چکیده‌ها و گزیده‌های کتاب‌ها

Description
@Chekide_ha
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 weeks ago

1 week, 3 days ago

دیشی برای کشف عالم

با ایجاد نوآوری‌های فناورانه در فناوری بی‌سیم و گسترش تجارت و همکاری بین‌المللی در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰، نیازی به مخابره‌ی سیگنال‌های رادیویی، تلویزیونی و غیره بین قاره‌ها پدید آمد. برای این منظور، ناسا ماهواره‌ی ویژه‌ای با نام اختصاری اکو-۱ (Echo 1) ساخت. این ماهواره شبیه به بالن فلزی درخشان بزرگی بود که سیگنال‌های مخابره‌شده از یک سمت زمین را به سمت دیگر کمانه می‌کرد. مشکلی که با این سامانه وجود داشت این بود که سیگنال‌هایی که به زمین بازمی‌گشت اغلب بسیار ضعیف‌تر از آن بودند که قابل تفسیر باشند. در آن دوره کارکردن در آزمایشگاه‌های بل شرکت تلفن و تلگراف آمریکا (AT&T) آرمان‌شهری بود برای دانشمندانی که می‌خواستند کارهای علمی خلاقانه انجام بدهند. دو نفر از دانشمندان این آزمایشگاه، آرنو پنزیاس و رابرت ویلسون بودند که صفحه‌ای راداری برای شناسایی سیگنال‌های ریزموج بسیار ضعیف منعکس‌شده از ماهواره‌ی اکو-۱ ناسا طراحی می‌کردند. آن‌ها، زمان، هزینه و مهارت قابل توجهی را صرف ساختن صفحه‌ی راداری خاصی برای این هدف کردند. پس از آن، در سال ۱۹۶۲ ناسا ماهواره‌ی تل استار را فرستاد؛ ماهواره‌ای که وظیفه‌اش فقط انعکاس منفعلانه‌ی سیگنال‌ها نبود بلکه آن‌ها را با تقویت‌کننده‌ی خود رله می‌کرد. خبر بد برای پنزیاس و ویلسون این بود که دیش آن‌ها حالا در ناسا بی‌استفاده مانده بود!

و خبر خوب هم این که حالا بدون در نظر گرفتن اولویت برای هیچ فرد یا پروژه‌ای، پنزیاس و ویلسون می‌توانستند دیش را به سمت هدف واقعی‌شان بچرخانند و امواج رادیویی‌ای را که از فضا به زمین می‌رسیدند دریافت کنند. اما اختراع شگفت‌انگیز آن‌ها برای این وظیفه‌ی جدید مناسب نبود. حساسیت زیاد دیش - ویژگی‌ای که برای اهداف ناسا بسیار ضروری بود - حالا این وسیله را برایشان به کابوس تبدیل کرده بود. این دیش هر نوع سیگنال و نویز ضعیف را هم دریافت می‌کرد؛ تقریباً شبیه به تلویزیونی که برفک دائمی داشته باشد. تلاش آن‌ها برای از بین بردن نویز مثل پیدا کردن و حذف سوزنی باریک از توده‌ای کاه بود. ابتدا تلاش کردند سیگنال‌های ایجادشده از رادیوها را فیلتر کنند. موفقیتی به دست نیامد و تداخل همچنان پابرجا بود. بعد دمای آشکارساز را تا منفی ۲۷۰ درجه‌ی سلسیوس پایین آوردند. در چنین برودتی حرکت ملکول‌ها تقریباً به صفر می‌رسد. با این حال تداخل از بین نرفت. این بار به داخل آشکارساز سرک کشیدند و مقصر را پیدا کردند. اعمال گوارشی پرنده‌ها قسمت داخلی آشکارساز را لکه‌دار کرده بود. پاک کردن لکه‌ها کمی کمک کرد اما باز هم تداخل برطرف نشد. این نویزهای زمینه در طول روز و شب ثابت بودند و البته حدود صد مرتبه قوی‌تر از چیزی که آن‌ها پیش‌بینی می‌کردند.

بدون اطلاع پنزیاس و ویلسون، گروهی از دانشمندان دانشگاه پرینستون با بهره‌گیری از شبیه‌سازی‌های کامپیوتری می‌خواستند برآوردهایی داشته باشند. اگر واقعاً انفجاری بزرگ در گذشته روی داده باشد، مانند دود حاصل از هر انفجار که به اطراف پراکنده می‌شود، باید مقداری از انرژی آن در فضا باقی مانده باشد. باوجود حدود ۱۳٫۷ میلیارد سال انبساط و خنک‌شدگی از زمان آن رویداد، این تابش باید با طول موجی خاص همه جا یافت شود. این یک پیش‌بینی کاملاً کمّی بود و جایی برای شک باقی نمی‌گذاشت. یک دوست این مقاله‌ها را به پنزیاس و ویلسون نشان داد و آن‌ها بی‌درنگ مفهوم واقعی آن تداخل پایدار را دریافتند. تداخل زمینه نویز نبود بلکه سیگنال بود و دقیقاً از نوعی که در نظریه پیش‌بینی شده بود. پنزیاس و ویلسون بقایای انفجار بزرگ را کشف کردند؛ کشفی که جایزه‌ی نوبل ۱۹۷۸ را از آنِشان کرد.

📓 عالم درون: کشف تاریخ مشترک صخره‌ها، سیاره‌ها و انسان‌ها
نیل شوبین
®️ شادی حامدی، نیلوفر فشنگ‌ساز

🆔 @Chekide_ha

1 week, 4 days ago

خط‌کش لیویت، کشف هابل

ادوین هابل با علم به ایده‌ی لیویت و با استفاده از بزرگ‌ترین تلسکوپ زمان، خود تقریباً یک شبه دیدگاه ما را درباره‌ی عالم تغییر داد.

هابل که پیش‌تر بورسِیه‌ی رودز و دانشجوی حقوق دانشگاه آکسفورد انگلستان بود، در سال ۱۹۱۸ اخترشناس شد. او تلسکوپ غول‌پیکر مونت ویلسون را به کار گرفت تا یکی از ستاره‌هایی را که به سبب کار لیویت معروف شده بود پیدا کند. این ستاره منحصر به فرد بود، در آسمان تنها نبود بلکه میان ابری گازی موسوم به سحابی آندرومدا قرار داشت. وقتی هابل از خط‌کش لیویت برای این ستاره استفاده کرد، با حقیقت حیرت‌آوری روبه‌رو شد: این ستاره، یا به عبارت دقیق‌تر کل سحابی دربرگیرنده‌ی آن، از هر چیزی که تا آن زمان اندازه‌گیری شده بود از ما دورتر بود. هنگامی که معلوم شد این جرم از هر ستاره‌ی کهکشان ما هم دورتر است، ورق به گونه‌ی دیگری برگشت. این سحابی ابری از گاز نبود، بلکه کهکشانی کاملاً مستقل و مجزا از ما و چند سال نوری آن‌سوتر بود. به این ترتیب سحابی آندرومدا به کهکشان آندرومدا تبدیل شد و جهان بر فراز سر ما تقریباً ورای هر توصیفی پهناور و کهن شد. هابل به کمک بزرگ‌ترین تلسکوپ زمان خود هر جرمی را که چه‌بسا شامل ستاره‌های متغیر لیویت بود رصد کرد. کهکشان‌های آندرومدا و راه شیری فقط نوک کوه یخ بودند. آسمان پر بود از بسیاری کهکشان‌های دیگر که خود مملو از میلیاردها ستاره بودند. بسیاری از توده‌های مبهم گازی که رصدگران طی قرن‌ها آنها را دیده بودند، واقعاً خوشه‌های ستاره‌ای بودند که بسیار دورتر از کهکشان خودمان قرار داشتند. در عصری علمی که مردم با سن زمین دست به گریبان بودند و تصور می‌کردند قدمت سیاره‌مان چیزی حدود ده تا صد میلیون سال باشد، سن و اندازه‌ی عالم معلوم کرد که سیاره‌ی ما فقط ذره‌ای خرد در پهنای عالمی متشکل از کهکشان‌های بی‌شمار است. این درک از عالم زمانی به دست آمد که مردم آموختند طور دیگری به آسمان بنگرند.

هابل برای اندازه‌گیری اجرام سماوی از تکنیک دیگری استفاده کرد. این یکی به ویژگی اجتناب‌ناپذیر نور وابسته بود. وقتی نور از منبعی در حال نزدیک شدن به ما تابش می‌شود بیشتر آبی به نظر می‌رسد؛ در مقابل، نور منبعی که در حال دور شدن از ما باشد قرمز به نظر می‌آید. این تغییر رنگ به این علت روی می‌دهد که نور دارای برخی از ویژگی‌های پدیده‌های موجی است. امواج رسیده از منبعی در حال نزدیک شدن به ما فشرده‌تر از امواج منبعی است که از ما دور می‌شود. در دنیای رنگ‌ها، امواج فشرده‌تر در انتهای آبی طیف قرار می‌گیرند و آن‌هایی که فشردگی کمتری دارند در انتهای قرمز طیف. اگر روش لیویت خط‌کشی برای اندازه‌گیری فواصل عمق فضاست، پس جست‌وجو برای تغییرات رنگی نور هم رادار کنترلی برای اندازه‌گیری سرعت است.

با این ابزار هابل به قاعده‌ای رسید. ستاره‌ها نوری دچار انتقال به سرخ گسیل می‌کنند. این فقط یک معنی دارد: اجرام آسمانی در حال دور شدن از ما هستند و عالم در حال انبساط است. اما این انبساط نوعی پراکنده شدن بی‌نظم نیست؛ عالم در حال پراکنده شدن از یک مرکز مشترک است. اگر همه‌چیز را در زمان به عقب ببریم می‌بینیم که همه‌ی ماده‌ی عالم زمانی در گذشته دوردست یک نقطه را اشغال کرده بود. از جامعه‌ی علمی افراد چندانی از این اندیشه‌ی تازه استقبال نکردند و حتی برخی متخصصان به آن اظهار انزجار کردند. نظریه‌های رقیب درباره‌ی منشأ پیدایش عالم فراوان بودند. یکی از رقبا با تمسخر نام Big Bang را به نظریات هابل داد. کمبودی در نظریه‌ی هابل یا نظریات دیگر وجود داشت؛ آن هم نبود مدرک یا شاهدی مستقیم با قطعیت قابل قبول بود.

📓 عالم درون: کشف تاریخ مشترک صخره‌ها، سیاره‌ها و انسان‌ها
نیل شوبین
®️ شادی حامدی، نیلوفر فشنگ‌ساز

🆔 @Chekide_ha

2 weeks, 2 days ago

3 months ago
**مسیر پر پیچ و خم تولید …

مسیر پر پیچ و خم تولید انسولین: تلاش‌های جننتک و چالش‌های کلون‌سازی
اکنون زمان آن رسیده بود که جننتِک شکل و شمایل یک شرکت واقعی را به خود بگیرد، آزمایشگاهی برپا کند و اتاق کرایه‌ای را که به‌عنوان دفتر کار از آن استفاده می‌شد به دیگران بسپارد. سوانسون، سرتاسر شهر و حومه‌ی سانفرانسیسکو را زیر پا گذاشت تا سرانجام، در بهار ۱۹۷۸، مکان مناسبی را شناسایی کرد. این مکان مناسب در دامنه‌های آفتاب سوخته‌ی تپه‌ای، در بیست کیلومتری جنوب سانفرانسیسکو واقع شده بود و به‌نام شهرک صنعتی نیمه‌متروکه‌ی اینداستریال سیتی شناخته می‌شد، در حالی‌که نه صنعتی بود و نه شبیه شهرک. آزمایشگاه جننتک در بارخانه‌ای اجاره‌ای به مساحت نهصد متر مربع «در پلاک ۴۶۰ بلوار سَن برونو پوینت»، و در همسایگی انبارهای غله، دفاتر باربری، شرکت‌های هواپیمایی و زمین‌هایی که زباله‌های شهری در آن‌ها جمع‌آوری می‌شد، ساخته شد. در پشت بارخانه، یک کسب‌وکار تولید و پخش ویدیوهای پورنوگرافیک وجود داشت که جننتِک ناچار بود با آن بسازد. بویر چند پژوهشگر تازه‌نفس -اغلب از میان فارغ‌التحصیلان اخیر دانشگاه‌های طراز اول- را به استخدام جننتک درآورد و کار نصب دستگاه‌ها را شروع کرد. پارتیشن‌هایی برای جداسازی فضای کار از محوطه‌ی آزمایشگاه نصب شد و سقف آزمایشگاه را هم با نایلون ضخیم سیاه‌رنگ پوشاندند. اولین مخزن مخمر که قرار بود لجن‌های میکروبی در آن رشد کنند -یک خمره‌ی شسته‌رفته‌ی آبجو- هم همان روزها از راه رسید. کارمند رسمی شماره ۳ شرکت جننتِک -بعد از بویر و سوانسون- دیوید گودل بود که کفش کتانی می‌پوشید و با تی‌شرتی که روی آن نوشته شده بود: «یا کلون کن یا بمیر»، همه‌جا حضور داشت و بی‌وقفه مراقب اوضاع روزمره‌ی شرکت بود.

با همه‌ی این احوال، انسولین هنوز دردسترس نبود. سوانسون می‌دانست که در شهر بوستون، گیلبرت نبرد رقابتی را وارد مرحله‌ی تازه‌ای کرده است. گیلبرت که از محدودیت‌های اعمال‌شده و تبلیغات رسانه‌ای بر علیه توسعه‌ی DNA بازپیوسته به تنگ آمده بود (در همان روزها، در خیابان‌های شهر، جوانان معترض هر روز با پلاکاردهایی علیه کلون‌سازی ژنتیکی، تظاهرات به راه می‌انداختند)، با یک مرکز نظامی جنگ‌های زیست‌شناختی در انگلستان رابطه برقرار کرده و تیمی از متخصصانش را به آن‌جا اعزام کرده بود. گیلبرت بعدها به‌خاطر آورد که، «شرایط کار در این مرکز به‌شدت امنیتی بود. پوشیدن لباس‌های ویژه اجباری بود و در هر ورود و خروج می‌بایست دوش می‌گرفتیم. ماسک‌های مخصوص محافظت از گازهای سمی همه‌جا در دسترس بودند و زنگ‌های خطر هم در گوشه‌وکنار سرتاسر این مرکز نصب شده بودند.» تیم رقیب در دانشگاه سانفرانسیسکو هم از غافله عقب نمانده بود و پژوهشگری را به یک آزمایشگاه داروسازی در شهر استراسبورگ فرانسه فرستاده بود تا بلکه بتواند کار تولید انسولین را در این مرکز به‌شدت محافظت‌شده به پیش ببرد.

تیم گیلبرت، پیروزی را در چندقدمی خود حس می‌کرد. تابستان ۱۹۷۸، بویر خبردار شد که تیم گیلبرت در آستانه‌ی اعلام خبری مبنی بر توفیق در جداسازی ژن انسولین انسانی قرار گرفته بود. سوانسون، با شنیدن این خبر برای بار سوم، دچار پریشانی جسمی و روحی شد اما پس از آن‌که معلوم شد ژنی را که گیلبرت کلون کرده بود ژن انسانی نبوده و درواقع برخاسته از موش صحرایی بود -نوعی آلودگی که به‌طور ناخواسته به دستگاه‌های کلون‌سازی، با دقت استرلیزه‌شده‌ی آن‌ها سرایت کرده بود- سوانسون دوباره نفس راحتی کشید. کلون‌سازی، خط قرمز مرز میان ارگانیسم‌ها را نقض و عبور از آن را آسان کرده بود؛ اما درست به دلیل همین نقض مرزی، حالا هر ژن متعلق به یک ارگانیسم می‌توانست در یک واکنش شیمیایی، ژنی را در ارگانیسم دیگری آلوده کند.

فاصله‌ی کوتاه زمانی‌که گیلبرت به‌خاطر اشتباهش -تولید انسولین موش صحرایی به‌جای نوع انسانی آن- از دست داد، به سود تیم جننتک تمام شد. این حکایت وارونه‌ی «داوود در مقابل جالوت» بود: داوود بخش خصوصی در مقابل جالوت آکادمیک؛ اولی چابک و سریع و قادر به تفسیر مقررات به سود خودش؛ دومی سنگین و نیرومند، تابع مقررات، منتها کُند و انفعالی؛ ماه مه ۱۹۷۸، تیم جننتک سرانجام موفق شد هردو زنجیره‌ی انسولین را در باکتری‌ها ترکیب کرده و بسازد. ماه ژوییه، خرده‌ریزهای باکتری‌ها را از پروتئین‌ها زدودند و در اوایل ماه اوت، پروتئین‌های باکتریایی را که به پروتئین‌های انسولین چسبیده بودند، جدا کرده و هردو زنجیره‌ی آن را آزاد کردند. شبانگاه ۲۱ ماه اوت، دیوید گودل موفق شد که هردو زنجیره‌ی پروتئین را در لوله‌ی آزمایش به‌هم متصل کند که حاصل آن نخستین مولکول‌های بازپیوسته‌ی انسولین بود.

? ژن: تاریخ خودمانی
سیدارتا موکرجی
®️ حسین رأسی

? @Chekide_ha

3 months ago
**بویر، سوانسون و ایتاکورا: مردانی که …

بویر، سوانسون و ایتاکورا: مردانی که انسولین را از DNA استخراج کردند
انسولین، گرِتا گاربوی همه‌ی هورمون‌ها بود. سال ۱۸۶۹، یک دانشجوی پزشکی در شهر برلین به نام پاول لانگرهانس، لوزالمعده را که بافت نرم و شکننده‌ای در قسمت فوقانی شکم و پشت معده است، زیر میکروسکپ تماشا کرده و «جزیرک‌های» پراکنده و بسیار ریز از سلول‌های کاملاً متمایز را روی آن کشف کرده بود. بعدها این «مجمع‌الجزایر» سلولی، جزیره‌های لانگرهانس نام گرفت، اما عملکرد آن‌ها همچنان اسرارآمیز باقی ماند. بیست سال بعد، دو جراح به نام‌های اسکار مینکوفسکی و ژوزف فون مرینگ، لوزالمعده‌ی سگی را با عمل جراحی بیرون آوردند تا عملکرد آن را مطالعه کنند. بلافاصله پس از این عمل، سگ دچار نوعی تشنگی مفرط و ادرار مکرر و خارج از کنترل شد.

مرینگ و مینکوفسکی حیرت‌زده شدند: چرا با قطع عضوی از شکم، حیوان این عارضه (سندرم) عجیب در او ظاهر شده بود؟ چند روز بعد، سرنخی برای پاسخ این پرسش پیدا شد: یکی از دستیاران آزمایشگاه، متوجه تعداد زیادی مگس تازه‌وارد در آزمایشگاه شد که روی لکه‌های ادرار سگ که حالا روی زمین ماسیده و چسبناک -شبیه به شیره‌ی قند- شده بود، جمع شده بودند. وقتی که دو پژوهشگر، خون و ادرار سگ را آزمایش کردند، متوجه شدند که هردو نمونه سرریز (سرشار) از قند بودند؛ حیوان مبتلا به مرض قند شدید شده بود. عامل نامعلومی که در لوزالمعده ترکیب و ساخته می‌شد، بایستی ناظم و ناظر قند خون می‌بود و فقدان آن منجر به مرض قند می‌شد. مدتی طول کشید تا معلوم شد که این عامل ناظم و ناظر قند خون، درواقع نوعی هورمون بود، پروتئینی که همان سلول‌های جزیرکی که لانگرهانس شناسایی کرده بود، وارد جریان خون می‌کردند. این هورمون را در ابتدا ایزلتین و بعدتر انسولین -به‌معنی واقعی عبارت پروتئین جزیره‌ای- نام‌گذاری کردند... بیشتر بخوانید

? ژن: تاریخ خودمانی
سیدارتا موکرجی
®️ حسین رأسی

? @Chekide_ha

3 months ago
**از DNA نوترکیب تا جنِنتِک (Genentech): …

از DNA نوترکیب تا جنِنتِک (Genentech): داستان تولد مهندسی ژنتیک
در کنفرانس آسیلومار، استنلی کوهن و هربرت بویر هم حضور پیدا کرده بودند تا نظراتشان را پیرامون آینده‌ی DNA بازپیوسته مطرح کنند. آن‌ها فضای کنفرانس را آزاردهنده و موهن یافته بودند؛ بویر طاقتش را به‌خاطر دعواها و الفاظ ناهنجاری که بین حاضران ردوبدل می‌شد از دست داده بود و جلسات را نوعی کابوس و همکارانش را خودپرست و خودشیفته خوانده بود. کوهن هم تفاهم‌نامه‌ی نهایی را امضا نکرده بود (اما به‌دلیل این‌که از حمایت مالی انستیتو ملی بهداشت برخوردار بود، ناگزیر بود از مفاد آن تبعیت کند).

این دو دانشمند، وقتی که به آزمایشگاه‌های خود بازگشتند، توجه‌شان را به موضوعی که در چند روز گذشته و در میان بحث‌های جنجالی، از ذهن‌شان بیرون رفته بود، معطوف کردند. ماه مه ۱۹۷۴، آزمایشگاه کوهن نتایج آزمایشی را که به آن لقب شاهزاده قورباغه داده بودند -انتقال ژن قورباغه به سلول باکتریایی- به چاپ رسانده بود. کوهن در پاسخ این سؤال یکی از همکاران که پرسیده بود: «چگونه باکتری‌هایی را که حامل ژن‌های قورباغه بودند شناسایی کرده است؟» به شوخی گفته بود که باکتری‌ها را بوسیده بود تا ببیند کدام یک از آن‌ها به‌صورت شاهزاده درمی‌آید... بیشتر بخوانید

? ژن: تاریخ خودمانی
سیدارتا موکرجی
®️ حسین رأسی

? @Chekide_ha

6 months ago

▶️

6 months ago

6 months ago

آیا خود ما نسخه‌ای شبیه‌سازی‌شده هستیم؟

شاید دوست داشته باشید زندگی نسخه‌ی شبیه‌سازی شما بسیار مانند زندگی کنونی شما روی زمین باشد. این ایده‌ی ساده، عده‌ای از فلاسفه را به این فکر انداخته که آیا خود ما نیز نوعی نسخه‌ی شبیه‌سازی‌شده نیستیم؟ ممکن است این ایده خیلی تخیلی جلوه کند اما می‌دانیم که ما چه اندازه ساده می‌توانیم واقعیت وجود خود را بپذیریم. هر شب که می‌خوابیم و رؤیاهای عجیب‌وغریب می‌بینیم، در عالم خواب وجود دنیایی را که در آن هستیم باور می‌کنیم.

پرسش از واقعی بودن یا نبودن وجود ما چیز تازه‌ای نیست. ۲۳۰۰ سال قبل فیلسوفی چینی به نام چوآنگ تسو رؤیایی دید که در آن خود را به‌شکل پروانه‌ای دید. پس از بیداری، این سوال برایش مطرح شد: چگونه می‌توانم اطمینان یابم من همان چوآنگ تسو هستم که در رؤیا دیده‌ام به پروانه‌ای بدل شده‌ام یا برعکس، پروانه‌ای هستم که در رؤیا خود را شکل آدمی به نام چوآنگ تسو می‌بینم؟

رنه دکارت فیلسوف فرانسوی با شکل دیگری از این معضل درگیر شد. او می‌پرسید ما از کجا می‌توانیم اطمینان یابیم که درک و تجربه‌ی ما معادل اصل واقعیت است. او برای روشن‌ساختن این معضل، نوعی آزمایش فکری انجام داد و پرسید: چگونه می‌توانم مطمئن باشم که من مغزی نیستم که داخل یک خمره قرار دارد؟ شاید کسی دارد مغزم را به‌گونه‌ای تحریک می‌کند که باور کنم در این‌جا حضور دارم و دارم زمین را لمس می‌کنم و این آدم‌ها را می‌بینم و این صداها را می‌شنوم. دکارت نتیجه گرفت که برای حل این معضل هیچ راهی وجود ندارد. اما به نکته‌ی دیگری رسید: منی وجود دارد که در تلاش برای پی‌بردن به راه‌حل این معضل است. اعم از این‌که من مغزی در خمره هستم یا نه، منی وجود دارد که در حال اندیشیدن و غور ورزیدن در باب این معضل است. سپس گفت «من فکر می‌کنم، پس هستم».

? مغز: داستان شما
دیوید ایگلمن
®️ محمداسماعیل فلزی

? @Chekide_ha

8 months, 2 weeks ago

خطای حافظه

پروفسور الیزابت لوفتوس از شعبه‌ی ارواین دانشگاه کالیفرنیا، در زمینه‌ی نشان‌دادن توان ایجاد تغییر در حافظه‌ی انسان، تحقیقات بکری را انجام داده است. او ثابت کرد که با پرسیدن سوال‌های خاص می‌توان در پاسخی که افراد ابراز می‌کنند تغییرهایی به‌وجود آورد. وی در توضیح این نکته می‌گوید «مثلاً از داوطلبان می‌پرسیم ماشین‌هایی که با هم برخورد کردند با چه سرعتی حرکت می‌کردند؟» و آن‌ها پاسخ‌هایی می‌دادند. بعد می‌پرسیدم «ماشین‌هایی که به‌هم کوبیدند چه سرعتی داشتند؟». در حالت دوم، تصور بیش‌تر افراد این بود که سرعت خودروها بیش‌تر بوده است. وی با این فرض که پرسیدن سوال‌های هدف‌دار می‌تواند بر حافظه‌ی افراد اثر بگذارد، به تحقیق خود ادامه داد.

آیا امکان جاسازی حافظه‌ی دروغین در ذهن افراد وجود دارد؟ لوفتوس برای پی‌بردن به این مسئله، به تحقیق درباره‌ی گروهی داوطلب پرداخت. او از اعضای تیم خود خواست تا با خانواده‌های داوطلبان تماس بگیرند و درباره‌ی رویدادهای گذشته‌ی زندگی آنان کسب اطلاع کنند. سپس محققان با کمک اطلاعاتی که داشتند، در مورد دوران کودکی هریک از داوطلبان چهار داستان طرح کردند. سه داستان درست اما چهارمی محتوی مطالبی باورکردنی، لیکن جعلی بود. داستان چهارم، مربوط به گم‌شدن داوطلبان در کودکی، به هنگام رفتن به مرکز خرید بود و این‌که خانم مسنی آن‌ها را پیدا می‌کرد و تحویل پدر و مادرشان می‌داد.

در مصاحبه‌هایی که با داوطلبان انجام شد، این چهار داستان را برایشان نقل کردند. حداقل یک‌چهارم آن‌ها گفتند یادشان می‌آید که در کودکی در مرکز خرید گم شده بودند (حال آن‌که چنین ماجرایی برایشان پیش نیامده بود). موضوع فقط همین نبود. لوفتوس می‌گوید در ابتدا، داوطلبان، مختصری از این واقعه را به یاد می‌آوردند اما هفته‌ی بعد که مراجعه می‌کردند، چیزهای خیلی بیش‌‌تری یادشان می‌آمد. مثلاً درباره‌ی خانم مسنی که آن‌ها را نجات داده بود حرف می‌زدند. با گذشت زمان، جزئیات بیش‌‌تری به خاطره‌ی کاذب آن‌ها افزوده می‌شد. مثلاً می‌گفتند «آن خانم مسن کلاه عجیب و مسخره‌ای روی سرش بود.» یا «من اسباب‌بازی دلخواهم را آن روز با خودم داشتم.» یا «مادرم خیلی عصبی شده بود.»

پس نه فقط ممکن است خاطره‌های کاذب جدیدی را وارد ذهن افراد کرد، بلکه آن‌ها به چنین خاطراتی شاخ‌وبرگ هم می‌دهند، بی‌آن‌که خود متوجه شوند به مدد تخیل به غنی‌تر‌کردن بافت ماجرا و هویت خود می‌پردازند.

همه‌ی ما مستعد دستکاری حافظه هستیم - حتی خود خانم الیزابت لوفتوس. وقتی الیزابت بچه بود، مادرش در استخر غرق شده بود. سال‌ها بعد، طی صحبتی که با یکی از بستگانش در جشن تولد داشت، به واقعیتی جدید پی برد: الیزابت نخستین کسی بود که جسد مادرش را در استخر پیدا کرده بود. این نکته برایش حیرت‌آور بود؛ او قبلاً این نکته را نمی‌دانست و حتی باورکردنش هم برایش دشوار بود. اما می‌گوید وقتی از محفل جشن تولد به خانه رفتم با خود فکر کردم شاید هم درست باشد. به سایر چیزهایی که یادم می‌آمد فکر کردم - مثلاً وقتی کارکنان آتش‌نشانی آمدند به من اکسیژن دادند. شاید چون جسد مادرم را پیدا کرده بودم، حالم بد شده و احتیاج به اکسیژن داشته‌ام؟ کمی بعد، توانستم جنازه‌ی مادرم را که روی آب استخر شناور بود پیش خود تجسم کنم اما بعد یکی از بستگانش به او گفت که قطعاً در اشتباه است. درواقع، به‌جای الیزابت، این عمه‌اش بود که جسد را پیدا کرده بود. این‌گونه بود که موضوع خاطره‌ی کاذب برای خود پروفسور لوفتوس نیز پیش آمد.

گذشته‌ی ما چندان قابل اعتماد نیست. گذشته، درواقع، بیش‌تر نوعی بازسازی رویدادهاست و گاهی می‌تواند به حد افسانه‌پردازی نزدیک شود. وقتی خاطرات گذشته‌ی زندگی خود را مرور می‌کنیم، باید بدانیم همه‌ی جزئیاتی که به یاد می‌آوریم صحت ندارند. بخشی از خاطرات ما، داستان‌هایی هستند که مردم راجع‌به ما می‌گویند و بخشی از آن‌ها مربوط به تصورات خود ما هستند که به کمکشان، کم‌وکاستی حافظه را تکمیل می‌کنیم. بنابراین، اگر بخواهیم صرفاً با تکیه بر حافظه‌ی خود به این سوال که کیستیم پاسخ دهیم ممکن است هویت ما حکایتی عجیب و ناپایدار جلوه کند.

? مغز: داستان شما
دیوید ایگلمن
®️ محمداسماعیل فلزی

? @Chekide_ha

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 2 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 4 months, 4 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 weeks ago