رَیب| طاهره.الف_فاطمه.قاف

Description
آرشیو کارهای ما😊👇
@fatemehghaf_taherehalef_novels

@tahereh_alef
@Fatemeh_Ghaf
👆آی‌دی جهت ارتباط و تبلیغ

احراز هویت کانال در سامانه ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی:
http://t.me/itdmcbot?start=taherehalef_fatemehghaf_novel
شامد:
1-1-707774-61-0-4
Advertising
We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 19 hours ago

hace 4 años, 3 meses

لینک گپ نقد:

https://t.me/joinchat/CDh3l022dp4wy2loEIjUxw

لینک پیام ناشناس:
https://t.me/BChatBot?start=sc-137918359

hace 4 años, 3 meses

چی؟! چی توی رئیسی‌پور معما بود که دست از سرم برنمی‌داشت؟ زخم اون دختر چی بود؟ کینه‌ای که ازش نسبت به خدا ساطع می‌شد، از چی نشأت می‌گرفت؟
تا دیروز فکر می‌کردم همه‌ش از عقله. از دیروز همه‌ی ذهنم به‌هم ریخته‌بود: از دیروزی که حس کرده‌بودم گارد بسته‌ی مهتا دربرابر خدا، نه از فکر و منطق و ایدئولوژیش، که از یه زخم، یه دل‌شکستگی، یه ناامیدشدن، یه شکاف روحی پدید اومده؛ از یه احساس!
و این همه‌چی رو هولناک‌تر می‌کرد. اگه اون جایی در گذشته زخمی خورده و از خدا بابتش بریده‌بود، اون اتفاق و زخم باید خیلی عمیق می‌بود؛ خیلی‌زیاد عمیق.
و من نمی‌تونستم جلوی ذهنمو بگیرم که به هزارراه نره. که کلی احتمال جلوم نچینه.
این یه معادله بود. یه مجهول بود. مثل مسائل سخت ریاضی، تا به جواب نمی‌رسید ولم نمی‌کرد. پس برای رهاشدن از دستش جای ایکس و ایگرگ‌هاش حادثه‌های تلخ می‌ذاشتم بلکه تموم شه و حل. نمی‌شد. گم شده‌بودم میون این معادله.
و خدا دست از این امتحان سخت برنمی‌داشت. خدا حتا به این دانش‌آموز گیرکرده پای برگه کمک نمی‌رسوند. می‌دونست. می‌دید. ارفاق نمی‌کرد!
این می‌شد شک. این شیره‌ی خلوصمو می‌مکید. به خودم می‌گفتم مولا به اون بزرگی، جلوی خدا کوچیکی و بندگی می‌کرد، از لفظ‌های میرا، ناتوان، کوچک، حقیر درباره‌ی خودش و زنده و توانا و والا و قدرتمند برای خدا استفاده می‌کرد: علی مولایی که تو زندگیش هزاربار بدتر از این امتحان منو پشت سر گذاشته‌بود و درد من پیش درد اون، مثل درد و بهونه‌گیری یه بچه‌ی زخمی‌شده توی بازی بود در مقابل درد دلِ شکسته‌ی یه پدر. مولا به اون بزرگی با اون‌همه عذاب و بلا، همچنان عاشق بود و مؤمن و وفادارانه بندگی می‌کرد.
اون‌وقت من به‌خاطر همین امتحان کوچیک، همین سر زانوی خراشیده و به‌خاطر حرف‌های یه دختر که حالا حس می‌کردم اصلاً نمی‌شناسمش، عشقو گم کرده‌بودم. ایمان و باورم کدر شده‌بودن. وفام کجا رفته‌بود؟ خودم کجا بودم وسط این سرگردونی؟
نفسم تنگ شد. کتاب دعا رو بستم. بی‌تابی موج‌برداشته توی رگ‌هام، منو کشوند سمت مزارهایی که ردیف کنار هم قرار داشتن.
دست گذاشتم روی سنگ سیاه. روش با رنگ سرخ "شهید" حک شده‌بود.
سینه‌م تنگ شد. قلبم مشت شد. این‌هایی که به غارشون پناه آورده‌بودم، شک نکرده‌بودن حتا با این‌که می‌دونستن راهی که می‌رن به قیمت جون‌شون تموم می‌شه. و منی که این‌همه‌سال تو صحت و امنیت ادای ایمان رو درآورده‌بودم، حالا نمی‌تونستم حق رو از باطل تشخیص بدم: حالا پر از رَیب، شبهه و گنگی بودم!
بازدمم گیر کرد و تنفسم قطع شد. با سرگیجه پا شدم: گرسنگی روزه، فرار بی‌فایده‌م از خودم و چاردیواری تنگ‌شده‌ی اتاقم به این‌جا و تلاطم دائمی درونم سرمو منگ کرده‌بود.
رفتم بیرون. عمیق دم گرفتم از خنکی هوا. پیشونیم داشت می‌سوخت.
رو یه‌تیکه سنگ نسبتاً صاف تنمو رها کردم. تو خودم نمی‌دیدم تا پایین برسونم خودمو. توانم ته کشیده‌بود.
سر بلند کردم طرف آسمون. خدا بود: بی‌زمان و مکان، بی‌جسم. و من الآن به دستش نیاز داشتم برای بازشدن گرهم.
گوشیم شروع کرد به زنگ‌خوردن. اسم مامان روی صفحه نقش بسته‌بود. نشانک سبزو لمس کردم:
- جانم؟!
- سلام! کجایی حسین؟!
- سلام! بیرونم... جایی هستم... جان؟!
- نمی‌یای خونه؟ می‌خواستم ببینم می‌تونی برای افطار نون بگیری؟
یه پامو جمع و دستمو رو زانوم ستون کردم و انگشتامو تو موهام فرو بردم. صدام رمق نداشت:
- چشم! می‌گیرم
مکث کرد. پرشَک پرسید:
- خوبی؟
لبخند محو ناخودآگاهی به لبم اومد:
- ممنون!
فهمید برای دروغ‌نگفتن چنین جوابی داده‌م. عصبی شد. حرص‌آلود غر زد:
- آخر من از کار تو سر درنیاوردم! زود بیا خونه! یوسف و حوریه‌م امشب این‌جان
آب دهنمو قورت دادم:
- آبجی می‌یاد که بمونه؟
صرفاً یه‌چیزی پرسیدم تا ذهنشو منحرف کنم.
گفت:
- آره! می‌مونه که حواسمون بهش باشه
داشتم دایی می‌شدم؛ چندروز دیگه. و حوریه و شکم بزرگش قرار بود تو این آخرین‌روزهای بارداریش مهمونمون باشن. این فکر بازم لبخند به لبم آورد.
خداحافظی کردیم.
پا شدم تا جون سنگینمو برسونم به ماشین. دلم گرفته‌بود: مثل همین غروبی که کم‌کم رنگ سرمه‌ای به خودش می‌گرفت.

hace 4 años, 3 meses

#نودودو

- مَوْلاَیَ یَا مَوْلاَیَ، أَنْتَ الْهَادِی وَ أَنَا الضَّالُّ وَ هَلْ یَرْحَمُ الضَّالَّ إِلاَّ الْهَادِی‏؟
نگاهم بی‌هدف روی معنای زیر عبارت‌ها گشت: «اى آقاى من، اى آقاى من! تویى راهنما و من بنده‌ی گمراه و در حق بنده‌ی گمراه جز رهنماى عالم که ترحم خواهدکرد؟»
و ذهنم کش اومد.
شده‌بودم مثل آدمی که درحال فرار از خطر، لباسش به میخ گیر کرده‌بود. آدمی که تقلا می‌کرد. مدام با ترس پشت سرشو می‌پایید. لباسشو می‌کشید. ولی فایده‌ای نداشت: اون‌قدر هول بود که ذهنش جز به کشیدن لباس قد نمی‌داد و لباسش هم انگار تار و پودش از فلز بود که پاره نمی‌شد تا رها شه!
دقیقاً همین‌طوری داشتم سعی می‌کردم بهش فکر نکنم. نمی‌شد. مغزمو به زور می‌کشیدم سمت چیزهای دیگه، سمت مناجات مولا و باز نمی‌شد. باز صدا و لحن ملتهب اون بود که تو گوشم می‌پیچید: «ببین! من نمی‌فهمم چرا دوست‌داشتن باید عذاب داشته‌باشه همراهش.»
مردمک‌هام سوختن: از خشکی زیاد. محکم پلک بستم. گریه‌م نمی‌گرفت. سد، نمی‌شکست. گرهم باز نمی‌شد. نمی‌شد.
چشم که باز کردم، عبارت بعدی آه از نهادم بلند کرد:
- مَوْلاَیَ یَا مَوْلاَیَ، أَنْتَ السُّلْطَانُ وَ أَنَا الْمُمْتَحَنُ وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمُمْتَحَنَ إِلاَّ السُّلْطَانُ‏؟
مکث کردم. سینه‌م سنگین شد. قلبم انگار حین تپیدن به یک‌چیز تیز خورد و روش خراش افتاد.
از پهلو تکیه دادم به دیواره‌ی سنگی کهف. نگاهی که از کتاب دعا برداشته‌شده‌بود، نشست به تاریک‌روشن غروب کوهِ اون بیرون.
دل داشت ترک برمی‌داشت. داشت کوتاه می‌اومد. افتاده‌بود به التماس که «اى خدا! سرور! مولا! تو امتحان‌گیری، تو دانای کلی و من کسی که افتاده‌م تو دام. من کسی‌ام که مورد امتحانت واقع شده‌م. امتحانی که قدش ازم بلندتره. سنگینیش از تحمل من بیشتره. اون‌وقت کی جز تو می‌تونه به دادم برسه؟ به دادم برس!»
دل، دل‌گیر بود از این آزمون. دل می‌خواست بگذره از این پیچیدگی‌ها، تسلیم شه و دوباره بتپه از حس عشق و ایمان.
اما ذهن با یه یادآوری خط بطلان کشید روی این تلاش: «خدایی که شماها می‌گین از هرده‌تا کلمه‌ش، یازده‌تاش عشق به بنده‌ست، چه‌طوری می‌تونه این‌جوری عذابش بده؟! از این راه عشق اثبات نمی‌شه!»
پوزخند منطق، زخم‌زبون زد بهم. حرصم گرفت از این دوگانگی: از نیمه‌ی حسینی که می‌خواست مثل سابق خالصانه به خدا اعتماد و به‌خاطر باورش به عشقِ اون همه‌چیزو تحمل کنه و نیمه‌ی دیگه‌ای که مثل یه آهنربا کشیده می‌شد سمت حرفای مهتا و سمت شک به عشق خدا و بزرگیش و حواس‌جمعیش.
داشتم کشیده می‌شدم از دوطرف و این لعنتی تموم نمی‌شد. می‌رفتم تا مرز گریه و یه‌باره از حمله‌ی عقل یخ می‌کردم و فلج می‌شدم. یه معما در من بود: یه معمای حل‌نشده که مدام منو به یه نقطه برمی‌گردوند و حتا اومدن به کوه، به کهف، حتا همنشینی با شهدایی که کنارم آرمیده بودن هم دواش نبود. دوا که هیچی، گریزش، مُسَکِنشم نبود!
ناامیدی دوباره داشت دور پاهام می‌پیچید و از تنم بالا می‌اومد که باز چنگ زدم به ریسمان مناجات مولا:
- مَوْلاَیَ یَا مَوْلاَیَ، أَنْتَ الدَّلِیلُ وَ أَنَا الْمُتَحَیِّرُ وَ هَلْ یَرْحَمُ الْمُتَحَیِّرَ إِلاَّ الدَّلِیلُ‏؟
باز آه بود که از سینه بیرون اومد.
وقتی حضرت امیر با اون والامقامی از سردرگمی، از حیرانی می‌گفت و از خدای قرص و محکم می‌خواست که بهش رحم کنه، من چی بودم اصلاً؟! من کجا بودم اصلاً؟
گم بودم. حیرون بودم.
صداش به دیواره‌های جمجمه‌م می‌خورد و پژواک می‌شد: «حتماً از این عشقاست که توش معشوقشونو اذیت می‌کنن! یه اسمی داره‌ها! سادیسم؟» و من گم‌تر می‌شدم و حیرون‌تر.
چه‌ش بود اون دختر؟ تا پیش از حرفای دیروزمون فکر می‌کردم کلاً شهودی و معنوی نیست. خوششم نمی‌یاد از این‌چیزا: از این‌که آدم به خدای ندیده تکیه داشته‌باشه به جای تکیه به حقیقت‌های قابل لمس. یک‌جور اندیشه‌ی مادی که از دنیای غرب نشأت می‌گرفت ولی لزوماً به معنای غرب‌زدگی نبود: فقط پذیرش اون طرز تفکر بود.
فکر و گمونم ازش این بود. و تصور می‌کردم بابت همین آرمان‌گرا و مذهبی‌نبودن، بابت همین رئال‌بودنشه که نسبت به خدا گارد داره.
اما نگاهش، لحنش، دورگه‌بودن صداش، و حرف آخری که زد و مکالمه‌مونو مثل همه‌ی پرونده‌های توی ذهن من باز گذاشت تا گرهم هرچه کورتر بشه، بوی زخم می‌دادن. نشون دیوار نبودن. نشون تعصب نسبت به جهان غیب و روحانی نبودن. نشون زخم بودن: یه دُمَل کهنه.
و اون چی بود؟ این لعنتی چی بود که ولم نمی‌کرد؟ که هی از فکرکردن بهش فرار می‌کردم و هی بهم برمی‌گشت و دست می‌نداختم دور گلوم؟
چرا حس می‌کردم همه‌ی این‌مدت اشتباه کرده‌م؟ اشتباه رفته‌م؟ چرا حس می‌کردم یه‌چیزی رو ندیده‌م؟ یه‌چیز خیلی مهمو از قلم انداخته‌م؟ یه‌چیزی که می‌تونست قضاوتمو تغییر بده!

hace 4 años, 3 meses

- مگه من گفتم از رو بچگی این‌کارو می‌کنه؟ من فقط مثال زدم تا بتونی دوتا رابطه رو شباهت بدی و بفهمی فقط خدا نیست که اذیت می‌کنه نه این‌که بگم عیناٌ مطابق همدیگه‌ن... بعدشم، شما هیچ‌وقت توسط والدینت تنبیه نشده‌ی؟ یا به‌خاطر بیماربودن از رفتن به پارک یا جایی که دوست داشتی محروم نشده‌ی؟ یا از خوردن غذاهای مضر یا انجام کارهای خطرناک منعت نکرده‌ن باوجود این‌که به خوردن و انجامشون میل داشته‌ی؟ چرا؟! مگه اونا دوستت نداشته‌ن؟ پس چرا محرومت می‌کرده‌ن؟ قصدشون اذیت‌کردنت بوده؟ نه! می‌خواسته‌ن از خطر دور نگهت دارن یا ازت محافظت کنن یا... آره! خدا گاهی آدم‌های کاملاٌ بی‌گناه رو به رنج و سختی می‌ندازه... اما فهمیدنش سخت نیست که همیشه قصدش تنبیه‌کردن نیست بلکه مراقبت یا تربیت‌کردن یا رشددادن یا حتا دادن انتخاب به بنده برای شکرگزاری یا کفرانه
خیره‌م موند: طولانی. و جوری که منم وادار می‌کرد به حفظ ارتباط چشمی نامفهومی که بین‌مون بود.
در نهایت گوشه‌ی لبش بالا پرید. لیوانشو برداشت، ایستاد و درهمون‌حال که از بالا نگاهم می‌کرد، چونه بالا انداخت و نچی کرد:
- نه مهندس! من هرگز توسط "والدینم" تنبیه یا محروم یا منع نشده‌م
گیج شدم. یعنی چی؟
ولی قبل از این‌که بپرسم منظورش چیه، از اتاق بیرون رفت.
&&&

hace 4 años, 3 meses

- خب، همینه دیگه! همیشه اگه اشتباهی کنیم یا اگه ناراحت یا بیمار باشیم یا مشکلی داشته‌باشیم، خواه‌ناخواه اونایی اذیت می‌شن که دوستشون داریم و دوستمون دارن... وگرنه غریبه‌ها که تکلیفشون مشخصه..
زبون روی لب کشیدم:
- خدا هم همین‌طوره... کلاً گفته آدما رو بیشتر دوست داره... پس خواه‌ناخواه باید اذیت شیم تا بزرگ شیم... همون‌جور که یه بچه از تنبیهای پدر و مادرش اذیت می‌شه، ولی بزرگم می‌شه... درکل تا رنج نباشه، آدمی به جایی نمی‌رسه و اصلاٌ دلیل پیشرفت بشر توی علم و تکنولوژی و هرچیزی که فکرشو بکنید، همینه که رنجی، سختی‌ای، وادارش کرده به حرکت و رشد!
لبش رو به پایین کج شد. زانوهاشو بالا کشید و دستاشو دورشون حلقه کرد:
- داری مغلطه می‌کنی! با منطق به من بفهمون گناه این بچه‌ها چیه که باید توی این سن درد فقدان والدین‌شونو بچشن؟
از این نقطه به بعد، بحث تبدیل می‌شد به دور باطل چون جواب این پرسش رو پیش از داده‌بودم. برای همین، دست‌به‌سینه شدم و یادآوری کردم:
- گفته‌م: «به همون دلیلی که مادر و پدرا بچه‌هاشونو تنبیه می‌کنن تا تربیت‌شون کنن و به این علت که معمولاٌ کسی از کارهای ما اذیت می‌شه یا ما از کارهای کسی اذیت می‌شیم که علاقه‌ای بهمون داره یا علاقه‌ای بهش داریم» غریبه‌ها، فقط در اثر حادثه یا دشمنی ممکنه باعث آزارمون بشن منتها اگه به زندگی روزمره‌مون نگاه کنیم، می‌بینیم خیلی‌وقت‌ها مشکل یا خودی‌هان یا خود ماییم... خدا خودیه، نزدیکه و عاشقه... رنج رو نصیب آدمی می‌کنه که می‌خواد بزرگش کنه و درعین‌حال به همون آدم اختیار می‌ده تا اگه خواست بابت رنجش ازش ناراحت شه و از دستوراتش تمرد کنه... پس، درد و خلأ نبود والدین رو برای بعضی از بچه‌ها قرار می‌ده، نه برای این‌که اونا گناهکارن، برای این‌که دوستشون داره و می‌خواد که رشد کنن و خودش جای پدر و مادرشونو بگیره
عصبی شد. انگار یه‌چیزی تو حرف‌ها و دلایل من بود که با تجربیاتش نمی‌خوند و نمی‌تونست اونو بپذیره یا از شدت گنگ‌بودن، نمی‌فهمیدش.
غیظشو این‌بار پنهون نکرد:
- پدر و مادرو از بچه‌ها می‌گیره تا خودش جاشونو بگیره؟! این منطقه؟ خب چرا از اول می‌ده که بخواد بگیره؟! مسخره نمی‌کنی خودتو با این توجیه و تفسیرا؟!
اول در جواب سؤال آخرش سر به دوطرف تکون دادم و بعد در تأیید سؤال اول و دومش سر جنبوندم. کوتاه گفتم:
- این -همون‌طور که توضیح دادم- هم منطق هست و هم عشق
تندتند پلک زد و چونه بالا انداخت:
- ببین! من نمی‌فهمم چرا دوست‌داشتن باید عذاب داشته‌باشه همراهش... می‌گی خدا عاشق ماست؟ خب، درست! اما من وقتی عاشق یکی باشم، حاضر نیستم یه خار کف پاش بره... اون‌وقت خدایی که شماها می‌گین از هرده‌تا کلمه‌ش، یازده‌تاش عشق به بنده‌ست، چه‌طوری می‌تونه این‌جوری عذابش بده؟! از این راه عشق اثبات نمی‌شه! فقط ثابت می‌کنه مهر و محبتی نداره
نگاهش کردم. پریشونی و خشم توی مردمک‌هاش موج می‌زدن. یه‌چیزی درباره‌ی مهتا وجود داشت. این پافشاری و اصرار فقط از منطق یا دیدگاه متفاوت نشأت نمی‌گرفت. و همین گیجم می‌کرد و مثل یه گره توی ذهنم بسته‌شده‌بود.
دم عمیقی گرفتم. سعی کردم آروم‌تر و شمرده‌تر حرف بزنم تا به اونم آرامش بدم:
- دوباره رسیدیم به همون‌جای اول! شما خودت گفتی که اذیتی هم اگر داری برای پدرته که از همه بیشتر بهت نزدیکه و از همه بیشتر دوستش داری... خب، شما که دوستش داری، چرا کاری می‌کنی که اذیت شه؟ گاهی ناخودآگاهه، آره! گاهی از روی بچگیه، آره! گاهی اصلاً دست شما نیست، آره! اما همه‌ش اگه چیزی بشه، اونی که اذیت می‌شه، کسیه که بیشتر از همه دوستش داری و بیشتر از همه دوستت داره، غیر اینه؟ شما اگه یه‌بار پدرتو اذیت کنی، یعنی دوستش نداری دیگه؟ داری! داری و باز هراتفاقی برات بیفته اذیتش مال اونه... و حتا برعکس: اگه به جایی برسی یا کار خوبی بکنی، خوشحالیش مال اونه! خب، پس چرا شبیه این رابطه رو با خدا درک نمی‌کنی؟
بهت‌زده شدم وقتی برق‌زدن مردمک‌هاش رو از نم دیدم و دورگه‌بودن صداشو شنیدم:
- «گاهی از روی بچگی و گاهی دست من نبوده و گاهی ناخودآگاه» با تعاریف و خصوصیاتی که برای خدا تعریف می‌کنین اصلاٌ جور نیست! شما مگه نمی‌گین خداتون قادر مطلقه؟ تو هرچیزی ته‌تهشه؟ پس از یه خدا با این خصوصیت برمی‌یاد بچگی‌کردن؟! نه! برنمی‌یاد... پس عمداٌ اذیت می‌کنه!..
خندید درحالی‌که خنده‌شم بوی غم و یه درد کهنه می‌داد:
- حتماً از این عشقاست که توش معشوقشونو اذیت می‌کنن! یه اسمی داره‌ها! سادیسم؟ آره، آره، تو همین مایه‌هاست!
حس گنگی داشتم. و این گفت‌وگو دیگه از مسیر خارج شده‌بود و با دلایل‌تکراری‌آوردن من و فَوَران حسی مهتا، به بن‌بست می‌رسید. بااین‌حال گفتم:

hace 4 años, 3 meses

سرمو پایین انداختم:
- بی‌گناهی!
اخم کرد. لحنش سرد و پرکینه بود:
- از مسببش بدم می‌یاد!
نفهمیده نگاهش کردم:
- مسببش؟..
فقط سر تکون داد.
گنگ پرسیدم:
- یعنی کی؟!
با جسارتی سفت و سخت خیره شد به چشمام:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
مکث کردم. این سؤال و جوابی که به ذهنم رسیده‌بود، باعث می‌شد احساس سرما کنم. طعم دهنم گس شد:
- می‌دونم منظورت پدر و مادراشون نیست
پرصدا پوزخند زد:
- حتا شماهام وقت مسبب‌پیداکردن، فکرتون غیر اون، جایی نمی‌ره!
شاید این طعنه باید حالمو بدتر می‌کرد ولی یه آرامش یهویی و غیرمنتظره تو تنم جاری کرد. محو لبخند زدم:
- خوبه که!
بهتش برد و آنی چشماش رو به درشت‌شدن رفتن: فکر نمی‌کرد تأییدش کنم و بی‌شک انتظار یه انکار تند و تیزو داشت! همین باعث شد جواب‌دادنش چندلحظه‌ای طول بکشه. محکم سر تکون داد:
- آره، خیلی‌م خوبه! خیلی خوبه که خودتون می‌دونین سنگ کیو به سینه می‌زنین
این‌که جمع می‌بست، منظورش به کل جماعت مذهبی بود. و دلیل این خشمی که صداشو می‌لرزوند، برام ناشناخته بود.
گردن کج کردم و تک‌خنده‌ای زدم:
- سنگ کسی رو به سینه می‌زنیم که باوجود بی‌گناهیش، همه‌ی گناها رو می‌ندازیم گردنش و چیزی نمی‌گه
دوباره و این‌بار با نگاهی تیز به چشمام خیره شد:
- بی‌گناهیش...؟!
آنی مکث کردم: دَم کوتاهی که انگار ناخودآگاهم فرصت خواست تا توی گوشم زمزمه کنه: «خدا خواسته تو رو بندازه توی این بحث تا دوباره دلیل ایمانتو مرور کنی و پالوده شی!» و حس کردم قلب یخ‌زده‌م که این ماه‌رمضان غایب بود، زنده شد و تپیدن گرفت.
گردن کج کردم و شونه بالا انداختم:
- شایدم نه!..
موقع پرسیدن سؤالم، حس کردم انرژی‌ای درونی منو به لرزه انداخته:
- عشق گناهه؟
بهت‌زده نگاهم کرد و حرص‌زده خندید:
- تصورمو از عشق خراب نکن خواهشاٌ!
ابروهامو بالا بردم:
- باشه!..
نرم خندیدم:
- اما باور کن عاشقه! می‌تونم ثابت کنم!
بی‌حس بود: مثل آدمی که منتظره نصیحتش کنی تا بهت دهن‌کجی کنه و حرفاتو با یه تیکه جواب بده. با بی‌خیالی‌ای نمایشی شونه بالا انداخت:
- ثابت کن!
ورای هیجانی که به جونم افتاده‌بود و انکاری که مهتا سعی داشت بهم القا کنه، لرزه‌ای کم‌رنگ میون‌مون حس کردم. شاید اشتباه بود. شاید درست متوجه نشده‌بودم. ولی یه حالت "سستی" رو احساس کردم که در من از ترس قانع‌کننده‌نبودن دلایلم بود -چون بخش زیادی از چیزهایی که به ذهنم می‌رسیدن حسی و معنوی بودن- و در رئیسی‌پور انتظار برای خالی‌شدن زیر پای منطق و کینه و دست‌کم‌گرفتنش بود!
عمیق دم گرفتم و بی‌هدف به چایی که دیگه ازش بخاری بلند نبود، خیره شدم:
- گفته: «صابران رو دوست دارم» گفته: «اصلاٌ توی آدمیزاد برای خودمی!» منتها قدرت دستشه! می‌خواد اونایی که دوست‌ترشون داره، پاک‌تر بمونن... صابر بشن... حتا لیاقتشون سنجیده شه! اصلاً کیف می‌کنه یه بلایی سر آدم بیاره که همه‌ش خواه‌ناخواه یاد اون بیفته و صداش کنه... منتظر یه‌قدمه که ده‌قدم برداره... می‌خواد اونی رو که دوستش داره عاشق کنه
از نگاهش بی‌حوصلگی از شنیدن سخنرانی غرّام پیدا بود. لبشو کج و چشماشو چپ کرد:
- دقیقاٌ عین "چاک" علیه‌ لعنه تو "سوپرنچرال": یا مجبوری اون‌جوری که پسندیده باشی یا دهنت سرویسه!
ابروهامو بالا بردم. این سریالو ندیده‌بودم اما خلاصه‌هاشو خونده‌بودم و می‌دونستم منظورش از "چاک"، حلول خدا تو یه جسم انسانی بود: البته خدایی بی‌ثبات که تو یه فصل نجات‌دهنده می‌شد و تو فصل دیگه، ضدقهرمان و نابودگر! به‌هرحال خدای من این‌قدر متزلزل نبود.
کمی فکر کردم. حرف‌هام شاید برای کسی که عشقی یا ایمانی داشت، مؤثر بودن ولی مهتا پر از کینه بود: شاید اونم مثل خیلی از آدم‌ها انتظار داشت خرابی‌هایی که بشر به‌وجودآورده‌بود، خدا درست کنه و چون اون این‌کارو نمی‌کرد و اختیار و مسئولیتو سپرده‌بود دست خود انسان اونم تو یه جهان پیچیده، ازش دلخور بود.
پس به‌نظرم رسید بهتره با مَثَل‌زدن منطقمو اثبات کنم. گفتم:
- این‌طوری فهمیدنش سخته... ولی مثال بارزش شمایی خانوم! آدمی رو که دوست دارین، از همه بیشتر اذیت می‌کنین، مگه نه؟!
فوراٌ چونه بالا انداخت:
- نه!..
و با مکثی کوتاه اضافه کرد:
- من از روی دوست‌داشتن اذیتت نمی‌کنم
آنی شقیقه‌م تیر کشید. اصلاٌ منتظر شنیدن چنین‌چیزی تو این‌لحظه نبودم. و یادآوریش، حافظه‌مو پر کرد از چندتا تصویر: از شب سمنوپزون که تو حیاط از سرک‌کشیدنش تو اتاقم گفته‌بود تا روز تولد بهراد و اون بازی کذایی!
محکم پلک زدم و گوشه‌ی لبم پرطعنه بالا پرید: اون‌قدر غرق بحث شده‌بودم که یادم رفته‌بود چی بین ماست!
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم به روم نیارم و زود از حرفش بگذرم:
- من نه! اما صادقانه جواب بده، خب؟! شما تا حالا تو زندگیت، پدرتو بیشتر اذیت کرده‌ی یا یه پیرمرد غریبه که حتا نمی‌شناسیش؟
از اون‌جایی که نمی‌فهمید چرا دارم اینو می‌پرسم، گنگ زمزمه کرد:
- پدرمو
لبخند محوی به لبم نشست. شونه بالا انداختم:

hace 4 años, 3 meses

- خب مثل این‌که من اعصابتو خرد می‌کنم
تغییر رنگ نگاهش بهم فهموند که متوجه منظور پشت حرفم شده. مکث کرد.
منتظر موندم. باید بعد جواب‌گرفتن ازش، بهش تذکر می‌دادم که بهتره عجالتاٌ برای دل خودشم که شده فاصله‌ای که ایجاد کرده‌بود، حفظ کنه و بی‌خودی برای امتحان مجدد شانسش با من تلاش نکنه یا سعی می‌کردم پابه‌پاش ادامه بدم تا بفهمه هنوز می‌تونیم دوست هم باشیم؟
برخلاف افکارم، مهتا رئیسی‌پور همچنان بی‌پاسخ و معلق نگهم داشت وقتی گفت:
- این‌که بخوای اینو وصله‌پینه کنی و بدی دست اون طفلی اعصابمو خرد می‌کنه!
گیج‌تر از قبل شدم و اخم ریزی روی پیشونیم نشست. اصلاٌ هدفی پشت یهوظاهرشدن جلوم داشت یا فقط من زیادی داشتم به همه‌ی جوانب فکر می‌کردم چون انگار از چیزی می‌ترسیدم یا سعی داشتم چیز دیگه‌ای رو حفظ کنم؟
در آرامش جرعه‌ای از چاییش نوشید. از چهره‌ش هیچ‌چیزی پیدا نبود.
نفس عمیق و کلافه‌ای کشیدم. به‌هرحال اگه قرار نبود چیز دیگه‌ای جز همین حرفای روتین بشنوم، بهتر بود همین سیرو ادامه بدم. پس با نگاه به مداری که احتمالاٌ همه‌ی قطعاتش ازبین‌رفته‌بودن، شونه بالا انداختم:
- اینو با یه‌کم بالاپایین‌کردن می‌شه درستش کرد: مخصوصاٌ که من کارم اینه و ابزار و قطعه‌های تعمیر و بازسازی‌شو دارم..
نیم‌نگاهی بهش انداختم:
- ما مسئول تربیت این بچه‌هاییم خانوم! اگر بخوایم چیزی که می‌شه درستش کرد، بذاریم کنار و خیلی‌راحت یه‌چیز دیگه جایگزینش کنیم، بهشون یاد می‌دیم که راحت به‌دست‌بیارن و راحت ازدست‌بدن..
از این‌که به حرفام دهن‌کجی کرد، خنده‌م گرفت. درهرصورت تمرکزی هم برای کار نداشتم. پس ریموت و دل و روده‌ی بازشو کنار گذاشتم:
- اما فقط برای آرامش اعصابت!
ابروهاش بالا پریدن و اون حرص ثانیه‌ای پیش -که به‌نظرم نه از سر جوابم که به‌خاطر منطق دفعه‌ی قبلم بود که آزارش داده‌بود- جاشو به بهت و بعد هم امیدواری داد.
امید برای چی؟ باز مات شدم.
- ایرادش چیه؟
از اون‌جایی که نگاهش موقع پرسیدن این سؤال متوجه کنترل بود، فکر کردم منظورش اونه:
- کل سیستمشو آب گرفته
نگاهم بی‌هوا روی چای توی لیوانش نشست. این ملاحظه‌نداشتن توی مهتا طبیعی بود و این هوس‌چای‌کردن توی منی که موقع روزه هیچ‌وقت تشنه نمی‌شدم، غیرطبیعی. شایدم به آرامشش نیاز داشتم. چشم برداشتم.
لبخند محوی روی لب رئیسی‌پور بود:
- ایراد این‌که یاد بگیرن راحت به‌دست‌بیارن و راحت ازدست‌بدن!
خنده‌م گرفت:
- آهان!..
دم عمیقی گرفتم:
- به تلاش عادت نمی‌کنن: تلاش برای به‌دست‌آوردن و نگه‌داشتن چیزایی که دوست دارن
خنده‌ای که به لبش اومده‌بود، به آنی پرید: انگار اصلاٌ از اول وجود نداشت! مردمک‌هاش خالی و تیره شدن:
- این بچه‌ها قبل از این‌که بخوان تلاشی بکنن، مهم‌ترین دوست‌داشتنی‌های زندگیشونو ازشون گرفته‌ن
صداقت و عصبیتی که توی لحنش بود، متأثرم می‌کرد.
آه کشیدم و کمی حرفمو قبل به‌زبون‌آوردن مزمزه کردم:
- بعضی‌هاشونم این‌جان چون همون دوست‌داشتی‌های زندگی تلاشی برای نگهداری‌شون نکرده‌ن یا تلاش‌هاشون بی‌فایده بوده..
یه‌جورایی از حرفم گیج شد. شاید تابه‌حال از این زاویه به سرنوشت بچه‌های این‌جا نگاه نکرده‌بود.
با تک‌سرفه‌ای ادامه دادم:
- این خودش یکی از بزرگ‌ترین دلایلیه که ما باید بهشون یاد بدیم راحت از چیزایی که دوست دارن نگذرن... چون قطعاً این رو از والدینشون یاد نگرفته‌ن..
با نیم‌نگاهی به کنترل که کنارم بود و جیپ که دورتر پارک شده‌بود، گوشه‌ی لبم بالا رفت:
- حالا دوست‌داشتن‌شون در حد چندتا اسباب‌بازیه ولی وقتی بزرگ بشن، دوست‌داشتنی‌هاشونم بزرگ می‌شن: قدر آدمای اطرافشون یا حتا شریک زندگی‌شون... بهراد باید یاد بگیره اگه بعداً دختری رو دوست داشت، با اولین جواب رد پدرش به‌خاطر یتیم‌بودن و به‌سرپرستی‌گرفته‌شدنش، پا پس نکشه!
لیوان چایشو زمین گذاشت و پشت پلک نازک کرد:
- اوووه تا کجاش پیش رفت! بی‌خیال! یه ماشینه‌ها! ولی..
اخم ریزی روی پیشونیش نشست:
- ولی من دلم نمی‌خواد با سختی بهشون چیزی یاد بدم... اینا به‌اندازه‌ی کافی این‌جا سختی می‌کشن..
سرش پایین بود و انگشتشو دور لبه‌ی لیوانش می‌کشید:
- یتیم‌بودن خودش کلی درس به آدم می‌ده!
این عشق و محبت خالصش نسبت به بچه‌ها برام غریبه نبود. و درک یتیمی، بی‌شک از فوت مادرش نشأت می‌گرفت که البته شاید اونو موقع تولدش یا وقتی همسن بچه‌های این‌جا بوده تجربه نکرده‌باشه اما به‌هرحال دردشو چشیده‌بود.
کوتاه سر تکون دادم:
- اوهوم!..
یه دستمو روی سینه چلیپا کردم و دست دیگه‌مو به پیشونیم کشیدم:
- این چالش همه‌ی ماست این‌جا: نمی‌خوایم سختی بکشن منتها نمی‌تونیم جلوی خیلی از سختی‌هاشونو بگیریم... نمی‌تونیم نازپرورده بارشون بیاریم..‌. نمی‌تونیم..
با ذهنی خالی از کلمه برای پایان‌دادن به جمله‌م، ساکت شدم.
شاید بالآخره به یه نقطه‌ی تفاهم رسیدیم چون این‌بار باهام مخالفت نکرد. فقط با صدایی دورگه پرسید:
- گناهشون چیه؟

hace 4 años, 3 meses

#نودویک

- درست می‌شه عمو؟!
اینو با نق‌نق پرسید و به‌نظرم برای دهمین‌بار.
حین بازکردن پیچ‌ها، از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و سر تکون دادم:
- شاید... به شرطی که هی نپرسی و حواسمو پرت نکنی!
باهاش سرسنگین بودم و خودشم می‌دونست که این تنبیه کاریه که کرده: دیروز، با بچه‌ها قرار گذاشته‌بود نوبتی بازی کنن ولی جرزنی کرده و کنترل ماشینو نداده‌بود و امیرعلی هم به تلافی زورگویی و سرکارگذاشته‌شدنشون، موقع ناهار لیوان آبشو خالی کرده‌بود روی ریموت!
حالا بی‌محلی من نصیب جفت‌شون شده‌بود تا بفهمن هم بدجنسی‌کردن و هم انتقام‌گرفتن آخر و عاقبی جز پشیمونی و ازدست‌دادن چیزایی که دوست دارن یا توجه و محبتی که بهشون می‌شه رو ندارن. اما جز این، دلم نمی‌اومد مجازاتشونو سخت‌تر کنم: واِلا می‌تونستم کلاٌ کنترل خراب‌شده رو باز نکنم و بگم: «با همون ماشین دستی بازی کنین!»
کل سیستم داخلی ریموت نم‌گرفته بود: همون‌طور که باید می‌بود!
بی‌اختیار اخمی روی پیشونیم نشست. سر به تأسف تکون دادم. امیرعلی با خودش چه فکری کرده‌بود واقعاٌ؟
- بهی!
این‌طور خلاصه‌صدازدن ویژه‌ی مهتایی بود که حالا دم در اتاق، با لیوانی توی دست و تکیه‌زده به چارچوب ایستاده‌بود.
بهراد برگشت و از بالای شونه نگاهش کرد:
- بله؟!
رئیسی‌پور داخل اومد و با سر به بیرون اشاره زد. دهن باز کرد چیزی بگه ولی انگار مردد بود بین انتخاب کلمه‌هاش که قیافه‌ش در هم شد و مکثش طولانی. آخرشم صدای نفس عمیقش بین‌مون پیچید:
- فریباها اومده‌ن دنبالت!
لب گزیدم. خانم و آقای فریبا زن‌وشوهری بودن که درخواست فرزندخوندگی بهرادو داده‌بودن. و پیدا بود که پسرک خوب باهاشون ارتباط برقرار کرده چون با خبر مهتا ذوق‌زده بلند شد و بی‌خیال ماشین محبوبش، از اتاق بیرون دوید.
سر به دوطرف تکون دادم و دم عمیقی گرفتم. به‌هرحال خوب بود که والدین جدید تونسته‌بودن اعتمادشو جلب کنن اما این نگرانی خفیف که برای جلب توجهش از وعده‌وعیدها استفاده کرده‌باشن، مثل درد یه نیشگون کم‌اثر به دلم نشست.
با حس حرکتی سر بلند کردم. ابروهام بالا پریدن. یه‌جورایی جز روز اولی که آورده‌بودمش این‌جا و برای هرقدم‌برداشتنی تردید می‌کرد، تابه‌حال ندیده‌بودم این‌طور دست‌دست و استخاره کنه برای جلواومدن یا ادامه‌دادن بی‌محلیش که نمی‌فهمیدم چرا این‌قدر سنگین بود برام و به چشمم می‌اومد!
شاید از حرفم دلش شکسته‌بود. یا تلنگر خورده و در خوشبینانه‌ترین حالت، حرفم اثری که باید رو گذاشته‌بود. هرچی که بود، این چندروز فقط متوجه نگاه‌های گاه و بی‌گاهش شده‌بودم و این‌که یه‌جورایی عمداٌ ازم اجتناب می‌کرد.
ولی امروز انگار می‌خواست برخلاف روزهای پیش عمل کنه. شاید تصمیمش عوض شده‌بود!
با همون لیوان توی دستش، درحالی‌که روبه‌روم می‌نشست، لبی کج کرد و گفت:
- باید این‌جا رو هم مجهز به دارچین کنم..
نمی‌دونستم چی باید بگم. محو لبخند زدم و دَمم توی سینه حبس موند: مثل لحظه‌ی آشتی دوتا بچه بود!
به‌خاطر حضورش تمرکزم جمع نمی‌شد. ذهنم از درک اجزای مدار پیش روم خالی بود و به دلیل شکسته‌شدن یهویی مرزی که این دختر دور خودش کشیده‌بود، فکر می‌کرد.
سکوتم دوباره رئیسی‌پورو وادار به حرف‌زدن کرد:
- اینو ولش کن! یه جدید می‌خریم براش
بینی‌شو چین داده و نگاه و اشاره‌ش به کنترل بازشده بود. یه‌آن مغزم ازکارافتاد: چی رو جدید می‌خریدیم؟ ریموت رو؟ مگه می‌دادن؟! و آن بعد، از گیجیم متعجب شدم!
بی‌توجه به حرف قبلیش، بی‌هدف پرسیدم:
- دارچین دوست دارین؟
لبخند بزرگی زد و سر تکون داد:
- حتا بیشتر از تو!
چشمام بی‌اختیار گرد شدن و بهت‌زده خندیدم. انتظار چنین جوابی رو نداشتم! و نمی‌دونستم لبخند و این‌حرفشو چی تفسیر کنم: یه‌جور خوشحالی بابت این‌که بچه‌ی دیگه سر نخ آشتی رو گرفته و حرف زده‌بود باهاش یا یکی از اون پاسخای دندان‌شکن -که گرفتنش از این دختر عادی بود- برای عادی‌سازی همه‌چیز بین‌مون و به‌رونیاوردن اون‌چه که گذشته‌بود؟
مات پروندم:
- اوه!..
شاید بیشتر به این دلیل که به شکل غریبی متوجه تک‌تک واکنش‌هاش بودم و داشتم تحلیلشون می‌کردم. چرا؟ یه‌جورایی عمق نفوذ تغییر رفتارش روی من باورپذیر نبود برام: انگار فقط چندروز بی‌محلی کافی بود تا به‌خاطر قابل‌پیش‌بینی‌نبودنش گیج شم.
اخم روی پیشونیم نشست. نفس عمیقی کشیدم و لبمو کج کردم:
- یادم می‌مونه
چشم توی حدقه چرخوند:
- بعید می‌دونم!..
بی‌شک یه گله و طعنه‌ی ریز توی حرفش بود.
خم شد و باطری‌های خیس و خراب‌شده‌ی کنترلو با دست عقب زد و به مدار توی دستم چشم‌غره رفت:
- بنداز اینو اون‌ور! اعصابم خرد شد
کج‌خندی زدم:
- چرا برای آرامش اعصابت نمی‌ری با دخترا نقاشی بکشی؟
ابروهاش پرتعجب بالا پریدن:
- چه ربطی داره؟!
چندثانیه خیره‌ی چشم‌هاش موندم که نمی‌شد هیچ‌چیزی ازشون خوند. برای معلوم‌شدن هدفش از این پیش‌اومدن یهویی و بعد تصمیم‌گیری درباره‌ی موضعم و واکنشی که باید نشون می‌دادم، گفتم:

hace 4 años, 3 meses

- مگه من گفتم از رو بچگی این‌کارو می‌کنه؟ من فقط مثال زدم تا بتونی دوتا رابطه رو شباهت بدی و بفهمی فقط خدا نیست که اذیت می‌کنه نه این‌که بگم عیناٌ مطابق همدیگه‌ن... بعدشم، شما هیچ‌وقت توسط والدینت تنبیه نشده‌ی؟ یا به‌خاطر بیماربودن از رفتن به پارک یا جایی که دوست داشتی محروم نشده‌ی؟ یا از خوردن غذاهای مضر یا انجام کارهای خطرناک منعت نکرده‌ن باوجود این‌که به خوردن و انجامشون میل داشته‌ی؟ چرا؟! مگه اونا دوستت نداشته‌ن؟ پس چرا محرومت می‌کرده‌ن؟ قصدشون اذیت‌کردنت بوده؟ نه! می‌خواسته‌ن از خطر دور نگهت دارن یا ازت محافظت کنن یا... آره! خدا گاهی آدم‌های کاملاٌ بی‌گناه رو به رنج و سختی می‌ندازه... اما فهمیدنش سخت نیست که همیشه قصدش تنبیه‌کردن نیست بلکه مراقبت یا تربیت‌کردن یا رشددادن یا حتا دادن انتخاب به بنده برای شکرگزاری یا کفرانه
خیره‌م موند: طولانی. و جوری که منم وادار می‌کرد به حفظ ارتباط چشمی نامفهومی که بین‌مون بود.
در نهایت گوشه‌ی لبش بالا پرید. لیوانشو برداشت، ایستاد و درهمون‌حال که از بالا نگاهم می‌کرد، چونه بالا انداخت و نچی کرد:
- نه مهندس! من هرگز توسط "والدینم" تنبیه یا محروم یا منع نشده‌م
گیج شدم. یعنی چی؟
ولی قبل از این‌که بپرسم منظورش چیه، از اتاق بیرون رفت.
&&&

hace 4 años, 4 meses

اما آخه از چی؟! مهتا بد یا منحرف نبود. بت‌پرست یا ظالم نبود. فقط خدا و دین منو قبول نداشت ولی به حد کافی منطقی و معمولی و خالص بود. یعنی این برای خدا کافی نبود؟ چه‌طور چنین‌چیزی ممکن بود؟! نمی‌تونستم اینو بپذیرم.
نمی‌تونستم هیچ‌چیزی رو بپذیرم: هیچ‌چیزی رو! بستن راه علاقه‌ی اون دختر عاقلانه‌ترین کار ممکن بود ولی من حتا از پذیرفتن اینم عاجز بودم و احساس رضایت نمی‌کردم بابتش. و برعکس، مطمئن بودم از قبول عشق مهتا هم راضی نخواهم‌بود چون می‌دونستم دردهای زیادی برای هردوی ما به دنبال خواهدداشت.
همه‌چیز شبیه هم بود. همه‌ی راه‌ها تو این قضیه بن‌بست بودن و همه‌ی ابعاد یه‌جای کارشون می‌لنگید. نمی‌تونستم توی این شرایط معنا رو پیدا کنم. هدف برام گم بود و خودم گم‌تر!
و شاید این دلیل کدورتی بود که حس می‌کردم. شاید بود.
تلخ‌خندی زدم. انگار قرار نبود سالم از این ماجرا بیرون برم: یا احساسم نابود می‌شد، یا ایمان و خلوصم برای همیشه لکه‌دار می‌موند چون نمی‌دونستم راه درست کدومه.
مهتا کوثر بود؟ یا رفیقی که دچار یه تب تند شده‌بود و با کمی فاصله حسش به عرق می‌نشست و جلوی ازدست‌رفتنش گرفته می‌شد؟
با خستگی پلک بستم. گویا حتا جوابی که بهش داده‌بودم برای خودم آخر ماجرا و نقطه‌ی آرامش نبود!
&&&

We recommend to visit

𝐈𝐍 𝐆𝐎𝐃 𝐖𝐄 𝐓𝐑𝐔𝐒𝐓 🕋

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 1 month ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 3 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 19 hours ago