𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 day, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 4 weeks ago
مسیر پر پیچ و خم تولید انسولین: تلاشهای جننتک و چالشهای کلونسازی
اکنون زمان آن رسیده بود که جننتِک شکل و شمایل یک شرکت واقعی را به خود بگیرد، آزمایشگاهی برپا کند و اتاق کرایهای را که بهعنوان دفتر کار از آن استفاده میشد به دیگران بسپارد. سوانسون، سرتاسر شهر و حومهی سانفرانسیسکو را زیر پا گذاشت تا سرانجام، در بهار ۱۹۷۸، مکان مناسبی را شناسایی کرد. این مکان مناسب در دامنههای آفتاب سوختهی تپهای، در بیست کیلومتری جنوب سانفرانسیسکو واقع شده بود و بهنام شهرک صنعتی نیمهمتروکهی اینداستریال سیتی شناخته میشد، در حالیکه نه صنعتی بود و نه شبیه شهرک. آزمایشگاه جننتک در بارخانهای اجارهای به مساحت نهصد متر مربع «در پلاک ۴۶۰ بلوار سَن برونو پوینت»، و در همسایگی انبارهای غله، دفاتر باربری، شرکتهای هواپیمایی و زمینهایی که زبالههای شهری در آنها جمعآوری میشد، ساخته شد. در پشت بارخانه، یک کسبوکار تولید و پخش ویدیوهای پورنوگرافیک وجود داشت که جننتِک ناچار بود با آن بسازد. بویر چند پژوهشگر تازهنفس -اغلب از میان فارغالتحصیلان اخیر دانشگاههای طراز اول- را به استخدام جننتک درآورد و کار نصب دستگاهها را شروع کرد. پارتیشنهایی برای جداسازی فضای کار از محوطهی آزمایشگاه نصب شد و سقف آزمایشگاه را هم با نایلون ضخیم سیاهرنگ پوشاندند. اولین مخزن مخمر که قرار بود لجنهای میکروبی در آن رشد کنند -یک خمرهی شستهرفتهی آبجو- هم همان روزها از راه رسید. کارمند رسمی شماره ۳ شرکت جننتِک -بعد از بویر و سوانسون- دیوید گودل بود که کفش کتانی میپوشید و با تیشرتی که روی آن نوشته شده بود: «یا کلون کن یا بمیر»، همهجا حضور داشت و بیوقفه مراقب اوضاع روزمرهی شرکت بود.
با همهی این احوال، انسولین هنوز دردسترس نبود. سوانسون میدانست که در شهر بوستون، گیلبرت نبرد رقابتی را وارد مرحلهی تازهای کرده است. گیلبرت که از محدودیتهای اعمالشده و تبلیغات رسانهای بر علیه توسعهی DNA بازپیوسته به تنگ آمده بود (در همان روزها، در خیابانهای شهر، جوانان معترض هر روز با پلاکاردهایی علیه کلونسازی ژنتیکی، تظاهرات به راه میانداختند)، با یک مرکز نظامی جنگهای زیستشناختی در انگلستان رابطه برقرار کرده و تیمی از متخصصانش را به آنجا اعزام کرده بود. گیلبرت بعدها بهخاطر آورد که، «شرایط کار در این مرکز بهشدت امنیتی بود. پوشیدن لباسهای ویژه اجباری بود و در هر ورود و خروج میبایست دوش میگرفتیم. ماسکهای مخصوص محافظت از گازهای سمی همهجا در دسترس بودند و زنگهای خطر هم در گوشهوکنار سرتاسر این مرکز نصب شده بودند.» تیم رقیب در دانشگاه سانفرانسیسکو هم از غافله عقب نمانده بود و پژوهشگری را به یک آزمایشگاه داروسازی در شهر استراسبورگ فرانسه فرستاده بود تا بلکه بتواند کار تولید انسولین را در این مرکز بهشدت محافظتشده به پیش ببرد.
