مُعَلِمَم|

Description
اینجا دغدغه‌های فکری یه معلم رو باهاتون به اشتراک می‌ذارم.
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

10 months ago

هم پاییزه
هم شنبه‌ست
هم نخوابیدم و تا الان سر کار بودم
هم زبان دارم و چیزی نخوندم
هم کلاس نوینسدگیم پرید

10 months, 1 week ago

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ
... مگر ظرفیت تو را برای پذیرش وحی بیشتر نکردیم؟!

10 months, 1 week ago

نزدیک ۳۶ ساعت است که نخوابیده ام، خواب دیگر حتی ناز نمی کند تا نازش را بخرم، ول کرده و رفته یک جایی که می گویند عرب نی انداخته.

10 months, 1 week ago
10 months, 1 week ago

بسم الله الرحمن الرحیم

لبه کتاب را محکم روی لب فشار می دهم، احتمالا چشمانم باریک شده اند که نیم وجب بچه هول می شود. چاخان هایش را منسجم تر کنار هم میچیند تا واقعی تر به نظر برسند.
بحث سر چه بود؟ آهان!
میز معلم.
درست خاطرم نیست وقتی دانش‌آموز بوده ام رگ غیرتم بر سر میز و صندلیهای کلاس باد کرده باشد و آستین بالا زده باشم برای باز پس گیری چیزی که جدیدا فهمیده‌ام ناموس کلاس نامیده می شود. حالا نیم وجب بچه دارد یک داستان خیالی تعریف می کند، از شبیخون کلاس چهارمی های که گستاخانه میز و صندلی وحتی تخته کلاس را کنده و با خود برده اند و اگر مجالشان می دادی حتی خود کلاس را می کندند و با خود می برند. عجب شیطان بچه هایی!
نیم وجب بچه با شور می گوید کارد وقتی به استخوان رسید که دست روی میز معلم گذاشتند، اینجا دیگر اوج داستانش بود ،خون به مغزش نرسیده بود، یقه رهبر چهارمی‌ها را چسبیده و پنج تا کله توی صورتش زده( با نشان دادن هر پنج انگشت دست چپش)
خنده ام که می گیرد هول تر می شود ، از دهانم می‌پرد :
_ بقیه خالی بندیات رو بگو
بهش بر می خورد، باد می کند درست مثل مرغی که روی تخمهای نشسته باشد و براق می شود توی صورتم:
_ خالی بندی نیست! واقعیه.
نفس بلندی می کشم و تایید می کنم، خب راست می گوید نیم وجب بچه، از دید خودش واقعا شبیخونی اتفاق افتاده و او در نقش یک پاسدار کوچک ایفای نقش کرده اما من فکرم جای دیگری است.
پیش خودم می گویم اولین مصداق وطن پرستی و غیرت بر سر اموال و مکان همین دعوای بچه مدرسه ای ها سر میز و صندلیهای کلاسشان است. دیگر این رگ های باد شده و صداهای بالا رفته به نظرم کودکانه یا خالی از تمدن نمی آیند.
چه بسا بار بعد خودم هم کیفم را دور سرم تاب بدهم و حمله را رهبری کنم تا به کلاس متجاوز حالی کنم جواب های هوی است و بهتر است دور بر ما نپلکند چون ما انقدرها انسانهای متمدنی نیستیم .

10 months, 1 week ago
10 months, 2 weeks ago

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر مرد معمولی بود که شب ها برای ما قصه می‌گفت. هر شب هم همان قصه تکراری اش را. شاید آن تنها قصه‌ای بود که در سراسر عمر برایش گفته بودند و او حالا برای اینکه شرمنده چشمان درشت ، کنجکاو و معصوم ما نشود آن را برایمان با شور و حرارت تعریف می‌کرد. قصه‌اش ساده بود، در باب دوستی و همکاری و در نهایت آینده نگری. چیزی که نه خودش بلد بود نه ما هیچ وقت یاد گرفتیم.

مادر اما قصه های بیشتری بلد بود، حتی عمه‌ی پیرم هم قصه‌هاای بیشتری در آستین لباسهای همواره تیره اش داشت و حتی زن دایی که میان قهقه هایش برای‌مان قصه های طنز و کوتاه می‌گفت.

اما خب، عاقبت تصمیم گرفتم بشوم روای یا قصه گویی شبیه به پدر. من از او شور و حرارت قصه گویی را وام گرفتم.اولش نمی دانستم گرفتار قصه شده‌ام، فکر میکردم این یک روند معمول در زندگی همه مردم است. شب ها ، زمانی که کوچک بودم ( قد یک نخود) با بردرهای نخودک‌تر از خودم شٌور و مشورت راه می انداختیم. برای خودمان قصر های خیالی داشتیم که قهرمانان بلامنازعش خودمان بودیم و اَحدی جرئت نداشت در آن خطا کند. من همیشه بعد از کلی چک و چانه زدن انتخاب می‌کردم که یک زن چینی باشم. یک چینی باریک، با صورتی رنگ پریده و چشمانی به باریکی نخ. یک زن جاسوس،آخر نمیدانم چرا، چینی ها را ( علی الخصوص زنهایشان را) به چشم جاسوسانی کارکشته می دیدم. به‌ هر ترتیب من می شدم او و به ماموریت ها خطیر می رفتم، صبح ها هم چشم باز می‌کردم و می‌شدم همان نخودک خانه، گربه چشم سفیدی که دنیایی واقعی برایش کوچک و  خسته کننده بود.

بعدتر پایم به کتابخانه باز شد، داستانش طولانی و احمقانه است اما خب. سیزده سالم بود که درگیر داستان های کلاسیک شدم، در یک کلام آنها را بلعیدم .

اما اصل حرفم اینها نیست، می‌خواستم از جادوی قصه و نوشتن بگویم، منتهی باید قبلش یک پیش زمینه نشان تان می‌دادم.

راهنمایی بودم که تب نوشتن مرا گرفت و دیگر ول نکرد، دقیقا تا همین لحظه .فکر میکردم فقط باید بنویسم، حالا شکل و قیافه اش که مهم نیست( هنوز هم بر همین باورم، شاید کمرنگ تر )بعدها که بزرگ شدم شروع کردم پول خرج کردن برای دوره های نویسندگی مختلف. از این دوره به آن دوره، راستش چیز جدیدی هم برایم نداشتند، یک حس رخوت و سکون ملال آوری را به مغزم تزریق میکردند. من نوشتن را انتخاب کرده بودم( شاید هم او مرا انتخاب کرده بود، کسی چه می‌داند) تا بندهای دنیایی واقعی را پاره کنم نکه خودمم در دام انها بیوفتم. 

از این دوره به آن دوره، از این منبع به آن منبع و هی دور خود چرخیدن. در واقع من تمام مواد مورد نیاز برای نوشتن را داشتم، مغزی خیال پرداز که 24 ساعته ( حتی زمان خواب) مشغول خلق صحنه ها و داستان های جدید بود، میل و قلمی که خوب می نوشت( شاید هم انقدرها خوب نبود و من باورش داشتم) و با وجود اینها من به یک بن بست رسیدم.

دیوار جلوی رویم زیادی بلند بود، اجر های قرمز اش که سیمانی زرد آنها را بهم چفت و بست کرده بود زیادی خشن بود. من نمی‌توانستم از آن بالا بروم یا خرابش کنم. راهی هم برای عقب نشینی نداشتم، درست به اندازه‌ی جای که در آن ایستاده بودم جا داشتم. نه بیشتر نه کمتر. یا باید بالا می رفتم یا یک سقوط نه چندان رویایی به دره ی فراموشان را تجربه می کرد. 

خب قاعدتا باید چنگ می انداختم به شکاف های بین آجرها و بالا می رفتم، آنقدر بالا که برسم به خورشید یا آسمان یا اصلا هر آنچه پشت آن دیوار بود .

خب نه، من عامدانه سقوط کردم. سیاهی آن دره عمیق بود. درست به عمق باوری که گوشه مغزم لانه کرده و مدام نیشش به تمسخر باز بود.

آن دره انقدر ها عمق نداشت، سیاهی اش بود که ازار میداد. از انجا می توانستم خوب همه چیز را ببینم، شب های که از شادی تپ تپ بر روی صفحه کلید می کوبیدم و کلمات جلوی چشمم ردیف می شدند. روزهای که حین شستن ظرف های که از آنها متنفر/ممنون بودم و گِره¬های که حین آبکشی یک بشقاب در ذهنم باز می‌شد. وقت های که در خودم غرق می¬شدم، مثل کسی که عزیزی را از دست داده و حالا نمی‌داند چه خاکی باید بر سرش بریزد و اصلا چطور باید راه را بدون او ادامه دهد. 

همه‌ی اینها را دیدم، دلم نمی خواست بلند شوم. می خواستم امتحان کنم ببینم قصه و نوشتن دست از سرم بر می‌دارند یا نه؟ به نوعی میخواستم نازم را بکشند و بگویند دلشان برایم تنگ شده و اگر من نباشم آنها نمی توانند خودی نشان دهند و از این دست صحبت ها.

خلاصه من هنوز هم ته ان دره دراز کشیده ام، خیره به آن دیوار اجری بلند که نمی توانم خرابش کنم یا از سدش بپرم.

10 months, 2 weeks ago
10 months, 2 weeks ago

گاهی وقتام خدا سر شوخی رو با من باز می‌کنه.

10 months, 3 weeks ago

محبوبم نیستی دیگه،
اگه بودی زرده تخم‌مرغ رو دور نمی‌نداختم?

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago