غیر عادی عقب و جلو میشد...تو دلم گفتم""چرا خودت رو باختی؟محرمته!!!""
رفیعی تو چشمهام خیره شد و گفت:
-باورم نمیشه این دختری که جلوم ایستاده نو عروسمه...
دستهای یخ و لرزونم رو از لای دستهای داغش بیرون کشیدم و گفتم:
-بریم...
رفیعی با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
-خیلی خب...بریم... ****عزیز از رو تشکش بلند شد و گفت:
-چرا برگشتی؟
مانتوم رو در اوردم و گفتم:
-قرار نبود بمونم...
عزیز دنبالم به اتاق اومد و گفت:
-چرا نموندی؟مگه واست خونه نگرفته؟
بولیزم رو در اوردم و گفتم:
-چرا گرفته...اما تو رو چیکار کنم؟
عزیز به دیوار تکیه داد و گفت:
-من اونجا نمیام...دیگه کم مونده نون خور دوماد بشم...
تاپ زیر بولیزم رو با یک حرکت در اوردم و گفتم:
-نون خور دوماد چیه؟تو مادر منی...هر جا من برم باید همراهم باشی...اصلا از این حرفهای عهد قجری خوشم نمیاد...
عزیز بازوی برهنه ام رو تو دستش گرفت و گفت:
-مریم باورم نمیشه ... تو رو خاک مرتضی خوشحالی؟
از سردی دستهاش لرز کردم و گفتم:
-چون به خاک مرتضی قسمم دادی راستش رو میگم...عزیز من یک موی تنم به این رفیعی راضی نبود...به خدا عزیز، ما با حقوق گدا شاد کن شریف به هیچ جا نمیرسیدیم...بیست و خورده ای سال عین بدبختها زندگی کردم بزار باقیش رو تو ارامش باشم...گور بابای حرف مردم بزار مردم بگن دختره عاشق پول رفیعی شده...بزار مردم بگن واسه یکی که همسن باباشه کیسه دوخته...مگه حرف مردم مهمه؟عزیز من از خودم متنفرم ،میدونی چرا؟چون نتونستم اقا رو یک کربلا بفرستم...اون که رفت و ارزوی کربلایی شدن رو با خودش به گور برد اما تو که هستی...من میخوام تو رو به آرزوهات برسونم...عزیز تو رو خدا دیگه ته دلم رو خالی نکن...من دلم به یک مو بنده اگه این مو پاره بشه دیگه از بین میرم...بیا خوشحال باشیم...من شوهرم پولداره...اونقدری که لب تر کنم بهترین چیزها رو تو دست و بالم میریزه....
عزیز با شونه های افتاده از اتاق بیرون رفت و اروم گفت:
-خدا کنه پشیمون نشی...
پیامهای معین رو دونه دونه خوندم و با همشون اشک ریختم...دلم میخواست بهش پیام بدم و همه چی رو واسش بگم...اما یک حسی به دلم چنگ مینداخت و مانعم میشد...
چندبار یک متن رو نوشتم و پاک کردم...میدونستم اگه گزینه ارسال رو بزنم همه چی تموم میشه و زود پشیمون میشم...بی خبری واسه خودم بهتر بود!!!
گوشیم رو قفل کردم و تو دلم گفتم""یک روزی میفهمید...ولی تو رو خدا چیزی به روم نیارید که طاقتش رو ندارم!!!""
ادامه دارد...
???
داستان #مریم
فصل دوم قسمت صد و سوم
((معین))
به میز خالی مریم نگاه کردم و به سیاوش گفتم:
مریم گلی هنوز نیومده؟
سیاوش کش و قوسی به خودش داد و گفت:
-تو مرخصیه...رفته شاهرود...
با تعجب گفتم:
-تو این سرما؟
سیاوش سرش رو به روی میز گذاشت و گفت:
-اره...انگاری مادرش خیلی بیتابی میکرده...
رو مبل نشستم و گفتم:
-چرا بی خداحافظی رفت؟...چقدر بی معرفته!!!
سیاوش چشمهاش رو بست و گفت:
-با من خداحافظی کرد...چقدر خوابم میاد...پدرام کجاست؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-سوال کلیشه ای نپرس..وقتی من اینجام اون کجا میتونه باشه؟
سیاوش تقویم روی میزش رو به سمتم پرت کرد و گفت:
-محض رضای خدا تو هم واسه این پروژه یک قدمی بردار تا پولی که میگیری حلال باشه!!!
به زیر خنده زدم و گفتم:
-حلاله...نگران نباش...
تقویم رو ورق زدم و گفتم:
-چند روز مرخصی گرفته؟
سیاوش خمیازه بلندی کشید و گفت:
-یک هفته ...
سوتی کشیدم و گفتم:
-پس حالا حالاها نمیاد...
سیاوش سرش رو از رو میز برداشت و گفت:
-فکر کنم من رو پیچوند...چشمهاش صادق نبود اما من بهش مرخصی دادم تا دلش نشکنه...
به چشمهای سیاوش خیره شدم و گفتم:
-سیا دیروز مریم یجوری بود...نگاهش عین همیشه نبود،نکنه چیزی شده؟
سیاوش تو فکر رفت و گفت:
-نمیدونم...بلاخره مشخص میشه... **پدرام نقشه رو باز کرد و گفت:
-اینجا رو ببین...
دست به سینه شدم و چیزی نگفتم...
پدرام نگاهش رو از گوشیش نمیگرفت...
کمی خم شدم و گفتم:
-کیه؟
پدرام گوشیش رو عقب کشید و گفت:
-به تو چه...نقشه رو دیدی؟همه چی اوکیه؟
لپش رو کشیدم و گفتم:
-مهندس نقشه رو برعکس گرفتی...پدرام تو داری به کجا میری؟این بود ارمانهای ما؟
سیاوش به زیر خنده زد و اشاره کرد سر به سرش نزارم...
به پدرام نگاه کردم و گفتم:
-حیف سیاوش نمیزاره ...وگرنه حالیت میکردم دور زدن شنگول و منگول چه عواقبی داره!!!
پدرام انگشتش رو به روی بینیش گذاشت و گفت:
-هیس هیس...خودشه ،داره زنگ میزنه ،جان هر کسی که دوست دارید حرف نزنید...
به پدرام که مرتبا رنگ عوض میکرد نگاه کردم و به سیاوش اشاره کردم""کیه؟""
سیاوش چشمهاش رو بست و اشاره کرد ""بعدا بهت میگم""...
پدرام به لبه ساختمون رفت و شروع به قدم زدن کرد...
سوتی کشیدم و اشاره کردم ""بیا اینور ""به کنار سیاوش رفتم و گفتم:
-برم از اون لبه بیارمش....این الان داغه حالیش نیست کجا قدم میزنه...
سیاوش دستم رو گرفت و گفت:
-لازم نکرده...اون حواسش از من و تو جمع تره...
دستم رو به دور شونه سیاوش انداختم و بلند گفتم:
-کم خالی ببــــــــــــــــــــــــــند!!!
سیاوش به زیر خنده زد و گفت:
-بابا ولش کن ،گناه داره...
به سمت پدرام رفتم و دم دهنه گوشی گفتم:
-پدرام غزاله زنگ زده و میگه ""دیشب جامدادیم رو خونه پدارم جا گذاشتم!!!""بهش چی بگم؟؟؟
پدرام به سیاوش اشاره کرد تا مراقب من باشه...
سیاوش قهقهه ای زد و به دنبالم اومد...
لپ پدرام رو بوسیدم و گفتم:
-دیروز غزاله...امروز خانم x...پس فردا خانم y...خدا رحم کرد تو این تهران خراب شده غریبی!!!
پدرام دستی به چونش کشید و من و به ریش های نداشته اش قسم داد تا دست از مسخره بازی بردارم...
دلم واسش سوخت و ازش فاصله گرفتم...
تو دلم گفتم""تو هم از دست رفتی؟؟؟رفیق فدای سرت ....مبارکت باشه ""
((مریم))
عاقد نگاهی بهم کرد و اروم به رفیعی گفت:
-توجیه شده؟
رفیعی از پیش عاقد بلند شد و گفت:
-بله...شما بفرما...
