?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 5 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 2 weeks ago
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد ؛ بعداز مدتی خواست اورا پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی اید
پس از مدتی تلاش ملا خسته شدوپایین امد ولی الاغ روی پشت بام به شدت جفتک می انداخت وبالا و پایین می پرید
تا اینکه سقف فرو ریخت والاغ جان باخت.ملا که به فکر فرو رفته بود
باخود گفت : لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک میکند.
بابای دوستم بهش گفت: بالاخره من چارتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم.
دوستم بهش گفت: پیرهنای شما اندازه خودتون بودن؛ اجازه بدید منم پیرهنای خودم رو پاره کنم.
آقاي طلافروش ميگفت مواقعي كه سرمون خلوته سرگرميمون اينه كه يه تيكه بدل ميندازيم جلوي مغازه بعد رفتار خيليا رو كه يواش با كفششون سعي ميكنن اون بدل رو كه فكر ميكنن طلاست رو رد كنن و با خودشون ببرن رصد ميكنيم و بهشون ميخنديم 🙆🏼♀️
چندسال قبل خیلی اوضاع مالیم خراب بود، با اینکه کار میکردم ولی چون خرج دانشگاه و یه سری مسائل دیگه رو داشتم گاهی حتی اندازه کرایه تاکسی هم برام پول باقی نمیموند، برای بخشی از همین مسیرم رو پیاده میرفتم.
توی مسیرم از این کبابی هایی بود که پشت ویترین کلی کباب توی کره خوابونده بودن
توی همون ویترین نون رو توی آب کباب و کره خیس میکرد و لقمه کباب میگرفت.
منم هر روز دقیقا توی اوج گشنگی از اونجا رد میشدم و چند ثانیه با حسرت به اونجا نگاه میکردم و رد میشدم.
یه روز گفتم کل مسیر رو پیاده برم و به جاش از کبابیه یه لقمه کباب بخرم که حداقل حسرت به دلش نَمیرم.
رفتم توی مغازه و گفتم لقمه ویژتون چنده؟
مبلغ رو که گفت دیدم پولم نمیرسه، با لب و لوچه آویزون گفتم پس یه لقمه کوبیده ساده بدید.
موقع تحویل غذا دیدم یه لقمه ویژه با یه نوشابه بهم داد، گفتم اشتباهی دادید، گفتن همین برات فاکتور شده.
یارو از قیافم فهمیده بود دلم میخواد ولی پول ندارم
اون فقط یه لقمه ساده بود ولی هنوز که هنوزه یادش میفتم حالم خوب میشه.
اینکه یادم میادحسرت وناراحتی من برای یکی توی دنیا مهم بود و در حد وسع خودش برای حال خوب من تلاش کرد حالم رو خوب میکنه.
حقیقتا با همین چیزهای ساده و کم هزینه میتونیم قهرمان زندگی یکی دیگه بشیم و حالشو عوض کنیم
رِد فِلَگ تو رابطه یعنی نشونههایی که میگن این رابطه ممکنه سالم نباشه یا آینده خوبی نداشته باشه.
اینا پنج تا از مهمترین رِد فِلَگها ی رابطه هستن:
کنترلگر بودن
مثلا طرفت مدام میپرسه چرا این لباس رو پوشیدی؟ چرا این دوستتو هنوز میبینی؟ یا حتی پسورد گوشی و اینستاتو میخواد. این یعنی داره استقلالت رو محدود میکنه و بهت اعتماد نداره.
دروغ گفتن یا پنهونکاری
فرض کن میگه “با یکی از بچهها بیرون بودم” ولی بعداً میفهمی با کسی دیگه بوده. یا هر بار یه داستان متفاوت از یه موضوع میگه. اینا نشون میده شفاف نیست و نمیشه بهش اعتماد کرد.
بیاحترامی
مثلا تو بحثا صدای خودش رو بلند میکنه، حرفای تو رو نادیده میگیره یا تو جمع یه شوخی میکنه که کوچیکت کنه. این نشونهای از نبود احترامه، که برای یه رابطه سالم لازمه.
بازی دادن احساسی
تصور کن وقتی عصبانی میشی، میگه “داری زیادی واکنش نشون میدی”، یا وقتی ازش چیزی میخوای، طوری رفتار میکنه که انگار طلبکاری. اینجوری همیشه تو حس گناه و شک نگهت میداره.
عدم تعهد
مثلاً وقتی در مورد آینده صحبت میکنی، میگه “فعلاً زندگی رو همینطوری پیش ببریم” یا هیچوقت جایگاهت تو زندگیش مشخص نیست.
این یعنی نمیخواد یا نمیتونه به یه رابطه جدی فکر کنه.
رابطه سالم یعنی جایی که توش امنیت، اعتماد، و احترام باشه. اگه این نشونهها رو دیدی، بهتره حواست رو بیشتر جمع کنی و حد و مرزات رو مشخص کنی.
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ داشتیم.
ما فکر میکردیم مرد باید قوی باشد و از زن مراقبت کند؛
نمیدانستیم قرار است که ما از یک دیگر مراقبت کنیم....
ما فکر میکردیم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشیم بیوفایی است؛ نمیدانستیم بیش از حد به حریم یک دیکر وارد شدن چقدر میتواند خفقان آور باشد...
ما فکر میکردیم وقتی طرف مقابل رشد کند، تهدیدی برای دیگری است؛ نمیدانستیم هر کدام آن قدر خوب هستیم، که احساس تهدید شدن نکنیم.
فکر میکردیم هر کس در خواست کمک کند ضعیف است؛ نمیدانستیم همه به کمک نیاز دارند
فکر میکردیم پول ما را ایمن میکند؛ نمیدانستیم که امنیت؛ یعنی بدانید که میتوانید زندگیتان را بسازید، و در کنارش مادیات هم قرار دارد.
فکر میکردیم دیگری به ما عشق نمیورزد؛نمیدانستیم که ما عشق او را احساس نمیکنیم و نمی پذیریم.
او گمان میکرد من خوشحالم نمیدانست چقدر ترسیدم.
من گمان میکردم او خوشحال است؛ نمیدانستم چقدر ترسیده است... ما نمیدانستیم...ما فقط نمیدانستیم...خیلی چیزها بود که نمیدانستیم...
ﺑﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ، ﯾﺎﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺟﻔﺮﺯ
۲۵ نوامبر روز جهانی منع خشونت علیه زنان است و آغاز ۱۶ روز فعالیت برای حقوق زنان و منع خشونت است که تا دهم دسامبر ادامه دارد. شعار امسال این است: هر ۱۰ دقیقه، یک زن کشته میشود، بیبهانه برای پایان دادن به خشونت علیه زنان متحد شویم
خشونت علیه زنان چیست؟
خشونت علیه زنان شبیه زنی است که اگر دامادش دنیا را به نام دخترش بزند کم کاری کرده ولی اگر پسرش یک پراید قراضه چپی را به نام عروسش بزند بیراهه رفته و دخترک را پررو کرده
خشونت علیه زنان شبیه زنی است که اگر دخترش هفت قلم بزک میکند شیک و آراسته است و اگر عروسش ماتیک صورتی بزند
می شود .....!
خشونت علیه زنان شبیه زنی است که مهریه دخترش سکه به تعداد سال تولد است و مهریه عروسش به نام خانم فاطمه زهرا «یک سکه»!
خشونت علیه زنان شبیه زنی است که اگر دخترش سفر برود و هزار تا دوست داشته باشد اجتماعیست؛ اما عروسش
با داشتن یک دوست ....!
خشونت علیه زنان شبیه زنی است که حقوق دخترش مال خودش است و حقوق عروسش باید در زندگی خرج شود
خیلی از ما زن ها در ظاهر شعار حمایت از هم میدهیم، سوالم این است پس مردانی که علیه زنان دست به خشونت از هر نوعی می زنند دست پرورده چه مادرانی هستند؟!
فراموش نکنید بخش زیادی از وضعیت جامعه نتیجه ی تربیت مادران است.
شهلا ظهوریان
دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافیست که دلخوشیهای کوچکش را بزرگ ببینی
مادر جون یکی از زنهای مسن فامیل بود که ما زیاد میدیدیمش.
در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود
و حسرتش این بود که نوهای را که همه میگفتند خیلی زیباست نمیتوانست ببیند.
عاشق سریال اوشین بود. از جمعه روزشماری و حتی لحظهشماری میکرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که میگفت
"سالهای دور از خانه"
وقت سریال، مینشست کنار تلویزیون و تکیه میداد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود.
و اوشین را گوش میداد، رادیویی، با ششدانگ حواس.
یکشنبه شبی همه دور هم بودیم.
هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن.
موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. میخواست هیچچیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را...
ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد.
یکی گفت؛ "اع! برق رفت."
یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!"
بقیه خندیدند و مناسک شبهای بیبرقی شروع شد:
یکی بچهی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه را برداشت.
فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه میکند.
پیرزن بیصدا اشک میریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد.
برای او، اوشین فقط سریال هفتهای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه...
برای مادرجون، اوشینشنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفتهای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم میشود.
برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفتهاش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفتهها از یکشنبه شروع میشوند.
از گریهی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد، مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آنطرفتر، خانهی یکی از آشناها که برق داشتند.
گاهی، یک چیز کوچک، دمدستی، هلهپوک میشود دلخوشیِ بزرگ یک انسان.
گاهی آدم با چیزی میشکند که برای دیگری کمارزش است.
دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافیست که دلخوشیهای کوچکش را بزرگ ببینی.
هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده بود که پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است.
"الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر."
لوسیل بریجز در سن ۸۶سالگی درگذشت. لوسیل آن مادر شجاع و بینظیری است که در سال ۱۹۶۰، دختر کوچکاش روبی را در مدرسهی سفیدپوستان در نیواورلئان ثبتنام کرد.
روبی ششساله همراه مارشالهای قضایی درحالی که بچهها و والدین سفیدپوست سنگ میانداختند، گوجه و تخممرغ پرت میکردند، و تف میکردند وارد مدرسه شد.
حتی پلیسهای محلی شهر جلوی راه او را بستند. اما مارشالهای قضایی که روبی را همراهی میکردند با اصرار پلیسهای سفیدپوست را کنار راندند تا او وارد مدرسه شود.
بعد از آن هم بریجز برای بیش از یک سال، از لابلای تظاهرات و تحقیر نژادپرستان، هر روز روبی را تا مدرسه مشایعت میکرد.
به خاطر فرستادن کودکش به مدرسه، کارش را هم از دست داد
مغازهها و بقالیها شهر حاضر نبودند به او چیزی بفروشند.
اگر حمایت سازمانهای مردمنهاد سیاهپوستان نبود به سختی میتوانست گذران زندگی کند.
همسایهها و دوستان هر روز به نوبت مواظب خانه و زندگیاش بودند تا از حملهی نژادپرستان در امان باشد.
روبی در مدرسه هم روزگار سختی داشت. تنها یک معلم سفیدپوست حاضر شد به روبی درس بدهد، آنهم در کلاس یکنفرهای که تنها شاگرد بود.
زنگ تفریح تنها بود و باید با خودش بازی میکرد. با همهی اینها روبی حتی یک روز غیبت نداشت.
دختر کوچولوی شش ساله با پشتکار درسش را ادامه داد و فارغالتحصیل شد.
راه مادر را هم ادامه داد، بنیادی غیرانتفاعی به راه انداخت تا کمک کند دیگر بچههای سیاهپوست هم بتوانند از حق تحصیل برخوردار شوند.
لوسیل بریجز یکی از قهرمانان بیادعای من است. ۸ کلاس سواد داشت، سالها در زمین کشاورزی جان میکند، دستش به زحمت به دهانش میرسید اما باور داشت که تحصیل، راه نجات است و بهترین آموزش را برای هر شش بچهاش میخواست.
تصویر کار شجاعانهی او بعدها در نقاشی مشهوری از نورمن راکول با عنوان «مشکلی که همه با آن زندگی میکنیم جاودانه شد.
چندسال پیش مصاحبهای با لوسیل بریجز را گوش میدادم. ازش پرسیدند نگران نبود که دخترش روبی دچار تروما شود؟
گفت «با همهی وجود.»
اما باز شب قبل از اولین روز مدرسه، پشت میز آشپزخانهاش نشست و قاطع فکر کرد حتا اگر بچهی من، پارهی تن من، تراما بگیرد میارزد به اینکه بساط ظلم جداسازی نژادی برچیده شود.
گفت چیزهایی هست مهمتر از چهاردیواری خانهی شما، «امنیت» نیمبند و پوشالی شما، چیزهایی مثل کثافت نژادپرستی و جداسازی نژادی که باید بساطاش برچیده شود.
تمام اینها میارزد تا تمام زندگیات حتی بچهات را به خطر بیندازی؟
بله، معلوم است که میارزد.
احتمالاً بارها این را در مورد دیگران یا حتی خودتان شنیدهاید که فلانی با آدم و عالم دعوا دارد، یا درگیر است.
تا حالا شده از دست اشیاء عصبانی شوید، به آنها فحش دهید، یا حتی کتشکشان بزنید؟
مثلاً ماشینی که روشن نمیشود. عابربانکی که کار نمیکند. کامپیوتری که هنگ میکند. گوشی یا نتی که سرعتش پایین است.
چراغ قرمزی که احساس میکنید نباید اینجا باشد یا دیر سبز میشود. یا به صف ایستادن درجاهای مختلف.
از آنهایی هستید که فکر میکند نفر جلوییِ پمپ بنزین دستوپا چلفتی است؟ تا چراغ سبز میشود، فرتی بوق میزنید؟
غیر خودتان بقیه مثل گاو رانندگی میکنند؟
یا از آنها که احساس میکنند همه جز خودش بیشعورند؟
در دههی 1970 متخصصان قلب متوجه نکتهی عجیبی شدند.
آنها مشاهده کردند که در بین بیمارانشان که ناراحتی قلبی عروقی داشتند، یا دچار حمله و سکتهی قلبی شدهاند، افرادی هستند که هیچکدام از پیشزمینههای این بیماریها را ندارند.
پیشزمینههایی مثل فشار خون بالا، سیگار، الکل، چاقی، چربی خون، دیابت، زمینههای ارثی و عوامل دیگری که با بیماریهای قلب و عروق ارتباط دارند.
بهتدریج متوجه شدند این افراد سه دسته ویژگی مشترک در احوالات، رفتار و گفتارشان دارند که با سایر بیماران متفاوت است:
پیشرفت خواهیِ مبتنی بر رقابتطلبی، حسادت و احساس تنشِ درونی؛
اضطرار و اضطراب زمان؛ خشمِ درونی و پرخاشگریِ بیرونی.
آنها برای شخصیتهایی که این سه ویژگی یا دوتای از آنها را به میزان قابل توجهی دارند، اسمی گذاشتند:
تیپ شخصیتیِ الف.
نخست
ویژگی اول پیشرفتخواهیِ مبتنی بر رقابت و حسادت است.
همهی ما هم انگیزهی پیشرفت داریم؛ و هم مقداری حسادت و رقابت.
حالا اگر این سه در کسی اوج بگیرد، و بیشترِ احوالات درونیاش مبتنی بر سنجش خود و دیگران، مقایسهی خود با دیگران، حرص زدن، و تلاش برای برتری بر دیگران شود، این فرد در درون خودش مدام احساس تنش و فشارِ ناشی از سنجش و رقابت خواهد کرد.
البته این چشموهمچشمی، احساس عقبماندگی، رقابت ناسالم و برتریطلبی گاهی میتواند روح حاکم بر یک اجتماع ناسالم گردد.
دوم
اضطرار زمان، که یکجور احساس فشار روانیِ شدید در درون است
که زمان کوتاه و در حال اتمام است و تو هیچ کاری نکردهای و باید در این زمان کوتاه کارهای بزرگی کنی و بترکانی.
حس افراطیِ اتلاف وقت و عقبافتادن داری، از اتلاف وقت متنفری، احساس میکنی خیلی از کارهایی که مردم انجام میدهند اتلاف وقت است و تو نباید در آنها قاطی شوی
همیشه عجله داری، تلاش میکنی چند کار را با باهم پیش ببری (مثلاً خوردن غذا با کتاب خواندن؛ مهمانی/ورزش رفتن با کتاب و هدفن)، از شادیها و دیگر مراسمات دوری میکنی، یا از حضور در آنها رنج میبری؛ و ... .
خلاصه تبدیل میشوی به آدمی که اضطرابِ گذر زمان او را خفه میکند.
همهی ما اضطراب گذر زمان داریم و از پیر شدن اذیت میشویم
اما در این افراد این حالت طبیعی افراطی میشود و نتیجهی آن یک شخصیت وسواسی است که «تایم» مهمترین دغدغهی ذهنش است.
معمولاً هم این افراد بهخاطر همین افراط به هدفشان نمیرسند، پیشرفت مطلوبی نمیکنند، و تفاوت چندانی با دیگران در تولید محصول ندارند. تنها چیزی که نصیبشان میشود، رنج مداوم سنجش زمان، و احساس فشار سنگین برای کاری کردن است.
سوم
سومی که مهمترین عامل است و ارتباط بیشتری با بیماریهای قلبی و دیگر بیماریها مانند سردرد، دلدرد، ، بدخوابی، دیرخوابی و مانند اینها دارد، عبارت است از یک احساس خشم درونی که عموماً مبتنی بر احساس ناکامی است؛ که هم باعث خودخوری میشود، و هم حمله و پرخاشگری به دیگران.
به عبارت بهتر، فرد مدام در حالت استندبای است؛ یعنی در حالت آماده باش کامل برای جنگ و گریز.
یک فرد تحریکپذیر که به هر صدایی فرومیریزد.
حالا این فروریختن یا در قالب درد و رنج درونی است یا آوار شدن روی دیگران و به قول معروف به هر بهانهای آماده است تا با همه دعوا کند
سمپاتیک او مدام فعال است و آدرنالین تولید میکند، در بدنش میریزد و فرسودهاش میکند.
تیپ شخصیتی الف درمانپذیر است. با فنون و تمرینهایی میتوان ویژگیهای بالا را به حد نرمال رساند، تا فرد دارای تیپ شخصیتی الف در فشارهای روانی:
این پژوهشها و کشفیات آنها را (از جمله میزان مرگ و میر این افراد، واسطههای بدنی و هورمونی میان این ویژگیها و بیماریهای قلبی، و نیز کشف شخصیت د) و فراز و فرودهای آن را در اینترنت ملاحظه کنید.
دکتر محسن زندی (روانشناس)
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 5 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 1 month, 2 weeks ago