انتهای موج صعودی

Description
خرده بیانیه‌هایی از آقایان «چگالی کلمات» و «قمارباز داستایوفسکی» در وصف حوادث وصف‌ناپذیر


https://www.instagram.com/chegalighomarbaz?igsh=enM1M2xiYjBiZGQw&utm_source=qr
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 5 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month ago

7 months ago

کودک که بودم در یکی از باتلاق‌های اطراف شهر گیر کردم. البته این چیزی بود که به دوستانم گفتم. آن قسمت از زمین‌ها، محل فاضلاب‌های قدیمی بود. سطحش خاک‌ بود و زیرش گند و کثافتی که مثل قیر سیاه بود. سیاهِ سیاهِ سیاه.

آن وقت‌ها بین کسانی که می‌دیدم و می‌شناختم هر کسی یک جفت یا نهایتاً دو جفت کفش بیش‌تر نداشت. یکی برای فوتبال و یکی هم برای مدرسه و مهمانی و مسافرت. کفش فوتبال من زرد بود و آن یکی، سیاه.

یکی از بعد از ظهرهای تابستان که فوتبال تمام شده بود، در مسیر برگشت تصمیم گرفتیم تا راه را کوتاه‌تر کنیم و زودتر به خانه برسیم. به رودخانه‌ی خشکی رسیدیم که عرضش را باید رد می‌کردیم. قدم اول را که گذاشتم احساس کردم زمین زیر پایم سفت نیست. گام اول. گام دوم. گام سوم. درست در میانه‌ی راه بودم. راه برگشت را نمی‌دیدم و رمق تمام کردن هم نداشتم. ذهن یک کودک ده ساله تنها یک تفسیر برای آن لحظات داشت: من در آستانه‌ی دفن شدن، در آستانه‌ی مرگ بودم.

اگر با همان سرعت اولیه ادامه می‌دادم، احتمالاً مأموریت غیرممکن به سرانجام می‌رسید. با این‌حال در بحرانی‌ترین لحظات، بدترین تصمیم ممکن را گرفتم. سرعتم را اضافه کردم و آن‌چه نباید، شد. قدم اول تا قوزک، قدم دوم تا مچ و قدم سوم تا ساق پا در آن قیر باستانی و متعفن فرو رفت.

به لبه که رسیدم یکی از دوستانم دستم را گرفت و بیرون رفتم. بعد از جان، کفش‌هایم ارزشمندترین دارایی‌ام بود. به سرعت نگاهشان کردم تا مبادا در آن دوزخِ چسبنده جا مانده باشد. کفش‌ها سرجایش بود.

تمام طول مسیر به کفش‌هایم نگاه می‌کردم. کفش‌های سیاه برای مهمانی و مدرسه. هر قدم که می‌رفتم از ترسم کم می‌شد و بیش‌تر به کفش‌ها نگاه می‌کردم و متعجب بودم که چرا برای فوتبال، کفش‌های ورزشی را نیاورده بودم.

کمی که از فاجعه دور شدیم با دقت بیش‌تری کفش‌ها را نگاه کردم، همان کفش‌های زرد دوست‌داشتنی بودند. با این توضیح که در آن تجربه‌ی نصفه نیمه از مرگ، مدفوع‌های به جا مانده از نیاکان، سیاهش کرده بود و من فقط رنگ را می‌دیدم.

تجربه‌ای هولناک که ذهن آن را به "در آستانه‌ی مرگ" تفسیر کرد، هرچند برای چند ثانیه بیش‌تر طول نکشید، اما برای دقایق زیادی از یادم برد که هیچگاه و تحت هیچ شرایطی بدون کفش‌های زرد رنگم فوتبال بازی نمی‌کردم.

چه چیزی باعث می‌شود وجود لجن، نه به‌ عنوان‌ یک آلودگیِ قابلِ شست‌وشو، که تبدیل به رنگ و ماهیت اصلی یک منظره شود؟ دقیقاً چه چیزی می‌تواند ردِّ یک فاضلابِ کهنسال و مهلک را جای جهان‌بینی آدم قرار بدهد؟

@ChegaliGhomarbaz

9 months ago

چگالی عزیزم

دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم. همان طور که دلم نمی‌خواهد کسی با من حرف بزند. تحمل شنیدن دردل یا رنج کسی را ندارم. در نتیجه خودم هم با کسی حرف نمی‌زنم. این طور عادلانه‌تر به نظر می‌رسد. اگر کسی چیزی بپرسد، می‌گویم همه چیز مرتب است. اگر بخواهند وارد جزئیات شوند می‌گویم بلاخره توانستم حساب بانکی باز کنم. پس یک مشکل بزرگ حل شده و طبق معمول مشکل دیگری به وجود آمده: نمی‌دانم چطور پرش کنم. باید دنبال یک شغل شرافتمندانه بگردم. این کثافت‌کاری‌ها که من می‌کنم اسمش کار نیست.
به هر روی، دیشب برای اولین بار از کارت استفاده کردم و از یک مغازه که کد تخفیف «رمضان»ش هنوز کار می‌کرد، آنلاین یک بطری پولیاکف خریدم. آنلاین گران‌تر است، اما RAMADAN ۱۵ درصد صورت حساب را کم کرد.
در اخبار می‌بینم که دسته‌ی شغال‌ها ریخته‌اند توی خیابان. عاقبت کی قرار است این تخم‌‌کفتارها بروند؟ نگران شما هستم و شرمنده‌ام که بگویم حالم طوری است که نمی‌توانم فیلم‌های دردناکی که همه جا منتشر می‌شوند را ببینم. صدای همه چیز را می‌بندم تا صدای جیغ و فریاد را نشنوم. تلفن را هم‌زمان که سرم را بر می‌گردانم از چشم‌هام دور می‌کنم تا دست‌کم کسری از ثانیه از مصیبت فرار کنم.
آدم چند بار در زندگی می‌تواند در زندگی اشتباه کند چگالی؟ چوب خط، کی و کجا پر می‌شود؟ به گمانم چنان گناه بزرگی مرتکب شدم که هیچ توبه و عقوبتی پاکش نمی‌کند. زندگی اینجا شبیه تقویم مرگ و میر است. من هم خودم را عذاب می‌دهم.
بگذریم. قدری پولیاکف ته شیشه مانده. امشب می‌زنم به سلامتی تو و رمضان.

@ChegaliGhomarbaz

9 months, 2 weeks ago

تا به‌ حال تجربه‌‌ی وجود یک صحنه‌ی دلخراش، یک تصویر اندوهبار و یک کابوس هولناک، که در وقت بیداری هم مدام جلوی چشمتان می‌آید، داشته‌اید؟ کابوسی که جسم و روحتان در آن رنج بکشد و کسی یاریگرتان نباشد؟ از آن صحنه‌هایی که حتی در سینما هم چندان به چشم نمی‌آید، تجربه‌ای از اوجِ تنهایی یک انسان مقابل اوجِ توحش یک اهریمن در امتدادِ یک شب طولانی؟

تصور کرده‌اید اگر در خیابان‌ها برای رهایی از چنگال چند جانی چاره‌ای جز دویدن نداشته باشید و هیچ قانونی از شما حمایت نکند دقیقاً تا کجا قرار است رمق داشته باشید و به دویدن ادامه دهید؟

تصور کرده‌اید اگر دستگیر شوید و خیابان به خیابان پشت خودرویی بی نام و نشان شما را بچرخانند، صورتتان را به کف خودرو بچسبانند و کسی روی تنتان دست بکشد، به همین اکتفا نکند و پیش‌تر برود، کدام خدا را فریاد می‌زنید؟

تصور کرده‌اید اگر به جرم‌ ایستادگی مقابل یک متجاوز، زیر سنگین‌ترین ضرباتِ پست‌ترین سربازانِ سفاک‌ترین حکومتِ جهان کشته شوید و برای پیکر بی‌جانتان هم دروغی کثیف بسازند، کدام بهشت، کدام مذهب و کدام شریعت قرار است روحتان را تسلی بدهد؟

می‌دانید در جایی از تاریخ، که این روزها باشد و در جایی از جغرافیا، که همین‌جا باشد، دختری از ما، دختری پرشور و زنده از ما، همه‌ی تصورات بالا را تجربه کرده، رنج کشیده، تقلا کرده، دست و پا زده، فریاد کشیده و جان داده است؟

می‌دانید ما - دقیقاً - مقابل چه موجوداتی قرار گرفته‌ایم؟ می‌دانید ما، اگر برای ثانیه‌ای رنج آن نازنین دختر را درک کرده باشیم، سهممان را از دوزخ ادا کرده‌ایم؟ می‌دانید ما، چرا زنده‌ایم؟ می‌دانید از ما اگر چیزی جز خشم بماند، چیزی جز آتش بماند، چیزی جز گدازه بماند، کفه‌ی ترازوی عدالت تا ابد ناتراز باقی خواهد ماند؟

ما در جهنم باقی می‌مانیم تا یک‌یک جانیان عزیزکش را به قهر و کین و دشنه، پذیرا باشیم. ما رسولان دوزخیم برای شما تفاله‌های لجن‌اندیش و رهبران بی‌صفتتان. ما خشم روزگاریم که بر بزم شما حرامیان آوار می‌شویم.

#نیکا_شاکرمی

@ChegaliGhomarbaz

9 months, 2 weeks ago

مامی فیلیپس کلارکِ نازنین! این‌ها را اول به تو می‌گویم. دوست‌تر دارم اولین نفر به تو بگویم. مثل اولین کلمات مدرسه. اولین درس‌ها و اولین آموخته‌ها. بهتر است تا یادم نرفته بگویم. از کجا شروع کنم؟ از تاریخ تقریبی‌اش؟

می‌دانی چه سالی بود؟ سال ۱۳۴۶. البته نه شمسی و روزهای خدابیامرز و اعلامیه و ساواک و نوشابه. منظورم سال ۱۳۴۶ میلادی و دنیای غربی‌ها و جیزز کرایست است. من هم تازه متوجه‌اش شدم. همان روزهایی که نرم‌نرمک حضرت عزرائیل دست به کار شد و با داسِ طاعون نزدیک به یک سوم ترافیک جهان را کم کرد. همان دوره‌ایی که موش‌های سیاهِ یک‌ منی و کک‌های میکروسکوپی به جان شهرها افتادند و داغ پشت داغ بر دل داغدار مردم پاریس، ونیز، نورنبرگ و لندن گذاشتند. سال‌های طغیان مدفوع در خیابان‌ها و سمفونی جنازه‌ها در کوچه‌ها. عصر مرگ سیاه و جهل کلیسا. درست در همان روزها که مادران، فرزندانشان را رها می‌کردند و سرابازان خسته با زخم‌های بدبو از کشتی‌های جنگی پادشاهان دیوانه پیاده می‌شدند، بودند کسانی که دلتنگ فتح کشوری دیگر، غارت شهری دیگر و عطر تن اسیری دیگر بودند.

مامی فیلیپس کلارکِ نازنین! کار دنیایی که با طاعون هم درست نشود را با چه ختم به خیر کنیم؟ چه چیزی غیر از آتش؟ چه چیزی غیر از خشم؟ چه چیزی غیر از بوسه‌های بی‌مزاحم در خیابان‌هایی که فتح می‌کنیم؟

@ChegaliGhomarbaz

9 months, 3 weeks ago

شما از دنیای ابرقهرمان‌ها چه می‌دانید؟ زره فولادی، متوقف ساختن زمان و توانایی ترمیم زخم گلوله، هر کدام یک فرصت عالی برای پیشرفت و برتری به شما خواهد بخشید. با این‌حال همه‌ی قدرت‌ها به یک اندازه جذابیت ندارند. چرا که در واقعیت قدرت‌های ویژه لزوماً به انسان‌های ویژه تعلق ندارد. اساساً قدرت‌های ویژه آن‌قدرها که دیگران فکر می‌کنند همیشه کارگشا نیست. درست مثل توانایی اعجاب‌انگیز خانوادگی ما در قانع کردن مأموران ثبت‌احوال برای حک کردن نام‌های نامتعارف در شناسنامه‌ی کودکان تازه متولد شده.

سلام

نام من چگالی است. چگالیِ کلمات، فرزند جناب آقای کلماتِ بزرگ؛ آقای دگردیسیِ کلمات.

@ChegaliGhomarbaz

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 5 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month ago