رُمان و متن های ناب

Description
«بنام خدا»

منبع رمان های📖
عاشقانه 👫
طنز 🤪
غمگین🖤
کلکلی😁
و خنده دار 🤣
به لهجه هراتی 🥰 از بهترین نویسنده های هرات ♥️

#ویدیو،#متن،#آهنگ….

هر چی بخوای اینجا است🤩
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 19 hours ago

5 days, 15 hours ago

یه بار عمیق بهش فکر‌ کنید اونیکه رو‌به‌روت نشسته یه روز نیست یه روز میمیره تورو خدا لذت ببرید از باهم بودن تو ارزش بدین این قانون زندگیست روزی میرسه دل تنگی خفه تون میکنه و هیچی از دست تون نمی یاد 💯😭
شب‌تون .....

5 days, 15 hours ago

شاید بعد این همه گریه 😭 خداوند به ملایکه بگوید : روح بنده ام را بگیرید خیلی خسته است

شب تان خوش غم دیده ها و خسته شده را از دعای تان فراموش نکنید

5 days, 15 hours ago

صلوات❤️🌟

اللهم صلی علی محمد و آلی و اصحاب محمد.♥️

1 week, 4 days ago

ای هم از قسمت جدید از رمان جذاب ما
داریم به پایان رمان میرسیم دوستا

لینک کانال پخش کنین ری اکت هم بدین که قسمت آخر هم امشب نشر کنم🤩

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

1 week, 4 days ago

با نصرت حرف زدم و او هم کارهای مصطفی را شروع کرد و پنج ماه گذشت تا اینکه کارهای مصطفی تمام شد و مصطفی هم به کشور آلمان رفت و با رفتنش من تنها تر شدم ولی حرفی به زبان نمی آوردم تا مجتبی ناراحت نشود از رفتن مصطفی دو‌ ماهی میگذشت فرزانه سه ماه حمل داشت و شهلا هم ماه آخر حاملگی اش بود و قرار بود مجتبی و شهلا صاحب دختری زیبایی شوند یکروز فرزانه با شوهرش به خانه ای من آمده بودند نصرت و خلیل هم با همسران و فرزندان شان خانه ای من بودند فلم عروسی ای مجتبی را در تلویزون گذاشته بودیم و می دیدیم که صدای زنگ دروازه آمد مجتبی دروازه را باز کرد و طاهر با عجله داخل خانه شد با دیدن چشمانی سرخ اش با عجله پرسیدم چی شده لالا طاهر؟ طاهر با صدای که از شدت بغض میلرزید گفت مسیح در شفاخانه است احساس میکنم آخرین لحظات زندگیش است میخواهد شما را ببیند به سوی‌ فرزانه و مجتبی دیدم و گفتم با کاکای تان به شفاخانه بروید طاهر گفت لطفاً تو هم با من بیا مسیح ترا هم میخواهد ببیند گفتم این چی حرفی است من چرا به شفاخانه بیایم طاهر گفت خودت میدانی چرا میخواهد ترا ببیند لطفاً خواهر من در آخر هم مهربانی کن و بیا نصرت دستش را روی شانه ای من گذاشت و گفت برو رویا و او را ببخش همه چیز را به الله بسپار اجازه بده او به راحتی جان بدهد به سوی نصرت دیدم با چشمانش هم اشاره کرد که بروم با طاهر به شفاخانه رفتیم چشمم به زهرا خورد که گوشه ای ایستاده است با دیدن من با عصبانیت به سوی‌ من آمد و گفت تو اینجا چی میکنی آمدی تا مرگ شوهرم‌ را ببینی اصلا‌ً به کدام حق آمدی؟ طاهر با دستش او را از من دور کرد و به زهرا گفت من رویا را اینجا آورده ام و مسیح هم میخواهد تنها او را ببیند اگر میخواهی اینجا باشی پس گوشه ای ایستاده شو و حرفی نزن ورنه قیافه ای نحس ات را از اینجا گم کن..........

ادامه دارد منتظر قسمت اخر ساعت 9:00PM .....
مطالعه کردی یک قلبک بمان❤️

1 week, 4 days ago

بود و در افغانستان شروع به تجارت کرده بود شش ماهی خواستگاری آمدند تا اینکه فرزانه رضایت نشان داد من هم موضوع را با نصرت و خلیل در جریان گذاشتم نصرت گفت که میخواهد در مورد پسر تحقیق کند و اگر پسری خوبی بود شیرینی فرزانه را برایش میدهیم نصرت چند روزی از این و آن در مورد پسری که به خواستگاری فرزانه می آمد تحقیق کرد و در آخر رای مثبت داد قرار شد شیرینی فرزانه را به داور بدهیم فرزانه از من خواست تا اجازه بدهم مسیح در همه ای مراسم ها اشتراک داشته باشد و من هم قبول کردم خانواده ای داور تجارت پیشه بودند و داور سه خواهر داشت و برادر نداشت خواهرانش همه ازدواج کرده بودند و خارج از کشور زندگی‌‌ میکردند داور هم تصمیم داشت چند سال بعد از ازدواج اش به خارج از کشور مهاجرت کند و این موضوع مرا غمگین ساخته بود که قرار بود فرزانه از من دور شود فرزانه نامزد شد و در شیرینی خوری نکاح اش با داور بسته شد مسیح هم در نکاح ای فرزانه آمده بود ولی همانند بیگانه ها گوشه ای آرام نشسته بود و حرفی نمیزد پشیمانی و حسرت از چهره اش می بارید فرزانه چهار ماه نامزد ماند و بعد از چهار ماه آمادگی ها برای محفل عروسی اش گرفته شد من از طرف خودم برایش سیتی طلای خریدم وقتی در محفل به گردنش انداختم همه متعجب به سیت نگاه میکردند شبانه نزدیکم شد و گفت چی سیتی زیبا و بزرگی خریدی خواهر جان واقعاً مسوولیت مادری ات را به بهترین شکل ممکن انجام دادی فرزانه در یک شب پاییزی ازدواج کرد وقتی با فرزانه خداحافظی میکردیم مسیح به سویش آمد از جیبش زنجیری طلای را بیرون کرد و به گردن فرزانه انداخت و از او حلالیت خواست فرزانه او را در آغوش گرفت و هر دو همچون ابر بهار می گریستند فرزانه از آغوش مسیح بیرون شد بوسه ای به دستانی پدرش زد و گفت خیلی دوستت دارم پدر جان لطفاً دیگر خودت را اذیت نکن بعد به سوی من آمد و گفت مادر جان مواظب خودت باش هر روز به دیدنت میایم مرا به آغوش گرفت بغض من هم ترکید و شروع به گریستن کردم

بعد با دیگران خداحافظی کرد و به سوی‌خانه ای بخت اش رفت با رفتن او زانو های مسیح خم شد و روی زمین نشست طاهر به سویش رفت و پرسید برادر خوب هستی؟ مسیح اشک میریخت و حرفی نمیزد طاهر از بازوی مسیح گرفت و او را به سختی از جایش بلند کرد از همه خداحافظی کرده و به سوی موترش رفت ما هم‌ به سوی موتر ما رفتیم و به خانه آمدم بعد رفتن فرزانه احساس میکردم خانه خیلی خالی شده است چقدر عجیب است طفل به دنیا می آوری زحمت اش را میکشی او را با خون دل بزرگ میکنی ولی وقتی بزرگ شد به راحتی از پیشت دور میشود و تو حق نداری دَم بزنی یکماهی از ازدواج فرزانه میگذشت طبق وعده اش همیشه به دیدنم می آمد و خیلی از همسر و خسرانش راضی بود.
یکشب همه دور دسترخوان نشسته بودیم که مصطفی گفت مادر جان حالا که مکتب ام را تمام کرده ام میخواهم به خارج از کشور بروم آنجا درس بخوانم با این حرفش ناراحت به سویش دیدم و گفتم چطور این فکر به سرت خورد نمی گویی مادرت بدون تو اینجا چی خواهد کرد؟ مصطفی گفت مادر جان من آنجا میروم بعد از مدتی ترا هم نزد خودم میخواهم مجتبی هم با شهلا ینگه ام با ما بیایند فرزانه هم برنامه اش این است که چند سال بعد به خارج از کشور مهاجرت کند در کابل‌ زندگی سخت است مجتبی گفت تو در فکر این حرفها نبودی چطور به این‌ فکر افتادی؟ مصطفی جواب داد لالا جان چند رفیق ام تصمیم دارند از راه قاچاقی به آلمان بروند من هم‌ میخواهم با آنها بروم با ناراحتی گفتم چی میگویی فکر میکنی من اجازه میدهم تو قاچاقی بروی؟ در اینجا چی‌ کم داری؟ از خانه ای‌ که زندگی‌‌ میکنیم راضی نیستی خوب به خانه ای دیگر میرویم موتر که داریم را دوست نداری موتر ما را تبدیل میکنیم به هر پوهنتون که خواسته باشی در همان‌ پوهنتون درس بخوان پول برای شروع کار میخواهی من برایت میدهم اگر کم شد از ماما هایت میگیرم ولی لطفاً دیگر حرف رفتن آن هم از راه قاچاقی را نزن مصطفی قاشق اش را گذاشت و گفت مادر جان چرا درک نمی کنید من زندگی در کابل را دوست ندارم گفتم ولی من چی؟ به من فکر نکردی من بدون تو چی خواهم کرد میخواهی بدون دیدن چهره ای تو بمیرم؟ مصطفی گفت این چی حرفی است مادر جان الله عمر مرا هم به تو بدهد هنوز جوان‌هستی با این حرف قلب مرا آتش نزن تو‌ هر چی اولادهایت گفته اند قبول کردی من نمیخواهم ازدواج کنم میخواهم خارج بروم لطفاً قبول کن

مجتبی گفت مادر جان مصطفی تصمیم اش را گرفته مطمین هستم حرفهای ما دیگر تاثیر گذار نیست گفتم درست است پسرم پس اجازه بده با نصرت مامایت حرف بزنم او دست بزرگی در دولت دارد از راه قانونی ترا بفرستد مصطفی گفت درست است مادر جان حرف بزن.

2 weeks, 5 days ago

ای هم قسمت جدید و طولانی
ری اکت بدین دوستا

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @Roman_matn_nab
╰𖧷─┈➤༄🤍

2 weeks, 5 days ago

شده؟ جواب داد امروز با زهرا حرف زدم زهرا برایم شرط گذاشت تا ترا طلاق ندهم همرایم ازدواج نمی کند قلبم از کلمه ای طلاق لرزید مسیح ساکت شد گفتم مرا طلاق نمیدهی همینطور است؟ ببین من حاضر هستم هزار سال این رفتارت را تحمل کنم ولی لطفاً مرا طلاق نده خودم نزد زهرا میروم به پاهایش می افتم تا همرایت ازدواج کند مسیح گفت زهرا برایم گفت تا ترا طلاق ندهم همرایم حرف نمیزند من میدانم زهرا روی حرفش می ایستد او را می شناسم پرسیدم پس چی تصمیم داری؟ مرا طلاق میدهی؟ مرا از اولادهایم جدا میسازی؟ بخاطر رسیدن به او از من میگذری؟ مسیح به سویم دید ادامه دادم عذر میکنم این کار را نکن من بدون شما زندگی نمیتوانم اگر طلاقم بدهی من چگونه زندگی خواهم کرد من بدون اولادهایم نفس کشیده نمیتوانم مسیح ساکت بود سرش را پایین انداخته بود و به قالین نگاه میکرد من چند ساعتی همانجا نشستم و اشک ریختم دیگر برایم رمقی نمانده بود از جایم بلند شدم سرم گیچ میرفت و چشمانم سیاهی میکرد به سختی از اطاق بیرون شدم و به حویلی رفتم روی حویلی نشستم و به آسمان دیدم ستاره ها به سویم چشمک میزدند از عمق قلب الله را صدا زدم و گفتم خدایا میبینی چی بر من میگذرد برایم راه درست را نشان بده من بدون اولادهایم نفس گرفته نمیتوانم اجازه نده یک مادر از اولادهایش جدا شود کمکم کن صدای گریه ای مصطفی را شنیدم به داخل اطاق رفتم مصطفی را در بغلم گرفتم و برایش شیر دادم چشم به صورتی معصوم اش دوختم و گفتم یک زن چی ارزشی در این دنیا دارد؟ تا وقتی در خانه ای پدر است هر چی خانواده اش دوست داشته باشند باید دختر همانگونه رفتار کند وقتی هم ازدواج کرد باید بخاطر اولادش هر ظلمی را تحمل کند اگر هم صدایش را بلند کند بدون هیچ دلیلی یا بالایش امباق میاورند و یک عمر او را نوکر امباق میسازند یا هم طلاقش را میدهند و داغ دوری اولاد را در دلش میگذارند اشک چشمم به صورت پسرم افتاد با نوک انگشتم صورتش را پاک کردم و صورتش را بوسیدم آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم

صبح مسیح بدون خوردن صبحانه از خانه رفت و من هم خودم را در بازی با اولادهایم سرگرم ساختم ساعت دو بعد از ظهر بود که دروازه حویلی محکم زده شد وقتی باز کردم قاسم پسر ایورم را پشت دروازه دیدم رنگ به صورت نداشت پرسیدم چی شده پسرم خیریت است؟ قاسم با صدای گرفته گفت بی بی جان فوت کرد با شنیدن خبر فوت خشویم پاهایم سُست شد روی زمین افتادم مجتبی و فرزانه خود شان را به من رسانیدند پرسیدم چی وقت فوت کرد؟ قاسم گفت یکساعت قبل شروع به گریستن کردم قاسم گفت مادرم مرا فرستاد تا شما را به خانه ای ما ببرم از جایم بلند شدم چند دقیقه بعد با چشمانی گریان به سوی خانه ای خشویم رفتم داخل حویلی شان شدم صدای گریه و فریاد به گوش میرسید رونا به سویم آمد محکم بغلم کرد و گفت زندگی سر ما باشد مادر جان فوت کردند گریه ام شدت گرفت رونا مصطفی را از بغلم گرفت و من داخل اطاق رفتم چشمم به جسد بی جان خشویم افتاد پهلویش نشستم و گفتم مادر جان وقت رفتنت نبود ما به وجود تان نیاز داشتیم چند ساعتی گذشته بود حالا مهمانان زیادی به خانه ای خسرم آمده بودند من هم با چشمان اشکبار مصروف میزبانی مهمانان بودم مادرم با پدرم هم آمدند پدرم خیلی ضعیف شده بود و به سختی حرکت میکرد و این ناراحتی مرا بیشتر میساخت جنازه ای خشویم فردای آنروز دفن شد چهار روز از مرگ خشویم گذشته بود من متوجه رفتار سرد خانواده ای خسرانم با مسیح شده بودم ولی دلیلش را نمی دانستم روز چهارم بود و مهمانان همه به خانه های شان رفته بودند حالا فقط خانواده ای مسیح باقی مانده بودند آنروز پدر مسیح همه ای ما را در یک اطاق نزد خودش خواند بعد به من دید و گفت دخترم ما از تو تا خانه ای خدا راضی هستیم مادر جانت تا وقتی جان به جانان می سپرد یک گپ میگفت که رویا را بگو ما را حلال کند که پسر ما را درست تربیه کرده نتوانستیم ما را ببخش دخترم گفتم پدر جان حالا زمان این حرفها نیست پدر مسیح گفت اتفاقاً بهترین زمان همین حالا است به سوی مسیح اشاره کرد و گفت این بی غیرت چند روزی قبل به خانه نزد ما آمد گفت که میخواهم رویا را طلاق بدهم و با آن دختر بی حیا نکاح کنم سر و صدای ما شد که متاسفانه بخاطر این موضوع مادرجانت را از دست دادیم از ناراحتی نمی دانستم چی بگویم حالا میفهمیدم چرا با مسیح رفتار سرد میکردند مسیح خواست حرف بزند که..........

ادامه .....
مطالعه کردی یک قلبک بان***❤***
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎

2 weeks, 5 days ago

رسیدیم مسیح دروازه را زد و به من دید و گفت لبخند بزن فقط سر جنازه آمدی لبخندی تلخی زدم مصطفی را از بغل من گرفت طاهر ایور بزرگم دروازه را باز کرد داخل خانه رفتیم با هم احوال پرسی کردیم من همچنان لبخند میزدم و با روی خوش به همه سلام دادم خُسرم سرم را بوسید و گفت بیا عروس پهلوی خودم بنشین پهلویش نشستم خواهران مسیح هم آنجا بودند همه ناراحت معلوم میشدند مسیح پرسید پدر جان امری داشتید ما را اینجا دعوت کردید؟ پدرش گفت تو چی وقت اصلاح میشوی؟ مسیح به من دید و گفت چرا پدر جان چیزی شده؟ پدرش داد زد برایم وعده دادی که به زنت صادق میباشی ولی هنوز هم با آن دختر رابطه داری؟ اسم مرا به زبان مردم انداختی همه میگویند پسرت با یک دختر تمام روز در بازار ها قدم میزند تو چی قسم چشم داری؟ مسیح سرش را از شرم پایین انداخته بود من هم ناراحت به گل های قالین نگاه میکردم و حرفی نمی زدم طاهر برادر بزرگ مسیح گفت دیروز کاکا خادم پشت خانه ای ما آمده بود در بازار همه در این باره حرف میزنند که مسیح با یک دختر رابطه دارد روزها به ساعتها به خانه ای شان میرود و بعضاً هم با همان دختر دست به دست چکر میزنند آن هم در این دوره ط…. به عزت خود فکر نمی کنی به عزت ما فکر کن به خانم ات فکر کن چرا این کار را میکنی؟ یکروز اگر بیایند از تو بپرسند که این زن کیست چی جواب خواهی داد؟ مسیح گفت میگویم زنم است پدرش داد زد بد کردی که زنت است چی وقت نکاح کردی که من خبر ندارم؟ شاهدت کیست؟ مسیح گفت نکاح نکردیم ولی به زودی نکاح هم میکنم کسی هم مانع من شده نمیتواند پدرش گفت او احمق من هیچوقت به تو اجازه ای نکاح با آن دختر بی سر و پا را نمیدهم طاهر گفت ببین برادر من تشویش زن و اولادت را دارم خودت میدانی در این دوره چقدر روی این موضوعات قیدگیری وجود دارد اگر یکبار ترا مجازات کنند آینده ای رویا و اولادهایت چی خواهد شد؟ بیا از خر شیطان پایین شو از همین دختر بگذر

از خانه ای شان بیرون شدم نمیدانستم عاقبتم چی میشود توکل به الله کردم که دستی محکم از بازویم گرفت به سوی صاحب دست دیدم قیافه ای برزخی مسیح روبرویم بود شمرده شمرده پرسید تو دنبال چی هستی؟ چرا نزد پدرم آمدی؟ جواب دادم منظور من واضع است من زندگی آرام کنار شوهر و اولادهایم میخواهم من بیرون شدن آن زن را از زندگی خود میخواهم من رفتار خوب در مقابل خود از شوهرم میخواهم مسیح گفت فکر میکنی با شکایت کردن به پدرم میتوانی به چیزی که میخواهی برسی؟ جواب دادم فکر میکردم حداقل وقتی یک بزرگ برایت بفهماند که راهی که میروی اشتباه است اصلاح شوی ولی امروز فهمیدم تو حتا به پدرت هم احترام نداری حالا هم من به خانه ام میروم تو هم میتوانی با یکی نی با هزاران نفر رابطه داشته باشی چون من دیگر از تو شکایت نمی کنم بعد به مجتبی و فرزانه گفتم حرکت کنیم و به سوی خانه رفتم بعد از آنروز چند باری دیگر پدر مسیح او‌ را به خانه اش خواست و از او خواست تا به زندگی اش صادق باشد ولی مسیح به حرفی هیچکس گوش نمیداد من هم همه چیز را به الله سپرده بودم و دیگر شکایتی نداشتم
آنروز در خانه نشسته بودم که دروازه حویلی تک تک شده مجتبی دروازه را باز کرد چشمم به پدرم خورد با عجله به سوی دروازه رفتم و دست پدرم را بوسیدم پدرم سرم را بوسید و گفت دختر مهربانم چرا از من پنهان کردی؟ فکر کردی ضعیف شدیم کاری به دخترم انجام داده نمی توانم؟ گفتم منظور تان چیست آغا جان؟ دستی به سرم کشید و گفت خُسرت به دیدنم آمده بود در لابلای حرفهایش در مورد مشکلات خودت با شوهرت برایم گفت دخترم چرا از من پنهان کردی؟ لبخندی تلخی زدم و گفتم آغاجان زندگی زناشویی مشکلات زیاد دارد باید انسان صبور باشد باز شما مریض هستید نمی خواهم بخاطر این موضوعات شما ناراحت شوید باز مسیح کمی راهش را گم کرده ان شاالله به زودی دوباره متوجه زنده گی اش میشود پدرم گفت من همرایش حرف میزنم ادب اش میکنم گفتم نخیر آغا جان پدر خودش همرایش حرف زد ان شاالله همه چیز خوب میشود نمیخواهم بفهمد شما هم از مشکلات ما خبر دارید پدرم گفت ولی من میخواهم این پسر بداند که تو بی کس نیستی من این را مرد فکر کرده برایش دختر دسته گلم را دادم دستش را گرفتم و گفتم پدر جان من مطمین هستم الله کمک ام میکند به زودی همه چیز خوب میشود پدرم گفت ان شاالله دخترم
آنروز پدرم دو ساعت دیگر هم خانه ای ما بود و با مجتبی و فرزانه بازی میکرد میترسیدم که پدرم افگار نشود چون خیلی ضعیف شده بود ولی حرفی نمیزدم و به دلخوشی های زندگیم نگاه میکردم

فردا شام وقتی مسیح به خانه آمد حالش گرفته بود وقتی دسترخوان‌ را هموار کردم چند لقمه غذا خورد بعد از خوردن غذا گفت وقتی مجتبی و فرزانه خوابیدند به اطاق من بیا میخواهم همرایت در مورد یک موضوع حرف بزنم گفتم درست است مجتبی و فرزانه را خواب دادم و به اطاق مسیح رفتم روی دوشک دراز کشیده بود وقتی داخل اطاق شدم در جایش نشست و به سویم دید پرسیدم چیزی

3 weeks, 5 days ago

اگر اکانت تلگرام شما قدیمی هست حتما ای رباته بازی کنین پول خوبی گیر تان میایه

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 1 day, 19 hours ago