ری‌را

Description
مردی که با لباس مبدل رفت آزادی

ناشناس: https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTA2MTAxOTE3NQ
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago

8 months, 1 week ago

.

8 months, 1 week ago

۲۱
از دستان بی‌قلم به گوش‌های سنگین شده‌ات سلام.
مرا به یاد داری؟ همان که می‌نوشت و می‌خندید. گویی همه‌چیز تغییر کرده باشد. راستش را بخواهی دیگر زورم به خاک جمع شده‌ی روی طاقچه نمی‌رسد؛ گذاشته‌ام آنقدر سنگین شود تا روزی که یا طاقچه ترک بردارد یا به رویش باران ببارد.
رد پیر شدن را احساس می‌کنم؛ از درد قلب و زانو، از سفید شدن تارهای مو، از بی‌ذوق شدن نسبت به چیزهای رنگارنگ و هر روز مشکی‌تر شدن لباس‌هایم خوب می‌توان فهمید که شاید تنها اسما 21 سال دارم. تنم بیش‌تر از قبل می‌لرزد، بیش از پیش سردم می‌شود و انگار پیرمردی مدت‌هاست درونم رخنه کرده باشد. اما چاره چیست؟ تنم را در شهری که میلی به آدم‌ها و هوایش ندارم جا به جا می‌کنم و روزها سوار بر اتوبوس، همان موقع که پیشانی‌ام را به شیشه چسبانده‌ام، به تمام ناتمام‌ها فکر می‌کنم؛ آدم‌های ناتمام، کتاب‌هایی که انگار شخصیت‌هایش با این پیرمرد زهوار در رفته قهر کرده باشند و شاید آنها هم مرا ترک کرده‌اند. به محض افتادن یکی از چرخ‌های این اتوبوس لکنتی، از دنیای ناتمام‌ها به دنیای تمام‌ها پرتاب می‌شوم؛ به گذر ایام فکر می‌کنم و همه‌ی اثر پروانه‌ای‌ها را از نظر می‌گذرانم که اگر فلان روز بسار کس را نمی‌دیدم شاید حالا زندگی بهتری داشتم. شاید اگر این اتفاق نمی‌افتاد حالا سومین کتابم را هم چاپ کرده بودم و دیگر شخصیتی نبود که زندگی‌اش را نیمه رها کرده باشم تا او با من قهر کند. راستش آنقدر پیرمرد شده‌ام که می‌دانم دیگر این شایدها افاقه‌ای نمی‌کنند و آب از سر خیلی چیزها گذشته‌ است؛ صرفا رد غرق شدنشان را برایمان جا گذاشته‌اند! متاسفانه این اتوبوس لکنتی چیزی حدود بیست دقیقه طول می‌کشد تا به دانشکده برسد و هر روز داستان مسخره‌ی پیشانی من و چاله‌ی آسفالت تکرار می‌شود. از میان نقاب‌های موجود یکی را برای آن روز انتخاب و سپس به چهره‌ی بی‌چاره‌ام می‌زنم اما من در میان این نقاب‌ها هنوز یا لااقل تا به حال صورت واقعی‌ام را گم نکرده‌ام!
نمی‌دانم تویی که این‌ها را می‌خوانی چقدر با این پیرمرد نویسنده آشنایی اما می‌دانم که احتمالا این آخرین چیزی باشد که از او می‌خوانی. خستگی روحم را به زانو درآورده؛ شاید روزی، جایی، کسی توانست این زانو زده را از جایش بلند کند ولی تا به آن لحظه، به مانند یک نهنگ به گل نشسته‌ام!
نوشتن همیشه رویای من بوده و بعد از این نیز خواهد بود؛ اما دیگر در قلبم. شاید همیشه یک امیدی باشد.
شیشه‌ی عطرم را حالا تو پای باغچه بشکن؛ شاید روزی گل‌ها بوی مرا بدهند!
خداحافظ قلم آشنای من.
خداحافظ ری‌را...

✍? عرفان موسوی

1 year, 3 months ago

من از قطره‌های دریا جوهر برایت قرض کردم.
سلام عزیز من؛ امیدوارم حالت خوب باشد. آخرین بار کی صدایت را شنیدم؟ نمی‌دانم. آخرین بار کی خنده‌های خودم را دیدم؟ این را هم نمی‌دانم.
من لا به لای تمام داستان‌ها گم شده‌ام. درون یک مارپیچ که هیچگاه تمام نخواهد شد و من مجبور به تماشای جبری که دنیای جابر برایم چیده است.
می‌دانم تو مثل داستان‌هایی هستی که نوشته‌ام. فصل مشترکتان یک چیز است؛ نیمه تمام ماندن.
می‌دانم نه تو و نه هیچ کدام از داستان‌ها و کتاب‌هایم تمام نخواهید شد.
من از قطره‌های دریا جوهر برایت قرض کردم. با نوک مرغ‌های ماهی‌خوار قلم ساختم و از روحم، کلمه. اما هیچکدام به انتها نمی‌رسند. نه قطره‌ها دریای اشک نه روحم نه کتاب‌هایم و نه...

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

1 year, 5 months ago

به چهارمین سالگرد ری‌را و تمام مسافران پرواز اوکراینی رسیدیم. نقطه‌ای از تاریخ که گمون نمی‌کنم هیچ‌وقت از ذهن من فراموش بشه...

به یاد تمام رفتگان پرواز بی‌انتهای ۷۵۲ و اتفاقاتی که فراموش نمی‌شوند? ?

1 year, 6 months ago

و اما تو ای چای صبح‌دمِ من، مرا از یاد نبر که خزان من، از یاد تو رفتن است و بهارم تبسم چشم‌هایت!
مرا از یاد نبر که چگونه برایت از غم‌هایم نوشتم و چطور از اشک‌هایم گفتم.
فراموشم نکن؛ و بدان که نبودنت آغاز تمام سردی‌هاست و دست‌هایت امن‌ترین گرمای جهان.
تو ای طلوع خورشید من، بمان که در رفتنت چایم سرد می‌شود، خانه‌ام یخ می‌زند، و دیگر کسی نمی‌ماند تا از اشک‌هایم برایش تعریف کنم. بمان هزار و یکمین شب زیبای من، بمان شهرزاد قصه‌گو که بی‌تو هیچ کلاغی به خانه‌اش نخواهد رسید!

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

1 year, 7 months ago

مرا بی‌وطن ساخت
همان که روزی آغوشش کشور من بود!

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

1 year, 8 months ago

بیا کمی با من بمان؛ غم‌هایم برای فردا
چای برایت دم می‌کنم؛ خستگی‌هایت برای فردا
از عشق و اشک‌هایم برایت می‌گویم؛ آرزوهایم برای فردا
روزهای آزادی را نشانت می‌دهم؛ امیدت برای فردا
بیا و بنشین کنار من؛ نفس‌هایم برای تو
به پایت می‌ایستم؛ قدم‌هایم برای تو
چیزی اینجاست که می‌تپد، همین قلبم برای تو
آنجا را نمی‌دانم و اما آسمان اینجا بارانی‌ست، تمام چترها برای تو
این جوهر که می‌ریزد، همین خودکار که می‌چرخد، همین دستم که می‌لرزد، همین حسرت همین آشوب همین عاشق همین معشوق، همین فردا همین امروز همین دیروز، هرچه عالم هست برای تو.

#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa

1 year, 8 months ago

و من در هر پلکی یکبار دیدنت را می‌بازم

عباس معروفی
@Reyy_Raa

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago