𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
نمایشنامه " جامانده "
بقلم: شاهین بهرامی
قسمت سوم و پایانی
زن: اوه واقعا ببخشید، ولی واقعیتش اینه که من پول نقد ندارم بهت بدم، خیلی باید منو ببخشی.
مرد: [ دلخور ] اشکالی نداره، به سلامت
( زن پیاده میشود و صدای بسته شدن در میآید، مرد حرکت میکند و کمی که میرود صدای لق لقه درب عقب ماشین را میشنود ) [ با عصبانیت ] یه در رو هم بلد نیست درست ببنده، دیوونم کرد.
( در همین حین که برای بستن کامل در عقب بر میگردد ناگهان متوجه میشد که کیف سفید زنانهای روی صندلی عقب جا مانده )
مرد: [ عصبانی ] اَه لعنتی، کیفشو چرا جا گذاشت؟ عجب آدم چُلنگی بود این. وای حالا باید دور بزنم کیفشو بدم، عجب مصیبتی گرفتار شدما.
( مرد دور میزند و بعد از طی مسافتی از ماشین پیاده میشود و کیف را از صندلی عقب بر میدارد و به سمت آپارتمان درب مشکی میرود اما با منظرهای عجیب و حیرت انگیزی رو به رو میشود. اثری از آپارتمان نیست و فقط دیواربلندی که امتدادش معلوم نیست روبهروی مرد قرار دارد )
مرد: [ وحشتزده ] یا خدا، یعنی چی؟ مگه همینجا پیادهاش نکردم؟ نکنه کوچه رو عوضی اومدم؟ برم از یکی بپرسم
( سوار ماشین شده و به سرعت و دیوانه وار دنده عقب میرود تا به یک سوپر مارکت کوچک میرسد، پیاده میشود و به صاحب مغازه میگوید )
مرد: سلام آقا، من الان یه مسافر آوردم تو این کوچه پیادهاش کردم ولی کیفش جا موند. الان ولی کوچه انگار عوض شده و آپارتمان رو پیدا نمیکنم.
فروشنده: سلام، مطمئنی همین کوچه بود؟
مرد: آره مطمئنم، من صد متر هم نرفته بودم که دیدم کیف جا مونده و دور زدم
فروشنده: والا من الان بیست ساله اینجا کاسبم و این کوچه که شما میگی سرتاسرش دیوار یه قبرستون قدیمیه که درش هم اصلا از این طرف نیست و تو کوچه بغلیه، وهیچ آپارتمان مسکونی نداره، حتما جای دیگهای بوده.
مرد: [ گیج و منگ ] والا چی بگم گیج شدم، خیلی هم خستهام، مغزم اصلا درست کار نمیکنه. ببینم، بالاترم کوچه هست؟
فروشنده: نه، این آخرین کوچهست، کوچههای مسکونی دیگه رو به پایینه
مرد: خیلی ممنون.
( مرد بر میگردد و سوار اتوموبیلش میشود و ناگهان به یاد شمارهی زن میافتد)
مرد: آها ایناهاش [ شماره را میگیرد و کمی بعد صدای اپراتور به گوش میرسد] شمارهی مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد.
مرد: [ با عصبانیت تمام ] لعنتی لعنتی لعنتی...
[ بعد از کمی سکوت با خود زمزمه میکند]
اَه یادم رفت عکسشو به فروشنده نشون بدم، شاید بشناسدش. بذار عکسشو بیارم، آها اینهاش
[ با حیرت تمام ] یعنی چی؟! یعنی چی؟! مگه ممکنه؟!! این اصلا امکان نداره...
[ با چشمانی از حدقه بیرون زده فریاد می زند] پس چرا فقط من تو عکسم؟ پس اون کو؟ چرا اون تو عکس نیست؟[ با وحشت و درماندگی زیاد ] یا خدا به فریادم برس
( گوشی را وحشتزده پرت میکند و با ترس و لرز و کنجکاوانه در کیف را باز میکند و ناگهان با اعلامیهی ترحیم خود به تاریخ فردا روبهرو میشود.
نفسش به شماره میافتد، تمام تنش شروع به لرزیدن میکند و دندانهایش از شدت ترس بهم میخورد و احساس فلجی به او دست میدهد به هر زحمتی هست ماشین را روشن کرده و دیوانه وار در تاریکی میراند که ناگهان تلفنش زنگ میخورد.
مردد و به امید نجات و کمک پاسخ می دهد)
مرد: [ ملتمسانه ] تو رو خدا کمکم کنید، کمک میخوام، کمک [ به گریه میافتد ]
( صدای زن از پشت تلفن به گوش میرسد)
صدای زن: همه منتظر قطار که از راه برسد و آنها را با خود ببرد، بعضیها در ایستگاه و بعضیها روی ریل...
( مرد بعد از شنیدن شعر خود از زبان زن ناگهان در مقابلش نور دو چراغ قوی را میبیند و صدای بلند و ممتد سوت قطار را میشنود که با سرعت به سمتش میآید، لحظاتی بعد صدای برخورد وحشتناکی سکوت شب را میشکند)
پایان
نمایشنامه " جا مانده "
بقلم: شاهین بهرامی
قسمت دوم
زن: من فقط خواستم متفاوت و غیره منتظره بیام سراغت و سورپرایزت کنم
( دوباره سکوت کوتاهی برقرار میشود)
زن: [ بیمقدمه و ناگهانی ]
اگه یه نفر از شما خوشش بیاد باید چکار کنه؟
مرد: بازم که شما رفتی سراغ دست انداختن من
زن: [ ناراحت ] واقعا که؟ چرا تو همش حرفای منو یه جور دیگه تعبیر میکنی؟
مرد: آخه کی ممکنه از من خوشش بیاد؟ از چی من اصلا خوشش بیاد؟ مگه من چی دارم؟
زن: [ در حالی که با موهایش ور میرود ] به هر حال آدم بد سلیقهام زیاده
مرد: [ با خنده ] ای قربون آدمِ چیز فهم از اون موقع تا حالا این اولین حرفِ درست و حسابی بود که زدی [ مکث کوتاه ] کاش یه روز و یه ساعت دیگه رو واسه ملاقات انتخاب میکردی
زن: چطور؟
مرد:امروز، روز سخت و وحشتناکی داشتم
زن: عجب
مرد: ماشینم خراب شد از صبح گرفتار بودم، واسه همینه که مجبور شدم تا این موقع شب سرکار بمونم.
زن: خب روز سخت واسه همه پیش میاد، زیاد خودتو ناراحت نکن.
مرد: راستی نگفتی منو چه جوری پیدا کردی
زن: بماند [ با خندهی شیطنت آمیزی ] این جزوه اسراره
مرد: باشه نگو، هر جور راحتی
زن: ( کتابی از کیفش درمیآورد )[ دلبرانه ] میشه لطف کنی و کتابت رو برام امضاء کنی؟
مرد: باشه هروقت رسیدیم، چشم
زن: [ اغواگرانه ] نه، من میخوام همین الان امضاش کنی.
مرد: میبینی که دارم رانندگی میکنم
زن: خب یه چند لحظه وایستا
مرد: [ غرغر کنان ] امان از دست تو، بیا وایستادم، بده اون کتابو به من
به چه اسمی امضاء کنم؟ اسمتون رو می فرمایید لطفا؟
زن: [ دستپاچه ] چیز، اسمم چیزه [ مکث خیلی کوتاه] اصلا ولش کن اسممو نمیخواد بنویسی
مرد: [ با دلخوری ] میگم مرموزی میگی نه
( مرد کتاب را امضاء میکند )
زن: ( در حال گرفتن کتاب ) ممنون، فقط مونده یه عکس با هم بگیریم
مرد: عکس؟ عکس دیگه باشه طلبت
زن: [ با عشوه ] این آخرین تقاضای منه
قبول کن لطفا.
مرد: [ کلافه ] وای باشه باشه.
زن: مرسی، فقط لطفا با گوشی خودت عکس بگیر، گوشی من شارژ نداره، بعد شماره مو میدم عکس رو واسم تلگرام کن.
مرد: اینم باشه
( مرد عکس را میاندازد و سپس دوباره حرکت میکند )
زن: حالا میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
مرد: اگه جوابش سخت نباشه، آره
زن: چرا شعرات انقدرغم و اندوه داره؟
مرد: [ حق به جانب ] کی شعرِ تَر انگیزد، خاطر که حزین باشد؟
زن: و شعرات دربارهی مرگ، با این که خیلی تراژیکه ولی خیلی محشره، بذار یکیشو بخونم.
قدم زده
در ما
دویده
آواز خوانده
نزدیکتر
از سایه
همراه
عجیب و قریب ما
گاهی مرده
از خنده !
گاهی
جا مانده
زمانی
ردمان کرده
از خیابان مین
زمانی
هولمان داده
از دو پله
و سخت
در آغوشمان گرفته این
فرشتهی مرگ
مرد: یه بار دیگه آدرستون رو میگید؟ فکر کنم دارم اشتباه میرم
زن[ تکه کاغذی را به سوی مرد دراز میکند] بیا اینجا نوشته
زن: [ دوباره ناگهانی ] تا حالا عاشق شدی؟
مرد: [ با خندهی تمسخر آمیز ] عاشق؟ عشق؟ مگه وجود داره؟
زن: [ متعجب ] وجود نداره؟
مرد: [ آهسته و غمگین ] یه وقتی یکی رو واقعا میخواستم...
زن: [ مشتاقانه ] خب چی شد؟ ( ناگهان انگار که چیزی یادش افتاده باشد با دست جلوی دهانش را میگیرد ) آه ببخشید، نباید سوال میکردم
مرد: اشکال نداره، اتفاقا منم میخواستم بگم بگذریم، فقط همین قدر بدون که یه زمانی واقعا یکی رو با تمام وجود میخواستم.
زن:[ آهسته و زیر لب ] من همین الان یکی رو میخوام.
مرد: چیزی گفتی؟
زن: [ دستپاچه ] نه نه، چیزی نگفتم
مرد: [ زیرکانه] ولی انگار یه چیزی گفتیا
زن: آهان، چیز مهمی نبود با خودم بودم [ با خنده ] آخه میدونی من عادت دارم با خودم حرف بزنم
مرد: مقصدتون چقدر دوره، هر چی میریم نمیرسیم
زن: [ ناگهانی ] تا به حال فکر کردی آخرین نفری رو، که قبل از مرگ میخوای ببینی کیه؟
مرد: [ جا میخورد ] عجب سوالی...نه، واقعا تا به حال بهش فکر نکردم [ بعد از مکثی کوتاه با خنده ] ولی مطمئنا اون یه نفر تو نیستی.
زن: [ با ناز ] خیلیم دلت بخواد ( تکه کاغذی به سمت او دراز می کند ) راستی اینم شمارهی من، یادت نره عکسو برام بفرستی شاعر جان.
مرد: باشه حتما
زن: اینجا رو باید بپیچی به راست، دیگه رسیدیم، کوچه بعدی پیاده میشم
مرد: باشه
زن: واقعا از دیدنت خیلی خوشحال شدم، گرچه میدونم تو از دیدن من خیلی خوشحال نشدی.
مرد:نه اینطورام نیست، گفتم که، روز خیلی بدی داشتم.
زن: ممنون من جلوی همین در مشکیه پیاده میشم.
( مرد ماشین را متوقف میکند)
زن: اگه کاری نداری، بای
مرد: [ مِن مِن کنان ] کار، کار، کاری که ندارم، ولی میخواستم بگم، حالا درسته من از طرفدارهام کرایه نمیگیرم، ولی شما نباید حداقل یه تعارفی بکنی؟
زن: اوه واقعا ببخشید، ولی واقعیتش اینه که من پول نقد ندارم بهت بدم، خیلی باید منو ببخشی.
پایان قسمت دوم
#شاهین_بهرامی
?نمایشنامه: " جا مانده "
صحنه
( داخل یک تاکسی زرد رنگ
حدود نیمه های شب، راننده مرد میانسالی است با موهای کم پشت و جوگندمی خسته و پریشان به نظر میرسد.
در صندلی عقب، زنِ جوانِ زیبایی که کلاهی پَردار به سر دارد نشسته است
راننده در انتهای خیابان روی ترمز میزند )
مرد: بفرمایید خانم، آخرشه
زن: ممنون، ولی من پیاده نمیشم
مرد:[ حیرت زده] پیاده نمیشید؟!! یعنی چی پیاده نمیشید؟
زن: [ خونسرد ] هیچی، شما فکر کنید من تو ماشین جا موندم.
مرد: [ عصبی ] هه، خانم تو رو خدا نصفه شبی مسخره بازی در نیارید.
زن: چه مسخره بازی؟ دارم به شما میگم من جا موندم، ببینم مگه تا به حال نشده چیزی تو ماشین شما جا بمونه؟
مرد: [ مستاصل] خانم بس کن این چرت و پرتا رو، الانم لطف کن پیاده شو میخوام برم رد کارم
زن: [ حق به جانب ] متاسفم
مرد: ببینم دوربین مخفیه؟
زن: نه
مرد: پس...
زن: [ قاطعانه ] دیگه پس و پیش و بالا و پایین و عقب و جلو نداره، یک کلام گفتم من جا موندم [ با عشوه ] فقط خوبیم اینه که میتونم باهات حرف بزنم حوصلهات سر نره.
مرد: [ کلافه ] ولی تو دقیقا داری حوصلهی منو سر میبری
زن: [ متعجب ] جدأ؟ اولین نفری هستی که اینو میگی
مرد: ( در حالی که با دست درب عقب اتوموبیل را باز میکند) خانم بهت میگم برو پایین تا بیشتر از این کفری نشدم
زن : ( در حال بستن درب ) خب خب خب، صبر کن، عصبانی نشو، لطف کن منو ببر به این آدرسی که بهت میدم ( تکه کاغذی به او میدهد )
مرد: ای خدا عجب گرفتاری شدما
زن: [ با ناز و ادا ] خواهش میکنم. لطفا
مرد: ( نگاهی به کاغذ میاندازد ) باشه میبرمت ولی اونجا دیگه مثل بچهی آدم پیاده میشی و میری دنبال کارت.
زن: سیگار داری؟
مرد: نه
زن: ( در حال گشتن کیفش ) خودم باید داشته باشم، آها پیدا کردم، تو هم میکشی؟
مرد:[ خشک و جدی] نه
زن: اصلا میتونم اینجا سیگار بکشم؟
مرد: نه
زن: ضبط رو روشن میکنی؟
مرد: نه
زن: [ با کمی مکث] میتونم یه سوال ازت بکنم؟
مرد: نه
( زن به پشتی صندلی تکیه می دهد و چشمانش را می بندد و برای لحظاتی سکوت برقرار می شود و فقط صدای موتور اتوموبیل به گوش میرسد )
زن : [ بی مقدمه ] من تو رو میشناسم
( مرد اتوموبیل را شتابزده به کنار خیابان هدایت می کند و میایستد)
مرد: [ متعجب و کمی عصبانی ] چی؟ منو میشناسی؟
زن: آره، حالا چرا واستادی؟
مرد: ( رو به عقب و به سمت زن بر می گرد ) بگو ببینم منو از کجا میشناسی؟
زن: [ با شیطنت ] حالا
مرد: حالا و قبل و بعد و گذشته و آینده نداره، یک سوال ازت کردم، مثل بچهی آدم جواب بده.
زن: [ از روی گوشی موبایلش شمرده شمرده میخواند ]
نفر به نفر
بازیگریم
روی یک
صحنهی گرد
پرده وقتی
کنار میرود
باز پشتش
پردهی دیگریست !
بلیت تماشای
روز مرگیمان را
در هیچ کجا
نمیفروشند
ولی چه خوب
که هنوز میتوانیم
به بدبختی
هم بخندیم
و خوشبخت باشیم !
ما نسل به نسل
هنرپیشهتر شدهایم
دیگر کارمان
از نقاب زدن
گذشته
ما سرهایمان را
عوض میکنیم...!
مرد: [ سرد و بی تفاوت ] خب که چی؟
زن: خب حالا فهمیدی از کجا میشناسمت؟
مرد: مسخرهست
زن: نه اتفاقا به نظر من که خیلی جالبه
مرد: [ با عصبانیت ] فکر کنم عوضی گرفتی منو مادمازل
زن: [ با قاطعیت ] امکان نداره
مرد: [ با لجبازی ] چرا داره
زن: [ در حالی که ابروهایش را جمع می کند] تو مگه شاعر نیستی؟
مرد: شاعر؟! خوبه داری میبینی رانندهام.
زن: خب تو یه رانندهی شاعری، البته شایدم یه شاعرِ راننده...خب تعریف کن، اوضاع و احوال زندگیت چطوره ؟
مرد: مگه واسه سرکار فرقی هم میکنه؟
زن: خب معلومه که فرق میکنه، ناسلامتی من یکی از طرفداراتم
مرد: [ در حال خندهی بلند و کشدار و با تمسخر ] طرفدار؟!!! نکنه فکر کردی من شاملوام؟
زن: نه
مرد: من یه شاعر درجه شیشام نیستم، آخه چه طرفداری؟ چه کشکی؟ چه آشی؟
زن: اوه اوه اوه، لطفا به شعور مخاطب احترام بذارید آقا، اجازه بدید مردم خودشون هنرمند مورد علاقشون رو انتخاب کنن.
مرد: یه چیزی رو میدونستی؟
زن: چی رو؟
مرد: این که تو واسه دیوونه کردن یه لشکر کافی هستی و منِ بیچاره فقط یه نفرم.
زن: [ مجدد از روی گوشی میخواند ]
ربودهاند
تارعنکبوت را
از گوشهی جیبم
چقدر چیزی ندارم
نه عشقی
نه پستویی
برای همین
هر شب
خودم را میشمارم
مبادا، کم شده باشم...!
شعراتون رو خیلی دوست دارم
مرد: اینم از بدشانسی منه، بهتره راه بیفتم و زودتر شما رو برسونم ( اتوموبیل را روشن کرده و راه میافتد )
زن: [ دلخور] واقعا که... فکر کردم از دیدن طرفدارات خوشحال میشی
مرد: خوشحال میشدم اگه انقدر مرموز نبودی.
زن: [ دلخور ] مرموز؟!!....یا خدا
مرد: ببخشید که من خیلی رُک هستم.
زن: من فقط خواستم متفاوت و غیره منتظره بیام سراغت و سورپرایزت کنم.
ادامه دارد...
#شاهین_بهرام?
?آدمیزاد سختشه که بگه "به من توجه کن". برای همین قیل و قال راه میندازه. عصبی میشه. داد میزنه. قهر میکنه. فرار میکنه. با خودش و زمین و زمان لج میکنه. برای اینکه به چشم بیاد. برای اینکه دیده شه!
تو فقط میبینی که چشماشو میبنده و داد میزنه و هیچی نمیشنوه؛ اون داره میپره و دستاشو تکون میده و میگه "هی! من اینجام! ببین منو!"
داره میگه "به من توجه کن."
و میدونی چقدر درموندست این جمله؟ سراسر استیصاله. و وقتی به زبون بیاد؛ اگه به زبون بیاد؛ دیگه گفتن و نگفتنش، فرقی نداره.
?عالمی را پرسیدند :
خوب بودن را کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود :
یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند :
ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند
عالم فرمود : پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن،
خوب باش و عشق بورز،شاید فردایی نباشد ...!
? #علی_اکبر_دهخدا
? #امثال_و_حکم ?
داستان کوتاه " الینه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
?درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت.
و بدون آن که چیزی بگوید در گوشهای نشست.
چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولیها بیشتر معاشرت کرد.
با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت میکرد.
یک بعدازظهر خسته کنندهی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت:
-خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد..
راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟
کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع میکرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت:
- چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟
کلاکت لقبی که بچههای سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود.
آخه از بچگی عشقِ سینما بودم.
هر کاری هم بگی تو سینما کردم
هم پشت صحنه هم جلوی صحنه
از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و
مسئول لباس و تدارکات....
یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت میکوبیدم!
حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم
یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن.
منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش.
خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟
هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آره خب، چرا باورم نشه؟
کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت:
- خب مگه نباید ازم تشکر میکرد؟ یه تشکر خشک و خالی...
بعد سرش را پایین انداخت و آرامتر گفت:
مگه نباید عاشقم میشد، ها؟
هاشم پوزخندی زد و گفت:
- کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس
کمال دندان قروچهای کرد و گفت:
خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته..
اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم میرفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن.
منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش میزد...
کیف رو دید اولش باورش نمیشد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول.
بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت!
ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی میداد. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام میکرد؟
هاشم سری تکان داد و گفت:
تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس.
کمال این بار بالش رنگ و رفتهاش را به بغل فشرد و ادامه داد:
گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبهی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین
مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن.
منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین.
دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحهاش خوندس. آروم آروم رفتم جلو.
کامل خم شدم منو نبینه.
درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی میخواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل.
مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما.
خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفریام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه میکردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش میشد و کلی معروف میشدم؟
هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت:
از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس.
کمال آه بلندی کشید و گفت:
چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم.
به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم.
گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم.
رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-از کجا؟
کمال پاسخ داد:
- از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش...
خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام.
کمال با حالت پرسشگرانهای رو به هاشم گفت:
الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟!
هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت:
- نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت....
کمال با حالتی ناباورانه از جا بر خاست
و در حالی که با دستانش میلههای زندان را گرفته فریاد زد...
- نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن!
سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همهمون میریم خونه...
آره هاشم مطمئن باش همینه...
هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این میانديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد.....
پایان
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 days, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago