?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 1 day ago
اللهم صلی علی محمد و آلی و اصحابه محمد❤️
ای هم از قسمت جدید از رمان
ری اکت بدین عزیزا
باز هم حرفی نزدم که مثل دیوانه ها موهای خود را کش کرده فریاد زد:چرا خاموش هستی بگو که او لعنتی را دوست داری
من هم مثل خودش گفتم:هااا دوستش دارم حالی راحت شدی
رهام با چشمهای گرد شده و عصبانی به من نگاه میکرد از شدت اعصبانیت نفس نفس میزد دویده از کنارش گذشتم و سمت خانه خودما رفتم داخل اتاقم شدم خوب است نِیا نبود خود را روی تخت انداختم و اشک هایم راه شان را پیدا کردند درست است که من عاشق رهام نیستم اما شکستاندن دلش بزرگترین اشتباه عمرم است که مرتکب شدم من را ببخش رهام مجبور شده این حرف را گفتم من خوب میفهمم که من و رهام هیچ وقت ما نخواهیم شد پس امید ناحق به رهام داده چرا بیشتر او را شکسته کنم
یه بار عمیق بهش فکر کنید اونیکه روبهروت نشسته یه روز نیست یه روز میمیره تورو خدا لذت ببرید از باهم بودن تو ارزش بدین این قانون زندگیست روزی میرسه دل تنگی خفه تون میکنه و هیچی از دست تون نمی یاد ??
شبتون .....
شاید بعد این همه گریه ? خداوند به ملایکه بگوید : روح بنده ام را بگیرید خیلی خسته است ⚰
شب تان خوش غم دیده ها و خسته شده را از دعای تان فراموش نکنید
صلوات❤️?
اللهم صلی علی محمد و آلی و اصحاب محمد.✨♥️
ای هم از قسمت جدید از رمان جذاب ما
داریم به پایان رمان میرسیم دوستا
لینک کانال پخش کنین ری اکت هم بدین که قسمت آخر هم امشب نشر کنم?
♡????↷
╭༒┈───────「?」
❥: @Roman_matn_nab
╰?─┈➤༄?
با نصرت حرف زدم و او هم کارهای مصطفی را شروع کرد و پنج ماه گذشت تا اینکه کارهای مصطفی تمام شد و مصطفی هم به کشور آلمان رفت و با رفتنش من تنها تر شدم ولی حرفی به زبان نمی آوردم تا مجتبی ناراحت نشود از رفتن مصطفی دو ماهی میگذشت فرزانه سه ماه حمل داشت و شهلا هم ماه آخر حاملگی اش بود و قرار بود مجتبی و شهلا صاحب دختری زیبایی شوند یکروز فرزانه با شوهرش به خانه ای من آمده بودند نصرت و خلیل هم با همسران و فرزندان شان خانه ای من بودند فلم عروسی ای مجتبی را در تلویزون گذاشته بودیم و می دیدیم که صدای زنگ دروازه آمد مجتبی دروازه را باز کرد و طاهر با عجله داخل خانه شد با دیدن چشمانی سرخ اش با عجله پرسیدم چی شده لالا طاهر؟ طاهر با صدای که از شدت بغض میلرزید گفت مسیح در شفاخانه است احساس میکنم آخرین لحظات زندگیش است میخواهد شما را ببیند به سوی فرزانه و مجتبی دیدم و گفتم با کاکای تان به شفاخانه بروید طاهر گفت لطفاً تو هم با من بیا مسیح ترا هم میخواهد ببیند گفتم این چی حرفی است من چرا به شفاخانه بیایم طاهر گفت خودت میدانی چرا میخواهد ترا ببیند لطفاً خواهر من در آخر هم مهربانی کن و بیا نصرت دستش را روی شانه ای من گذاشت و گفت برو رویا و او را ببخش همه چیز را به الله بسپار اجازه بده او به راحتی جان بدهد به سوی نصرت دیدم با چشمانش هم اشاره کرد که بروم با طاهر به شفاخانه رفتیم چشمم به زهرا خورد که گوشه ای ایستاده است با دیدن من با عصبانیت به سوی من آمد و گفت تو اینجا چی میکنی آمدی تا مرگ شوهرم را ببینی اصلاً به کدام حق آمدی؟ طاهر با دستش او را از من دور کرد و به زهرا گفت من رویا را اینجا آورده ام و مسیح هم میخواهد تنها او را ببیند اگر میخواهی اینجا باشی پس گوشه ای ایستاده شو و حرفی نزن ورنه قیافه ای نحس ات را از اینجا گم کن..........
ادامه دارد منتظر قسمت اخر ساعت 9:00PM .....
مطالعه کردی یک قلبک
بمان❤️
بود و در افغانستان شروع به تجارت کرده بود شش ماهی خواستگاری آمدند تا اینکه فرزانه رضایت نشان داد من هم موضوع را با نصرت و خلیل در جریان گذاشتم نصرت گفت که میخواهد در مورد پسر تحقیق کند و اگر پسری خوبی بود شیرینی فرزانه را برایش میدهیم نصرت چند روزی از این و آن در مورد پسری که به خواستگاری فرزانه می آمد تحقیق کرد و در آخر رای مثبت داد قرار شد شیرینی فرزانه را به داور بدهیم فرزانه از من خواست تا اجازه بدهم مسیح در همه ای مراسم ها اشتراک داشته باشد و من هم قبول کردم خانواده ای داور تجارت پیشه بودند و داور سه خواهر داشت و برادر نداشت خواهرانش همه ازدواج کرده بودند و خارج از کشور زندگی میکردند داور هم تصمیم داشت چند سال بعد از ازدواج اش به خارج از کشور مهاجرت کند و این موضوع مرا غمگین ساخته بود که قرار بود فرزانه از من دور شود فرزانه نامزد شد و در شیرینی خوری نکاح اش با داور بسته شد مسیح هم در نکاح ای فرزانه آمده بود ولی همانند بیگانه ها گوشه ای آرام نشسته بود و حرفی نمیزد پشیمانی و حسرت از چهره اش می بارید فرزانه چهار ماه نامزد ماند و بعد از چهار ماه آمادگی ها برای محفل عروسی اش گرفته شد من از طرف خودم برایش سیتی طلای خریدم وقتی در محفل به گردنش انداختم همه متعجب به سیت نگاه میکردند شبانه نزدیکم شد و گفت چی سیتی زیبا و بزرگی خریدی خواهر جان واقعاً مسوولیت مادری ات را به بهترین شکل ممکن انجام دادی فرزانه در یک شب پاییزی ازدواج کرد وقتی با فرزانه خداحافظی میکردیم مسیح به سویش آمد از جیبش زنجیری طلای را بیرون کرد و به گردن فرزانه انداخت و از او حلالیت خواست فرزانه او را در آغوش گرفت و هر دو همچون ابر بهار می گریستند فرزانه از آغوش مسیح بیرون شد بوسه ای به دستانی پدرش زد و گفت خیلی دوستت دارم پدر جان لطفاً دیگر خودت را اذیت نکن بعد به سوی من آمد و گفت مادر جان مواظب خودت باش هر روز به دیدنت میایم مرا به آغوش گرفت بغض من هم ترکید و شروع به گریستن کردم
بعد با دیگران خداحافظی کرد و به سویخانه ای بخت اش رفت با رفتن او زانو های مسیح خم شد و روی زمین نشست طاهر به سویش رفت و پرسید برادر خوب هستی؟ مسیح اشک میریخت و حرفی نمیزد طاهر از بازوی مسیح گرفت و او را به سختی از جایش بلند کرد از همه خداحافظی کرده و به سوی موترش رفت ما هم به سوی موتر ما رفتیم و به خانه آمدم بعد رفتن فرزانه احساس میکردم خانه خیلی خالی شده است چقدر عجیب است طفل به دنیا می آوری زحمت اش را میکشی او را با خون دل بزرگ میکنی ولی وقتی بزرگ شد به راحتی از پیشت دور میشود و تو حق نداری دَم بزنی یکماهی از ازدواج فرزانه میگذشت طبق وعده اش همیشه به دیدنم می آمد و خیلی از همسر و خسرانش راضی بود.
یکشب همه دور دسترخوان نشسته بودیم که مصطفی گفت مادر جان حالا که مکتب ام را تمام کرده ام میخواهم به خارج از کشور بروم آنجا درس بخوانم با این حرفش ناراحت به سویش دیدم و گفتم چطور این فکر به سرت خورد نمی گویی مادرت بدون تو اینجا چی خواهد کرد؟ مصطفی گفت مادر جان من آنجا میروم بعد از مدتی ترا هم نزد خودم میخواهم مجتبی هم با شهلا ینگه ام با ما بیایند فرزانه هم برنامه اش این است که چند سال بعد به خارج از کشور مهاجرت کند در کابل زندگی سخت است مجتبی گفت تو در فکر این حرفها نبودی چطور به این فکر افتادی؟ مصطفی جواب داد لالا جان چند رفیق ام تصمیم دارند از راه قاچاقی به آلمان بروند من هم میخواهم با آنها بروم با ناراحتی گفتم چی میگویی فکر میکنی من اجازه میدهم تو قاچاقی بروی؟ در اینجا چی کم داری؟ از خانه ای که زندگی میکنیم راضی نیستی خوب به خانه ای دیگر میرویم موتر که داریم را دوست نداری موتر ما را تبدیل میکنیم به هر پوهنتون که خواسته باشی در همان پوهنتون درس بخوان پول برای شروع کار میخواهی من برایت میدهم اگر کم شد از ماما هایت میگیرم ولی لطفاً دیگر حرف رفتن آن هم از راه قاچاقی را نزن مصطفی قاشق اش را گذاشت و گفت مادر جان چرا درک نمی کنید من زندگی در کابل را دوست ندارم گفتم ولی من چی؟ به من فکر نکردی من بدون تو چی خواهم کرد میخواهی بدون دیدن چهره ای تو بمیرم؟ مصطفی گفت این چی حرفی است مادر جان الله عمر مرا هم به تو بدهد هنوز جوانهستی با این حرف قلب مرا آتش نزن تو هر چی اولادهایت گفته اند قبول کردی من نمیخواهم ازدواج کنم میخواهم خارج بروم لطفاً قبول کن
مجتبی گفت مادر جان مصطفی تصمیم اش را گرفته مطمین هستم حرفهای ما دیگر تاثیر گذار نیست گفتم درست است پسرم پس اجازه بده با نصرت مامایت حرف بزنم او دست بزرگی در دولت دارد از راه قانونی ترا بفرستد مصطفی گفت درست است مادر جان حرف بزن.
ای هم قسمت جدید و طولانی
ری اکت بدین دوستا
♡????↷
╭༒┈───────「?」
❥: @Roman_matn_nab
╰?─┈➤༄?
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 2 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 4 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 weeks, 1 day ago