| فایرآبِند |

Description
| فایرآبِند . Feierabend |
به معنای زمانی دلپذیر از بی‌خیالی و آشتیِ عمیقِ درونی

• آنچه می‌اندیشم و می‌نویسم.

@fatima_karimmi
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 months ago

5 months ago

اگر پیش از این گلی کنار جدول، پنجره‌ی چوبیِ ساختمانی، گوشواره‌ی آبی رنگِ زنی در مترو او را به ایستادن و دیدن وامی‌داشت. امروز خیابان، ساختمان و خود زن او را به ایستادن و دیدن وامی‌دارد.
اگر روزی همه چیز را محو می‌کرد تا سایه به خوبی مشخص شود، امروز سایه را با تمام چیزهای اطرافش ثبت می‌کند.
حالا دیگر کلمات و حرف‌ها آنقدرها تاثیری ندارند که بستر ابراز آن‌ها تاثیرگذارند. چیزها و تاثیراتشان می‌توانند از بین بروند، اگر اطرافیانشان را از آن‌ها بگیریم.
دیگر پاسخ‌ها به قدر پیش او را قانع نمی‌کرد و راستش هر مسئله‌ای را به خود نمی‌گرفت. حالا نوشتن برایش تنها نوشتن نبود که زیستن بود که به نوشته بدل می‌شود یا ثبت می‌شود.
روزی می‌گفت که می‌خواهد تمام کتاب‌های دنیا را بخواند، روزی دیگر گفت که نیمی‌شان ارزش خواندن ندارند، اکنون می‌گوید شاید بتوان دو یا سه کتاب را از یک کتاب فروشی مناسب خودش ببیند.
می‌داند که می‌تواند در جزئیات هپروت بزند به همین دلیل سعی می‌کند به کلیات برگردد. کلیات می‌تواند خیابان باشد، ساختمان باشد و یا انسانی که در کنارش راه می‌رود.

دوشنبه، ۱۹ آذرماهِ سال ۱۴۰۳.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

5 months, 1 week ago

@lFeierabendl ☁️

5 months, 1 week ago

چشمانش مُرَدَد است. پی چیزی می‌گردد که می‌داند پیدا نمی‌شود.
در همان حال که دستش را در جیبش تکان می‌دهد نگاهش را از شاخه‌های منتهی به آسمان روی پل چوبی می‌کشد و خودکار و پوست شکلاتی را بیرون می‌آورد که یادآور گذشته است.
وداع با لطافتِ یادها در هنگامه‌ی حسرت
باید آرام‌تر قدم بردارم و بزک‌هایی را که با هر قصه به خود می‌آویختم، در رودخانه‌ی منتهی به گذر رها سازم.
اکنون با برگ‌ها قدم برمی‌دارم و سقوط را رقصی می‌بینم، تماشایی.
می‌روم و هر گام درودی می‌گوید بر آستانه‌ی رهی که ختمِ معبرِ پیشین است.
می‌روم و رد پاهایم می‌ایستند، باد آن‌ها را رفتن می‌آموزد.
وداع با لطافتِ یادها در هنگامه‌ی حسرت.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

6 months, 1 week ago
8 months, 2 weeks ago

باهم قدم می‌زنیم. آرام‌تر راه می‌روم تا دوستانم را با فاصله ببینم و قاب حضورشان را در ذهنم ثبت کنم. به قدم برداشتن، حرکت دستان و سایه‌هایشان نگاه می‌کنم، به صدای خندیدن و جریان توأمانِ حرف زدنشان گوش می‌کنم و راستش می‌توانم تا ساعت‌ها غرق این صحنه باشم.
سایه‌هایشان از تنه‌ی درختان می‌گذرند. فرق ما و درختان را می‌بینی؟ توانایی گذر کردن.
سایه‌ها
همان دم که نوری باشد و‌ شئ‌ای، او همان نزدیکی‌هاست.
تیرهای برق ایستاده‌اند و آن‌ خاکستری‌های موهوم بر درودیوار کوچه آوایزانند، با کوچک‌ترین نسیمی برگ‌های سبز سایه‌های تیره‌شان را به تانگو دعوت می‌کنند و گاه سایه‌شان زیباتر از واقعیتِ آن‌هاست.
با حرکتِ نور، سایه‌ها راه می‌روند حال آنکه اشیاء ساکنند. شگفت‌انگیز است که در عینِ بودن، نیستند. همچون آن آشنای دورِ گذشته.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

9 months ago

زن در راهرویی با دیوارهای کاهگلی به آرامی قدم برمی‌داشت. او گِل را می‌فهمید و سقف را می‌بویید، آفتاب به گونه‌هایش می‌تابید و رنگ‌ها بر تنش.

نریمان: من امروز در آستانه‌ام برای آزادی و به نام هم‌سنگرانم.

آزادی، گونه‌ی زن را بوسید.

سلطان: آزادی! چه خیالِ بیهوده‌ای.

بیهودگی، دستِ زن را فشرد.

نریمان: این بیهودگی، به ما معنا بخشیده.

معنا، خودِ زن بود.

سلطان: معنا! گریزی خوش خط و خال!

معنا، خودِ زن بود.

نریمان: می‌گریزیم تا در انتهای این گریز، خودمان را بیابیم.

سلطان: گشتن، جستن و نه پیدا کردن، این است سرگردانی.

نریمان: در سرگردانی همه‌ی ما با هم و در جستن اندکیم. حال آنکه دیگرانی زنجیر به پاهایمان می‌بندند.

سلطان: زنجیرهایی برای خدمت!

نریمان: خدمت در انتهای تصدیق هویت است. من امروز در آستانه‌ام برای آزادی و به نام هم‌سنگرانم.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

9 months, 1 week ago

کودک ایستاده و با کنجکاوی برآمدگی متورم بدنش را دست می‌کشد و می‌سوزد.
بیرون از اتاق صدای ضاربان می‌آید.
کودک به درد می‌اندیشد. درد را نمی‌بیند اما احساس می‌کند.
صدای ضاربان بی هیچ توجهی به غربت کودک می‌آید. انگشتان کوچکش را روی آن سیاهچاله‌ی مورب می‌کشد. سیاهچاله همه چیز را درون خود می‌بلعد خاطرات خوب، صداها و ترس را.
کودک، سقوط ترس را می‌بیند.
زنی ایستاده و با کنجکاوی خویشتن را در آینه می‌بیند.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

9 months, 3 weeks ago

دوران راهنمایی همیشه آرزویم این بود که به مدرسه‌ی دبستانم بازگردم. به آن باغچه‌ی وسیع و سبز و تاب و سرسره‌ای که دورش را حصار کشیده بودند و تنها یک روز در هفته دست‌ یافتنی بود، به حیاط عزیزی که من و تمام دوستانم را در خود جای می‌داد، حتی زمانی که پاهایمان باز می‌کردیم تا جای آن دوستمان که خودش نیست اما یادش هست را بگیریم، به مدرسه‌ای که به اندازه‌ی شادی‌هایم فضا داشت.
یک روز آرزویم، سر انگشتانم را لمس کرد. کافی بود درِ بزرگ مدرسه را با کمی فشار هل دهم و آن حیاط پر رمز و راز را ببینم. در به آرامی باز شد و یک خاکستریِ کوچک با معدود درخت‌هایی نه چندان سبز روبه‌رویم عریان شد. چقدر کوچک است. چقدر پر از خالی‌ست. چه زمینِ زمختی و چه دیوارهای غمگینی. یک عریانِ پوچ. سیلی. یک سیلیِ محکم.

پس از ماه‌ها دلتنگی به خانه برمی‌گردم، به اتاقم، اتاقی که سال‌ها مأمنم‌ بود. سال‌ها در آن خواندم، حس کردم، رقصیدم و اندیشیدم...
وارد اتاق شدم و با صدای جاخورده گفتم: «چقدر کوچک شده!»
حال دختری را میابم که دیگر اندازه‌ی پیله‌اش نیست. به دیوارها می‌نگرد و نجواهای پیشین قدم‌ زنان به آستانه‌ی یادش می‌آیند.

به یاد آر
تو در این پیله نخستین بار سیاحتِ خویش را آغاز کردی
تو در این پیله امنیت را معنا کردی
تنهایی را زیستی
و غم را بر سینه فشردی

به یاد آر
تو در این پیله دریافتی
حس کردی
و زیستی

به یاد می‌آورم و چمدان را جایی می‌گذارم نه چندان دور
پیله‌ای در شهری دیگر در انتظار من است.

فاطیما کریمی
@lFeierabendl

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 months ago