تیم گیلبرت، پیروزی را در چندقدمی خود حس میکرد. تابستان ۱۹۷۸، بویر خبردار شد که تیم گیلبرت در آستانهی اعلام خبری مبنی بر توفیق در جداسازی ژن انسولین انسانی قرار گرفته بود. سوانسون، با شنیدن این خبر برای بار سوم، دچار پریشانی جسمی و روحی شد اما پس از آنکه معلوم شد ژنی را که گیلبرت کلون کرده بود ژن انسانی نبوده و درواقع برخاسته از موش صحرایی بود -نوعی آلودگی که بهطور ناخواسته به دستگاههای کلونسازی، با دقت استرلیزهشدهی آنها سرایت کرده بود- سوانسون دوباره نفس راحتی کشید. کلونسازی، خط قرمز مرز میان ارگانیسمها را نقض و عبور از آن را آسان کرده بود؛ اما درست به دلیل همین نقض مرزی، حالا هر ژن متعلق به یک ارگانیسم میتوانست در یک واکنش شیمیایی، ژنی را در ارگانیسم دیگری آلوده کند.
فاصلهی کوتاه زمانیکه گیلبرت بهخاطر اشتباهش -تولید انسولین موش صحرایی بهجای نوع انسانی آن- از دست داد، به سود تیم جننتک تمام شد. این حکایت وارونهی «داوود در مقابل جالوت» بود: داوود بخش خصوصی در مقابل جالوت آکادمیک؛ اولی چابک و سریع و قادر به تفسیر مقررات به سود خودش؛ دومی سنگین و نیرومند، تابع مقررات، منتها کُند و انفعالی؛ ماه مه ۱۹۷۸، تیم جننتک سرانجام موفق شد هردو زنجیرهی انسولین را در باکتریها ترکیب کرده و بسازد. ماه ژوییه، خردهریزهای باکتریها را از پروتئینها زدودند و در اوایل ماه اوت، پروتئینهای باکتریایی را که به پروتئینهای انسولین چسبیده بودند، جدا کرده و هردو زنجیرهی آن را آزاد کردند. شبانگاه ۲۱ ماه اوت، دیوید گودل موفق شد که هردو زنجیرهی پروتئین را در لولهی آزمایش بههم متصل کند که حاصل آن نخستین مولکولهای بازپیوستهی انسولین بود.
📓 ژن: تاریخ خودمانی
✍ سیدارتا موکرجی
®️ حسین رأسی
بویر، سوانسون و ایتاکورا: مردانی که انسولین را از DNA استخراج کردند
انسولین، گرِتا گاربوی همهی هورمونها بود. سال ۱۸۶۹، یک دانشجوی پزشکی در شهر برلین به نام پاول لانگرهانس، لوزالمعده را که بافت نرم و شکنندهای در قسمت فوقانی شکم و پشت معده است، زیر میکروسکپ تماشا کرده و «جزیرکهای» پراکنده و بسیار ریز از سلولهای کاملاً متمایز را روی آن کشف کرده بود. بعدها این «مجمعالجزایر» سلولی، جزیرههای لانگرهانس نام گرفت، اما عملکرد آنها همچنان اسرارآمیز باقی ماند. بیست سال بعد، دو جراح به نامهای اسکار مینکوفسکی و ژوزف فون مرینگ، لوزالمعدهی سگی را با عمل جراحی بیرون آوردند تا عملکرد آن را مطالعه کنند. بلافاصله پس از این عمل، سگ دچار نوعی تشنگی مفرط و ادرار مکرر و خارج از کنترل شد.
