𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 days, 2 hours ago
نامه سیوسوم #پسرم_رمضون؛ شغلت را ساده انتخاب کن. مثلا خیلیها در این مملکت بابت غافلگیر شدن حقوق میگیرند، نمیدانم رشته تحصیلیاش چیست، همان را پیدا کن و نخوان، بخوانی مردود میشوی. @pirbornash
احسان پیربرناش pinned a photo
قسمت اول
پیر را دیدند نشسته بر ایوان، دست به ریش و اینجور جاها. یاران بر او شدند و او با دیدن یاران شد.
گفتند: ای پیر، اینجا چه نشستهای؟
گفت: سر قبر پدرت بنشینم؟
گفتند: اعصاب نداری.
گفت: برق هم ندارم. این را میبینی و آن را نه؟
یکی از شاگردان از سر پاچهمالی گفت: عجب پند آموزندهای.
پیر گفت: مردک چرا خایهمالی کور میکنی؟ پند کدام است؟ واقعیت را گفتم.
شاگرد گفت: آهان!
پیر گفت: یامان! ببین برق را چه شده.
شاگردان به تکاپو افتادند و هر یک گمانی زدند. زان میان شاگردی با برقبانی تماس گرفت.
گفت: ای مرد برقبان، برق پیر ما رفته.
برقبانگفت: اینهمه به شما رفته است هیچ مگفتید، فقط برق ما خار داشت؟
شاگرد کمی سکوت کرد و گفت: صحیح میفرمایید. و گوشی را قطع کرد.
شاگرد جوان، پیر دانا را از آنچه گذشت آگاه کرد. پیر دستی بر ریش و اینجورها کشید و خارید و چیزی نگفت.
شاگردی گفت: ای پیر، ما را از این حادثه پندی ده.
پیر پرید و چکی ضربتی شاگرد را زد و گفت: پدرسگ، پندی داشتم همان موقع خودم میگفتم، منتظر اجازهی توی الاغ نبودم.
یاران پیر را به تحسین نگریستند و از ترس باسنشان هیچ مگفتند.
نامه سیوسوم
#پسرم_رمضون؛
شغلت را ساده انتخاب کن.
مثلا خیلیها در این مملکت بابت غافلگیر شدن حقوق میگیرند، نمیدانم رشته تحصیلیاش چیست، همان را پیدا کن و نخوان، بخوانی مردود میشوی.
نامه سیویکم پسرم رمضون؛ اگر یک چیز را کامل بدانی، بهتر از آن است که از هر چیزی یک کمی بدانی؛ البته اینکه از هر چیزی یک کمی بدانی هم بد نیست. نمیدانم واقعا، خلاصه ببین خودت چکار میکنی، من وظیفهام بود نصیحت کنم، که کردم. @pirbornash
یک سال قبل، درست روز تولدم، پدرم از دهنش در رفت و راز عجیبی را با من در میان گذاشت؛ خیال میکرد بزرگ شدهام و میتواند با من از ناگفتهها بگوید. مثل همیشه، یک خیال باطل، برای پسری که قرار نیست هیچوقت بزرگ شود انگار. پسری که پیر هم بشود، بزرگ نمیشود. کمی من و من کرد تا گفت:«برای به دنیا اومدن تو خیلی وقت گذاشتیم... حتی ستارهها رو رصد کردیم و به وقتش اقدام کردیم برای تولدت. میدونستیم آدم موفقی میشی.»
آدم موفقی که مطمئنم نشدم اما گاهی به این فکر میکنم که چه بهانه قشنگی بودم برای یک عشقبازی طولانیتر، یک معاشقه فراموشنشدنی، یک لذت ناب در بحبوحه جنگ و سالهای اول انقلاب. فکرش را بکن، تماشای ستارهها روی ایوان کوچک خانهمان در شهرک آزادمهر سوادکوه، دو استکان چای کمرباریک، کمی موز و تنقلات، پدرومادری جوان و معرکه، که اگر کمی دقت میکردند، لابد به فرزندی که آرزویش را داشتند، میرسیدند. نمیخواهم وارد جزییات بشوم که کجای کار را خطا کردند، بالاخره آدم سرشوخی با پدرومادرش را تا ته باز نکند بهتر است اما فضایی که ساخته بودند را میشود تصور کرد. میزانسن عالی است، هوای احتمالا اواخر خرداد ماه سوادکوه عالی است، ستارهها در آسمان میرقصند و قس علی هذا!
37 سال گذشت از 24 فروردین ماه 1362. حالا جایی از زندگی ایستادهام که جز خودم، قهرمان زندگی کسی نیستم، حتی قهرمان زندگی پسرم، که دلش میخواهد اما قهرمان بودن حوصله میخواهد فدایت شوم. من حوصله خودم را هم به زور دارم. با ابرقهرمانها نشست و برخاست دارم و از سر لطف و کرم حواسشان به ما هست اما بعد از این همه سال اگر یک چیزی را خوب فهمیده باشم همین که بهتر است هر کسی به کاری که بلد است مشغول باشد، وگرنه حاصلش میشود پسری که تولدش علم نجوم را سرافکنده کرد.
قسمت هفتم
ما نسل سادهای بودیم اما متاسفانه پدرومادرهای زرنگی داشتیم. نوروز برای من یادآورعیدیهای برباد رفته است. من به چشم خویشتن دیدم که جانم تا نشده میرود توی کیف مادرم تا برایم در یک بانک خیالی حساب پسانداز باز کند که شاید آینده بیدغدغهای داشته باشم. آینده یعنی همین روزهاییست که در آن هستیم، همینقدر بیدغدغه!
پدرومادرم اولین اختلاسگرهایی که من از نزدیک با آنها آشنا شدم. بعد از آن میلیونها تومان خرجم کردند اما من دلم هنوز پیش آن پنجاه تومنی لعنتی تا نخورده است که مادرم با لحنی دلسوزانه میگفت:«تاش نکن، بده من بذارم تو کیفم، رفتیم خونه بهت میدم.»
من نمیدانم وقتی رفتیم خانه چی را به کی داد ولی پنجاه تومانیهای تانخورده من را هیچوقت به من نداد. از دل آن نسل از پدر و مادرها، مختلسین زیادی ظهور کردند که شک ندارم کارشان از عیدی بچههایشان شروع شد. بیخیال، برگردیم به مادرم... شما برنگردید، من برمیگردم به مادرم. راستش چند باری دیدم که همان پنجاه تومانی نازنین من از کیف مادر بیرون آمد و رفت توی جیب پسر کثیف و نکبت و چندشآور همسایه اما مادر هیچوقت زیربار نرفت. میگفت:«اون یه پنجاه تومنی دیگه بود!» بچه بودیم، خر که نبودیم مادر من، پنجاه تومانی من با تمام اسکناسهای دنیا فرق داشت. من پنجاه تومانی خودم را از چند فرسنگی تشخیص میدادم. بوی اسکناس پنجاه تومانی تا نخورده من را حتی صد تومانی نداشت، به شعور من توهین نکن. اما خب عید بود، ما شادیهای دیگری هم داشتیم که قدر آنها را بیشتر میدانستیم. حاضر بودیم صد تومان هم بدهیم اما آنزمان هنوز دادوستد به شکل امروزی رواج نداشت.
ما نسل سادهای بودیم، اما خب هیز هم بودیم. راستش هنوز هم هستیم. بارها دست پدرومادرمان را گرفتیم و بردیم خانه فلان فامیل دوری که سال به سال خبری ازشان نداشتیم اما چون دختر داشتند، اصرار داشتیم عید به آنها سر بزنیم. نکبت گاهی از اتاق بیرون نمیآمد و ما مجبور بودیم نیم ساعتی با پدر و مادرش همکلام شویم و بعد برویم بخت بعدی را امتحان کنیم. کلهم ایام نوروز بلیت بختآزمایی بود. اینکه چقدر عیدی میدهند، اصلا عیدی میدهند یا نه، به خانهای که دختر دارند سر میزنیم یا نه، اگر سر بزنیم دخترشان میآید کنار ما بنشیند یا نه، توی آجیلشان پسته دارند یا نه... همهاش استرس بود و فشار عصبی. بیشتر میباختیم، اما امان از وقتی که میبردیم... شیرینی بردها تا نوروز بعدی زیر زبانمان بود.
چیزی که منو نگران میکنه کرونا نیست، فردای براندازی کروناست؛ با توجه به آمار غیررسمی که در اختیار من قرار گرفته میتونم این مژده رو به هموطنان بدم که ما بلافاصله بعد از صف ماسک و مواد ضدعفونیکننده، شاهد صف جدیدی خواهیم بود به نام صف دادگاه خانواده. البته این احتمال وجود داره که بعضی از هموطنان به پایان کرونا و حضور در دادگاه نرسن و در منزل خودشون به شیوه سنتی همدیگه رو به قتل برسونن که در اینصورت باز هم تاثیر چندانی در صف دادگاه نداره، بلکه یه صف جدیدی هم در غسالخونه ایجاد میشه و ملت صفدوست ما میتونن بنا به شرایطی که دارن از صفهای موجود بهترین انتخاب رو داشته باشن.
بببینید اصلا موضوع پیچیدهای نیست؛ آمار میگه ما قبل از شیوع کرونا از هر سه ازدواج، موفق به ثبت یک طلاق شدیم. این آمار مال اون دورهای بود که زن و شوهرها در کل شبانهروز نهایتا سه چهار ساعت همدیگه رو میدیدن و بقیه زمان دست خودشون بود؛ حالا یا سرکار، یا هر کثافتکاری دیگهای که بود، خیلی چشم تو چشم نمیشدن و کمتر روی ماه یار رو میدیدن. حالا اما قضیه خیلی فرق کرده. نشستی رو مبل همسرت رو میبینی، میخوای بخوابی همسرت رو میبینی، میزنی فوتبال ببینی توی تماشاگرها همسرت رو میبینی، همون لحظه روتو برمیگردونی ور دلت همسرت رو میبینی، در آیینه مینگری همسرت رو میبینی، در خشت خام همسرت رو میبینی، در سرویس بهداشتی همسرت رو میبینی، ول کن دیگه بابا... مگه ما چند تا همسر گرفتیم که همه جا هست؟ درسته که ما از روز اول قول دادیم که همه جا و هر لحظه کنار هم باشیم ولی ما شرایط فورسماژور رو توی قرارداد قید نکردیم. بدبختی کل خونه وقتی 40 متر باشه، دیگه تو برو اونور من میرم اینور معنی نداره، کل خونه یه وره کلا!
خواستم بگم اگه چنین شرایطی دارید اصلا عذابوجدان نداشته باشید. حتی فرهاد هم واسه اینکه کمتر شیرین رو ببینه سیگاری میکشید میرفت کوه میکند خودشو سرگرم کنه، خسته میاومد خونه میخوابید. واسه همین عاشق همدیگه بودن. یا مجنون هربار که آخر هفتهها خونه بود یه جوری رو مخ لیلی بود که لیلی تموم ظرف و ظروف خونه رو روی سرش میشکست، اما مجنون احمق فکر میکرد از سر دوستداشتنه و میگفت: اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. تاریخ پر از این دوری و دوستیهاست. فعلا اگه مقدوره همدیگه رو نکشید تا از این پیچ تاریخی هم عبور کنیم، تا پیچ بعدی خدا بزرگه.
سلام آقا و خانم دکتر عزیز، سلام خانم و آقای پرستار، سلام پرسنل محترم بیمارستانها و مراکز بهداشتی و درمانی؛
از آخرین نامهای که برای عزیزی نوشتهام سالها میگذرد. دقیقتر بخواهم بگویم، هنوز سنت نقاشی تیری نشسته بر قلب و قطرههای خون ته نامههای عاشقانه زنده بود. انگار ما بزرگترین پیشگویان تاریخ بشریت بودیم که میدانستیم تاوان عشق و علاقه، جانیست که باید بدهیم. مثل همین امروز که عاشق وطنیم، مثل همیشه که ما را خون به جگر کردهاند. اصلا بیخیال آنها، بیخیال خون، دست به نامه شدهام که از عشق بنویسم، بگویم ما عاشق شماهاییم، عاشقانههایتان را میشنویم و کاری از دستمان ساخته نیست جز دعای خیر برای سلامتی چشمهایی که نمیخوابند، دستهای مهربانی که زندگی میبخشند و پاهایی که تحمل میکنند وزن این مصیبت خالص را.
میدانم نباید در این اوضاع و احوال وقتتان را بگیرم. شاید همین حالا عزیزی در دستان شما جان داده و غم سراپای وجودتان را گرفته باشد، شاید باید زودتر بروید سراغ بیمارانی که زورشان به بالاتریها نمیرسد و هر چه فریاد دارند را میخواهند یکجا سر شما خالی کنند، اما باید مینوشتیم که ما میبینیم، ما میفهمیم، ما دوستتان داریم. ما میبینیم که در این قحطی امکانات و بیخیالی حضرات، جانتان را در دست گرفتهاید و نفسبهنفس از عزیزان ما مراقبت میکنید. راستش من نماینده کسی نیستم، فقط نماینده خودم هستم اما خب کم هم نیستیم. باید از طرف خودمان به شما اطمینان بدهیم که میدانیم کاری که میکنید فراتر از وظیفه است و اینها را ما درک میکنیم. کاری از دستمان ساخته نیست جز رها کردن این حجم از انرژیهای مثبتی که برای روز مبادا در خانه احتکار کرده بودیم، به سمت شما. بله خب ما گاهی کمشعور و نفهم میشویم و نیازهای مردم را احتکار میکنیم اما اینبار نه، همه را یکجا میفرستیم برای شما که اگر لباس کار مناسبی ندارید، انرژی ما لباس عافیت تنتان باشد.
زیاده عرضی نیست. باید صورت ماهتان را ببوسیم اما خب میدانید که، نه اینکه جرم باشد، فقط الان وقت مناسبی نیست، بیماری هست، مرض هست، باید بهداشت را رعایت کنیم. پس اجازه بدهید برگردیم به همان سالهای دور و برایتان بنویسیم:
«ای نامه که میروی به سویش... از جانب ما ببوس رویش»
امضا؛ یک هموطن که عاشق شماست
احسان پیربرناش
دوستان من واقعا شرمندهتونم که اینجا تنهاتون گذاشتم، فکر کردم دیگه همه رفتید وگرنه یه آب و غذایی میذاشتم براتون قبل از رفتن.
اینروزها بیشتر مطالب رو تو اینستاگرام میذارم، حالا بازم سعی میکنم یادم نره و برای دوستانی که اینستا ندارن اینجا بعضی از مطالب رو بذارم.
دمتون گرم
ارادت
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 days, 2 hours ago