| فایرآبِند |

Description
| فایرآبِند . Feierabend |
به معنای زمانی دلپذیر از بی‌خیالی و آشتیِ عمیقِ درونی

• آنچه می‌اندیشم و می‌نویسم.

@fatima_karimmi
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 day, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 4 weeks ago

2 months, 4 weeks ago

باهم قدم می‌زنیم. آرام‌تر راه می‌روم تا دوستانم را با فاصله ببینم و قاب حضورشان را در ذهنم ثبت کنم. به قدم برداشتن، حرکت دستان و سایه‌هایشان نگاه می‌کنم، به صدای خندیدن و جریان توأمانِ حرف زدنشان گوش می‌کنم و راستش می‌توانم تا ساعت‌ها غرق این صحنه باشم.
سایه‌هایشان از تنه‌ی درختان می‌گذرند. فرق ما و درختان را می‌بینی؟ توانایی گذر کردن.
سایه‌ها
همان دم که نوری باشد و‌ شئ‌ای، او همان نزدیکی‌هاست.
تیرهای برق ایستاده‌اند و آن‌ خاکستری‌های موهوم بر درودیوار کوچه آوایزانند، با کوچک‌ترین نسیمی برگ‌های سبز سایه‌های تیره‌شان را به تانگو دعوت می‌کنند و گاه سایه‌شان زیباتر از واقعیتِ آن‌هاست.
با حرکتِ نور، سایه‌ها راه می‌روند حال آنکه اشیاء ساکنند. شگفت‌انگیز است که در عینِ بودن، نیستند. همچون آن آشنای دورِ گذشته.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

3 months, 1 week ago

زن در راهرویی با دیوارهای کاهگلی به آرامی قدم برمی‌داشت. او گِل را می‌فهمید و سقف را می‌بویید، آفتاب به گونه‌هایش می‌تابید و رنگ‌ها بر تنش.

نریمان: من امروز در آستانه‌ام برای آزادی و به نام هم‌سنگرانم.

آزادی، گونه‌ی زن را بوسید.

سلطان: آزادی! چه خیالِ بیهوده‌ای.

بیهودگی، دستِ زن را فشرد.

نریمان: این بیهودگی، به ما معنا بخشیده.

معنا، خودِ زن بود.

سلطان: معنا! گریزی خوش خط و خال!

معنا، خودِ زن بود.

نریمان: می‌گریزیم تا در انتهای این گریز، خودمان را بیابیم.

سلطان: گشتن، جستن و نه پیدا کردن، این است سرگردانی.

نریمان: در سرگردانی همه‌ی ما با هم و در جستن اندکیم. حال آنکه دیگرانی زنجیر به پاهایمان می‌بندند.

سلطان: زنجیرهایی برای خدمت!

نریمان: خدمت در انتهای تصدیق هویت است. من امروز در آستانه‌ام برای آزادی و به نام هم‌سنگرانم.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

3 months, 2 weeks ago

کودک ایستاده و با کنجکاوی برآمدگی متورم بدنش را دست می‌کشد و می‌سوزد.
بیرون از اتاق صدای ضاربان می‌آید.
کودک به درد می‌اندیشد. درد را نمی‌بیند اما احساس می‌کند.
صدای ضاربان بی هیچ توجهی به غربت کودک می‌آید. انگشتان کوچکش را روی آن سیاهچاله‌ی مورب می‌کشد. سیاهچاله همه چیز را درون خود می‌بلعد خاطرات خوب، صداها و ترس را.
کودک، سقوط ترس را می‌بیند.
زنی ایستاده و با کنجکاوی خویشتن را در آینه می‌بیند.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

4 months ago

دوران راهنمایی همیشه آرزویم این بود که به مدرسه‌ی دبستانم بازگردم. به آن باغچه‌ی وسیع و سبز و تاب و سرسره‌ای که دورش را حصار کشیده بودند و تنها یک روز در هفته دست‌ یافتنی بود، به حیاط عزیزی که من و تمام دوستانم را در خود جای می‌داد، حتی زمانی که پاهایمان باز می‌کردیم تا جای آن دوستمان که خودش نیست اما یادش هست را بگیریم، به مدرسه‌ای که به اندازه‌ی شادی‌هایم فضا داشت.
یک روز آرزویم، سر انگشتانم را لمس کرد. کافی بود درِ بزرگ مدرسه را با کمی فشار هل دهم و آن حیاط پر رمز و راز را ببینم. در به آرامی باز شد و یک خاکستریِ کوچک با معدود درخت‌هایی نه چندان سبز روبه‌رویم عریان شد. چقدر کوچک است. چقدر پر از خالی‌ست. چه زمینِ زمختی و چه دیوارهای غمگینی. یک عریانِ پوچ. سیلی. یک سیلیِ محکم.

پس از ماه‌ها دلتنگی به خانه برمی‌گردم، به اتاقم، اتاقی که سال‌ها مأمنم‌ بود. سال‌ها در آن خواندم، حس کردم، رقصیدم و اندیشیدم...
وارد اتاق شدم و با صدای جاخورده گفتم: «چقدر کوچک شده!»
حال دختری را میابم که دیگر اندازه‌ی پیله‌اش نیست. به دیوارها می‌نگرد و نجواهای پیشین قدم‌ زنان به آستانه‌ی یادش می‌آیند.

به یاد آر
تو در این پیله نخستین بار سیاحتِ خویش را آغاز کردی
تو در این پیله امنیت را معنا کردی
تنهایی را زیستی
و غم را بر سینه فشردی

به یاد آر
تو در این پیله دریافتی
حس کردی
و زیستی

به یاد می‌آورم و چمدان را جایی می‌گذارم نه چندان دور
پیله‌ای در شهری دیگر در انتظار من است.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

4 months, 3 weeks ago

چنان زلال شود آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار
نگاه کند

که هیچ گاه کسی جز تو را نبیند
از پس آن
حتی اگر هزار بار
هزاران هزار چهره را نگاه کند...

@lFeierabendl

5 months ago

سرما آمد، آفتاب را به یاد آورد و رفت.
چشم و گونه‌هایم را به سمت نور می‌گیرم
باید به نظاره بنشینم
لذتی سوزان

می‌دانم که کوتاه است و گذرا
و با این همه، بی‌پایان...
باید در عمق آفتاب در خود غور کنم...
این دایره‌ی چرخان در گذر است
و‌ تکرار در چند قدمیِ ما

میانِ خیرگی به خورشید
چشم‌هایم را می‌بندم
وسعتِ سرچشمه در من نمی‌گنجد

میان رفت‌وآمد فصل‌های زیستن
در جستجوی حقیقتم
آه از حقیقت
که سرچشمه است...

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

6 months, 2 weeks ago

یاد گرفته‌ام باید تن و ذهنت را در معرض روابط قرار دهی.
باید در دریای تن و ذهنِ دیگری قدم برداری و احساس کنی بی آنکه از خیس شدن و حتی گاهی غرق شدن بترسی.
احساس می‌کنی و در میان انبوهِ احساساتِ گذران آنچه به جای می‌ماند، تو هستی. این طور خودت را می‌شناسی.
در مسیرِ نزدیک شدن/بودن به دیگری، ما آدم‌ها را فرای نیک‌ و بد تنها انسان می‌بینیم.

یاد گرفته‌ام احترام گذاشتن و ابراز کردن مهم‌ترین ویژگی‌ها در روابطِ انسانیِ سالم هستند.
و ابتدای مسیرِ محترم شمردنِ دیگری، محترم شمردن خودت قرار دارد.
احترام گذاشتن به زمانِ خودت
به آنچه می‌خوانی و می‌بینی
به افرادی که برایشان انرژی می‌گذاری
به شکلی که برای عزیزانت وقت می‌گذاری
و مهم‌تر از همه به آنچه رفتار می‌کنی.

یاد گرفته‌ام در رهایی، خودم و دیگری را زیست کنم. در رهایی به دیگری عشق بورزم و در میان نسیمِ آمد و رفت‌ها، آنچه هست را غنیمت شِمُرم و نفس بکشم.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

10 months ago

گوشه‌ای از تاریخ، که "نشان دادن" و تنها "نمایش دادن" است که اهمیّت دارد.
در میان همهمه‌ی نمایش‌ها سعی بر این که تو تنها از "تجربه‌ی بودنت" لذّت ببری، دشوار است.

بودن و دیدنِ زنی که میان گیسوانانش پرنده‌ای آواز می‌خواند.
زنی که دوستِ توست
و تو می‌خواهی فرای عکس‌ها و لبخندهایش او را ببینی.
بودن و شنیدنِ فریادِ نیاز
از سکوتِ آدمی که دردش را میان ابروانش پنهان کرده است.

بودن و تنها بودن، به دور از رقابتِ پوچِ نمایش‌ها.

بودن و تنها حس کردنِ سایه‌ی مردی که دوستش می‌داری
بر تنه‌ی درختی که نمی‌شناسی‌اش، اما هست.

بودن و توجه کردن به جزئیاتی که عمرشان کمتر از پروازِ پلک‌هایت است بر سپیدیِ چشمانت

اینجا تاریخی‌ است که آدمی "نفس‌اش" را در صحنه‌ی نمایش گم کرده است.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

1 year, 2 months ago

سوگ‌ از زیر پرده‌ای که آن مرد کشیده بود، سرریز می‌شود.
رخ‌مان مه‌آلود و ماتم‌‌زده‌ است
خبرِ رفتنِ هر که می‌آید، باد گلی از باغچه را در خود اسیر می‌کند

آن زن
آن زن‌ در طوفانِ پُرسه‌ها با اندوهش می‌رقصد
رقص اما پیوندِ اوست با هرآنچه از او دریغ شده

مادر می‌گوید: «سال‌هاست در این خرابه، گل‌ها را با تبر سر می‌زنند. عجبا که کم نمی‌شوند!»

مادر
مادر
گل از طاقچه‌ای که چادرت را از رویش برداشتی در درگاه انداختی، می‌روید.

مادر
تو از حالِ درختی که شکوفه‌اش را تبر زده‌اند می‌گویی و من به شکوفه‌ها می‌اندیشم

هر دو در انتظار فصلی دیگریم
هر دو به آمدنِ دوباره‌ی بهار فکر می‌کنیم
و به مرگِ تبرها در دست جنایتکاران

• پُرسه: ختم، سوگ، عزاداری، عزا

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

1 year, 3 months ago

منتظر ایستگاه مقصد بود.
دستش را به آرامی روی صورتش کشید؛ پوست نازک و افتاده‌اش را لمس کرد و اندیشید که آیا این‌ من هستم؟
پوستی نازک و اندیشه‌ای برای گذر از ایستگاه‌ها؟
دستانی آویزان و چشمانی نگران؟
یکه خورد.
گویی برای نخستین بار به خود می‌نگرد.
به زنِ نشسته بر صندلیِ روبه‌رویش نگاهی انداخت، به دامن صافش، به گوشواره‌های کوچک و آبی‌اش.

خواست از او بپرسد: «آیا شما می‌دانید اینجا چه خبر است؟ آیا می‌دانید این پوستِ نازک، ایستگاه‌ها و گوشواره‌های کوچکِ آبی به چه کار می‌آیند؟»
ترسید.

از چه می‌ترسم و چرا؟ آیا روزگار به ما آموخت مادامی که آگاه بر ناآگاهیمان شدیم بایستیم، سکوت کنیم و به یاد کسی نیاوریم؟
و ادعا کنیم که می‌دانیم؟
و ادعا کنیم که می‌دانند؟
آه از این همه پرسش!
آه از این همه پرسش!

به تابلوی ایستگاهِ مقصد نگاه کرد؛ لبخندی پوستِ نازکِ اطراف لب‌هایش را جمع کرد، با آرامشی متمدنانه برخاست تا پیاده‌ شود.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 day, 2 hours ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 2 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

Ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 month, 4 weeks ago