مرینگ و مینکوفسکی حیرتزده شدند: چرا با قطع عضوی از شکم، حیوان این عارضه (سندرم) عجیب در او ظاهر شده بود؟ چند روز بعد، سرنخی برای پاسخ این پرسش پیدا شد: یکی از دستیاران آزمایشگاه، متوجه تعداد زیادی مگس تازهوارد در آزمایشگاه شد که روی لکههای ادرار سگ که حالا روی زمین ماسیده و چسبناک -شبیه به شیرهی قند- شده بود، جمع شده بودند. وقتی که دو پژوهشگر، خون و ادرار سگ را آزمایش کردند، متوجه شدند که هردو نمونه سرریز (سرشار) از قند بودند؛ حیوان مبتلا به مرض قند شدید شده بود. عامل نامعلومی که در لوزالمعده ترکیب و ساخته میشد، بایستی ناظم و ناظر قند خون میبود و فقدان آن منجر به مرض قند میشد. مدتی طول کشید تا معلوم شد که این عامل ناظم و ناظر قند خون، درواقع نوعی هورمون بود، پروتئینی که همان سلولهای جزیرکی که لانگرهانس شناسایی کرده بود، وارد جریان خون میکردند. این هورمون را در ابتدا ایزلتین و بعدتر انسولین -بهمعنی واقعی عبارت پروتئین جزیرهای- نامگذاری کردند... بیشتر بخوانید
📓 ژن: تاریخ خودمانی
✍ سیدارتا موکرجی
®️ حسین رأسی
از DNA نوترکیب تا جنِنتِک (Genentech): داستان تولد مهندسی ژنتیک
در کنفرانس آسیلومار، استنلی کوهن و هربرت بویر هم حضور پیدا کرده بودند تا نظراتشان را پیرامون آیندهی DNA بازپیوسته مطرح کنند. آنها فضای کنفرانس را آزاردهنده و موهن یافته بودند؛ بویر طاقتش را بهخاطر دعواها و الفاظ ناهنجاری که بین حاضران ردوبدل میشد از دست داده بود و جلسات را نوعی کابوس و همکارانش را خودپرست و خودشیفته خوانده بود. کوهن هم تفاهمنامهی نهایی را امضا نکرده بود (اما بهدلیل اینکه از حمایت مالی انستیتو ملی بهداشت برخوردار بود، ناگزیر بود از مفاد آن تبعیت کند).
این دو دانشمند، وقتی که به آزمایشگاههای خود بازگشتند، توجهشان را به موضوعی که در چند روز گذشته و در میان بحثهای جنجالی، از ذهنشان بیرون رفته بود، معطوف کردند. ماه مه ۱۹۷۴، آزمایشگاه کوهن نتایج آزمایشی را که به آن لقب شاهزاده قورباغه داده بودند -انتقال ژن قورباغه به سلول باکتریایی- به چاپ رسانده بود. کوهن در پاسخ این سؤال یکی از همکاران که پرسیده بود: «چگونه باکتریهایی را که حامل ژنهای قورباغه بودند شناسایی کرده است؟» به شوخی گفته بود که باکتریها را بوسیده بود تا ببیند کدام یک از آنها بهصورت شاهزاده درمیآید... بیشتر بخوانید
📓 ژن: تاریخ خودمانی
✍ سیدارتا موکرجی
®️ حسین رأسی
▶️
⏹
آیا خود ما نسخهای شبیهسازیشده هستیم؟
شاید دوست داشته باشید زندگی نسخهی شبیهسازی شما بسیار مانند زندگی کنونی شما روی زمین باشد. این ایدهی ساده، عدهای از فلاسفه را به این فکر انداخته که آیا خود ما نیز نوعی نسخهی شبیهسازیشده نیستیم؟ ممکن است این ایده خیلی تخیلی جلوه کند اما میدانیم که ما چه اندازه ساده میتوانیم واقعیت وجود خود را بپذیریم. هر شب که میخوابیم و رؤیاهای عجیبوغریب میبینیم، در عالم خواب وجود دنیایی را که در آن هستیم باور میکنیم.
پرسش از واقعی بودن یا نبودن وجود ما چیز تازهای نیست. ۲۳۰۰ سال قبل فیلسوفی چینی به نام چوآنگ تسو رؤیایی دید که در آن خود را بهشکل پروانهای دید. پس از بیداری، این سوال برایش مطرح شد: چگونه میتوانم اطمینان یابم من همان چوآنگ تسو هستم که در رؤیا دیدهام به پروانهای بدل شدهام یا برعکس، پروانهای هستم که در رؤیا خود را شکل آدمی به نام چوآنگ تسو میبینم؟
رنه دکارت فیلسوف فرانسوی با شکل دیگری از این معضل درگیر شد. او میپرسید ما از کجا میتوانیم اطمینان یابیم که درک و تجربهی ما معادل اصل واقعیت است. او برای روشنساختن این معضل، نوعی آزمایش فکری انجام داد و پرسید: چگونه میتوانم مطمئن باشم که من مغزی نیستم که داخل یک خمره قرار دارد؟ شاید کسی دارد مغزم را بهگونهای تحریک میکند که باور کنم در اینجا حضور دارم و دارم زمین را لمس میکنم و این آدمها را میبینم و این صداها را میشنوم. دکارت نتیجه گرفت که برای حل این معضل هیچ راهی وجود ندارد. اما به نکتهی دیگری رسید: منی وجود دارد که در تلاش برای پیبردن به راهحل این معضل است. اعم از اینکه من مغزی در خمره هستم یا نه، منی وجود دارد که در حال اندیشیدن و غور ورزیدن در باب این معضل است. سپس گفت «من فکر میکنم، پس هستم».
? مغز: داستان شما
✍ دیوید ایگلمن
®️ محمداسماعیل فلزی
⏹
خطای حافظه
پروفسور الیزابت لوفتوس از شعبهی ارواین دانشگاه کالیفرنیا، در زمینهی نشاندادن توان ایجاد تغییر در حافظهی انسان، تحقیقات بکری را انجام داده است. او ثابت کرد که با پرسیدن سوالهای خاص میتوان در پاسخی که افراد ابراز میکنند تغییرهایی بهوجود آورد. وی در توضیح این نکته میگوید «مثلاً از داوطلبان میپرسیم ماشینهایی که با هم برخورد کردند با چه سرعتی حرکت میکردند؟» و آنها پاسخهایی میدادند. بعد میپرسیدم «ماشینهایی که بههم کوبیدند چه سرعتی داشتند؟». در حالت دوم، تصور بیشتر افراد این بود که سرعت خودروها بیشتر بوده است. وی با این فرض که پرسیدن سوالهای هدفدار میتواند بر حافظهی افراد اثر بگذارد، به تحقیق خود ادامه داد.
آیا امکان جاسازی حافظهی دروغین در ذهن افراد وجود دارد؟ لوفتوس برای پیبردن به این مسئله، به تحقیق دربارهی گروهی داوطلب پرداخت. او از اعضای تیم خود خواست تا با خانوادههای داوطلبان تماس بگیرند و دربارهی رویدادهای گذشتهی زندگی آنان کسب اطلاع کنند. سپس محققان با کمک اطلاعاتی که داشتند، در مورد دوران کودکی هریک از داوطلبان چهار داستان طرح کردند. سه داستان درست اما چهارمی محتوی مطالبی باورکردنی، لیکن جعلی بود. داستان چهارم، مربوط به گمشدن داوطلبان در کودکی، به هنگام رفتن به مرکز خرید بود و اینکه خانم مسنی آنها را پیدا میکرد و تحویل پدر و مادرشان میداد.
در مصاحبههایی که با داوطلبان انجام شد، این چهار داستان را برایشان نقل کردند. حداقل یکچهارم آنها گفتند یادشان میآید که در کودکی در مرکز خرید گم شده بودند (حال آنکه چنین ماجرایی برایشان پیش نیامده بود). موضوع فقط همین نبود. لوفتوس میگوید در ابتدا، داوطلبان، مختصری از این واقعه را به یاد میآوردند اما هفتهی بعد که مراجعه میکردند، چیزهای خیلی بیشتری یادشان میآمد. مثلاً دربارهی خانم مسنی که آنها را نجات داده بود حرف میزدند. با گذشت زمان، جزئیات بیشتری به خاطرهی کاذب آنها افزوده میشد. مثلاً میگفتند «آن خانم مسن کلاه عجیب و مسخرهای روی سرش بود.» یا «من اسباببازی دلخواهم را آن روز با خودم داشتم.» یا «مادرم خیلی عصبی شده بود.»
پس نه فقط ممکن است خاطرههای کاذب جدیدی را وارد ذهن افراد کرد، بلکه آنها به چنین خاطراتی شاخوبرگ هم میدهند، بیآنکه خود متوجه شوند به مدد تخیل به غنیترکردن بافت ماجرا و هویت خود میپردازند.
همهی ما مستعد دستکاری حافظه هستیم - حتی خود خانم الیزابت لوفتوس. وقتی الیزابت بچه بود، مادرش در استخر غرق شده بود. سالها بعد، طی صحبتی که با یکی از بستگانش در جشن تولد داشت، به واقعیتی جدید پی برد: الیزابت نخستین کسی بود که جسد مادرش را در استخر پیدا کرده بود. این نکته برایش حیرتآور بود؛ او قبلاً این نکته را نمیدانست و حتی باورکردنش هم برایش دشوار بود. اما میگوید وقتی از محفل جشن تولد به خانه رفتم با خود فکر کردم شاید هم درست باشد. به سایر چیزهایی که یادم میآمد فکر کردم - مثلاً وقتی کارکنان آتشنشانی آمدند به من اکسیژن دادند. شاید چون جسد مادرم را پیدا کرده بودم، حالم بد شده و احتیاج به اکسیژن داشتهام؟ کمی بعد، توانستم جنازهی مادرم را که روی آب استخر شناور بود پیش خود تجسم کنم اما بعد یکی از بستگانش به او گفت که قطعاً در اشتباه است. درواقع، بهجای الیزابت، این عمهاش بود که جسد را پیدا کرده بود. اینگونه بود که موضوع خاطرهی کاذب برای خود پروفسور لوفتوس نیز پیش آمد.
گذشتهی ما چندان قابل اعتماد نیست. گذشته، درواقع، بیشتر نوعی بازسازی رویدادهاست و گاهی میتواند به حد افسانهپردازی نزدیک شود. وقتی خاطرات گذشتهی زندگی خود را مرور میکنیم، باید بدانیم همهی جزئیاتی که به یاد میآوریم صحت ندارند. بخشی از خاطرات ما، داستانهایی هستند که مردم راجعبه ما میگویند و بخشی از آنها مربوط به تصورات خود ما هستند که به کمکشان، کموکاستی حافظه را تکمیل میکنیم. بنابراین، اگر بخواهیم صرفاً با تکیه بر حافظهی خود به این سوال که کیستیم پاسخ دهیم ممکن است هویت ما حکایتی عجیب و ناپایدار جلوه کند.
? مغز: داستان شما
✍ دیوید ایگلمن
®️ محمداسماعیل فلزی
قمار طبیعت
در کودکی ارتباط بین سلولهای عصبی مغز متناسب با نیازهای محیط رشد، سازمان مییابد. این نوعی راهبرد هوشمندانه برای سازگاری مغز با محیط است که خطرهایی نیز بههمراه دارد.
اگر مغز در حال رشد در محیط مناسبی قرار نگیرد -محیطی که کودک در آن از تغذیه و محبت کافی برخوردار باشد- مغز بهمنظور دستیابی به رشد طبیعی به تکاپو میافتد. خانوادهی ینسن اهل ویسکانسین دچار چنین حالتی شدند. کارول و بیل ینسن، سه فرزند چهارساله به نامهای تام، جان و ویکتوریا را به فرزندی پذیرفتند. این سه بچهی یتیم تا زمان پذیرفتهشدن به فرزندخواندگی در یکی از یتیمخانههای دولتی رومانی شرایط بدی را از سر گذرانده بودند و این مسئله برای رشد مغزی آنها پیامدهای بدی در بر داشت.
وقتی ینسنها این کودکان را به فرزندی قبول کردند و داشتند با تاکسی از رومانی خارج میشدند، کارول از راننده تاکسی خواست تا حرفهای بچهها را برایش ترجمه کند. راننده گفت آنها دارند چرتوپرت میگویند. زبانی که بچهها به آن تکلم میکردند زبان شناختهشدهای نبود. بچهها که از روابط اجتماعی محروم بودند، برای خودشان زبان مادری عجیبوغریبی را ساخته بودند. این بچهها حتی حالا که بزرگ شدهاند در زمینهی یادگیری مشکلات زیادی دارند که برخاسته از محرومیتهای دوران کودکی آنهاست... بیشتر بخوانید
? مغز: داستان شما
✍ دیوید ایگلمن
®️ محمداسماعیل فلزی
Telegraph
قمار طبیعت
در کودکی ارتباط بین سلولهای عصبی مغز متناسب با نیازهای محیط رشد، سازمان مییابد. این نوعی راهبرد هوشمندانه برای سازگاری مغز با محیط است که خطرهایی نیز بههمراه دارد. اگر مغز در حال رشد در محیط مناسبی قرار نگیرد -محیطی که کودک در آن از تغذیه و محبت کافی برخوردار…
ارزشمندترین چیز (٣)
در انقلاب قرن دهم نه اکتشافی یگانه بهمنظور تعالیِ جایگاه انسانها یا بهبود رفاه صورت پذیرفت و نه ایدهای صرف به اندیشهی دوران باستان افزوده شد و در نهایت مریدان یک سلسله با باورهای بیمارگونهی خود، یکی پس از دیگری آموزگارانِ کوتهفکرِ نسلِ چاپلوسِ بعدی میشدند.
حتی در بهترین حالت هم از دانش پیشین پزشکی چیزی بر جای نماند. ملکه «آنه استوارت» آخرین فرمانروای بریتانیا بود. او در سالهای آخر قرن هفدهم برای هجدهمین بار باردار شد. تنها پنج فرزند از او زنده به دنیا آمدند و فقط یکی از آنها توانست از دوران نوزادی، جان سالم به در ببرد که پیش از بزرگسالی و تاجگذاری در سال ۱۷۰۲ درگذشت. اینطور به نظر میرسد که هیچ نشانهای از اختلال ژنتیکی وجود نداشته است و او از بهترین مراقبتهای پزشکی برخوردار بوده است که میشود با پول فراهم کرد.
وجودِ بیماریهایی که روزگاری مادران و کودکان بیشماری را به طرز فاجعهباری به کام مرگ میبرد رفتهرفته کمرنگتر شد و با پیشرفت علم درمان شدهاند (یافتهها در مورد دنیای میکروسکوپی، ضدعفونی کردن دستها و ابزار جراحی یا قابلهها، خوراک بهتر، بهسازی اصول بهداشت همگانی، آنتیبیوتیکها، داروها، واکسینهکردن، سرپوش برداشتن از ساختار دی. ان. اِی، زیستشناسی مولکولی و اکنون ژندرمانی). در جهان پیشرفتهی امروزی، دستکم میشود گفت والدین بخت بسیار بیشتری دارند که بزرگسال شدن فرزندانشان را ببینند. چنین بختی در سالهای پایانی قرن هفدهم بهندرت نصیب وارثان پادشاهی در نیرومندترین جوامع روی کرهی زمین میشد. بیماری آبله در سرتاسر جهان ریشهکن شده است. گسترهی مناطق آلوده به پشههای حامل مالاریا بر روی کرهی زمین بهشدت کاهش یافته است. شمار سالهایی که انتظار میرود یک کودک دچار سرطان خون زنده بماند پیوسته افزایش مییابد. با بهرهگیری از علم، زمین نسبت به چند هزار سال پیش میتواند صدها برابر غذای بیشتری را، آنهم در شرایطی آسانتر، برای انسانها فراهم کند.
ما میتوانیم برای فردی که به وبا دچار شده است دست به دعا برداریم یا اینکه هر دوازده ساعت ۵۰۰ میلیگرم تتراسایکلین به او بخورانیم (هنوز فرقهای مسیحی وجود دارد که نظریهی بیماریهای میکروبی را نمیپذیرد. پیروان این فرقه حاضرند شاهد مرگ فرزند خود باشند اما به آنها آنتیبیوتیک نخورانند). ما تلاش میکنیم بیمارِ دچارِ اسکیزوفرنی را با روند بیهودهی گفتاردرمانیِ روانتحلیلگری شفا دهیم یا اینکه هر روز به او ۳۰۰ تا ۵۰۰ گرم کلوزاپین بدهیم. روشهای درمان مبتنی بر علم صدها و هزاران برابر کارآمدتر از هر روش دیگری هستند (و حتی در مواردی که به نظر میرسد روشهای دیگر کارآمد هستند، ما بهراستی نمیدانیم که آیا نقشی داشتهاند یا خیر. بهبود خود به خودی، حتی در مورد بیماران وبا و اسکیزوفرنی میشود نیز بدون دعا یا روانتحلیلگری رخ دهد). کنارگذاشتن علم، چیزی بیشتر از کنارگذاشتن دستگاه پخش سی. دی، سشوار و یا اتومبیلهای تندرو است.
? جهان در تسخیر اهریمن: علم نوری در ظلمت
✍? کارل سیگن
? رضا شعبانی
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 day, 2 hours ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 2 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
Ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 4 weeks ago