?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 5 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month ago
بسپار به طبیعت
مراوده و اختلاط با نسل جوان را دوست دارم، طرز فکرشان را دوست دارم. تحسینشان میکنم برای طرز فکر و خلاقیتشان.
چند ماهی است سعادت آشنایی با اکیپ جوانی خوشگفتار و خوشاخلاق را دارم.
ثمین یکی از این جوانهای خوش کلام است، دختری مهربان و خونگرم.
ثمین تکه کلام جالبی دارد که پر از حس خوب و انرژی مثبت است.
هر موقع بحثی پیش میآید که استرس و اضطراب از آن بیرون میزند، میگوید: "من که میسپارم به طبیعت، بسپار به طبیعت."
اولین باری که این اصطلاح را شنیدم خوشم امد و به بامزگیاش خندیدم. تکرار این واژه برایم جالب شد و به بار معنایی کلمه فکر کردم.
بسپار به طبیعت؛ رها کن، بلاخره یک چیزی میشود، ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند...
چه کسی بهتر از طبیعت. اگر بتوانیم مشکلات و چالشها را به طبیعت بسپاریم ذهنمان آرام میگیرد و از مقابل و با فاصلهای دورتر، بهتر میتوانیم ببینیم و مسائل را حل کنیم.
من هم که عاشق طبیعت، توصیهاش را جدی میگیرم.
نقاب یا تنهایی
ترجیح میدهم تنها شوم تا دروغگو باشم.
ترجیح میدهم تنها باشم تا اینکه برای ادامهی دوستی و ارتباط، برخلاف میلم سکوت یا تاییدی دروغین کنم.
اگر روزی تنها شوم شکایتی ندارم و ترجیح میدهم، خودم باشم و نقابی نداشته باشم.
در گذشته فکر میکردم گذشت، سکوت و صبوری در برابر اشتباه دیگران، خصلت پسندیده و بزرگی است، با این طرز تفکر خود را دلداری میدادم تا رنجش و دلخوریها را هضم کنم. اما اکنون که با بخش کوچکی از مهارتهای زندگی آشنا شدم، میدانم که همیشه صبوری و سکوت جایز نیست. گاهی باید در برابر اشتباهات دیگران عکسالعمل نشان داد. گاهی باید اعتراض کنم، انتقاد کنم و مورد انتقاد قرار بگیرم.
اگر با اشتباهاتم مواجه نشوم چطور میتوانم اشتباهاتم را اصلاح کنم؟ چطور میتوانم از سایهها دور شوم؟
سعی میکنم از بازخورد و انتقاد دیگران عصبی نشوم، به انتقاد دیگران فکر کنم و دیدگاهشان را بالا و پایین کنم شاید حقیقتی باشد که خودم متوجه آن نشده باشم.
#یادداشتروز
#فاطمهنراقی
سریال سیلو و تمثیل "غار" افلاطون دور سرم میچرخند، کجای زندگی ایستادهام؟ زنجیری که به پایم بسته شده است باز میشود؟ تلاشی برای باز کردن غل و زنجیر میکنم؟ یا مثل کپک سرم را زیر برف بردهام تا نبینم و نشنوم.
جرات و جسارت کافی برای رهایی از سایه را دارم؟ روی زمین و دنیای واقعی نفس میکشم یا درون سیلویی کورکورانه زندگی میکنم؟
برای تابیدن نور بینش زندگی منتظر شانس بمانم یا چارهای بیاندیشم؟ شاید باید به دنبال مرشدی باشم.
تمثیل "غار" افلاطون در کتاب جمهور:
"نخست غاری را در نظر بگیرید که در آن تعدادی انسان به دیوار غل و زنجیر شدهاند؛ به طوری که رویشان همیشه به سمت دیوار مقابل است، و هیچگاه پشت سر خود را نگاه نکردهاند. در پشت این افراد، آتشی روشن است و در بیرون جمادات در حرکتاند و سایه آنها روی دیوار غار میافتد و انسان ساکن در غل و زنجیر میپندارد کە سایه ها این صداها را تولید می کنند.
در این میان ناگهان زنجیر از پای یکی از این زندانیان که به سوی دیوار غار نشسته است، باز میشود، و آن شخص به عقب برمیگردد؛ پشت سر خود را میبیند و سپس از دهانهٔ غار بە سمت بیرون می رود.
وقتی که بیرون میرود، نور آفتاب چنان چشمش را اذیت میکند کە دوبارە بە سایەها باز میگردد در واقع اعتقاداتش قویتر نیز میشود، اما وقتی رفتەرفتە بە نور آفتاب عادت کرد و دنیای رنگی و واقعی را میبیند، آگاه می شود کە سایهها واقعی نیستند. حال اگر همان شخص را بە داخل غار برگردانیم، او به رفقایش میگوید کە این سایەها واقعی نیستند، رفقایش بە او میخندند و میگویند به خارج غار رفته و عقلش را از دست دادە است."
در این سالهای اخیر همهی ما تغییرات زیادی داشتیم. به ظاهر، پوشش و زیبایی اهمیت بیشتری میدهیم، افکار و باورهایمان را تغییر دادهایم و این اتفاق قشنگی است که ما نسبت به گذشته روز به روز پیشرفت میکنیم و این تحول را مدیون فضای مجازی و باورهای نسل جدید هستیم.
از اینکه مثل گذشته مقابل برخی رفتارها و افکار جهبه نمیگیرم خوشحال هستم.
گاهی به برخی از رفتارها و باورها عکسالعملی نشان نمیدهم و پیش خود میگویم شاید در آینده نظرم تغییر کرد.
به نظرم تغییر عقاید، بسیار دشوار است و به صبر و زمان زیادی نیاز دارد. تغییر در ظاهر خیلی راحتتر از تغییر در باورهاست، مثلا در عملهای زیبایی چند روزی جسم درگیر است و تمام.
شخصی را پس از چند سال ملاقات کردم، از نظر ظاهری خیلی تغییر کرده بود، خانمی زیباتر از، سالهای گذشته. هر چه بیشتر حرف میزد رفتار ناپسندش برایم یادآوری میشد. از نظر ظاهری و رفتاری خیلی بهروز شده بود اما صحبتها و افکارش همان حرفهای قدیمی و باورهای تکراری.
هنوز به راحتی دیگران را قضاوت میکرد و پشتسرشان حرف میزد.
"فلانی اینکار و کرد، فلانی اون کار رو کرد...
فلانی باید بینیاش را عمل کند، فلانی ال کرد و بل کرد..."
یا اینکه علت مرگ شخصی را از کوتاهی و کمکاری همسرش صادر کرد.
به اینجا که رسید گوش میدادم و نمیشنیدم.
این همه ذوق و تلاش برای تغییر و زیبایی ظاهری، دریغ از کمی تلاش برای تغییر افکار و باورها.
#یادداشتروز
#فاطمهنراقی
چند روزی از نوشتن دور بودم و حسابی دلتنگ نوشتن هستم.
این روزها دهها ایده برای نوشتن داشتم، اما موقعیتی برای دست به قلم شدن نصیبم نمیشد. در حد یک جمله یا کلمه آنها را یادداشت میکردم که یادم نرود و سر فرصت در موردشان بنویسم.
امشب بسیار دلتنگ نوشتن و انتشار بودم.
انتشار یکجورایی حکم گفتگو و گپ زدن را دارد. اوایل به اصرار، برای پیشرفت در حوزه نوشتن و به اجبار نوشتههایم را منتشر میکردم اما امشب احساس کردم انتشار برایم مسرتبخش شده است. در این روزهای پرمشغله کوچکترین نکته را گوشهای یادداشت میکردم تا در اولین فرصت انها را برای شما عزیزان بنویسم. حالا دیگر انتشار اجبار نیست و عشق است. دلم میخواهد تجربیات و کوچکترین چیزهایی را که میآموزم و برایم خوشایند است برای شما بنویسم، حتی اگر خوانده نشود یا حتی یک نفر آن را بخواند.
امشب برای اولین بار از وجود کانال تلگرام خوشحالم.
پر از حرفم برای گفتن اما چشمانم یاری نمیکنند و زورشان زیاد است.
ممنون از حضور تکتک شما ??
خانمی تقریبا چهل ساله روبری مغازهای بسته ایستاده بود. نزدیک که شدم اینپا و آنپا کرد و پرسید: سبزی فروشی کجاست؟
گفتم: سر همین خیابون.
+ خانووم، سبزهفروشی کجاست؟
برای با دوم گفتم: سر همین خیابون.
آشفته چپ و راستش را نگاه کرد، نگاهی به سر تا پای من انداخت.
+ خانوم، سبزی خوردن میخوام.
_ بیا تا اونجا با هم بریم.
+ شمام سبزی میخواین؟
_ نه، مسیرمون یکیه.
هنگاه راه رفتن، چند باری از نوک پا تا سر و برعکس مرا نگاه کرد. فکر کردم شاید غریب است و ترسیده باشد.
مدام پشتسرش را نگاه میکرد.
+ میخوام برم فاز یک، از کجا برم؟
_ سبزی خریدی از کوچه روبروش برو، به انتهای کوچه که رسیدی برو سمت راست، مستقیم میره تا فاز یک.
+ نمیشه بر گردم از همینجا برم؟
_نه گلم، راه نداره، اون مسیر سر راسته. ماشین هم میتونی سوار شی.
با اضطراب به خیابان روبرو نگاه کرد.
+ میخوام یک کیلو سبزی بخرم برم فاز یک. سبزی فروشی کجاست؟
مغازه را نشانش دادم.
_ ایناها عزیزم سبزیتو بخر، برو کوچه روبرو.
مردد کمی جلوتر از من رفت و از دور کوچه را نگاه کرد و دوباره آدرس فاز یک را پرسید. با وحشت به کوچهی روبرویی نگاه میکرد.
+ تو سبزی نمیخوای؟
_ نه گلم.
+ پس چرا اومدی؟
_ خیابون بغلی کار دارم.
+ دستت درد نکنه، خیر ببینی، میخوام برم فاز یک.
مقابل سبزی فروشی ایستادیم، دوباره مسیر را نشانش دادم و خداحافطی کردم. چند قدم رفتم و برگشتم.
گفتم: میخوای تا سر کوچه روبرویی باهاتون بیام؟
مثل بچهها خندید، آره، آره. دستت درد نکنه.
آقا یک کیلو سبزی خوردن بده، جعفری بذار.
رو به من گفت: خانم دستت درد نکنه، ببخشیدا، معطل شدی، تو سبزی نمیخوای؟
_ خواهش میکنم، نه سبزی نمیخوام.
فروشنده گفت: جعفری به جای چییی بذارم؟
نگاهش به من بود و گفت: به جای پونه.
نگاهش همچنان به من بود و حرفش را تایید کرد و ادامه داد آخه ما پونه دوست نداریم. تو سبزی نمیخوای؟
_ نه ممنون.
کارت را به سبزی فروش داد، منتظر شدم ببینم رمز کارت را میداند یا نه.
رمز کارت را سریع گفت.
+ خانم ببخشیداا معطل شدی بچههات تو خونه منتظرند. نمیشه از همین خیابون که اومدیم برگردم برم فاز یک؟
_ خواهش میکنم. نه اونجا به فاز یک راه نداره.
راه افتادیم و پرسیدم: تازه اومدین واوان؟
+ من کرج میشینم، کار داشتم اومدم واوان، میخوام برم فاز یک.
به انتهای کوچه که رسیدیم دستم را به سمت راست دراز کردم و گفتم: اینجا مستقیم میخوره به فاز یک، با ماشین هم میتونی بری. اسم ماشین که آمد شروع به دویدن کرد و گفت: نه، نه، پیاده میرم.
به سرعت و بادهیجان دور شد. از این همه آشفتگی نگرانش شدم اما عجله داشتم و نمیتوانستم همراهیش کنم.
چند ثانیهای ایستادم تا متمرکز شوم که برای چه آمدهام و کجا باید بروم. امان از این مغز و پیچیدگیهایش.
✍یه چیز جالب امروز خوندم که میگفت:
کوسههای داخل آکواریوم خیلی کم رشد میکنن در حالی که همونا توی اقیانوس رشدشون به ۴ متر هم میرسه.
میدونی میخوام چی بگم؟
بزرگ شدنت، به محیطی که توش فعالیت میکنی و آدمایی که باهاشون ارتباط داری، خیلی بستگی داره، با دقت بیشتری انتخابشون کن.
از آن دسته آدمهابی هستم که اگر خسته باشم نمیتوانم بخوابم، باید چند ساعتی در رختخواب غلت بزنم تا به خواب روم.
دیشب خسته بودم و تا حوالی بامداد خوابم نبرد.
روزم را مرور کردم، صحنهای به خاطرم امد.
هنگام پهن کردن سفره شام، تقسیم کار کردیم. عزیزی خواست قورمه بکشد از من کاسهای خواست، برای جدا کردن روغن روی خورشت.
گفتم: "لازم نیست، موقع کشیدن خورشت را هم بزنی روغنش تقسیم میشه."
گفت: "نه جدا میریزم روی خورشتها اینطوری قشنگتره."
کاسه را به دستش دادم. به این فکر افتادم که من در این ۲۵ سال که گذشت حتی یکبار هم روغن غذا را جدا نکردم که در نهایت روی خورشتها بریزم. همیشه هم بشقاب خورشتهایم روغن رویشان است.
یادم افتاد من دررتمام این سالها دهها بار این صحنه را دیدهام. تقریبا بیشتر خانمها این کار را میکنند. مخصوصا برای آبگوشت و قورمه. ولی من هیچ اعتقادی به اینکار ندارم. دلیلش را متوجه نمیشوم. بلاخره بعد از ریختن خورشت روغن روی غذا میآید.
کنجکاو شدم دلیلش را بدانم.
یاد آن داستانی افتادم که خانمی سر و ته سوسیس را میزد و آن را سرخ میکند.
یک روز دخترش دلیل اینکار را از او میپرسد. جواب میدهد: "نمیدانم مادرم همیشه سر و ته سوسیس را میزد و آن را سرخ میکرد."
او متوجه شد مادرش به دلیل کوچک بودن ماهیتابه سر و ته سوسیس را میزده است و او چشم و گوش بسته از مادرش تقلید میکرد.
نکند، گرفتن روغن غذا و ریختن دوبارهی آن در ظرف سِرو خورشت یک تقلید این چنینی است.
شما هم روغن غذا را جدا میکنید؟
خواستم از گوگل جان بپرسم، اما پشیمان شدم. تصمیم گرفتم سوالم را اینجا به اشتراک بگذارم که هم مطلبی نوشته باشم و هم تجارب و نظرهای متفاوت را بدانم.
#یادداشتروز
#فاطمهنراقی
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 5 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month ago