عزیز چادر سفیدش رو به روی صورتش کشیده بود و اشک میریخت...
به خانم صاحبخونه اشاره کردم به عزیزم یک چیزی بگه...
به چادر سفید گل صورتی خودم نگاه کردم و تو دلم گفتم""مریم کم کم با دنیای دختریت خداحافظی کن....""
همه حواسم به عزیز بود...اصلا نگاهم نمیکرد تو دلم گفتم""نگام کن...بزار دلم به نگاهت گرم بمونه!!!""
با حرف خانم صاحبخونه که گفت""عروس زیر لفظی میخواد""به عاقد نگاه کردم و تو دلم گفتم""برای بار چندم من رو خطاب قرار دادی؟؟؟!!!""
رفیعی از تو جیبش دستبندی در اورد و تو مشتم گذاشت...عاقد با صدای بلند گفت:
-عروس خانم در جریان باش که مهریه عقد موقتت رو همین الان از اقا داماد گرفتی...
به دستبند یک دست طلایی نگاه کردم و تو دلم گفتم""عجب مهریه دهن پر کنی!!!""
ادامه دارد...
???
همراهان محترم یک جرعه کتاب
■در صورتیکه تمایل به قدردانی و جبران زحمات تیم اجرایی یک جرعه کتاب،بابت گردآوری، تدوین و انتشار پیامها و گزارش ها دارید می توانید از طریق شماره کارت زیر اقدام نمایید. (مبالغ کمتر از ۲۰هزار تومان باشد)
۶۰۶۳
۷۳۱۲
۰۶۴۸
۸۸۰۲
-----------
۶۰۶۳۷۳۱۲۰۶۴۸۸۸۰۲
بانک قرض الحسنه مهر به نام سعیدعزیزی
□تهیه، تدوین، آماده سازی و انتشار مطالب ، کاری زمان بر و نیازمند بهره مندی از افراد مطلع و متخصص است.
○استمرار این فعالیت نیازمند حمایت شما فرهیختگان گرامی است.
سپاسگزاریم.?
داستان #مریم
فصل دوم قسمت هشتاد و نهم
رفیعی روبروی عزیز نشست و گفت:
-هوا داره سرد میشه...الانم بارون یک نم ریز زد ولی زود بند اومد...
از تو اشپزخونه سبد گل بزرگش رو به عزیز نشون دادم و گفتم:
-چقدر گل مریم!!!ممنونم اقای رفیعی...
رفیعی رو زمین جا به جا شد و گفت:
-ناقابله...
از تو اشپزخونه با دو انگشت ابروهام رو بالا کشیدم و به عزیز اشاره کردم اخمهاش رو باز کنه...عزیز پشت چشمی نازک کرد و اشاره کرد چای رو زودتر ببرم!!!
سینی رو جلو رفیعی گرفتم و تو دلم گفتم""جان مادرت امشب مریم خانم صدام بزن...امشب تو چشمهام خیره نشو...امشب اقا باش...اقا!!!""
رفیعی استکان چایش رو برداشت و گفت:
-چه خبرا؟از پروژه بی زبون من چه خبر؟؟؟
کنار عزیز نشستم و گفتم:
-چی بگم؟من هر روز شاهد رفت و امدنشون به سر پروژه ام!!!
رفیعی در قندون رو برداشت و گفت:
-به نظرت من نتیجه اعتمادم رو از شریف و گروهش میگیرم؟یا اینکه از الان فاتحه افق رو بخونم؟؟؟
میدونستم منتظر یک حرف منفی از طرف منه تا کله پاچه بچه ها رو بار بزاره!!!
[خیلی قاطع و جدی گفتم:
-من مطمئنم شما بدون تحقیق کاری رو انجام نمیدید،من زیاد در جریان کارهاشون نیستم اما میدونم شرکتمون یک شرکت مطرحه!!!
تو دلم گفتم""مریمی شرکتمون رو خوب اومدی...هر کی ندونه فکر میکنه پستت از ریاست اونجا هم بالاتره!!!""
رفیعی از حرف من تو فکر رفت و گفت:
-شوخی کردم...من کار رو به کاردانش سپردم...
تو دلم گفتم""تو که راست میگی!!!مگه من با تو شوخی دارم؟؟؟دفعه اخرت باشه بدشون رو میگی...من ادم نون به نرخ روز خور نیستم!!!""
عزیز چادرش رو جلو کشید و گفت:
-پس شما میخوای مریم رو از زن و بچه ات مخفی کنی...
رفیعی خیلی جدی گفت:
-درستش همینه...کدوم زنی حاضره شوهرش رو با یکی دیگه شریک بشه...در ضمن حاج خانم من عروس دارم ،داماد دارم...اگه راز این وصلت فاش بشه زندگی همشون بهم میریزه...من حساب زندگیم](https://t.me/joreeketabyek) از بچه هام جداست...من دوتا زندگی رو با هم قاطی نمیکنم ...
عزیز به من نگاه کرد و گفت:
-خودت میدونی ،من که از روز اول گفتم نه...ولی اگه خودت میخوای زن دوم بشی من دیگه هیچی نمیگم...
رفیعی چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-فقط مشکل شما زن و بچه هام هستن؟
عزیز سری به نشونه"" نخیر ""تکان داد و گفت:
-هم زن و بچه ،هم سن و سال ...مریم هنوز خیلی جوانه ...شما جای باباشی...تو رو خدا ،شما اگه جای من بودی دخترت رو به کسی عین خودت میدادی؟
رفیعی تو فکر رفت و گفت:
-اگه اینده دخترم رو تضمین میکرد اره ،میدادم!!!
عزیز نمیدونمی گفت و جواب قطعی رو به من واگذار کرد...
برای اینکه غرور عزیزم بیشتر خرد نشه به رفیعی گفتم:
-یک هفته فرصت میخوام تا فکرام رو بکنم...
رفیعی کتش رو برداشت و گفت:
-باشه...من میدونم تو دختر عاقلی هستی و بهترین تصمیم رو میگیری...پس جواب با شما...فقط یک چیزی به حاج خانم بگم تا خیالش راحت بشه...حاج خانم اگه مریم جان من رو بپذیره کل دنیا رو به زیر پاهاش میریزم و خوشبختش میکنم...
ادامه دارد...
???
داستان #مریم
فصل دوم قسمت هشتاد و هشتم
((سیاوش))
پدرام سوتی کشید و گفت:
-اونجا رو ببین جناب معاون تشریف اوردن!!!
تو دلم گفتم""نیم ساعت هم نیم ساعته واسه تنها شدن!!!""
معین خوشحال و خندان سلام کرد و گفت:
-اقا ما هم اومدیدم...خب کجا رو گند زدید و منتظر من بودید؟؟؟!!!
پدرام اوهویی کرد و گفت:
-اونی که گند میزنه تویی...خداروشکر تا الان گندی توسط من زده نشده یعنی جایی که پدرام امیری پای کار باشه محال گندی زدی بشه!!!
همزمان با معین ""هویـــــــــــــــــــــــــی"" واسه از خودشیفتگی پدرام کشیدم و گفتم:
-بابا پدرام امیـــــــــــــــــــــری !!!بابا شاگرد اول دانشکده مهندسی...
معین لپ پدرام رو کشید و گفت:
-نه خوشم میاد روت کم نمیشه، پدرام امیری کیلو چنده؟اقا فکر کرده ما سوتی پارسالش رو یادمون میره...سیاوش یادته ؟این اقا یک تنه شرکت رو تا استانه ورشکستگی جلو برد...خدایی طرف قراردادمون ادم بود که از اون گند به اون بزرگی چشم پوشی کرد وگرنه الان همه با قاشق مشغول تونل کندن واسه فرار از زندان بودیم!!!
از حرف معین به لبه میز تکیه دادم وگفتم:
-موقعی که واسه معذرت خواهی پیش حشمتی رفتم...بابای حشمتی به پسرش گفت""این یکی از همون سه کله پوکهاست؟؟؟؟؟؟!!!!!""
با حرف من، پدرام و معین عین تی ان تی منفجر شدن و به زیر خنده زدن... با صدای خنده های اغراق امیزمون کل کارگرها دست از کار کشیدن و به ما نگاه کردن!!!
با صدای پی ام هایی که واسه پدرام میومد ،اروم طوری که خودش متوجه نشه به معین چشمک زدم یعنی""داداشمون رو دریاب!!!""
معین چشمهاش رو به نشونه فهمیدن باز و بسته کرد ...
با زنگ خوردن گوشی پدرام کمر راست کردم و گفتم:
-نه...انگار به ما نیومده یک دفعه سه تایی کار کنیم...به پدرام رو کردم و گفتم:
-برو...برو پشت اون کیسه های سیمان حرف بزن...اونجا خوبم انتن میده،من و معین حواسمون هست کسی مزاحم خلوتتون نشه!!!
معین که سرش بدجور واسه سوژه کردن پدرام درد میکرد رو به من گفت:
- این همونی نبود که جلوی مادر مریم، ننه من غریبم بازی در میاورد؟این غریبه؟من معتقدم دلیل تنهایی من و تو همینه...این به تنهایی کل نیمه های گمشده پسرهای تهران رو درو کرده و واسه خودش برداشته!!!
پدرام سری تکان داد و با یک لبخند محو به پشت کیسه های سیمان رفت...
از فلاسک چای ریختم و گفتم:
-نگفتی پروژه جدید رو بگیرم یا نه؟
معین رو صندلی نشست و گفت:
-نمیدونم...خودت چی میگی؟
فنجون چای رو به سمتش هول دادم و گفتم:
-ما سه نفری از پسش برمیایم...میگیرم!!!
تو دلم گفتم"" ما سه نفر از پس همه چی بر میایم!!!به قول بابای حشمتی( سه کله پوکها)!!!"" *((مریم))
تونیک کالباسی رنگم رو با شال بنفش ست کردم و رژ لب کمرنگی زدم تا زیادم ارایشم مشخص نباشه...
از جلو عزیز رد شدم و به اشپزخونه رفتم...عزیز با صدای بلند گفت:
-پس کو دامنت؟؟؟
با تعجب جلو رفتم و گفتم:
-وا عزیز این لباس شبیه مانتویه...دیگه دامن نمیخواد...
عزیز به شلوارم نگاه کرد و گفت:
-شلوارت تنگه...برو عوضش کن...لابد میخوای با این سر و ریخت ازش پذیرایی کنی...اره؟
میدونستم از دنده لج بلند شده...شالم رو جلو کشیدم و با گوشه شال، رژم رو پاک کردم و گفتم:
-بیا عزیز ،من که ارایش نداشتم اما همین رژم پاک میکنم تا باز آمپرت بالا نره!!!به ما نیومده یک شب واسه دل خودمون باشیم...
عزیز گوشه تونیکم رو گرفت و گفت:
-رنگش خیلی روشنه...برو مانتو تنت کن...شال هم خوب نیست...روسری سرت کن...روسری ساتن سرت نکنیا ،اون همش لیز میخوره و تا فرق سرت پایین میاد...
تو دلم گفتم""یک کلام بگو وقتی اومد در رو باز نکن چرا به تیپ ساده من گیر میدی؟؟؟!!!""
ادامه دارد...
???
?یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت
صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که
بزور قصد سوار کردن گاو نری را در
ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود
سوار ماشین بشود، من رفتم دستی
به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه
و زاری میکند، علت را که جویا شدم
گفت گاومان را دزدیدند!
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!
???
ساعت دروغ میگوید - زمان دور یک دایره نمیچرخد! زمان بر روی خطی مستقیم میدود و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمیگردد.
ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعتِ خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو نشان میدهد که دانهای که افتاد دیگر باز نمیگردد. و بهیادمان میآورد که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته دیگر باز نمیگردد. نه افسوس، نه اصرار، بر اين خط بیانتها تاثيری ندارد.
تفسيرش بماند برای اهلش.
همين!
فریبی که ما را خرسند میکند بیش از صد حقیقت برای ما ارزش دارد.
? تمشک تیغدار
?آنتوان چخوف
???
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 week, 5 days ago