?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
ابیاتی که غزل نشدند، شاید روزی به سراغشان رفتم و رنگ و بوی غزل گرفتند.
آن دور را ببین، چه روان صف کشیدهاند
بالا بلندهای جهان صف کشیدهاند
اصلاً امیدوار نباشیم بهتر است
در بند روزگار نباشیم بهتر است
هوای زمزمهای روشن و روان در چشم
تویی که میرسی از راه آسمان در چشم
من ذرّه، ذرّه شعر شدم تا بخوانیام
ای چشمهات خاطرهی باستانیام
ریل ماند و بغض من، سوت قطار آرام رفت
تو که رفتی از دلم صبر و قرار آرام رفت
سکوتی بیقرار و سرد و سنگینم در آیینه
پس از تو هیچ زیبایی نمیبینم در آیینه
با جان بیقرار تماشا کنان بیا
روزی هزار بار تماشا کنان بیا
جهان این روزها تصویر غمگین دارد و من هم
صدای خستهای با بغض سنگین دارد و من هم
کسی که چشم ترا بر سر زبان انداخت
مرا به یاد غزلهای مهربان انداخت
تو سکوتی من صدا، این را فراوان گفتهام
با زبان شعر در صد جای دیوان گفتهام
شعبان. کرمدخت
بابلسر
زمستان ۱۴٠۳
کانال شعر من
صدای شعلهور شعر را به جان داری
فقط تویی که دل و دست مهربان داری
برای دیدن خورشید میروی هر صبح
کنار پنجره چشمی به آسمان داری
نگاه توست که آرام میوزد در باد
چقدر زمزمهی روشن و روان داری
چه حرفها که ز چشمان بیقرارت ریخت
چه رازها که نگفتی و بر زبان داری
من از روایت دلتنگی تو فهمیدم
که زخم کهنهتری لای استخوان داری
شعبان کرمدخت
بابلسر
دی ۱۴٠۳
کانال شعر من
من پُر از شعر، من پُر از شورم
مثل زیبایی تو مشهورم
به تو نزدیک میشود دل من
تا بدانی که از خودم دورم
در شب کوه، مثل فرهادم
بر سرِ دار مثل منصورم
این که دنبال خاطرات توام
چشمهای تو کرد مجبورم
اگر آواز تازه میخوانم
تویی از راز عشق منظورم
تو نباشی، روایتی لالم
تو نباشی، کتیبهای کورم
تا ببینم هزار بار ترا
میدهد چشمهات دستورم
در شب بی تو، این روال من است
شمع دلتنگِ، بر سرِ گورم
شعبان کرمدخت
بابلسر
بهمن ۱۴٠۳
کانال شعر من
به احترام دوست فاضلم دکتر احسانالله شکراللهی که به خاطر عشق فراوانش به ایران بزرگ، به قصیدههای وطنی من هم لطف دارد.
دوستی را در زمانی کم، فراوان میکنی
حال خود را با هوایی تازه میزان میکنی
با نگاهی که به رنگ بیقراریهای توست
شب نشینیهای سنگین را جراغان میکنی
با شگرد روشنی که در تماشای تو هست
کفر اگر در چشم من باشد مسلمان میکنی
تا کنی پیدا دلم را در مسیر یادها
چشم خود را در شکوه راز پنهان میکنی
از بلندیهای کوه دور.میآیی فرود
رو به رو را ناگهان خورشید باران میکنی
شب به شکل بیقراری مینشینی با دلت
ماه را در کنج ایوانم نمایان میکنی
زندگی یعنی: چراغ افروختن در چشمها
سایهها را دور از آیینهی جان میکنی
در مسیری که به سمت همدلیها میروی
دردهای کهنه را هم رنگ درمان میکنی
صفحهی تقویم را وا میکنی و ناگهان
سرد مهری زمستان را بهاران میکنی
رنگ "احسان" خدا دارد نگاه روشنات
همدلی را با زبان عشق عنوان میکنی
خوبی بسیار را خواهی برای دیگران
هرچه داری نذر دلهای پریشان میکنی
سختی ایّام پیش روی خود داری و بعد
مهربانی را چه آسان سهم "شعبان" میکنی
روشنم از نور"شکرالّلهی"تو همچنان
همّت مردانهای داری و "احسان" میکنی
از تبار سر بداران بلند آوازهای
مثل من جان را فدای نام ایران میکنی
شعبان کرمخت
بابلسر
آبان ۱۴٠۳
کانال شعر من
هر کسی که شروع خوب نداشت
بد به پایان رساند کارش را
ریخت در کنج بیقراری خویش
راز زیبای شعروارش را
شعبان کرمدخت
بابلسر
آبان ۱۴٠۳
کانال شعر من
شب و خیال پریشان من، کجایی تو
تویی، تو روشنی جان من، کجایی تو
میان سفرهی من که به رنگ دلتنگیست
مگر نبود غمت نان من؟ کجایی تو
جهان و اینهمه تقویمهای تکراری
چو مهر گم شده آبان من، کجایی تو
به رنگ خاطرهی پیر خوب کنعان است
هوای کلبهی احزان من، کجایی تو
میان اینهمه کفری که در زمانهی ماست
به باد میرود ایمان من، کجایی تو
به جز تو هیچ صدایی دگر نمیگنجد
میان دفتر و دیوان من، کجایی تو
تو نیستی، به غم تازه میخورم سوگند
که سخت بگذرد آسان من، کجایی تو
بیا و تازگی و شور را به جانم ریز
مباش نقطهی پایان من، کجایی تو
شعبان کرمدخت
بابلسر
آبان ۱۴٠۳
کانال شعر من
روی این پلّه مینوی چو وحید
چشم خود را به آفتاب گشود
آه از آن یادها که نیست دگر
آه از آن چشمهای نا محدود
پلّه یاد است و یادگار هنوز
در فلق، در شفق تماشاییست
با قدمهای مهدوی و شعار
پلّه انگار در همآواییست
در مسیر نگاه سجّادی
پلّه دانشپژوه را هم دید
باستانی که آمد از پاریز
با عصایش به نوک پلّه رسید
حاکمی چون ریاحی و زریاب
از همین پلّه بود، بالا رفت
بعد بحرالعلومی فاضل
پلّه، پلّه به بوی ملّا رفت
پلّه یعنی: حمیدی و تجلیل
پلّه یعنی: کیا که صادق بود
از سیاق دبیریاش پیداست
که شهیدی چقدر لایق بود
پلّه یعنی: خطیب رهبر ما
پلََه یعنی: سلیم نیساری
پلّه مسکوب و شایگان را دید
در کنار جلال ستّاری
پلّه آن ساعتی که جریان یافت
خالق مطلقی کنارش بود
گام محجوب مثل گام حبیب
بهترین نقش روزگارش بود
پلّه روزی تفضّلی را دید
با دلی روشن و روان میرفت
تا بداند گذشته یعنی چه
رو به تاریخ باستان میرفت
انوری مثل صادقی، هروی
پلّه را زیر پای خود دیدهست
فرّ و فرهنگ جاودانی را
در مسیر صدای خود دیدهست
قمر آریان همینجا بود
رو به عبدالحسین در وا کرد
بعد در لحظهای خیال انگیز
غزلی عاشقانه انشا کرد
مثل زهرای خانلری، پرویز
از همین پلّهها فرا میرفت
با عقابش که همسفر میشد
تا فرا سوی ابرها میرفت
در همینجا امیر بانویی
خواند راز دل مصفّا را
از گذشته چراغ روشن ساخت
تا ببیند شکوه فردا را
از همین پلّه بود انصاری
با محقّق قدمزنان میرفت
خاطرات گذشته را میخواند
چشم در چشم آسمان میرفت
پلّه از همنشینی ادبا
دارد انگار شعر می خواند
گاهی از عمر رفته میگوید
پلّه آموزگار را ماند
مهرداد آن دل بهاراندیش
بود اسطوره در زمانهی خویش
از همین پلّهها ابوالقاسم
سمت استاد رفت بی تشویش
پله روزی تمیم داری را
دید با دادبه کنار خودش
با سمیعی سخن فراوان گفت
از شکوه ادامهدار خودش
پلّه در لحظههای روشن دید
شور کزّازی و شمیسا را
ریخت در متن دفتر تاریخ
راز این چشمهای بینا را
پلّه با باطنی زلال هنوز
حق شناسان خویش را جوید
آه، یاران شاطرش رفتند
پلّه غمگین نشسته، میموید
ساخت از پلّه یادگاری خوش
نقش آن گامهای بی تکرار
پلّه تصویری از فراوانیست
مثل میراث ایرج افشار
بنشین پیش پلّهی بیدار
شور از چشمهاش میریزد
پلّه اندازهی محیط ادب
حرفهای نگفتهای دارد
همچنان از کنار این پلّه
بوی فرشیدورد میآید
رفتگان را به یاد چون آرد
دل پلّه به درد میآید
مثل بدرالزّمان، موحّد هم
با همین پلّه آشنایی داشت
ماهیار آمد و شریعتوار
گام خود را میان پلّه نگاشت
پلّه یعنی: گذشته هم زیباست
مثل آیندهای که میآید
قلم من به یاد گیویها
سر خود را به خاک میساید
پلّه تصویر نامداران را
همچنان در مقابلش دارد
مینویسد برای آینده
حرفهایی که در دلش دارد
پلّه یادیست از گذشته و حال
گرچه در بند نام و عنوان نیست
پلّه را باز هم برو بالا
پلّه آغاز ماست، پایان نیست
آه، مردان جاودان یادی
خسته، دلتنک از میان رفتند
عدّهای چون صفای نامآور
چه غریبانه از جهان رفتند
پلّه با ما همیشه میگوید
از فراز و فرود آینده
مثل تصویر جاودان خرد
نقش این پلّه باد پاینده
پلّه این روزها نشسته هنوز
با همان غیرت فراوانش
با مرور گذشتههای خودش
میکند یادی از عزیزانش
جای او در نگاه روشن ماست
مثل فرّ و شکوه جاویدان
از همین پلّه میرود بالا
پای مردان عاشق ایران
پلّه یادآور گذشتهی ماست
رو به آینده میبرد ما را
هرکه دیروز خویش را خواندهست
میشناسد شکوه فردا را
شعبان کرمدخت
بابلسر
اردیبهشت ۱۴٠۳
کانال شعر من
چندی پیش آقای دکتر علیاکبر قاسمی گلافشانی نگارهای از پلّههای دانشکدهی ادبیات فارسی دانشگاه تهران را به اشتراک گذاشت و نوشت:
این همان پلّههاییست که روزی علّامه همایی و دکتر معین و... از آنها میگذشتند تا به کلاس درسشان برسند.
طرز نگاهش برایم جالب بود و بی اختیار به لبم آمد که (پلّهها را ادامه باید داد).
همین بهانهای شد تا این چار پاره سروده شود.
نامهای بزرگان زینت بخش این شعر است. یقین دارم از بعضی نامهای بزرگ غفلت کردم و اگر فرصتی پیش آید این غفلت را جبران میکنم.
ممکن است در بین این نامهای جاودانه، بزرگی باشد که نه دانشجو و نه استاد این دانشکده بود، امّا یقین دارم روزی به عنوان مهمان دانشکده ادبیات از این پلّهها بالا رفت. و همین کافیست.
به احترام پلّههای دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران.
پلّه آیینهای تماشاییست
پلّه را بیشتر تماشا کن
از همین پلّهها برو بالا
رو به خورشید چشم را وا کن
پلّه یعنی: قدم زدن با خویش
پلّه راز است، کی رود از یاد
با قدمهای تازه و بیدار
پلّهها را ادامه باید داد
پلّهها را هزار بار ببین
پلّهها را هزار بار بخوان
حرفهای نگفتهای دارد
با تو می گوید از گذشت زمان
از همین پلّهها برو بالا
به تماشای آنهمه خورشید
چشمهای ادامهداری که
از صداشان امید میبارید
از همین پلّهها برو بالا
از همین پلّههای شورانگیز
از دل نقش گامهای بزرگ
روشنی را به چشم خویش بریز
یاد مردان روشنی که مدام
پلّهها را یکان، یکان رفتند
از همین پلّهها هزاران بار
به تماشای آسمان رفتند
سمت این پلّه با چراغ بیا
تا ببینی شکوه خوبان را
به همین نامها نگاهی کن
تا بخوانی شکوه ایران را
پلّهها را چه زود طی کردند
نامداران سرفراز وطن
شعر میریخت از تبسّمشان
دلشان بود بیقرار"سخن"
پلّه تصویر روشنی دارد
از شکوه گذشتهی بیدار
گامهای بزرگ را دیدهست
پلّه نقشیست در دل اعصار
پلّه یعنی: فروغی و حکمت
پلّه رازیست در زمانهی ما
از همین پلّهها که میبینی
میرسد راهها به خانهی ما
رفت عبدالعظیم خان قریب
از همین پلّهی روان بالا
دهخدا نیز با لغت نامه
رفت از این پلّه همزمان بالا
پلّه وقتی بهار را میدید
با وی از لذّت سخن میگفت
گاهی از خاطرات" مرغ سحر"
گاهی از غربت وطن میگفت
غنی نامدار و قزوینی
از همین پلّه بیصدا رفتند
گاه همشانه با همایی راد
به تماشای یادها رفتند
پلّه یعنی: نفیسی و اقبال
پلّه صورتگر زمانهی ماست
طرح این گامها به ما گوید
پلّه میراث جاودانهی ماست
از همین پلّه یاسمی آرام
با قدمهای مهربان میرفت
از همین پلّه چشمهایم دید
که معین با صفای جان میرفت
پلّه یعنی: مدرّس رضوی
پلّه یعنی: ستوده، بهمنیار
پلّه سادات ناصری را برد
به تماشای لحظهی دیدار
چون خطیبی به شکل زیبایی
گوهرین پلّه را تماشا کن
مثل مشکور خاطراتت را
در همینجا بگرد، پیدا کن
پلّه با حُسن یوسفی، آرام
رو به فیّاض میزند لبخند
با رجایی که در نگاهش هست
میخورد به شکوه خود سوگند
پلّه یعنی: عبور کردنها
پلّه یعنی: به بیکران رفتن
با بیانی نکو، ندوشنوار
سمت تاریخ باستان رفتن
چه بر این پلّههای شاد گذشت
چه بر این پلّهها در آن ایّام
در همین نقطه کدکنی یک روز
به بدیع زمانه کرد سلام
ادامه دارد
شعبان کرمدخت
بابلسر
اردیبهشت ۱۴٠۳
کانال شعر من
جهان خستهای داریم و جانی خستهتر ساقی
فراوان ریخته بر جان مستان درد سر ساقی
دهان باز بسیار است و حرف از مهربانی نیست
نمیریزد به گوش ما صدایی معتبر ساقی
نه شور زندهای ماندهست در آوازهای ما
نه نقش تازهای ماندهست در متن هنر ساقی
به "این قرن کژ آیینی" که ما داریم"امیدی" نیست
جهان چشمی ندارد باز و دارد گوش کر ساقی
ترا با ساغری در آستین پنهان، روان دیدم
رفیقی کن، بیا نعش نگاهم را ببر ساقی
چه رفتن، رفتنی دارم، به سمتی که نمیدانم
من و این روزها هی خوردن خون جگر ساقی
دری وا نیست سمت دلخوشیهایی که میخواهیم
به سمت خستگی وا میشود هفتاد در ساقی
صدای روشنی از خاور جان بر نمیخیزد
روان شد آفتاب ما به سمت باختر ساقی
نمیدانم کجایم میبرد مرداد و شهریور
که از پایین و بالای جهانم بی خبر ساقی
مبادا بی تماشا بگذری از کوچههای یاد
ببین زخم غریبان را به هر کوی و گذر ساقی
"اگر غم لشکری انگیخت، خون عاشقان را ریخت
بیا با همدگر سازیم،" دنیایی دگر ساقی
شعبان کرمدخت
بابلسر
مرداد ۱۴٠۳
کانال شعر من
دلم را از کجا تا نا کجاها میبری امشب
مرا در اوج لذّتهای خود میپروری امشب
شبی سنگین تمام کوچه را در برگرفت آرام
ندارم مثل تو چشم و چراغ دیگری امشب
کنار روشناییهای تو آواز میخوانم
نباید بگذرم از چشمهایت سرسری امشب
برای دیدن زیبایی عالم هوا خوب است
تو از آیینههای رو به رویم بهتری امشب
میان اینهمه گلهای پرپر در جنون باد
بخوان با من، بخوان با لهجهی نیلوفری امشب
نگاهت حرفهای تازهای دارد برای من
تویی که چشمهای تو پُر است از دلبری امشب
پُرم از شور و شیدایی، پُرم از لذّت مستی
نگاهت را به دستم ده به شکل ساغری امشب
ترا در قاب عکسی نیمرخ در خاطرم دارم
ترا در خویش جا دادم، ترا مثل پری امشب
برای اینکه چیزی نشنوم، چیزی نبینم، های!
گهی خود را به کوری میزنم، گاهی کری امشب
نفسهای تو رنگ تازهای دارد در آوازم
خودت را در خیال شعر من میگستری امشب
طلوع تو همان راز است، رازی که تو میدانی
که میگوید نیاید آفتاب خاوری امشب
صدایم کن، جهان بازار سر گردانی دلهاست
غم دلتنگیام را با چه قیمت میخری امشب
بخوان از بیقراریهای چندین سالهات شعری
تو تنها میشناسی شیوهی خنیاگری امشب
اگرچه سر گرانیهای تو گاهی خوشایند است
تو و پیدا شدن در بیتهای آخری امشب
مگو خوبان فراوانند، میدانستم از آغاز
تو تنها میکنی با چشمهایم همسری امشب
خداوندی که رحمان است از حالم خبر دارد
دلم را از کجا تا نا کجاها میبری امشب
شعبان کرمدخت
بابلسر
خرداد ۱۴٠۳
کانال شعر من
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago