𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago
این کتاب دیوان شعر پارسی سلطان سلیم یکم عثمانی است. او بین سال ۹۱۸ هجری مهتابی تا ۹۲۶ بر سرزمینهای زیر دست عثمانی، فرمان راند.
@ml_rustami
گر چه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
طبیعت قانون خودش را دارد، زندگی هم چارچوب تعریف شدهاش را. سیل خانهخرابکن است، فرقی بین دوست و دشمن نمیگذارد، زلزله، طوفان، سردی و گرمی و... نیز چنیناند. زندگی چالشزاست برای همه، اما گاه اتفاقی میافتد که قانون طبیعت و چارچوب زندگی را زیر پرسش میبرد، کارد که باید ببرد گاه نمیبرد، آتش نمیسوزاند، دریا غرق نمیکند، قفل بدون کلید باز میشود و چشم دیدبانان دشمن کور. اینجاست که زمانی باید دو دو تا چهار تا را کنار نهاد، پا روی چاچوبها گذاشت و خیره یوسفوار سوی درهای قفلزده دوید.
#سر_دلبران
#مثنوی_مولانا
#مولاداد_رستمی
@ml_rustami
دل پای جهان خُرد نمودیم - به خروار
یک دلخوشی ساده به ما نیست بدهکار؟
دیگر «دل بیدرد» نماندهست، ببخشید
«دردِ دل» ما هست، ولی نیست خریدار
چون موج، سراسیمه دویدیم، چه دیدیم؟
جز زخم نمکخورده و سرگیجهی بسیار
تلخ است که با گریهی تو، اوج بگیرد
خوشحالی همسایهی دیوار به دیوار
نگذار نمایان شود این غصهی پنهان
ای چشم! تو هم مثل زبان دست نگهدار
دیریست دل از دادزدن دست کشیدهست
چون طفل فلسطینی جامانده در آوار
«شعیب امیری»
@ml_rustami
_ ایشته خدا داغ دیگهای به دل مه گذشت ننه!
_ ایشته عمهی پنک سیاهی دشتی ننه!
عمه به ایران رفت، شد همهی کس دختر و نوههای خرد و ریزش، رامین، طارق، پروانه، بهار.
پارسال برگشت، چندی پیش گوشی هوشمندی پیدا کرده بود، با نوههایش تصویری گپ میزد:
_ کو ننه همی شماره پروانر بگیر
_ انی هی بوق میخوره عمه! لب تخت بستکین خوب آنتن میده
آخرین پنجشنبه، مستند جهاد هرات را با محمد اویس نگاه میکرد:
_ ای دورون انقلابیا بوده ننه جان! ما همیته از دست طیارهها میجستیم، اینا چریکاین، به کله تانگا تفنگ میزنن
پدر بیرون شد که به گوسفندها سر بزند، من هم کودک درونم از قنداق باز شد، با محمد اویس و عتیق الله شروع به شوخی و سر و صدا کردیم:
_ هوش کو ننه جان حالک میخوره بالشت به گردهیی
و این آخرین کلمههایی بود که از عمه شنیدم.
ادامه دارد...
پنجرهای رو به گذشته
هفت
" عَمَّ یَتَسَاءَلُونَ. عَنِ النَّبَإ العَظِیمِ..."
وقتی بچه بودم و در مسجد سیپاره میخواندم، مادر میگفت هر وقت که سورهی عَمَّ را سبق گرفتی باید به دیدن عمهات بروی، برایش شیرینی ببری، دستاش را ببوسی و از او دعای خیر بگیری. از همان کودکی عمه در ذهن من نمادی از مهربانی شد و نماد ماند.
عمه نمادی از زنان پس از جنگ بود، مثل خیلی از زنهای این سرزمین. آنان که بیوهگی دیدند و نامردی؛ آنان که بین دو گزینه مثل دو دندانهی یک منگنه قرار گرفتند؛ یا میمانی، میسوزی، میسازی و بچههایت را بزرگ میکنی؛ یا شوهر میگیری و یک عمر حسرت دیدن بچههایت را به دل میکشی. حسرت بوسیدنشان، غم این که سیراند؟ گشنهاند؟ کفش دارند؟ ندارند؟ زن کاکا بهشان توجه دارد یا ندارد؟ عید وقتی به دختر و پسر خودش لباس نو میخرد یک گز پارچهی لیلامی برای آنها هم میخرد یا نه؟ زمستان بچههایش را پای کرسی گرم میخوباند، بچههای تو را در اتاقی سرد. لحاف کهنهی موشخوردهای رویشان. اگر کار اشتباهی ازشان سر بزند، زن کاکا سیخ گوگرد داغ میکرد و به پشت دستشان میچسباند. از همه بدتر زخم زبانهای زن کاکاست:
_ جوجه چلپاسههای بیاصل و نسب
_ مُدر شَما ته لنگا شو خو شیشتهیه پیسی شَما ته سر منه
_ و...
عمه اما گزینهی اول را برگزید. دو دختر یتیماش را به دندان گرفت و بزرگ کرد. شوهرش چریک بود. از مرز میگذشت که از ایران سلاح وارد کند. او را گرفتند البته نه به عنوان مجاهد، جلبی. به شهر که آوردند اقواماش او را شناختند به دست خاد دادند:
_ ای مرتکه به ته زندهجون سر کمیتهیه شما مایین اور جلبی ببرین، خب رقمیه، آخه ای بَیدُالله خاگانیه
به خاد رفت و دیگر برنگشت، نه زنده نه مرده.
عمه میگفت من برای دیدنیهایم زنده ماندم، وقتی به دنیا آمدم یک روز برفی و سرد بود، به جواب اولین صدایی که از من شنیده شد بیبی خدیجه گفت: خاک! مرگ! داغپوش پسرهایم تو شدی. آخر پیش از عمه، بیبی حیات دو پسر آورده بود که نماندند.
عمه زن بیریایی بود، مهربان بود، بیآلایش بود. لاس پاک میکرد، میرشت و جلک تاب میداد. قزینهایش را در خریطهای میگذاشت، چادرشب سر میکرد و با من به سر ریگزار میبرد. میفروخت، برای طبیه پارچه میخرید و به ایران میفرستاد. هر وقت خبر میشد که قرار است کسی از محله به ایران برود حتما باید چیزی برای طیبه میخرید. همسایهها عمه را مادر طیبه صدا میکردند، طیبه که مرد، شد مادر سعیده.
تا یک سال و نیم، از مرگ طیبه خبر نداشت، هنوز هم پارچهای، پیراهنی، روسریای میخرید و به دست کسانی که به ایران میرفتند، میداد. آنها هم میگرفتند و به روی خودشان نمیآوردند که طیبه زیر خروارها خاک است. بعضیهاشان بغض میکردند، وقتی ذوق عمه را برای فرستادن هدیهاش میدیدند، اما پیش عمه خودشان را از دست نمیداند. پارچهها، پیراهنها و روسریها را بعدا به بیبی حیات میدادند و بیبی قایمشان میکرد.
یک بار کسی به اشتباه پیش عمه از مرگ طیبه گفته بود، اما خیلی زود زبانش را پس کشیده بود، عمه مثل مرغ سرکنده به خانه آمد، مادر آراماش کرد:
_ دروغ گفته، البت دگه طیبهای بوده، اخه او هفته مُدر حاجی احمد از ایران آماد، میگفت به عروسی به جنتآباد بودم، طیبه تیار و خوشال بود، تا سر کوهها سلام میگفت
مدتی دیگر هم گذشت، بیبی حیات دیگر تاب نیاورد، با لحن شوککنندهای به عمه گفت. هفتهها خرج و خوراک عمه گریه بود. حالا تنها دلخوشی عمه ما بودیم و دخترش سعیده. با رفتن بیبی حیات داغ دیگری به دلش نشست. اما همچنان ایستاده بود، زندگی میکرد و با زبان حال به ما درس استوار بودن میداد. از همه بیشتر من با عمه نزدیک بودم، پدر که عصبانی میشد و تشرم میزد، آغوش عمه پناهگاه امن بود. وقتی دانشگاه را شروع کردم، عمه هر از گاهی مقدار پولی ذخیره میکرد و به من میداد که خرج اتاق کنم. پنجشنبهها که به خانه میرفتم با همه اعضای خانواده دست میدادم، اما عمه تا مرا بغل نمیکرد و نمیبوسید آرام نمیگرفت:
_ ننه! بچهی درس خونه مه! بچهی کتاب خونه مه! مُلّای مه ننه
_ کو سی کو به گوشی مه کی زنگ زده
_ هزار ساله شی ننه
عمه کمکم داشت با داغ طیبه کنار میآمد، مثل داغ بیوه شدن، عبدالحمید دامادش به سرش زد که زن و بچههایش را به ایران ببرد. باز چند روز اشک عمه بند نمیآمد، اما ته دلش خوشحال بود که کاش تنها دخترش زندگیای بهتر از او داشته باشد.
خبر آوردند که فرقون آجر از بالابر خطا خورده و روی کمر عبدالحمید فرود آمده، عبدالحمید به کما رفت، مرد. به خانه رفتم عمه همین که در را باز کرد مرا به آغوش کشید:
نطقها نسبت به تو قشرست لیک
پیش دیگر فهمها مغزست نیک
گاه سخنی که درک آن برای یکی مشکل مینماید، کاری که از نظر یکی دیوانگیست و بیهوده، نظری که از دید یکی بچگانه است و سطحی، برای دیگری قابل فهم است، هدف است، دوراندیشانه است و پخته. مردمان درست گفتهاند که دیوانه در کار خودش هوشیار است. قضاوت دیگران و حکم صادر کردن علیه آنان، برای خیلی کسان آسان نشان میدهد، اما اگر به جای آنها، به سطح آنها، به فهم آنها و به دید آنها قرار گرفت، میتوان توفیرها را بهتر دانست. گاه پیران از جوانان چشم دارند که چون ایشان رفتار کنند، مردان از زنان میخواهند که چون آنان دیدگاه داشته باشند، پدر از پسر، مادر از دختر، استاد از شاگرد... و این خود بداههی کشیدگی است و بدخلقی.
آن که نطق برای او مغز است باید نطق را طوری به آن قشربین بفهماند که رو ترش نکند و دل را از کینه سیاه نسازد.
صد البته که کاریست دشوار و راهیست ناهموار، مهارت میطلبد و کیاست.
#سر_دلبران
#مثنوی_مولانا
#مولاداد_رستمی
@ml_rustami
تو ببخشا بر کسی کو در جهان
شد حسود آفتاب کامران
زندگی در خودش دغدغههای زیادی دارد، آدمی گاه در وادی اشباح خیالات و گمانهای ذهن پا میگذارد و هر دم متحیر شبحیست. یکی از این دغدغههای ذهنی این است که مدام وسواس حرفهای پرحرفهایی را داشته باشد که پشت سرش حرف میزنند. در روبهرو شدن با این قضیه آدمیان دو گروه میشوند:
نخست آن که برای دیگران زندگی میکند و همیش در پی آن است تا چنان زندگی کند که اغیار ازو ایراد نگیرند و این خود تمهیدی برای ریاست؛ در پایان باز هم نمیتواند درِ دهان مردم را ببندد، که اگر درِ قلعهای بودی یحتمل بستن آسوده میبود؛
دوم آن که برای زیستن برنامه دارد و هدف، زیستن او همانند جریان رود خروشانیست که هرگز سنگریزههای پرتابشده از سوی مردم برای او ایست نیست.
دور از دغدغهی حرف دیگران بزی و آفتابگون برنامهات را دنبال کن و موفق باش، آن حسود پرحرفی را که بر ضد آفتاب سخن میگوید مرفوع القلم بدان، که خورشید را از بداندیشی خفاش گزندی نرسید.
#سر_دلبران
#مثنوی_مولانا
#مولاداد_رستمی
@ml_rustami
𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 1 month ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 3 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 days, 19 hours ago