شناور
بر تخته پارهای
در اقیانوس شب
چشم دوخته
به سپید بی انتهایِ سقف
به هیزی
لایِ اندامِ خیال
(که سقف ندارد این بی انتهاییِ خیالش)
فکر میکنم کم آوردهام
اسراف کردهام در مصرف روز
شتاب در قورت دادن زندگی و لذت
قوارهی زندگی
مساحت یک گور
به کدام اعجاز بگویم چنین است
ناگهان
ناگهان همین ست
همین روزهای بی آن که فکرش را بکنی
نه ساحل و نه دریایی
موج میزند مدام
به صورتت
به تنت
میدانی اما غرق نمیشوی
مطمینی که غرق نمیشوی دیگر
جزیرهای
و جزیره جای بزرگی ست در درون تو
که هزار توی تنهایی را تمام زندگی میکند
بر بلندای کوهی
در اقیانوس شب
ساکنی به اجبار
چشم دوخته
به بی انتهای سقف.
۱۴ بهمن ۰۳