?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago
#پارت_۷۹
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
بدون تعجب گفتم:
- دعوتش کن بره پذیرایی تا حاضر شم. صبحونهی منم زودتر بیار.
«چشمی » گفت و نزدیک شیای قدم برداشتم که با آن بیگانه بودم. پارچهی رویش را کندم و به آینه خیره شدم، آینه شرمسار شد و سربهزیر انداخت. نشانی از زیبایی گذاشتهام به نمایش نمیگذاشت.
شمایلم، روزگاری پر از زندگی و شادابی بود، حالا زیر سایههایی از غم و کینه و زشتی پنهان شده بود. خطهایی عمیق طعنه به جوانی رفتهام میزد. پوستم را چندشانه لمس کردم، چشمانم خواست گلایه کند به آینه پشت کردم و صورتم را شستم. موهای تا روی سینهام را شانه زدم. لباس بلندی روی هیکل باریکم نشاندم. منیژه در زد.
- خانم جان! صبحونهتون.
- بذار پشت در و برو.
چند لقمهای مربای بِه با کره خوردم. وقتش رسید تا انتظار مهمانم را تمام کنم. موهای سفیدم را با کش بستم و میان آن همه نقاب؛ نقاب پارچهای سوزندوزی و نگینداری برداشتم. رُبانها را از پشت سر گره دادم. پیشانی تا چانهام مستور شد، تا فقط چشمانم معلوم باشد و احساس قدرت کنم.
شال مشکی همرنگ لباس سر کردم و از چاه بیرون شدم. میثاق با شنیدن صدای کفشهایم روی کفپوش چوبی سر بلند کرد و لبخند زد:
- سلام شوریده!
طوفانی در دلم شروع شد و قلبم تند کوبید. روی مبلهای مخمل سرخ نشستم.
- سلام! خوش اومدی.
بین ابروهایم میانجیگری کردم تا درگیریشان گیر و گور پیدا نکند. نمیخواستم نشان دهم چه احساسی دارم. پرسید:
- حالت چطوره؟
دستانم از فرط عصبانیت مشت شدند و آب دهانم حرصدار بلعیده شد.
- با زندگی نکبتی که خونوادهت برام ساختن شبیه زندههام و مثل مردهها دستم از دنیا کوتاست.
شقیقههایش را گرفت و نفسش بریده پرتاب شد. شباهتش به وثوقِ بیرحم و گور به گور شده آتش نفرتم را تیز میکرد. منیژه آمد و بحث را عوض کردم.
- تازه از راه رسیدی؟
سینی چای سیاه غلیظی که با هل معطر شده بود و بخارش در هوا میرفت را نزدیک میثاق برد.
- دیروز عصر اومدم و چند ساعت دیگه برمیگردم.
فنجانی برداشت و توی نعلبکی گذاشت.
- مهمون شهرزاد بودم.
دلِ پوسیدهی به بند بستهام ریخت و گلویم باد کرد. سینی را با انگشتانم رد کردم.
- ناهار مفصلی برای آقا تدارک بدین.
دست میثاق بالا رفت.
- تدارک بمونه برای سفر بعدی.
توی دلم رخت میشستن. منیژه را سریع رد کردم.
- چرا به این زودی میخوای بری؟
پلکهایش افتادند و نجوایی آهسته کرد:
- چون تنها نیستم؛ رقیه و طاهره هم هستن.
از پشت پنجرهی نقابم خشمگین نگاهش کردم.
- شهرزاد که چیزیش نشده؟
موبایلش را روی میز گذاشت و به سمت بلندگو چرخاند. صدای ضبط شدهی گریههای شهرزادم لرز به جان بیجانم انداخت.
#پارت_۷۸
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
چشمام گشاد شدن و نفسم گیر کرد. روی تشک هول و ولاگرفته نشستم و عصبی و خودبیزار گفتم:
- عده و بیعده و همه جوره من و تو بهم حرومیم. خیال خام نزنه به سرت که آبرو برات نمیزارم.
دستشو به پیشونیش زد و ریزریز خندید.
- مثلاً میری بیرون چی میگی بهشون؟ میگی شوهرم میخواس...
نچهای کردم.
- بسه، خوشمزه بازیت گل کرده. من که میدونم کبریت بیخطری.
خنده خرناسیش عین بمب ترکید و پهن زمین شد.
- کبریت بیخطر مال وقتی بود که زن داشتم نه الان که مجردم.
بلند شدم برم تو هال. دستاشو به نشونهی تسلیم بالا برد.
- بشین بابا دارم شوخی میکنم.
با اکراه نشستم. دمای بدن آنیل رو چک کردم. طاق باز دراز کشید.
- دلم نمیخواد امشب تموم شه.
آهم رو به تبعید فرستادم و با خیالی آشفته خوابیدم. فردا بعد از مراسم خاکسپاری، عمو برای صرف ناهار به رستوران نیومد و گفت کاری واجب داره.
«شـــــوریده»
در را بسته بودم و منیژه یک در میان «خانم جان، خانم جان» میکرد. کلیدی که سه دور توی قفل چرخیده بود روی میز قرار داشت. عادت همیشگیام بود. کسی حق پادرازی به حریمم را نداشت؛ حتی اگر یک روز کامل صدایی از روزنههای اتاق بیرون نیاید.
معدهام تیر کشید. کیسههای قرص را از پاتختی چنگ زدم. قرصها، تسکیندهندهی بخشی از جسم ناتوان بودند.
احساس شکست توی وجودم موج میزد؛ شکست نه تنها در برابر زندگی بلکه در برابر خودم. سالها گم شده بودم و از چاهم بیرون نمیآمدم. یوسف نبودم که عزیز باشم.
تارهای تنهایی دورم تنبیده بود. قرص سفید را بیآب خوردم و از تخت آهنی زهوار دررفته بلند شدم.
در و دیوار رنگ و رویی تاریک و دلگیر داشتند، پردههای ضخیم به کهولت اجازهی ورود نور به داخل را میداد. پرده را کنار کشیدم. برگهای خیس روی استخر شناور بودند و باران دیگر نمیبارید تا منیژه سرانگشتش را قرصتر به در چوبی بزند.
- خانم جان!
پرده را سرجایش نشاندم و شال سر کردم.
- چی میخوای منیژه که ولکن نیستی؟
لحنم شماتتگر بود و طرز جوابش دستپاچه.
- خانم جان آقا میثاق اومدن.
پر و پیمون اومدم و نقد پر و پیمون هم میخوام!?
#پارت_۷۷
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
بارون، تهرون دودی رو شست تا عینک دودیاش رو ورداره و چشمای گریونم نتونه عینکش رو قرض بگیره.
دم ایستگاه پرستاری نگاهم رو اسکن کردم. دکتری که باعث جرقه بین احساسم شده بود شیفتش نبود تا به عمو نشونش بدم شاید اون تونست به جا بیارتش.
پریزاد از دیدن سرخی مردمکهام فهمید چی شده و سماجتمون دو به یک شد. کمتر از نیم ساعتی اونجا بودیم و پیش مهمونها برگشتیم.
آرش پذیرایی رو کامل تموم کرده بود. رختخوابها رو آوردم تا زنونه، مردونهاش کنم. عمه رقیه متکا ازم گرفت.
- چرا زن و شوهرها رو از هم سوا کنیم، گناه داره؟ متاهلها توی اتاقها بخوابن مجردهام تو هال.
دهنم چوب شد و رنگم اومد و رفت. من توی اتاق خواب شوهری که مُهر طلاقش توی شناسنامهام خشک نشده بود چکار داشتم؟
امر عمه اجرا شد و بلاتکلیف موندم. بلافاصله آرش به اتاق رفت و دنبالش قدم برداشتم. آنیل روی تخت خوابیده بود و عرق ازش میچکید. پهلوش نشستم و آرش گوشهی دیوار مبهم نگاهم میکرد. پتو و بالشی برداشتم. خم شدم پتو رو ازم گرفت.
- جای تو رو زمین خوابیدن نیست.
- خودم و مهمونهام امشب کم مزاحمت نشدیم. معذبترم نکن.
لبخند زد.
- تو مزاحم بدون نقطهای. این حرفها چیه.
پتو رو دو لایه پهن کرد و تاریکی زد تا لباسش رو عوض کنه. پشت آنیل قائم شدم و چشمام و بستم. نمیخواستم توی این تخت و این اتاق هیچ چیز تلخ و شیرینی به یادم بیاد. ذهنم رو گمراه کردم، افکار موذی نمیذاشت خوابم بگیره. میترسیدم زیر سقفی بسته و اتاقی تنگ مغلوب وسوسهی مردونهاش بشه. صدام زد:
- شهرزاد!
جوابم ندادم تا فکر کنه خوابیدم.
- تو تا سه ربع غلت نزنی خوابت نمیگیره، میدونم بیداری. جوابمو بده.
مژههام و باز و بسته کردم.
- مهمونها خوابن. زشته پچپچمون رو بشنون.
- مگه میخوام چی بگم که زشته؟
هوفی کشیدم.
- چیه. بگو؟
آرنجش رو به زمین تکیه داد و به دندهی چپ افتاد.
- میگم این عدهی بعد از طلاق چیه؟
#پارت_۷۶
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
یاد بازی مارپله افتادم. روی دُم مار بودم و نزدیک نردبون. شیش میآوردم، نیش نمیخوردم و به خونه میرفتم. شیش آوردن اینبار خوش شانسی نبود؛ شیش و نیش میشدم. عمو بیحرکتی مهرهام رو میخواست؛ سرک نکشیدن توی گذشته و ادامه دادن به همین منوال.
دو قطره اشک و دو کلوم بازجویی راهگشا نبود، از مردمکهاش فهمیده بودم پافشاری لازم بود تا خورشید توی چشماش نور بیشتری بده. دوباره تاس انداختم، یا از نردبون بالا میرفتم یا توی دهن مار میافتادم.
- مامانم ایران زندگی نمیکنه؟
عمو نم پس نمیداد و برای همین عاقل اندر سفیهانه نگاهی حوالهم کرد و گوشی موبایلی که نمیدونم چرا بینمون قرار گرفته بود رو بعد از روشن و خاموش شدن صفحهش راهی جیب کرد. به روندن ادامه داد. عهد بسته بودم مثل خزه روی تن سنگ بنشینم. مصر شدم و سینجیمش کردم. استدلال محکمهپسند میآورد که الحق بعضی از دلایلش منطقی بودن. دم بیمارستان رسیدیم. کمربندش رو باز کرد.
- نمیخوای خواهرت رو ببینی؟
به ضرب و زور بغضم رو قورت دادم.
- یه کم دیگه میام.
رو ازش گرفتم و به مردم نگاه کردم. چونهام رو سمت خودش چرخوند. مهربونی و سردرگمی توی نگاهش موج میزد.
- دنیا اونقدر کوچیک نیست که بگردی دنبال سوزن ته کاه و پیداش کنی!
بلوری اشک ناخواسته روی گونهام دویید.
- بالهام و نسوزون عمو، من جز شما کسی رو ندارم روش حساب کنم.
انحنایی به لبهاش داد.
- میسپرم دنبالش بگردن اما قول نمیدم پیداش کنن و امیدوار نباش.
«چرایی» با تعلل زمزمه کردم.
- چون کوه به کوه نمیرسه.
جلوی ارتعاش صدام رو گرفتم.
- کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدممیرسه... زمین گرده! بگرد ایشالا پیدا میشه.
روی موهام بوسه زد و عصاهاش رو برداشت. پیاده شدیم و سرما قالبم شد. مانتوم مناسب نبود. صبح هوا آفتابی بود و شب بارونی رو پیشبینی نکرده بودم. چتر بالای سرمون گرفتم.
#پارت_۷۵
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
صدای ناموافقم کلامش رو شکست.
- اگه مرده هم باشه من قبرش رو میخوام.
از حرفم لرزش گرفتم. سرعت ماشین رو کم کرد و گوشهای ایستاد.
اختیاری توی بند اومدن دُرهای بیرنگ و بو نداشتم. مزهی اشک دهنم رو شور کرده بود. نوازش آروم دستش روی صورتم نشست.
- چرا خودت و عذاب میدی و فقط تو دنبال مادرتی و مثل اون دو نفر نیستی؟
موجودی دو پاره شدم و مظلوم و بیدفاع گفتم:
- چون من فقط شبیه مادرمم و مثل اون میجنگم تا تسلیم نشم. عمو! جون عزیزت، جون هر کی میپرستی بگو مامانم کجاست؟
مستاصل شد و فکش چروک خورد.
- من از کجا بدونم کجاست؟
اشک بیشتری دوباره نیشم زد.
- تو رو خدا پیداش کن. یه سر نخ ازش به دست بیار. نزار آرزوی دیدنش رو به گور ببرم.
روی پاهام خم شد و از داشبرد جعبهی دستمال کاغذی برداشت.
- مادرت خودش انتخاب کرد بره و دلیل نیومدنش این نیست که سراغش بریم.
- نمیخوام باور کنم.
برگهای دستمال بهم داد.
- من نمیتونم مجبورت کنم فراموشش کنی یا تسلیم بشی اما تا حالا زندگی رو بدون وجود مادرت ادامه دادی و از این بعد هم ادامه بده.
با فلاکت پوزخند زدم:
- زندگی؟ چه زندگیای؟ عقده جا واسه نفس کشیدنم نذاشته. هر روز که میگذره غم ندیدنش بزرگتر میشه. لای دلم غده دراومده. حسودیم میشه به هر کی مادر داره و هزار تا داستان خیالی توی رویا با مادرم ساختم. خودش و فراموش کنم رویاهاش و چکار کنم؟ من توی زندگی همیشه شاگرد ممتاز بودم البته با تقلب؛ دیگه نمیخوام تقلب کنم و وانمود کنم صورتم از سیلی نیست که سرخ شده.
عمو سکوت کرد و صورت خیسم رو پاک کردم.
- باید ببینمش و بفهمم حقیقت چی بوده.
- اگه نخواست ببینیش چی؟
نگاهم باریک شد. چیزی فراتر از لو دادن بود. خورشید توی مردمکهاش شعله میزد. امیدم بارور شد و سرم به پشتی صندلی چسبید.
- هیچ مادری بچهاشو پس نمیزنه؛ حتی اگه اون بچه مار توی آستین باشه!
#پارت_۷۴
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
هر قطرهی بارون، صدای مادرم رو توی گوشم تکرار میکرد؛ صدایی که هیچوقت نشنیده بودم، اما همیشه توی قلبم زنده بود. دلم میخواست فریاد بزنم؛ کلمات توی گلوم رسوب کرده بودن. عمو غمگین و نگران نگاهم میکرد و نمیتونست دردم رو بفهمه.
به خودم نهیب زدم. شاید عمو قصد سرکوب کردنم رو داره تا دیگه سراغ مامانم رو نگیرم و سوگوار انتظارم باشم؟ شالم رو پایین آوردم و با بیچارگی هق زدم و نالیدم:
- تموم عمر، امیدم به این بود که هرجای کرهخاکی زندگی میکنه زندهاس و به یادم میاره؛ هر چند همیشه غایب بوده و نمیدونه چه شکلی شدم، چی دوست دارم، رنگ مورد علاقهام چیه، از چی بدم میاد، چی سرحالم میاره و چی بیزارم میکنه. تولدها و عروسی و مادر شدنم رو ندید و آتیش داغش توی سینهام هیچ وقت خاموش نشد اما مطمئنم نمرده اگه مرده بو...
هقهق، کلماتم رو از جون انداخت. با بارون دوئل کرده بودم و مسابقه میدادم اول میشدم. دستی به گردنم کشیدم.
- اگه مرده بود دلم گواهی میداد یا به خوابم میاومد. مطمئنم یه گوشهی دور یا نزدیکه گیر و گرفتاری براش پیش اومده که نمیتونه بیاد.
صدای رعد و برق از دوردستها پیچید. باد به بارون شلاق زد و شاخهها لخت شدن. برگها آشفته روی شیشه افتادن و نتها درد شدن. برفپاکن قطرهها رو میشست و لحظهای تصاویر صاف و کمی بعد محو میشدن.
چهرهی عمو درمونده بود. لبش رو دندون دندون میکرد. دور عقربههای اتومبیلش بالا رفته و خارج از عادت رانندگیش میروند. تاب گریهها و لحن التماسدارم رو نداشت و محض تسلا به دلم نجوا کرد:
- مادرت از اول مخالف ازدواج با پدرت بود و میخواست دنبال آرزوهاش بره. الان نزدیک به سی ساله رفته. هیچکی ازش خبر نداره. من نمیدونم زندهس یا مرده؛ احتمال داره توی این سی سال از بین ما رفته باشه.
لبخندی کج و خمیده زدم.
- شاید هم دلیل نیومدنش اینه که ما بریم سراغش؟
تعلل کرد و گره به اخمهاش افتاد.
- اگه زنده نبود چ...
#پارت_۷۳
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
شام رو با خوشرقصی آرش توی کمک کردن به مهمونها دادم و با عمو برای سرکشی پریزاد رفتم. شاهکار بارون شروع شده بود و نتها دلبرونه ساز به شیشهی ماشین میزدن. نور چراغهای خیابون منعکس شده و ترافیک نیمه سبکی وجود داشت. عمو پشت رُل، از عوض شدن زود به زود تهران حرف میزد. وراجیهای ذهنم تموم نمیشد و زندون فکریام چنگ و دندون به میلهها میزد و خواستار آزادی بود. انگشترم رو از بعد از دهبار درآوردن و پوشیدن راهی انگشت میانهام کردم و با مقدمهچینی گفتم:
- دلتون برای زندگی تو تهران تنگ نشده؟
صد حیف، عمو به خاطر نقصی که داشت زن نگرفت و صاحب بچه نشد وگرنه بهترین بابای دنیا میشد. دنده رو عوض کرد.
- بیشتر شبها خواب میبینم برگشتم.
چشمام برق زد.
- خب برگردین، چرا موندین؟
دوز پایینی تبسم به لبهاش تزریق کرد.
- خاطراتش رو دوست ندارم.
انگار تیغ توی حنجرهاش رفت. روحیات عمو شبنم بود و پدرم تگرگ. نصف علاقهای که به اون داشتم به پدرم نداشتم. آروارههام روی هم فشار داده شد.
- ولی من حاضر بودم یک درصد از اونها خاطرات تلخ رو با مامانم میداشتم!
بغض گلوم رو محاصره کرد و از شرح ادامهی درد و دلم عاجز شدم.
- مامانت خودش میخواست بره دخترم!
لج و غیظم باهم گرفت. عصبی شدم و صدام دو رگه مهار شد.
- این دروغه! محاله یه مادر بچههاش و ول کنه بره.
تقلا برای پیدا کردن گمشدهای که شاید گم شدنش عمدی بود کلمات رو وحشی و افسار گسیخته از زبونم به بیرون هل داد و انگشت سبابهام بالا اومد.
- من بفهمم مادرم اون چیزی نبوده که برامون نقل قول میکردن وای به حال خیلیها میشه!
چهرهی آشفتهی عمو خونسردی رو پس نمیزد و لحن ملایمی داشت.
- کسی با مادرت پدرکشتگی نداره.
تهدیدم رنگ تردید گرفت.
- اما جز شما همه بدش رو میگن. مامانم خرمن کی و سوخته؟ آتیش به زندگی کی انداخته؟ چرا یکی نمیگه وثوق فراریش داد و کارهای اون باعث رفتنش شد؟ اگه نفرت از بابام داشت بعد از مرگش چرا پیداش نشد؟
رخ عمو توی تاریکی کابین کم پیدا بود. نفسش تند میزد. پلک محکمی بست و دستم توی دستش قفل شد.
- میدونم بیمادر بزرگ شدن برات سخت بوده اما الان خانومی شدی واسهی خودت. نزار حرف کسی برات مهم باشه. گذشتهها رو از فکر دربیار و سراغ مادرت نگرد، کسی ازش خبر نداره.
گلبرگ بیبرگ شدم و سیب گلوم تکون خورد.
- منو از گرداب درنیار و به گردباد بده. من میخوام پیداش کنم و بر چسبی که چسبیده به اسمش رو بکنم.
دور فرمون رو سفت گرفت.
- از کجا میدونی زندهس؟
ناباور ماتش شدم. جملهی موجز و کوتاهش تیر به قلبم زد. بغضم خون شد و خون از چشمام جوشید. خارج از نیروی من بود درک نبودن مادری که حافظهام هیچ خاطرهای از او نداشت. چشمام سوخت و شال جلوی اشکهام گرفتم.
#پارت_۷۲
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
یک ربع به شش بود که سر و کلهی مهمونها پیدا شد. آرش پایین رفت تا عمو رو راهنمایی کنه و ماشین و توی قسمت خالی پارکینگ بزاره. عمه طاهره تنها عمهای بود که شوهر داشت و مثل بقیه بیوه نشده بود، دورادور با شوهر و پسر بیست سالهاش خوشامدگویی کردم. سوغاتیها رو از عمه رقیه گرفتم و تعارف کردم بشینن. خستهی راه بودن، فوری چای خشک توی قوری ریختم. آنیل پشتم سنگر گرفته بود و باهاشون غریبگی میکرد. اسمش رو سوال کردن و صداش زدن پیششون بره، از اخلاقش گفتم:
- یه کم خجالت میکشه، یخش از بین بره اون موقع ول کن نیست.
عمه طاهره خدا رو بابت سبز شدن دامنم شکر کرد و عمه رقیه نگاهی به ساعت انداخت.
- اذان نشده؟
چادرهای عربی سرشون بود و کلیپسهای دو شاخ فلزیِ نمیذاشت روسریشون عقبتر بره. نمیدونستم چی بگم تا پیش جماعتی که دائمالوضو بودن و صلواتشمار توی انگشت داشتن تپق نشه. کنترل برداشتم و کانالها رو بالا و پایین کردم. عمو میثاق «یالایی» گفت و گل از گلم شکفت، به پیشوازش رفتم. توی دوست داشتن باهم بدهبستون داشتیم و مثل عمهها نبودم. رفع دلتنگی عمیقی باهاش کردم، زیاد دم در نگهش نداشتم؛ پاهای ناتوانش رو با عصا حمل میکرد. تا نشست آرش براش بالش آورد. خاکستر لای موهاش سپیدتر و برف توی ریشهاش پا گرفته. خیلی شبیه بابام بود و دلم برای یه لحظه گرفت. دستی به زانوش کشید و پر مهر نگاهم کرد.
- چه خبرها؟ خوبی و دماغ چاقی؟
- قربونت برم عمو جون. خوشخبری. خودت خوبی؟
- شُکر! نفسی میاد و میره. لاغر شدی چرا؟
عصاش رو به دیوار تکیه دادم.
- خواستم خوشتیپ باشم.
- سوزنچیان که همه خوشتیپن. دخترت کجاست؟
- تو آشپزخونه، خجالت میکشه بیاد.
جیبش رو گشت.
- شکلات پشمکی دوست داره؟
آنیل عین موشک نه، فسفسکنون اومد. اذان شد و سجاده حاضر کردم. عمه رقیه نگاهی به ناخنهای لاکزدهام کرد و سرش رو نزدیکم آورد.
- لباست کوتاهه. خم و راست میشی پیش شوهر طاهره و پسرش خوبیت نداره. یه چیز دیگه بپوش.
بیچاره، شوهرعمه توی گلهای قالی محو بود و فقط کلهی صاف و خالی از موش پیدا بود و نگاهم نمیکرد.
عمه با این حساسیت اگه میدونست برادرزادهش توی خونهی شوهر سابقش نقش بازی میکنه چکار میکرد؟ قبله رو نشون دادم و تکبهتک برای نماز به صف شدن.
عمو یواشی طوری که بقیه نشنون زیر گوشم گفت:
- زنگ زدم مهرزاد رد تماس زد، پریزاد هم جواب نداد. ازشون خبر داری؟
استکان چایی رو جابجا کردم.
- از مهرزاد، نه، پریزاد بیمارستانه و کلیهش درد میکنه.
تعجب کرد و برای پریزاد خیلی خیلی متاثر شد. بعد از شام خواست بریم عیادتش. این تنهایی واجب بود تا سوالهای منگنه شده از پین خارج بشن.
#پارت_۷۱
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
تا تنها شدم به حموم رفتم و از لباسهای نبرده مثل جهازم، تونیک سفید طرح پروانه با شلوار آبی پوشیدم. نم موهام رو گرفتم و دنبال وسایل آرایشی گشتم. چند قلمی رژ و مداد و آبرسان توی کشو داشتم. نمیخواستم آرا ویرای آنچنانی کنم و با نگاههای هر دو عمه معذب شم. کمکمکی خوشرمق کردم و کرم به دست و پا زدم. نا نداشتم بیدار بمونم و آلارم مغزم برای شارژ شدن هشدار میداد. روی مبل دراز کشیدم و نگام به آسمون پشت پنجره افتاد. هوا به شدت تاریک بود و ابرها تنگ آغوش هم زیر لب « دو، رِ، می، فا، سُل، لا، سی» زمزمه میکردن، تماشاچیهای عاشق چشم به آسمون دوخته و منتظر ریزش نتها بودن. اسم اجرای زیبا «شاهکار باران» بود.
پلکهای سنگینم اعلام تسلیم باش داد. کولهی خیالاتم رو زمین گذاشتم. قبل از خواب افکارم کوچهی تنگ و باریکی بود، تا سر روی بالش گذاشتم اتوبابی چندبانده شد. چرتم نگرفت و آرش رسید.
آنیل که بابا و مامانش رو زیر یه سقف دید توی پوست خوش جا نشد. طفلی نمیدونست یلدا فقط یک دقیقه طولانیتر از شبهای دیگهس. دلم منجمد شد و نفس سردی از سینه بیرون دادم. آرش شیرینی خریده بود و طبق معمول هلههولههای مضر برای آنیل. کاپشن رو آویزون کرد و لبخند بزرگی زد.
- چشمات همرنگ پروانههای تنت شده. بیشتر از چیزی که فکر میکردم لباس بهت میاد.
حتی لبخند زورکی نداشتم تا در جواب لبخندش نشون بدم. روی میز شیرینیها رو گذاشت و در قابلمه رو باز کرد.
- ببینم ارتش تکنفره چکار کرده.
راست میگفت ارتش تکنفره بودم، از بچگی تا به این سن چه خونهی بابا و چه خونهی شوهر. عطر غذا رو زیر بینی کشید و مقداری سس گوشت مزهمزه کرد.
- معرکهس! بوش کل ساختمون و بیهوش کرده... دلم نمیخواد با یه وعده تموم شه. کاش سیر باشن یا بیاشتها!
آنیل آرنجش رو به رون آرش زد.
- بابا به منم بده!
قاشق رو نزدیک دهنش برد و اجزای صورتش جمع شد.
- اَه. چی خوردی بوی دهنت میاد؟ باز چپیس پیاز جعفری خوردی یا مامان ملی برات ساندویچ خریده؟
کمرش رو به سمت چپ و راست چرخوند.
- ساندویچ نخوردم، دیشب با مامانم رفتیم دریاچه و پیتزا خوردیم.
نگاه متحیر آرش بالا اومد و نبضم تندتند زد. مارشمالوی طنابی که آنیل رو نوچ کرده بود، ازش گرفتم.
- بریم آماده شیم الان مهمونا از راه میرسن.
دستهاشو شستم و توی اتاق بردم. پیراهن مخمل کبریتی تنش کردم و زلفهاش رو عروسکی بستم. یه کم باهاش حرف زدم تا کار دستم نده. قول داد منتهی به قول بچگونهاش امید نداشتم.
#پارت_۷۰
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو?
#زهرا_تیموری✍
دنبال زوپز قدیمی، سوراخ سمبهها رو جستم و ته کابینت پیداش کردم. گوشتها رو توش ریختم و صدای جلز و ولز اومد.
- چی میخوای بپزی؟
مرغها توی آبکش بودن و پیاز برام خورد میکرد.
- چلوگوشت و چلو مرغ. یکیشون چربی داره، یکیشون فشارخون، یکیشون گوشت براش بده اون یکی مرغ نمیخوره.
اشکِ سرازیر شده از چشمش رو پاک کرد و« بهبهای» گفت.
- یادم نمیاد، آخرینبار کی دیدمشون؟
- آنیل که به دنیا اومد.
ابرویی بالا انداخت.
- آها. آدمهای خوبین فقط زیادی رسمی و خشک برخورد میکنن.
به جز عمو رغبتی به دیدنشون نداشتم. پیازها رو ته قابلمه ریخت.
- چرا رفتن کردستان و موندگار شدن؟ اونا که بزرگ شدهی همینجان.
اصالت پدری من کُرد بود و خیلی سال پیش به تهران نقل مکان کرده بودن. بیحوصله از حافظهی ساعتی آرش که مدام جا میموند، لب زدم:
- بابام بچهی ناخلف حاجآقا سوزنچیان بود که سر از مُهر و جانمازی برنمیداشت. اون اهل نماز و منبر، پسرش قمه و عرق به دست. وقتی دید نمیتونه پسر گنده لاتش رو جمع کنه بار و بنهاشو بست و رفت تا آبروش رو برداره و انگشتنما نباشه. همونجا دخترهای کوچیک کوچیکش رو شوهر داد و ریشه زدن. فقط ما و عمو موندیم که اونم بعد از مرگ بابا رفت.
دستهاش رو شست و «روحشون شادی» زمزمه کرد.
- مرسی!
شعلهی اشتیاقم از دیدن عمو پی بردن به نشونی از مادرم بود. امشب سفت و سخت پاپیچ گذشتهی پاورقی میشدم و سماجتم مثل خزه به تن سنگ مینشست. ناهار مختصری خوردیم و آرش آماده شد بره. زیپ سر آستینش رو بست.
- یه سر میرم مغازه و آنیل رو از باشگاه میارم. چیزی لازمه بیارم؟
سعی کردم کمرم رو صاف کنم.
- کاش آنیل رو امشب نیاری! میترسم چیزی بگه.
کلیدهاش رو برداشت.
- چی میخواد بگه؟ خستهس میگیره میخوابه.
دو قدم راه افتام «آخم پیچید» و خواستم بیفتم، دستش رو برای گرفتن بازوم دراز کرد.
- از وقتی اومدی سرپایی، از کت و کول افتادی. یه کم استراحت کن تا من میام.
ستون فقراتم درد میکرد، کاری تکراری بعد از هر مهمونی.
آرش اون موقع ولو شده روی تخت، به کرختی تن و بدنم سری تکون میداد و انگشتهاش در حالی که روی صفحهی لمسی موبایل میزد، میگفت:
- قرصی، پروفنی چیزی میخوردی.
نادیده گرفتن از ریز و درشت نشات میگرفت و آش گرم مهر و علاقه زود از دهن میافتاد. خودم رو عقب کشیدم.
- ممنون. میتونم برم.
یه کم نقدتون نشه نویسنده ذوق کنه؟؟⚘
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago