?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
روی گوشی پیام آماده شدن آزمایش سلفری آمد. بعدازظهر بود. بدون اینکه به محمد بگویم از برادرم خواستم همراهم شود تا برویم و ببینیم تکلیف جنسیت توی راهیمان چیست. توی سونوگرافی اول و چکاپهای اولیه گفته بودند قرار است دختردار شویم و ما شبها بدون شنیدن، ارغوان علیرضا قربانی نمیخوابیدیم. تصور دخترکمان توی پیراهن کلوش قرمز لبخند عمیقی روی لبهایمان مینشاند و خوابهایمان را پرتقالی میکرد. میخواستم جواب آزمایش را بگیرم و با خیال راحت برایش خرید کنم. راه تا آزمایشگاه نیلو کش آمد و احسان چند دقیقهای دیر رسید. وقتی آمد قبض را دادم دستش و گفتم بدون اینکه بگوید، جنسیت چیست با من برگردد. به محمد پیام دادم که فلان ساعت فلان خیابان باشد اما حواسم نبود که فلان خیابان هم در محله خانهمان هست هم در خیابان ولیعصر؛ وقتی معلوم شد محمد حالا حالاها نمیرسد، جلوی مطب دکتر ایستادم و دوربین را به برادرم دادم تا از لحظه موعود فیلم بگیرد و بگوید، آمدن دخترک قطعی است. احسان اما حامل خبری خوش نبود و گفت که پسر است. اشکهایم روی گونههایم جاری شدند اما چون نمیخواستم پسرک بعدها فیلم را ببیند و بگوید واقعا من را نمیخواستی، گذاشتمش به پای اشک شوق. پلههای مطب را بالا رفتم و از منشی پرسیدم، چقدر امکان دارد جواب تشخیص جنسیت سلفری اشتباه باشد. منشی گفت نهایت 5 درصد. میخواستم به آن پنج درصد دل ببندم اما شدنی نبود. آمدم پایین و تلفن محمد را که در ترافیک آدرس اشتباهی گیر کرده بود گرفتم. پشت گوشی هق هق زدم و او ترسید که بچه سالم نباشد. از نگرانی این گفتم که پسر بچه پدر صاحب بچه را در میآورد و دم گربه را میسوزاند و حسرت ارغوان دل دلمان میماند. محمد از پشت تلفن تلاش میکرد که آرامم کند. برخلاف مردهای کلاسیک و سنتی، از سلامت بچه گفت و اینکه بعدی را طبق قرارمان به سرپرستی میگیریم و نامش را میگذاریم ارغوان و من دلم نمیخواست چیزی بشنوم.
جلوی مشاورم نشسته بودم و اشک امان حرف زدن نمیداد. از نقشههای بربادرفته، کشتیهای به گل نشسته، ارغوان در نطفه خفه شده حرف میزدم و اینکه نمیتوانم برای پسرک چیزی بنویسم. از اینکه پسر ختنه دارد، سربازی دارد، جنگ بشود جلوی گلوله رفتن دارد، سرطان پروستات دارد و خودم را گول میزدم که دلیلهایم منطقی است. انگار که یادم رفته باشد دختر خونریزی ماهانه دارد، درد زایمان دارد و سرطان رحم و سینه. مشاورم بعد از همه راهکارها و جلسههای مشاوره گفت: «نگاه به خودت بکن؛ به این روزها بکن؛ قبول نداری که مردها وضعشون از زنها بهتره؟ قبول نداشتم و نمیخواستم چشمهایم را باز کنم.»
دوست پشت خط از فرآیندهای باروری حرف میزند. برای عملی باید اول تخمکهایش را فریز و بعد برای درمان اقدام کند. از آمپولهای هورمونیاش حرف میزند؛ از حالتهای تهوعاش؛ از اینکه اول او باید کلی آزمایش بدهد و اگر همه آنها موفقیت آمیز بود، میروند سراغ همسرش! یاد آخرین روزهای ویزیتهای حاملگی میافتم. دکترم متخصص امور نازایی است. امکان نداشت در مطبش، زنی جاافتاده نیاید و دنبال معجزه نگردد. زنهایی که گاهی سرشان را بالا نمیآوردند، سنشان را با صدای کم میگفتند و خواهش میکردند امروز نوبتی برایشان خالی شود.
دوست میگوید اگر امکان تعیین جنسیت داشته باشد حتما پسرش را به دنیا میآورد. از ظلم روزگار به جنسیت زنها میگوید، از تبعیض بیولوژیکی، توانایی زایش زنانه و قدرت مردانه؛ به بیعدالتی دنیا تفی میفرستم و برایش آرزوی موفقیت میکنم.
جواب آزمایشهای هورمونیام آمده است. دکتر توی عمل زایمان اشاره کرد که پزشک قبلی برای کیستم تخمدان راستم را تخلیه کرده و من باورم نمیشد چطور ماجرا را به من اعلام نکرده است. توی سونوگرافیهای بعدی از تک و توک تخمکها حرف زده بود و من گفته بودم هرکاری میتواند برای جلوگیری از یائسگی زودتر بکند. جواب آزمایش را برای چت جی پی تی فرستادم و او اعلام کرد که ذخیرههایم رو به زوال اند. به آذین گفتم این عددها یعنی چه و گفت لم یزرع شدی. خندیدم؛ به این فکر کردم که چه به موقع پسرک را به دنیا آوردم. به بیعدالتی دنیا لعنتی بلند فرستادم. به تفاوتهای بیولوژیکی دنیا که فرقی نمیکند کجای این کره خاکی زندگی کنی که گریبانت را بگیرد. به اینکه چه خوب پسرک، پسر است و نگرانیهایش کمتر است. به اینکه ختنه آنقدرها هم پروسه ترسناکی نبود. به اینکه سربازی را میشود خرید، به اینکه روی ترازو، سرطان پروستات در برابر کیستهای تخمدان، تخلیه رحم، سرطان رحم، سرطان پستان و آی وی اف چقدر مثل پر کاه است در برابر کیلو کیلو آهن!
#الاهه
هیچ فرزند خانواده مذهبیای نمیتواند بگوید روشنفکر است. اینستاگرام نوتیف آمد که صدیقه فلان پستم را لایک کرده. خیلی وقت بود که پستی نگذاشته بودم و شک کردم یعنی کدام؟ اولین پست پین شده بالای صفحهام را که چند روز بعد از مرگ بابابزرگ منتشر کرده بودم، پسندیده بود. تاریخش را دیدم که دقیقا دو سال از آن گذشته بود. من آدم شانس و حکمتم؛ گذاشتمش به پای بابابزرگ که یادم کرده و خواسته پیامی از دیار باقی بفرستد و بگوید یادم تو را فراموش!
در جذب آدمهای بدشانس، موفقم. تازه عقد کرده بودیم. عمه خانم دعوتمان کرده بود خانهشان برای پاگشا؛ رفته بودیم تا پرند و در راه برگشت بودیم. من توی ماشین محمد نشسته بودم و بابا با ماشین خودشان میآمد. سرعت بابا لاکپشت بر ثانیه است. لاین یک را با دو عوض نمیکند. فرقی ندارد اتوبان تهران-کرج باشد یا بابایی، سرعتش از 80 تا بیشتر نمیشود. حداقل بیست دقیقه با آنها فاصله داشتیم. محمد گفت: «دست بنداز و از داشبورد یه سیگار بده.» سیگار را روشن کردم و او دستش را از ماشین بیرون برد. دود سیگار توی اتوبان گم و بابا با سرعت نور از کنارمان رد شد. احسان پیام داد: «دیوثا داشتید سیگار میکشیدید؟!» تا چند روز خانه ماتمسرا بود. خط قرمز بابا سیگار است. توی دخانیات کار کرده و سیگاری نشده! از دود بیزار است و حالا داماد تازهاش معتاد از آب درآمده بود. ناراحت بود که عقد کردهایم و نمیتواند اسمم را از شناسنامهام در بیاورد. مامان یک چشمش اشک بود و یک چشمش آه. آخر مامان محمد زنگ زد و عذرخواهی کرد و قرار شد دیگر کسی حرف سیگار را نزند.
به شانس و بخت و اقبال اعتقاد دارم. روز قبل از عروسیمان بود. خانه را زودتر چیده بودیم و یک ماهی زودتر توی آن جاگیر شده بودیم. به مامان سپردم که سرکی به خانه بکشد و لباسهای روی بند را جمع کند. اما حواسم نبود که سیگار برگ سوغات مدیر محمد توی کشوی لباسها جاساز شده. روز بعد از عروسی ابروهای مامان توی هم بود. بعد از کلی من و من کردن، آخر نشانی سیگارها را داد و از من اصرار که باور کن سوغاتی است و از او انکار که چرا باید کسی سوغاتی برایتان سیگار بیاورد؟» به مامان گفتم سیگار نمیکشم و از آن روز جاساز سیگارها و زیرسیگاریها گونی برنج توی انباری شد.
بدشانسها دورم را احاطه کردهاند. چند روزی است که کمپین کوچکی را شروع کردهایم! لقمه بزرگتر از اندازه دهنمان! با نیروی تصویرمان قرار و مدارهایش را گذاشتم و پیشنهادش را به مدیریت دادم. در اولین گفتوگو پروپوزال پذیرفته شد و کار شروع؛ اما همان میانه راه، صاحبخانه همکار عذرشان را خواست و ویروس تمام بدنش را گرفت. ماه به نیمههای دومش رسیده و کار هنوز در مرحله انتظار است.
یک پایم توی سنت گیر کرده و پای دیگرم توی مدرنیته و جرخوردنم فوری نه اما حتمی است. خودم را آدم روشنفکری میدانم و توی بحثها دنبال دلیل علمی میگردم اما امان از وقتی که پای سلامت پسرم و نشانهها وسط باشد. آن وقت است که حتی فال هم برای خودم میگیرم؛ صدقه دادن که پیشکش! زندگی همیشه همینطور است؛ جایی بین دو دنیای متضاد. ما دنبال منطق و علم هستیم، اما بعضی وقتها با هر تلاشی که میکنیم، نشانهای عجیب به سراغمان میآید. آن وقت است که به هر چیزی که بتواند دلگرمکننده باشد، چنگ میزنیم. شاید هیچ وقت نتوانیم جواب تمام سوالات را پیدا کنیم، شاید همیشه در تلاش برای همزمان بودن در دو مسیر مختلف باشیم. و شاید این، همان تضادی باشد که زندگی ما را شکل میدهد؛ همیشه در میانه سنت و مدرنیته، همیشه در جستجوی نشانهها و جوابها.
"راستی، اگر میخواهید قضاوتم کنید که چقدر آدم سنتی و عقبافتادهای هستم، باید بگویم که تا به حال مچ شما را در اتوبان با سیگار در دست نگرفتهاند، وگرنه هیچ فرزند خانواده مذهبیای نمیتواند بگوید روشنفکر است."
تعداد ویو استوریها روز بهروز بیشتر میشه و همون اندازه آنفالو! نمیدونم برای اولی خوشحال باشم یا برای دومی ناراحت؛ ویدئو رو دونه دونه به آدمها نشون میدم و میگم این بده؟ همه نظرشون اینه که خوبه، همسو با هویت برنده، رو به جلوست و من میدونم یهجای کار میلنگه. به میم میگم اگه خوبه پس چرا دیده نمیشه؟ میگه چون همه الان دنبال محتواهای تیپیکال مرد و زن ایرانی و لایف استایل و مادر بچهان و شما با این برند ازشون سالها فاصله دارید. زبونمو گاز میگیرم و تو هم میرم؛ بیکفایتی، شکست و شک وجودمو میگیره. به آ میگم این لقمه برام بزرگ بود، نباید برش میداشتم. میگه اگه برنمیداشتم برچسب انفعال بهم میچسبید. نمیدونم انفعال رو بیشتر دوست دارم یا بیکفایتی! آژانس تعرفه فلان بلاگر رو میده؛ ۴۵۰میلیون برای یه پست؛ به چک آخر ماه و ۳۰تومن کمبودم فکر میکنم. به اینکه کی عیدی و سنوات رو میگیرم. مامان میگه این سریاله فریبا، واقعیت زندگی بلاگرهاست. دیدی؟ میگم من کنار اینها زندگی میکنم. میگه پس خودتو باهاشون مقایسه نکن، میگم نمیکنم اما دلم پولشون رو میخواد. میگه اما مطمئن باش حالشون خوب نیست؛ میگم پول شرط لازم حال خوبه اما کافی نه؛ عدد فالوئرها دوباره داره بیشتر میشه. توی شیت رو نگاه میکنم و یادم میفته امشب اولین تبلیغ شروع شد...
از مدیریت کردن متنفرم، از مدیریت بحران منزجر. در شرایط بحرانی ناتوانم در ناتوانی زشت و زننده. پسر که از روی مبل افتاد دندانهایم را فشار دادم که سر محمد داد نکشم. نکشیدم اما تا آخر روز ابروهایم را بالا انداختم و فاصله گرفتم. پسر چیزیاش نبود. پرسنل بیمارستان با تمسخر راهی خانهمان کردند اما من یادم نرفت که به بهانه پارک ماشین معطل کردم و دیر به بیمارستان رسیدم. توی کار هم همینطور. فشار که از بالا میآید توی خودم ذوب میشوم، سردرد میگیرم به قرص پناه میبرم و ناخن میجوم اما نمیتوانم به پایین و کنار منتقلش نکنم. میشوم یک همکار تو مخی که نمیتواند مشکلات و چالشها را حل کند و فقط زورش به سوشال مدیا و غرزدن میرسد.
همین دیروز میتوانستم برای بحران پیش و پا افتادهای راهحل قدرت را پیش بگیرم و انتخاب کردم از نقطه ضعف ادامه دهم.
ادامه جستارم را که خواندم همکلاسی گفت همیشه انقدر قدرتمندی؟ استاد گفت با قدرت بیانش میکند. روی مواضعم سفت و محکمم و مواضعم تنها به حریمم خلاصه میشود. محمد، رستان، شمسی و احسان و چند دوست امن.
دوست دارم توی لاک خودم بمانم و همزمان توی دید باشم. از فراموششدن میترسم و دارم فراموش میشوم. کاش میشد لاکم را ببرم جایی میان میدان وسط معرکه و تویش چمپاتمه بزنم. آنوقت هم توی چشم میماندم هم نیاز به مدیریت بحران و قدرتمندی و همکاری نداشتم.
میخواهم به خواب زمستانی بروم. با حریم امنم. شما لاکی بزرگ که وسط پارک دانشجو جا مانده باشد ندیدهاید؟ میدان انقلاب هم بود اشکالی ندارد. بزرگ باشد و گرم.
این را نه مامان میفهمد نه دوست و نه آشنا! مامان یک جنگجوی واقعی است. عقب نمینشیند. از همین دو سال پیش تا حالا پایش را کرد توی یک کفش که شمسی را بیخانمان کند. توی گروههای ایتایی، به دوستانش سپرد که دعا کنند بلکه من از خر شیطان بیایم پایین و شمسی را بدهم برود. پاره تنم را! به مادر شوهر گفته بود من ناامید نمیشوم و میدانم یک روزی این اتفاق میافتد. خر شیطان اما خوب سواری میدهد. این بالا ارتفاعش خوب است. من دخترم را با هیچچیز عوض نمیکنم. حتی اگر دکتر زباننفهمی بگوید این تنها چاره ماست.
توی صف اتاق پزشک گیر کرده بودم. زیر دلم درد میکرد. چند روز بود اما دکتر فقط یکشنبهها و سهشنبهها بود و عقیده داشت چیزی نیست. دلم را که داشت به خودش میپیچید فشار میدادم و التماس میکردم که من را زود بفرستد تو. منشی اما حرف توی کلهاش نمیرفت. گفت باید بمانم تا همه این مادرها به نوبت بروند و بعد نوبت من بشود. این دومین نشانه بود که باید پزشکم را عوض کنم. داشتم میمردم و مادرهای دیگر خوشحال و خندان برای ویزیت ماهانه آمده بودند. شاید چون با فرهنگ و ظاهر بقیه مریضها تفاوت داشتم. هر بار مطمئن بودم این دفعه یکی پیدایش میشود و پند و موعظه میدهد و خودم را گول میزدم که فقط 5 ماه دیگر و 10 وعده دیدار با این مطب داریم. آوازه دکتر به همه جا رسیده بود اما من دوستش نداشتم.
وقتی برگه سونوگرافی اول را نشانش دادم و با شک و تردید پرسیدم گربه که مشکلی ندارد، قیافهاش دیدنی بود. چشمهایش از حدقه بیرون زدند. آب دهانش را قورت داد و با ترکیبی از حالت بیاعتنایی، قضاوت و خشم گفت: «تو که میخواستی بچهدار شی، چرا گربه آوردی؟ میدانی در فلان مقاله در فلان کشور آمده نوزادانی که در خانواده گربهدار به دنیا میآیند کور میشوند؟ برو و تا سری بعد تکلیف گربهات را مشخص کن.»
اشکهایم بند نمیآمد. اولین قدم تلفن محمد را گرفتم و گفتم من شمسی را نمیدهم برود. تو بگو حالا چه کار کنیم؟
چند روز توی تخت گریه کردم و همهچیز را تمام شده دیدم اما نه مقالهاش منبع معتبری داشت نه بقیه دکترها حرفش را تایید کردند. از همه دوستان مهاجرم پرسیدم و همه مقالهها را یکی یکی ورق زدم. توکسوپلاسمای لعنتی سختتر از این حرفها به جان آدم میافتد. حتما باید مدفوع گربهای که سبزی و مرغ آغشته به توکسوپلاسما را خورده باشد، نوش جان کنی تا نوزاد توی شکمت از آن تغذیه کند و بلای جانش شود. اما نه من علاقهای به مدفوع گربه داشتم، نه گربهام علفخوار بود و تنها غذایی که میخورد خشک بود. تصمیم گرفتم دیگر پیاش را نگیرم. دکتر هم نگرفت اما این بار دومین دفعهای بود که توی ذوقم میخورد. برگه ویزیتم را گرفتم و در را محکم کوبیدم.
3 دکتر عوض کردم تا آخر بهترینشان گیرم آمد. توی 30 هفتگی، قبول کرد که مراقبم باشد و نوزادم را سزارین به دنیا بیاورد. دکترهای دیگر پایشان را کرده بودند توی یک کفش که با این قد و وزن حیف است طبیعی به دنیا نیاورمش. یاد شمسی و مادرش افتاده بودم. چهل روزگی وقتی رفتیم و آوردیمش قیافه مادرش دیدنی بود. تا دم در بدرقهمان کرد و خوشحال و شادمان رفت. از به دنیا امدن 5 نوزاد دل خوشی نداشت و میخواست یکی یکیشان را سامان بدهد. 5 توله را طبیعی زاییده بود و بعد 40 روز تمام شیرشان داده بود. فکرش را هم نمیتوانستم بکنم. گربهها میتوانند هر سال دوبار زایمان کنند و این نهایت بیرحمی است. من دلم برای خودم میسوخت. دوست نداشتم درد بکشم و زور بزنم و به دنیایش بیاورم. دکتر آخر قبول کرد بدون معاینه، بدون اما و اگر سزارینم کند و این نهایت شادمانی بود اما تا به آن روز واقعه رسیدم، مردم و زنده شدم.
روی گوشی خوابیده بودم و شمسی کنارم چمباتمه بود. تکانهای پسر را نمیفهمیدم. نه آن روز در سی و چهار هفتگی، نه هفته قبلش و نه ماه قبلتر. تصویری از چهرهاش هم نداشتم. توی سونوگرافی همیشه پشتش بهم بود. دکتر گفته بود که همین پشت مستهاست و وقتی تکانهایش را نفهمیدم باید یک تکه شکلات بخورم و به پهلو دراز بکشم تا پیدایش بشود. به پهلو دراز کشیده بودم و منتظر اولین تکان بودم. مامان پشت خط آمد و رشته افکارم پاره شد. نگران بود. مثل دیروز و پریروز و هرروز دیگری. سعی کرده بودم قوی بمانم. نگفته بودم دکتر زنان اولی گفته بود پسر به واسطه گربه یا نابارور میشود یا کور. نگفته بودم تکانهایش را نمیفهمم. نگفته بودم دکمه مادریام را پیدا نمیکنم و نگفته بودم چقدر تنهام. مامان یکسالی میشد که خانهمان را تحریم کرده بود و از در ورودیاش وارد نشده بود. میگفت موی گربه نماز ندارد و من هرچه به آیه و حدیث پناه برده بودم که پیامبر خودتان هم گربه داشته توی کتش نمیرفت و میگفت اینها تحریف است. نمیفهمیدم از کجا فرق تحریف و واقعیت را میفهمد.
ببین تو واقعا مادرش نیستی! نهایت بتوانی بگویی سرپرستیاش را به عهده داری. نشستهام توی حیاط تهرنگ و برای میم از کلاس امروز حرف میزنم. چند دقیقهای تا جلسه شرکت وقت دارم و دعوتش کردهام تا در تهرنگ به انتظارم بنشیند. از کلاس حرف میزنم و با پوزخندی ناشی از موفقیت میگویم: موضوع جستار را عوض کردم و قرار شد راجع به مادر شمسی و مادر رستان بودن حرف بزنم.
شمسی نام گربه کوچک 2 سالهام است. نژادش سیامی است. یک اشرافزاده لعنتی! چند رنگ است، خاکستری، مشکی و قهوهای، با چشمهای آبی که مثل الماس میدرخشند. از چهل روزگی، وقتی توی مشت جا میشد، کلید قلبم را به او بخشیدم و او پذیرفت عضوی از خانوادهمان باشد. چند وقتی از انقلاب زن زندگی آزادی میگذشت. افسردگی بلای جانم شده بود. تنهایی عذابم میداد. از زنگهای پشت در میترسیدم و توهم زندگیام را مختل کرده بود. دوست آمریکایی فارسی دوستمان که در ایران کسی را نداشت، خواهش کرد چند روزی میزبان گربهاش باشیم و من هنوز به کارما و کار خیر اعتقاد داشتم. پذیرفتم و گفتم فقط 3 روز و زود برگرد. قول داد که راس روز سوم برای برگرداندن گربهاش خانهمان باشد و گربه کوچکش را راهی خانهمان کرد. از گربهها میترسیدم. این که خودشان را با آب نمیشویند اذیتم میکرد، اینکه خودشان را لیس میزنند مو به تنم سیخ میکرد و حالا پذیرفته بودم همه اینها را در سه روز ببینم. چشمهای گربهاش چپ بود. خنگی خاصی داشت. مهربان بود. روز اول توی کمد خوابید و روز دوم کنار تخت روی دستهایم. چیزی که میدیدم را باورم نمیشد. راستی راستی خودش را در خانهمان جا کرده بود و راستی راستی ترسم ریخته بود. به برایان گفتم میتوانی تا آخر هفته هم او را کنار ما بگذاری و او از خدا خواسته پذیرفت.
پنجشنبه که برای بردن گربهاش به خانهمان آمده بود لحظهای از جلوی چشمهایم تکان نمیخورد. در را که باز کرد، برفک پرید توی آغوشش و من فهمیدم دیگر قافیه را باختهام. تصورم این بود که گربه نرود و من بگویم حالا اشکال ندارد؛ تو که هرروز سرکاری، بگذار اینجا بماند یا حداقل صبحها بیاور و بگذارش اینجا و شب ببرش اما برفک اصلا تمایلی به بودن کنارمان نداشت. دستهای میم را گرفتم و گفتم تو رو خدا بگو باز هم بیاردش! اصلا باهاش حرف بزن بدتش به ما! میم چیزی که میدید را باور نمیکرد. با جدیت گفت: گربهاش است و من برای رفتن برفک اشکها ریختم.
چند ماهی نکشید و برایان خبر داد برفک صاحب خواهر شده و ما تصمیم گرفتیم خواهرش را به سرپرستی بگیریم. گربه چهل روزهای که هیچ شباهتی به خواهرش نداشت. تیز و بازیگوش بود و همان روز اول روی تختمان خرابکاری کرد. از همان روز اول بیمحلی کرد و خودش را گرفت و فهمیدیم این تو بمیری با قبلیها فرق دارد. من اما شیفته چشمهای آبیرنگش شدم و بینی بزرگش که انگار ماسکی روی آن داشت و پاهای مشکیاش که انگار جوراب داشت. به او لقب بت من دادیم و روزها با آمدنش شیرین شد و توهمها و افسردگی فرار کردند.
صبحها با هم تور خانه گردی داشتیم و روزها قلههای جدید را فتح میکردیم. خانهای که گاهی ظرفهای تلنبار شدهاش به سقف میرسید و ریزبرنجهای روی زمینش دست انداز میشد حالا برق میزد مبادا که گربه کوچک بیاحتیاطی کند و غذای ناسالم بخورد و مریض احوال شود. اتاقی که تنها یک میز تحریر داشت، خانه کسی شده بود که پاره تن نبود و پاره تن بود. من میدانستم که مادر شدهام و قرار است با هم تمرین صبوری کنیم اما نمیدانستم به فاصله یک سال دیگر قرار است قلبم را با جنس مادری دیگری پر کنم. نطفهای را در درون خودم رشد دهم و همبازی جدیدی برای شمسی به این دنیا بیاورم. مادر فکر میکرد دیگر نازا شدهام و مادرشوهر فکر میکرد تن به آدمیزاد نمیدهم. اما من همیشه دوست داشتم جنسم جور باشد و با نوزادی از راه رسیده، جنسمان جور میشد.
حالا زندگی رنگ و بوی دیگری گرفته بود. نگرانیها سر به فلک میکشید و باید برای آدمها ثابت میکردم حضور یک گربه کنار یک نوزاد بیخطر است. این تازه ابتدای ماجرا بود.
ببین تو واقعا مادرش نیستی! نهایت بتوانی بگویی سرپرستیاش را به عهده داری. نشستهام توی حیاط تهرنگ و برای میم از کلاس امروز حرف میزنم. چند دقیقهای تا جلسه شرکت وقت دارم و دعوتش کردهام تا تهرنگ به انتظارم بنشیند. از کلاس حرف میزنم و با پوزخندی ناشی از موفقیت میگویم: موضوع جستار را عوض کردم و قرار شد راجع به مادر شمسی و مادر رستان بودن حرف بزنم.
میگویم چه کسی گفته مادر باید خودش بچهای را به دنیا بیاورد؟ پس تکلیف این همه بچه به سرپرستی گرفته شده چیست؟ میم میگوید: بحث نژاد و اصل و گونه است. تو میتوانی نهایت اسم سرپرست را رویش بگذاری میگویم چه کسی این معانی را تعریف میکند؟ من مادرش هستم و مادری نه خون میفهمد نه نژاد و اصل
قاشق آخر ماست را که لیسیدم، دوزاریام افتاد که حالم خوش نیست. برای بالاماندن روحیهام لپتاپ را باز کردم و الکی تویش سرک کشیدم. خبری نبود. میم پیشنهاد داد که موسهای انتخابیاش را نگاه کنم و دیدم جهان دارد جلوی چشمهایم سیاه میشود. پیشنهاد دادم روی مبل دراز بکشم و روی گوشیاش ببینم چه خوابی برایم دیده است. دیوارهای اتاق کجتر از همیشه بود. پرده دور سرم چرخ میزد و رنگم رفته رفته کم میشد. حس کردم توی دلم غوغاست و به مقصد اتاق خواب، دربست گرفتم. بالشت را روی سرم گذاشتم و مردم. نیمهشب با صدای پسرک از خواب بیدار شدم. بدون ذرهای خواب در چشمانم، پسر را دیدم که حالا توی بغل مادربزرگش شیر میخورد. دلم درد گرفت، هرچه از صبح خورده بودم لیست کردم و برای دفعشان آماده شدم. سردم شد و حالت تهوع گرفتم. همیشه اینجور وقتها فکر میکنم شاید دستهگل به آب دادهام و سراغ بیبیچک را میگیرم. آن لحظه هم به محل مخفی بیبیچکها فکر کردم و با خودم گفتم کاش جیشهایم را نگه میداشتم. اما دریغ که تخلیه کامل بودم و تا صبح باید برای تولید جدید صبر میکردم.
فکر کردم فشاری قندی چیزیام افتاده و شکلاتی را توی دهانم چرخاندم. فرقی نکرد. گفتم حتما سرما توی جانم رفته و کولر را خاموش کردم، اتفاقی نیفتاد. هر لحظه رنگ پریدهتر میشدم و به ۱۵ ماه پیش و حالتهای ماههای اول بارداری فکر کردم.
میم که حالا زورش بهم میچربید و برعکس من به هر موقعیتی فکر میکرد جز دستهگل، لباسهایم را تنم کرد و ساعت دو شب به درمانگاه رفتیم.
یادم نمیآید کی این ساعت از شب را دیده بودم. ماشینها با سرعت بالا در خیابانها چرخ میزدند، هنوز رستورانها کرکرهها را نکشیده بودند و تا ابن سینا ده دقیقهای بیشتر راه نبود.
ماشین که به راه افتاد دلم به هم پیچید، از میم خواستم گوشهای نگه دارد و چند ثانیه بعد شکمم صاف و خالی شد. فکر کردم بچه ناخواستهام را بالا آوردم. به میم گفتم برگردیم و زیر بار نرفت. به درمانگاه رسیدیم و بعد از چند مریض ویزیت شدم.
دکتر بعد از چک کردن علائم حیاتی پرسید حاملهای؟ خندیدم و گفتم خدا نکند! گفت چیزی نیست و چند قلم دارو و سرم تجویز کرد.
توی اتاق تزریقات نشستم و پازل را حل کردم. احتمالا غذاها سر دلم مانده بودند. مربیام سپرده است شبها سبک بخورم و من شب را با خوردن سوپ و قیمه نذری و هندوانه و گردو به پایان رسانده بودم.
اینجور وقتها به راههای امن پیشگیری دوباره از بارداری فکر میکنم. به اینکه نکند دوباره برایم اتفاق بیفتد، امنترین راه را انتخاب میکنم و با خودم میگویم از فردا میروم سراغش. فردا که بیبی چک منفی میشود و حالم خوش، دوباره کار را عقب میاندازم. دست خودم نیست. به ۹ ماه دیگر که فکر میکنم، به کولیک که فکر میکنم، به هر یکساعت بیداری شب که فکر میکنم، به بچه بعدی که فکر میکنم تمام بدنم میلرزد. من از تمام دنیا همین یک تکه شکلات خالص را میخواستم و بس. نمیخواهم عشقش را با کسی جز خودش تقسیم کنم، نمیخواهم دوباره به ايستگاه صفر برگردم، بیبی چکها کجاست؟ میتوانم قبل از تخلیه جیش ایندفعه هم خیالم را راحت کنم و بیخیال راههای امن شوم.
- دوست به چه درد میخورد؟
+ به درد اینکه کنارش بی هیچ نگرانیای، ترسیدهترین و احمقترین و خنگترین و بچهترین نسخهی خودت باشی و باز دوستت بماند، بی کم شدن علاقهاش.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago