?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago
-تندتر برویم! تندتر برویم! فکر هم مثل گل است؛ آنهایی را که صبح میچینند، مدت بیشتری شاداب میمانند.
[ایزابل، آندره ژید]
در بیست و پنج سالگی از زندگی چیزی جز آنچه که در کتابها خواندهبودم نمیدانستم، هیچ تردیدی ندارم چرا خودم را یک داستانسرا و قصهگو میپنداشتم: زیرا هنوز درنیافته و نفهمیدهبودم که رویدادها با چه حقه و فریبی و با چه بدخواهی و بداندیشی خاصی درست همان چیزهایی از خودشان را از ما پنهان و پوشیده نگه میدارند که به احتمال بسیار زیاد برای ما جالب و جذاب هستند...
[ایزابل، آندره ژید]
پ.ن: من در آینده بیست و پنجسالگیم رو چطور خواهم دید؟
ترجمهی نجف دریابندری
Rain, Books, Hot chocolate
نوزده ساله بودم، وقتی که اول بار به اتاق یک روانشناس پا گذاشتم. اتاق مربعیشکل سادهای بود با دیوارهایی یکدست سفید که تکیهگاه قاب عکسهای بزرگی با طرح گلهای درشت آستر و ارکیدهی بنفش سیر شده بود. مبل راحتی دو نفرهای به همان رنگ مقابل یک مبل تکی مشکی که محل نشستن خود روانشناس بود، گذاشته بودند. صدای زنجیر آویز عینک، قورت دادن آب دهان، خشخش مقنعه و جابجا شدن من روی مبل گاه به گاه امواج سکوت را میشکست. پس از اجرای سوگند رازداری، آمادهی تحلیل دلیل مراجعهی من بودیم. تمام طول جلسه در حالی که به مبل بنفش تکیه داده بودم و تراپیست با لحنی کشدار میگفت "چشمانت را ببند، نفس عمیق بکش، اجازه بده پرندههای سیاه از سمت چپ وارد شوند، حالا آنها را از سمت راست به بیرون هدایت کن." فقط راه خروج از آن اتاق را در ذهن مجسم میکردم.
شناخت مغز و دانستن دلیل علمی تجربهی احساسات و اضطراب تمام چیزی بود که من در پی آن بودم، چیزی که روانشناس اول نتوانست در اختیار من قرار دهد، اما کتابها توانستند. همانطور که در کودکی گناه کوچکترین درد جسمانیمان هم به گردن 'دل درد' میافتد، در بزرگسالی همهچیز بر سر 'استرس'خراب میشود. در علم روانشناسی مثلثی تحت عنوان تعارض وجود دارد که رئوس آن مکانیسمهای دفاعی، اضطراب و احساسات هستند. ما در هر لحظه با یکی از این سه سر و کار داریم؛ یا احساسی را حس میکنیم، یا اضطرابی را تجربه میکنیم و یا مغز ما در تلاش است کاری کند ما نتوانیم چیزی را احساس کنیم. مسئلهی بیشتر افرادی که با اضطراب، افسردگی، درد جسمانی بیدلیل یا علائم دیگر سر و کار دارند، همین هراس از احساسات است. چون ساز و کار اضطراب ناهشیار ما، همچون دایهای مهربانتر از مادر دوست ندارد ما احساسات دردناکی را تجربه کنیم، ما را درگیر اضطراب میکند، اما حقیقت امر این است که تجربهی صحیح احساسات بسیار کمتر از تجربهی اضطراب دردناک هستند.
مدتی بود سقف پارکینگ سوم مجتمع نم میداد. قطرهها مثل آنها که از دوش حمام سقوط میکنند و صدای تالاپی از خود به جا میگذارند فرو میافتادند. در سکوت پارکینگ صدای موحشی میشد. اگر کمی بیشتر به قدرت تخیلم میدان میدادم تجسم میکردم آن قطرات قیرگونه، خون هستند و من در پلان مربوط به پارکینگ فیلم ترسناک Evil dead rise گیر افتادهام.
از سفر که برگشتیم کار از نم گذشته بود و دریاچهای شبقگونه در نزدیکی درب آسانسور شکل گرفته بود. قطرهها با سرعت بالاتری به هم میپیوستند. در نقشهی ذهنیام این دریاچه با فاصلهی ۷ طبقه زیر اتاق من، درست زیر تختخواب من قرار گرفتهاست. دیشب خواب دیدم نم تا طبقات بالا سرایت کرده و زمین دهان باز میکند و من و تخت با هم از این طبقه تا پایین در حالیکه هنوز روی تخت میان ملافههای سفید خوابیدهام سقوط میکنیم. مثل آلیس که از چاه سیاه پایین میآمد، با این تفاوت که من دست و پایی نمیزنم، آرام روی تخت پایین میآیم. اسباب اتاق در هوا معلقاند، سقوطی که انتها ندارد و زمانی که همچنان روی تخت در راستای قانون جاذبه پایین میروم از خواب میپرم.
چگونه است که نفرت از یک انسان با مرگ او میمیرد و به فراموشی سپرده میشود، در حالیکه عشق، عشقی که او به پدرکیشوت داشت، گویی که به رغم جدایی واپسین و سکوت واپسین هماکنون زنده شده و بالیدن آغاز کرده است.
[عالیجناب دنکیشوت، گراهام گرین]
شکی مشترک، ای بسا که بیش از ایمانی مشترک انسانها را به هم نزدیک میکند. معتقدان با اندک اختلافی به جان یکدیگر میفتند، اما انسانی که شک میکند تنها با خویشتن میجنگد.
[عالیجناب دنکیشوت، گراهام گرین]
کتابی که این یکی دو روزه در دست داشتم، حس خواندن وبلاگی خاکخورده و تارزده از زنی ظریف و زیبا را داشت؛ زنی که در خیال من هر بار با بهجا آوردن مراسماتی پشت کامپیوتر قدیمی خود مینشسته؛ موهایش را با بیخیالی به شکل گوجهای بیریخت میبسته، گردنش را دورانی میچرخانده، با قفل کردن انگشتانش در هم قلنج تکتکشان را میشکسته و بعد از هورت کشیدن آخرین قلوپ قهوهی صبحگاهی، بیمعطلی کلمات را به شکلی موزون پشت هم ردیف میکرده است. زنی که در هر خط آرزو کردم کاش من میبودم و همچنان آرزو دارم روزی در نوشتههای کسی چنین توصیف شوم.
'اگر به خودم برگردم' مدام من را به خودم برمیگرداند؛ به سالهایی پراکنده از زندگی. برگشتهایی که گاه تمام من را زیر سوال میبرد و گاه صرفِ بودنم را افتخارآمیز میدید. از روی مبل بلندم میکرد و میکشاندم پای کتابخانه، مقابل قفسهها؛ کاری میکرد کتابها را یکی یکی بیرون بیاورم و خطوطی را که روزی زیرشان خط کشیدهام، چندباره بخوانم. در صفحات ابتدایی بسیاری از کتابها، یادداشتی از احوالاتم حین خواندنشان ثبت کرده بودم؛ مثلن در صفحه اول کتاب 'آفتابپرستها' از ژوزه ادوآردو نوشتهام: "دیروز نینا گفت سه سال پس از تجربهی سوگ که رمان آفتابپرستها را خوانده، به اهمیت به اشتراک گذاشتن خاطرات پی برده و البته به خطر هرگز به اشتراک نگذاشتن آنها. حالا من که حتی هنوز تکههای خودم را کشف نکردهام تو را میخوانم؛ در روزی شبهتابستانی و گرم." این یادداشت را به کل فراموش کرده بودم، از یاد برده بودم که با نینا -نویسندهی کتاب تولستوی و مبل بنفش- مکاتباتی داشتهام. اما امروز دیدم که در این سه سال، هم تکههای بسیاری در خودم کشف کردهام و هم به قداست به اشتراک گذاشتن خاطرات پایبند ماندهام.
زن پشت مانیتور از کتابهایی که در سفر خوانده میگفت و من "عکاسی، بالنسواری، عشق و اندوه" را از قفسهها بیرون آوردم. این کتاب را در اتوبوسی به مقصد فیلبند شروع کردم؛ در اولین سفر مستقلم. نمیدانم چه سالی بود؛ بسیار گرم بود، اتوبوس بوی نامطبوعی میداد و همسفرهایم یکی از یکی ناجورتر بودند. چند نفری مانند دانشآموزان شلوغی که نیمکتهای انتهایی کلاس را از آن خود میکنند و نارنگی پوست میگیرند، صندلیهای انتهایی اتوبوس را قرق کرده، ناشتا آبجو و نوشیدنیهای دیگر سر میکشیدند. تورلیدر هم سعی داشت با موزیکهای بندری و هرچه بیشتر تکاندهنده روابط صمیمانهای میان مسافران شکل دهد. من که سخت با آدمها اخت میشوم مثل برج زهرمار روی صندلی کنار شیشه که اصرار داشتند با پردهی چرکمرد زرشکی پوشیده بماند، مشغول خواندن نوشتههای جولین بارنز بودم. با ورق زدن کتاب تمام آن لحظات را به خاطر آوردم. در کتاب 'اگر به خودم برگردم' آمده که به گفته متخصصان ریشهشناسی لغات، 'به خاطر آوردن' همان 'بازگرداندن به قلب' است.
حالا تلی کمارتفاع از کتابهایی که جزئی از من در تک تک آنها جا مانده، دور و برم پخش و پلا هستند. کتابها را یکی یکی ورق میزنم و سعی میکنم خودم را در آنها پیدا کنم. با برگها، تکهکاغذها و گلهای خشکشدهای که پاک فراموششان کرده بودم روبهرو میشوم. کتابها من را یاد خودی میاندازند که دیگر نیست، یاد آدمهایی میاندازند که دیگر نیستند و بهاندازهی یادآوری دلتنگکنندهی عکسها و آهنگها، برای کسری از ثانیه دلم میگیرد. حالا به کتابها، 'به قلب بازگشتهها' و خودم برگشتهام.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago