𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 19 hours ago
#پارت_هفتم وقتی برگشتم طبقه سوم خیال میکردم سپیده هنوز تو اتاقش باشه ولی درحالی پیداش کردم که وسط یه گله دختر تو اتاق نشیمن نشسته بود و از خنده ریسه میرفت، با دیدن من از ذوق جیغ کشید: رویسا! اومدی!) پرید و بغلم کرد که با خنده یه دستمو پشت کمرش گذاشتم ، با…
وقتی برگشتم طبقه سوم خیال میکردم سپیده هنوز تو اتاقش باشه ولی درحالی پیداش کردم که وسط یه گله دختر تو اتاق نشیمن نشسته بود و از خنده ریسه میرفت، با دیدن من از ذوق جیغ کشید: رویسا! اومدی!)
پرید و بغلم کرد که با خنده یه دستمو پشت کمرش گذاشتم ، با یه حساب سر انگشتی فهمیدم توی این طبقه کلا سه تا اتاق هست و باقی اتاقا دو تخت بودن یعنی کلا توی این طبقه با منو سپیده جمعا شیش تا دختر با رنج سنی ۱۸ تا سی سال داشتن زندگی میکردن، وسط زمین سفره پهن کرده بودن و داشتن صبحونه میخوردن، یه سلام احوال پرسی کلی باهاشون کردم و سپیده داشت همه شونو بهم معرفی میکرد، زیاد خوشم نیومده بود که اینقدر زود با همه این دخترا صمیمی شده ولی نمیخواستم توی ذوقش هم بزنم چون میدونستم سپیده خیلی دختر اجتماعی ایه و همین که میدیدم بعد از چندماه خوشحاله و داره میخنده واسم کافی بود، با خوشحالی پلاستیک خوراکیا رو ازم گرفت: ببینم آجی چی خریدی واسم، اخجون سوسیس کالباس! اجی چرا سس نخریدی؟)
_ گرون بود جیگر، یالا اینارو بذار تو طبقه یخچالمون تا من لباسامو عوض کنم)
پلاستیک رو دادم بهش و رفتم تو اتاقمون ، گوشیم که چند ثانیه بود داشت ویبره میرفت رو جواب دادم، شماره ناشناس بود، همون دندون پزشکه!
_ سلام عرض میکنم رویسا خانم!)
از لحنش چندشم شد : سلام صبحتون بخیر)
_ آقا هاشم راجب قرار مون گفتن بهتون درسته؟)
کلاهمو پرت کردم زمین: بله در جریانم)
_ اگه آدرس رو لطف کنید بنده میام دنبالتون)
همونجور که هاشم گفته بود آدرس پارک سر کوچه ی خونه مون رو دادم بهش و باهاش قرار گذاشتم واسه ساعت یک و نیم.
گوشیمو دوباره زدم به شارژ و برگشتم برم اون پنیر رو کوفت کنم تا از گشنگی نمردم، وقتی برگشتم هال دیدم سپیده داره پنیر مون رو به همه دخترا تعارف میزنه، لبمو از داخل گزیدم، امشب باید گوش شو میپیچیدم بخدا!
پنیر و نون رو برداشتم و سارا بهم تعارف کرد تا بعدا که چای میخریم از چای اون استفاده کنم، نشستیم کنار بقیه دور سفره و توی همون روز اول سپیده تقریبا ۹۰ درصد پنیر رو یا خودش خورد یا به بقیه تعارف زد!
وقتی بساط صبحونه جمع شد تازه تونستم با تاکید های سپیده بچه های این طبقه رو بشناسم، اسم هم اتاقی سارا پریچهر بود که یه دختر برنز و قد بلند بود که خیلی با فیس و افاده صحبت میکرد ، اون دختری که امروز صبح از اتاقش پسر بیرون اومد هم زینب بود که یکم تو پر بود و کل صورتش رو جراحی زیبایی کرده بود، اسم هم اتاقی زینب هم فائزه بود که بنظر میومد معتاده، دندوناش خراب بود و زیر چشماش هم به شدت گود و سیاه بود، پشت سر هم سیگار میکشید و فحش و بد و بیراه میداد.
زینب یهو داد زد : بچه ها جمیله جون اومد!) سرم برگشت سمت در ورودی و بالاخره تونستم جمیله رو ببینم، خیلی شبیه تصوراتم بود، موهای شرابی و پوست سفیدی داشت، چشمای سبز نافذ و تقریبا چهل و خورده ای ساله بنظر میرسید، یه سلام کلی داد و مستقیم اومد سمت من و سپیده : سلام تازه واردا)
منو سپیده زود پاشدیم وایستادیم، جمیله آروم مارو کشید سمتی از اتاق نشیمن که دخترای دیگه صدامون رو نشنون،با لحن مهربونی گفت: چقدر جفتتون خوشگلید ماشالله، خیلی وقت بود همچین دخترای خوشگل و جوونی نیومده بودن اینجا، دایی صالح میگفت دیشب دیروقت رسیدید ، مشکلی که واستون پیش نیومد؟)
تا اومدم بگم نه سپیده پرید و گفت: وانتی میخواست خفت مون کنه ولی آجی رویسا بهشون پول داد بعدشم سریع اومدیم اینجا!)
جمیله: افرین به رویسا، دخترای من باید قدر خودشونو بدونن، ارزش شماها خیلی بالاعه، نذارید کسی مفت بری تون کنه یا بخواد با یه مبلغ کم و حرفای مسخره عاشقونه بدن تونو داشته باشه، دخترای من باید نصیب مردهایی بشن که حد و حدود شونو بدونن و تا قرون آخر بهای هر کار شونو پرداخت کنن!)
سپیده با لبخند سرتکون داد که پرسیدم: ببخشید راجب اتاق میخواستم باهاتون صحبت کنم)
جمیله: جانم رویسا جان!)
_ ما اول قرار بود سه نفر باشیم،ولی یکی مون نتونست بیاد، میخواستم بدونم ممکنه یه تخفیف قائل بشید واسه من و سپیده که این یه ماه استثنا پول کمتری بدیم؟چون پول برق و گاز هم هست ما واقعا چیزی واسمون نمیمونه)
جمیله : الهی دورت بگردم، میفهمم هزینه ها بالاست...مطمئن باش اگه تو و سپیده جون با من راه بیاید من همه کار میکنم که با کمترین قیمت اینجا بمونید، پریچهر رو میبینید؟ الان سه ماهه داره بدون دادن حتی یه قرون پول اینجا زندگی میکنه چون دختر زرنگیه، عاقل باشید خوشگلی و جوونی تونو مثل فائزه و زینب خراب نکنید، فائزه الان ماه آخره که اینجاست ،اینقدر مواد مصرف کرده که کل قشنگی صورتشو نابود کرده الان دیگه هیچکدوم از مشتریا حاضر نمیشن حتی بهش دست بزنن! زینب هم داره میشه یکی لنگه خودش ، نمیگم دراگ مصرف کردن بده! نه اصلا من مخالف تفریح نیستم تازه خیلی وقتا به آرامش اعصاب کمک میکنه ولی زیادش سمه!، همیشه به همه تازه واردا میگم اینجا اگه باهوش
سارا به یه فروشگاه زنجیره ای اشاره کرد: ایناها فروشگاه کوروش معمولا تخفیف هم داره، بریم اینجا خرید!)
وارد فروشگاه شدیم که به شدت خلوت بود و به جز ما و یه خانم سن بالا کسی داخلش نبود، سارا مثل متخصص ها وسایل رو نگاه میکرد و راجبشون بهم توضیح میداد، در جواب توضیحاتش من فقط ارزون قیمت ترین و پر تخفیف ترین بسته پنیر رو برداشتم، جلوتر رفتم و یه بسته کالباس و خیارشور و یه بسته نون تخفیف خورده برداشتم،خامه ها و مربا هاش زیادی گرون بود پس بیخیال شون شدم و تصمیم گرفتم بعدا از بازارچه ای جایی برم گوجه و خیار ارزون بخرم.
کل خرید های من شد صدهزار تومن و مال سارا یچیزی حدود ششصد هفتصد تومن شد، از فروشگاه که در اومدیم سارا گفت: داری پولاتو ذخیره میکنیا!)
نیشخند زدم: مطمئن نیستم تا آخر ماه چقدر در میارم، منو دختر خالم باید پول سه تا تخت رو هم بدیم)
سارا: اوه اینجوری خیلی گرون میشه، چرا خب سه تا تخت گرفتید؟)
یاد سوگند که افتادم ناخودآگاه اخم کردم: قرار بود یکی از دوستامون هم بیاد، وسط راه واسش یه فرصت جور شد که به جاش بتونه بره دبی، اونم مارو ول کرد رفت! و دیگه هم نمیشد اتاق رو کنسل کرد چون اگه جمیله قبول نمیکرد یه اتاق دیگه بگیریم جایی رو نداشتیم تو تهران که بمونیم)
سارا سرتکون داد: عجب...نمیتونم قضاوتش کنم، درآمد دبی خیلی خیلی بالاتره، شاید اگه منم جاش بودم همین کارو میکردم )
حق با سارا بود ولی من بازم از سوگند دلخور بودم و نمیخواستم دیگه تا ابد جواب پیام هاش رو بدم، سارا دوباره پرسید: سوگند خیلی خوشگل بود ؟ چون تو هم خیلی زیبایی، اینکه این فرصت فقط واسه اون جور شده و برای تو نه یکم عجیبه)
_ برای منم بود ولی نمیتونستم دختر خالم رو تنها بذارم، اون از من کوچیکتره، نمیتونه از پس اینجا بربیاد)
سارا به نیم رخم خیره شد و آروم گفت: پشمام دختر تو چقدر مهربونی) لبخند کمرنگی بهش زدم که گفت: بذار اسنپ بگیرم زودتر بریم)
دقیق نمیدونستم منظورش از اسنپ چیه، احتمالا به تاکسی های آنلاین توی ایران اسنپ میگفتن، پشت سر سارا سوار ماشین شدم و به خیابونا و ماشینای دلگیر تهران نگاه میکردم، توی شب قشنگتر بود ، الان انگار همه توی شهر عصبی و ناراحت بنظر میرسیدن.
سارا آروم زد به بازوم: راستی گفتی دختر خالت کوچیک تره، چندسالشه مگه؟ زیر سن قانونیه؟)
_ نه تازه یه ماهه شده هیجده سالش)
+خودت چندی؟)
_ بیست و یک)
سارا : اعصابم خورد شد حاجی، خیلی بچه اید، من بیست و شیش سالگی رسیدم اینجا)
دیگه واقعا حرف زدن ها و سوالای سارا داشت عصبیم میکرد، خوشبختانه رسیدیم به فروشگاهه و از ماشین پیاده شدیم، یه فروشگاه بزرگ و شیک بود که توی ویترینش چندتا مانکن با لباسای زمستونی ایستاده بودن، مطمئن نبودم با این پول کمی که داشتم بتونم چیز چندان قشنگی بخرم ولی واقعا قیمتاش همونجور که سارا گفت خوب بود! تونستم یه شلوار جین یخی بخرم ولی کفش هاش همه بالای دو میلیون تومن بود!
سارا آهسته گفت : اون کاپشن سفیده رو بخر خیلی خوشگله!)
_ اون دو و خورده ای پولشه، من کلا یه تومن دیگه میتونم خرج کنم)
سارا: من قرض میدم بهت هروقت داشتی بهم بده)
لبمو گزیدم: نه آخه اینجوری راحت نیستم..)
سارا: غلط کردی!)
بی توجه به من رفت و کامل پول کاپشن رو پرداخت کرد، یه کاپشن خزدار سفید خیلی خوشگل بود که شبیه شو حتی وقتی تو اربیل بودیم هم نداشتم.
کلی ازش تشکر کردم و بهش قول دادم که پولشو تو اولین فرصت برمیگردونم ولی سارا با بی تفاوتی گفت: مهم نیست بابا دیوونه! حالا انگار چقدر قیمتش بود!)
وقتی تو اسنپ نشستیم و داشتیم برمیگشتیم خونه من هنوز به اون دو تومن توی کارت که هاشم داده بود دست نزده بودم و این وسط مقروض هم شده بودم! باید زودتر یه صحبتی با جمیله میکردم که واسم کار جور کنه، قیمتا توی تهران از اون چیزی که فکر شو میکردم خیلی خیلی بالاتر بود.
از در اتاق که پامو گذاشتم بیرون چشم تو چشم شدم با دختری که وسط مبل نشسته بود و یه لپتاپ روی پاش بود، موهای بنفش کوتاه داشت و یه عینک بامزه قرمز رنگ زده بود، بنظر میرسید هم سن و سال خودم باشه. لبخند زد: تازه واردی؟)
رفتم جلو و باهاش دست دادم: سلام من رویسام، با دختر خالم سپیده دیشب رسیدیم)
_ خوشبختم! منم سارام، بیا بشین ، بذار واست قهوه بریزم)
نشستم روی مبل و سارا بلند شد و لپ تاپ شو روی میز عسلی گذاشت: داشتم میرفتم خرید حقیقتش یکم عجله داشتم)
همونجور که میرفت سمت قهوه ساز گفت: الان این دور و ور اکثر مغازه ها بسته ست، ۹ به بعد باز میشه، یه چیزی بخوریم بعد منم باهات میام اگه اینورا رو بلد نیستی)
لبخند زدم و تشکر کردم، دختر ظریف و مهربونی بود، نیم نگاهی به لپ تاپش انداختم ، گمون کنم دانشجوی مهندسی چیزی بود چون داشت طراحی سازه میخوند، چجوری راه همچین دختری به اینجا باز شده بود؟
قهوه و یه تیکه کیک یزدی واسم آورد که فقط بوش هم داشت باعث میشد شکمم از خوشحالی فریاد بکشه، تشکر کردم و داشتم با کیک خودمو خفه میکردم که پرسید: از کجا میای؟ تهرانی هستی؟)
هاشم گفته بود راجب مهاجر بودنمون به کسی چیزی نگیم و با وجود اینکه این دختر خیلی شیرین و خوشگل بنظر میومد بازم نمیتونستم راستشو براش بگم ، به دروغ گفتم: از سنندج میام ، خیلی دوره)
سرتکون داد: حتما خیلی سختی کشیدی..) و انگار صورتش تو هم رفته بود..یه قلپ از قهوه مو خوردم که در یکی از اتاقا باز شد و یه پسر در حالی که زیپ شلوار شو میبست بی توجه به من و سارا از پله ها پایین رفت، به محض رفتن پسره یه دختر تقریبا نیمه لخت سرشو از همون اتاق آورد بیرون و با خنده انگشتشو روی لبش گذاشت: هیشش به جمیله چیزی نگیدا ) و با خنده در رو بست، بنظر میومد توی حال خودش نیست.
سارا پوفی کشید که پرسیدم: مگه میذارن که..؟)
سارا : نه بابا، آخرش زینب رو سر این کاراش میندازن بیرون، دختره دیوونه ست! جمیله فقط شبای مهمونی اون پسرایی که باهاشون قرارداد داره رو راه میده بالا، ولی این پسره فکر کنم دوست پسر زینبه یا شایدم
.. نمیدونم چیه داستانشون!)
فقط سر تکون دادم که سارا حرفشو ادامه داد : من از شمال میام، یه سالی میشه که اینجام، اولش یکم سخته ولی بعد دو سه ماه دیگه عادت میکنی، هرچی کمتر به همه چیز فکر کنی آسون تر پیش میره، من دارم پول جمع میکنم که برم خارج، تا چندماه دیگه میرم ! از من به تو نصیحت که زیاد روی اینجا موندن حساب باز نکن! )
_ چرا؟ امنیت نداره؟)
سارا: چرا اتفاقا جمیله خیلی حواسش جمعه، اینجا احتمالا قدیمی ترین خونه ی تهرانه که تاحالا پلیسا حتی بهش مشکوک هم نشدن، ولی همیشه ممکنه یکی مثل زینب همه مونو به گا بده، واسه همین همیشه یه پلن بی ته ذهنت داشته باش!)
لیوان خالی قهوه رو گذاشتم روی میز که سارا گفت: من برم آماده شم باهم بریم خرید! یخچال اتاق ماهم خالی خالیه!)
لبمو گزیدم: فروشگاه لباس هم هست اینورا؟)
همونجور که لپ تاپشو خاموش میکرد گفت: این ورا نه ولی با اسنپ میریم یه مغازه که هم قیمتاش خوبه هم خوشگله لباساش، قرار شام داری؟)
_ ناهار، یه دندون پزشک سی و شیش ساله)
با خنده گفت: مطمئن باش چهل سالشه! مردای چهل ساله ای که زن ندارن هیچوقت نمیخوان باور کنن چهل سالشون شده!)
سارا یه هودی پوشید و کلاه بافت سفید گذاشت که باهم از خونه بیرون رفتیم، واسه اینکه اگه سپیده بیدار شد ترس ورش نداره بهش یه پیامک دادم که دارم میرم خرید، هوا خیلی سرد و گرفته بنظر میرسید و سارا هم آدمی بود که از هر دری حرف میزد، معمولا از آدمای پر حرف خوشم نمیومد ولی الان چون میخواستم صدای توی مغزم رو خاموش کنم پرحرفی های سارا داشت به نفعم تموم میشد :" از بودن با مردهای سن بالا متنفرم، شاید برات عجیب باشه ولی من پسر از خودم کوچیکتر دوست دارم! حیف که اکثر کیس های جمیله سن بالا و چاق و زشتن! یبار تو مهمونی با یه پسر ۸۴ ای دوست شدم که بدنساز بود، خیلی مهربون و جنتلمن بود ماشینش دویست و هفت بود، باورت میشه برای تولدم نیم ست طلا خرید؟؟ ولی خب متاسفانه بعد از دوماه فهمید من شغلم چیه و همه چیزو تموم کرد، به نحو بدی هم فهمید، مچ منو تو ماشین با یه مرد چهل ساله گرفت، طفلک چقدر گریه کرد، هرچی گفتم باور کن احساسی درکار نیست و فقط واسه کسب درآمده تو گوشش نرفت که نرفت! جدیدا فهمیدم با یه دختر دیگه رفته تو رابطه، بنظرم عشق واقعا دروغه وگرنه بعد از این مدت کوتاه نمیتونست منو فراموش کنه")
باشه پس:>
بچه ها
ازین رمان جدید خوشتون اومده؟ باقیشو بذارم یا یچیز دیگه بنویسم؟
باقی شو بذار 👍
یچیز دیگه بنویس 👎
ساعت روی دیوار سه و نیم شب رو نشون میداد.
همونجور که میرفتیم سمت طبقه سوم سپیده پرسید:سیگار ازاده؟)
دایی صالح: آره ولی باید پنجره رو باز بذارید که اتاق بو نگیره) از جیبش یه دسته کلید در اورد و وارد یه راهروی تاریک و گرم شدیم، یه اتاق نشیمن کوچیک اونجا بود با یه دست مبل ، پشت اتاق نشیمن یه اشپزخونه اپن بود با کابینت های چوبی، طبقات پایین هم دقیقا به همین شکل بود و تنها تفاوت اینجا با طبقات پایین این بود که ما تلویزیون داشتیم و به جای یه میز عسلی دوتا ازش اونجا بود!
دایی صالح در سفید رنگ یه اتاق رو باز کرد و کلید رو داد به سپیده، با صدای آروم توضیح داد: توی یخچال ها هر اتاقی یه طبقه مخصوص داره، از بقیه طبقات غذا برندارید که دعوا نشه! این کلید رو هم مراقب باشید گم نکنید که وقتی خونه نیستید وسایل اتاق تونو کسی دست نزنه،حموم توی اتاق تون هست و اشپزخونه هم همین بغله ولی نجمه خانم هرروز ناهار و شام واسه کل بچه ها درست میکنه اگه راس ساعت یک ظهر و نه شب خونه باشید میتونید با بقیه بچه ها شام بخورید که رایگانه در غیر این صورت هزینه غذا با خودتونه)
سری تکون داد و گفت: من دیگه میرم! شبتون بخیر!) واقعا ممنونش بودم که این موقع شب اجازه داد ما بیایم داخل، خیال میکردم مجبوریم شبو تو خیابون بگذرونیم..!
با سپیده وارد اتاق شدیم و برقو زدیم، سپیده جیغ خفه ای کشید: بالکن داره!) لبخند زدم، سه تا تخت اونجا بود و یه کمد دیواری بزرگ، یه میز آرایش خالی از وسیله و یه فرش کوچیک یاسی رنگ، چمدون رو یه گوشه گذاشتم و تکیه دادم به دیوار، خونه ی جدیدمون!
سپیده ولو شده بود روی تخت و دستشو روی پتوی نرمی که رو تخت کشیده شده بود میکشید.
به تخت سوم نگاه کردم و اخم کردم، این تخت قرار بود مال سوگند باشه، سوگندی که مارو قال گذاشت! و حالا مجبور بودیم هزینه تخت کوفتی اونم منو سپیده بدیم.
کاپشن مو دراوردم و به هاشم پیام دادم: ما رسیدیم)
سپیده کش و قوسی به بدنش داد: دلم میخواد یه ماه فقط بخوابم، باورم نمیشه از اون وانت کوفتی خلاص شدیم)
نچی کشیدم: باید پاشی دوش بگیری، بوی خیارشور میدی!) توجهی بهم نکرد و چشماشو بست، سری تکون دادم و لباسامو در اوردم که برم حموم، حموم ساده ای داشت، فقط یه دوش و خوشبختانه یه شامپو هم از قبل اونجا گذاشته بودن.
دوش آب گرم رو باز کردم و تکیه دادم به دیوار، بدنم هنوز بخاطر سرما داشت میلرزید، میتونستم کاشی های سفید زیر پام رو ببینم که آب خاکستری که ازم میچکید داشت کثیف شون میکرد، بدنم پر از دوده و خاک و کثیفی شده بود، موهام به هم چسبیده بود و انگار هزار تا گره ی کور خورده بود.
دوباره یاد اربیل افتاده بودم، میترسیدم حمله های تشنجی گونه ام دوباره برگرده، یاد مامانم ، طلبکارا، دایی اسمائیل که پلیسا با تیر کشته بودنش! تموم عوضی هایی که بهم دست درازی کرده بودن، یادِ سبحان! یاد سبحان که افتادم چشمامو بستم و یه قطره اشکم قاطی آبی شد که از دوش میریخت، هنوز میتونستم بوسه هاشو روی صورت و گلوم حس کنم، میتونستم حس کنم چقدر حالش بده، چقدر ترسیده، شاید تو انفرادیه شایدم تا الان تو زندان کشتنش!
لبمو گزیدم، باید خودمو جمع و جور میکردم، سبحان دیگه اینجا نبود و منم کاری براش از دستم برنمیومد، همونطور که از دست اون برنمیومد برای منی که افتادم بودم ته چاه بدبختی !سپیده خیلی ساده بود، رسما مسئولیتش به دوش من بود و اینجا دیگه اربیل نبود، جفتمون تو یه کشور غریب بودیم که قبل از این فقط عکس و فیلماشو از مامان بابامون دیده بودیم، جفتمون مهاجر های غیرقانونی بودیم که کافی بود گیر و دار مون به پلیس بیفته که دوباره برمون گردونن به همون جهنمی که ازش اومده بودیم! به همون روزایی که سقف بالای سرمون نبود و از ترس اینکه تو خیابونا بهمون تجاوز بشه مثل پسرا لباس میپوشیدیم.
سپیده کوبید به در و غرغر کرد: منم میخام برم حمووم )
آب دوش رو بستم و غر زدم: حوله ندارن اینجا!)
_ اونو دیگه باید خودمون میاوردیم فکر کنم! بیا بیرون بابا! نه که قبلا ندیدمت!)
نچی کشیدم و در رو باز کردم: چه ربطی داره احمق سردمه!) یه تیشرت پرت کرد طرفم و پشت سر من رفت تو حموم، موهای خیسمو با کلیپس بالای سرم بستم و از تو چمدون یه شلوار گرمکن و بافت پیدا کردم که بپوشم، صدتا مدل لباس و وسیله لازم داشتیم که بخریم اونوقت این هاشم عوضی کلا دو تومن پول زده بود به کارتمون!
هنوز داشتم به جای خالی بی ام و نگاه میکردم که سپیده گفت: پسره رو دیدی؟ بنظرت همچین کسی با ما دوست میشه؟)
بینی مو بالا کشیدم: چرا نشه؟ مگه ما چمونه؟)
سپیده: یچی میگیا رویسا، دختری که بغلش بودو که دیدی! شبیه فرشته ها بود نکبت! )
غریدم: به خودش رسیده بود خب!تو هم عمل کنی آرایش کنی از اون خوشگلتر میشی)
سپیده: جون من راست میگی؟)
داشتم لپمو از تو میخوردم ، در جوابش سرتکون دادم که برای خودش ذوق کنه، حس خیلی گندی داشتم، پسر صاحب وانتی با خنده گفت: خوشگلید بابا! نازید! اینقده دلم میخواست امشب میموندید، یکی تون اینورم میخوابید یکی اونور!) و هر هر زد زیر خنده، دلم میخواست با لگد از پشت وانت پرتش کنم پایین، با اون سیبیلای تازه جوونه زده ش چه اعتماد بنفسی داشت!
ماشین پیچید توی کوچه ای که طبق نقشه بود، نفس راحتی کشیدم، دیگه جدی جدی رسیده بودیم، از وانت پیاده شدیم و داشتم شماره صاحب اتاقا رو دوباره میگرفتم که راننده وانت پیاده شد و دستشو آورد جلو، دویست تومن من چیشد؟)
سپیده اخم کرد: همین جوریش پونصد تومن اضافه گرفته بودیا!دویست دیگه برا چیته؟)
وانتی که یه مرد پنجاهو خورده ای ساله بود گفت : ببین ! نشد دیگه، من خیلی در حق تون خوبی کردم، اونی که شما دوتارو داد به من که برسونم اینجا کمتر پول داد بهم گفت به جاش منو پسرم یه شبو با شما دوتا سر کنیم، دیگه من دیدم سن و سال تون پایینه دلم به حال تون سوخت رسوندم تون اینجا وگرنه هفتاد و دوتا روش تو ذهنم بود برای...) همینجوری داشت مزخرف میگفت و میتونستم پر شدن چشمای سپیده رو احساس کنم، از زیپ جلویی کیفم دوتا تراول صدی دادم بهش و دست سپیده رو کشیدم که بریم طرف خونه،سپیده با حرص گفت: چرا پولو دادی چرا نذاشتی بزنم دهنشو پر خون کنم؟)
_ یارو هم قد آرنولد بود سپیده چرا کسشعر میگی؟نمیخوام با دماغ شکسته ببرمت اتاق، ولشکن بذار هر زری میخواد بزنه رو بزنه)
غرغر کرد: ینی واقعا اون هاشم عوضی همچین چیزی بهش گفته؟)
_ معلومه که نه ! خری؟ هاشم اگه میخواست سره دویست تومن پول مارو بده که نمیگفت بیایم تهران، یارو داشت زر میزد ولشکن فکر نکن به حرفاش)
ولی مشخص بود که هنوز حالش بده، هی حرص میخورد و زیرلب فحش میداد.
شماره صاحب اتاق رو گرفتم و بهش گفتم بیاد در رو برامون باز کنه،
یه ساختمون شیک با نمای سفید سمت جردن تهران بود، تو اون تاریکی زیاد چیزی ازش مشخص نبود فقط همین چیزا دستگیرم شد که سه طبقه ست و بالکن هم داره، امیدوار بودم اتاق منو سپیده هم بالکن داشته باشه.
صدای باز شدن چفت در و پشت سرش صدای قیژ قیژ اومد، یه مرد قد کوتاه ( خیلی خیلی کوتاه حتی از منو سپیده هم که دخترای ریزی بودیم کوتاه تر) در رو باز کرد، یه کاپشن و کلاه با پیژامه تنش بود و عصبی بنظر میرسید: یالا بیاید تو، اگه جمیله جون بیدار بود نمیذاشت راه تون بدم، دوست نداره رفت و آمد ساختمون توی شب زیاد باشه)
چمدون رو کشیدم دنبال خودم و با سپیده رفتیم تو حیاط، یه باغچه بزرگ و قشنگ گوشه حیاط بود و یه دویست شیش سفید هم سمت راست پارک بود، پشت سر مرده رفتیم سمت راه پله، با بی حوصلگی داشت همه چیو توضیح میداد: اتاق شما طبقه سومه، باید مراقب راه پله و اتاق تون باشید هرکی چیزی رو کثیف کنه خودش باید صفر تا صد شو تمیز کنه،این ماشین مال جمیله جونه شما حق استفاده ازش رو ندارید مگه اینکه خودش بگه، قبض آب و برق و گاز روی اجاره ماهیانه تون لحاظ میشه، اگه گاز پیک نیک یا جنسی چیزی دارید همینجا باید تحویل بدید)
سپیده: نه ما چیزی مصرف نمیکنیم)
نفس نفس زنان به اطراف نگاه کردم، رسیده بودیم طبقه دوم، کل راه رو و پله هاش موکت قرمز تیره بود و خیلی همه چیز تمیز و مرتب بود، و فقط سنگینی چمدون داشت دهنمو سرویس میکرد سپیده از مرده پرسید: ببخشید شما اقای؟)
_ من صالح ام بچه های اینجا صدام میکنن دایی صالح، با من اگه کار داشتید من تو اتاقک سرایداری ام )
https://t.me/heyvanatemdad/2969?single
فروارد میکنید لطفا پستو؟ تا فردا وقته
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 day, 19 hours ago