🍁عروس ارباب زاده🍁

Description
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•°


✏️رمان ....

|°• #عروس_ارباب‌زاده😍 •°|


لف نده بی صدا کن 😍
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 9 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 2 weeks ago

7 months, 3 weeks ago

#منو_تو_مال_همیم
#293

دستای لرزونم تحمل وزن گوشی تو دستم و نداشت...
دستام شل شد و گوشی افتاد رو زمین...
هنوزم نگاه متعجبم به رو به رو بود...
قدرت تکون خوردن نداشتم...
تمام بدنم میلرزید...
دوباره صدای ماندانا تو سرم اکو شد...

"احمق کیارش من و دوست داره...
تحت هیچ شرایطی من و از اینجا بیرون نمیندازه..
این تویی که بالاخره باید این خونه رو ترک کنی..
چون تو فقط برای کیارش یه معشوقه ای...
مطمئن باش تو رو فقط برای رفع نیازاش آورده اینجا...
بعده یه مدتم مثل یه آشغال پرتت میکنه بیرون...
ولی من خانوم این خونه هستم و تا ابدم میمونم.."
گریم شدت گرفت...
دستم و روی سرم گذاشتم و با تمام وجود جیغ کشیدم...
جیغی از سره ضعف از روی درد....
فکر خیانتی که بهم شده بود داشت دیوونم میکرد...
لبام میلرزید و دندونام به هم میخوردن...
قلبم درد میکرد....
دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل...
کله وجودم داشت آتیش میگرفت...
و من داشتم تو این آتیش میسوختم...
""سوختم
سوختم من از غم
دل او پی یار دیگری بود""
با بالا اومدن مایعی از معدم سریع خودم و به سرویس بهداشتی رسوندم...
هر چی خورده بودم و بالا آوردم...
همه جام درد میکرذ...
چند بار پشت سر هم عق زدم ولی دیگه چیزی تو معدم برای بالا اومدن نبود...
از ضعف خودم بدم اومد...
در حالی که گریه میکردم زیر لب اسم کیارش و زمزمه میکردم....
هنوزم باورم نمیشد رفته باشه پیشه ماندانا....
یعنی تمام این مدت بازیچه بودم؟!
نه نه کیارش نمیتونه انقدر عوضی باشه...
ولی با یادداوری چند لحظه پیش که به کیارش زنگ زدم و ماندانا جواب داد دوباره جیغ بلندی کشیدم...
من و با یه مشت دروغ اینجا نگه داشت که با خانوم بره بیرون...
با صدایی که از شدت هق هق میلرزید نالیدم:
کیارش تو که دیشب گفتی دوسم داری...
گفتی تک ستاره ی قلبت منم....
پس این ماندانای لعنتی کیه؟!
چرا ازم سواستفاده کردی؟!
منه احمق که عاشقت شده بودم...
چطور تونستی قلبم و اینجوری به بازی بگیری؟!
آخه چطور؟!
یهو خون جلو چشمام و گرفت...
از سرویس بهداشتی بیرون اومدم....
وارد هال شدم...
هرچی جلو دستم بود و پرت میکردم رو زمین...
همه مجسمه هارو شکستم..
ظرفای داخل بوفه رو بیرون آوردم و همه رو کوبوندم رو زمین...
ولی این کارا آرومم نمیکرد..
شکستگی قلب من خیلی دردناک تر و عمیق تر از شکستن این ظرفاس...
بعد از لحظه ای از شکستن ادامه ی ظرفا دست کشیدم...
نگاهم به دستای خونیم افتاد...
انقدر درگیر درد قلبم بود که متوجه درد دستم نشدم...
به خودم اومدم...
نگاهی به خونه ی بهم ریخته انداختم...
تو به لحظه انگار بهم جنون دست داده بوده...
دست زخم شدم و با اون یکی دستم گرفتم...
و وارد اتاق خواب شدم...

آن کسی را که تو می جویی
کی خیالِ تو بِسَر دارد...؟
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یارِ دگر دارد...
@arbabzadeh_a

8 months ago

#منو_تو_مال_همیم
#292

شونم و کشید که پرت شدم تو بغلش...
سرش و برد تو گردنم و با صدای خشداری گفت:
_این حسادت و بذارم پایه حس زنانت یا...
سکوت کرد...
لباش زیر گوشم نشست و روش بوسه زد...
_ولی هرچیم باشه این حسادت و میخوام پیش خودم خوب تعبیر کنم...
سرم و به سینش چسبوندم...
و لباسشو تو مشتم گرفتم...
آروم گفت:راشین کارم خیلی مهمه...
به خاطر تو باید برم...
متعجب سرم و از روی سینش برداشتم
_چرا به خاطر من؟؟
_بعدا میفهمی...
بوسه ای روی گونم زد و ازم جدا شد...
_به موقعش خودت همه چی و میفهمی...
و بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم با عجله از خونه بیرون رفت...
به جای خالیش نگاه کردم...
چرا باید به خاطر من بره...
کلافه تو خونه شروع کردم به قدم زدن...
از استرس ناخون دستم و میجوییدم و زیر لب دعا میکردم که ماندانا خونه نباشه...
نمیخواستم کیارش و ماندانا با هم رو به رو بشن...
دلشوره ی عجیبی داشتم...
طوری که انگار قراره اتفاق ناگواری پیش بیاد...
ساعتی از رفتن کیارش گذشته بود و من هنوز بی قرار تو هال قدم میزدم...
آخرشم طاقت نیاوردم و رفتم سمت تلفن خونه...
خداروشکر شماره ی کیارش به خاطر رند بودنش تو ذهنم مونده بود ...
شمارش و گرفتم...
بعد از چند تا بوق صدای ماندنا پیچید تو گوشم..
_جانم؟!
یخ زدم...
لال شدم...
با چشمایی که هر لحظه ممکن بود از حدقه بزنه بیرون به رو به رو خیره شدم...
ماندانا چند بار پشت سر هم گفت علو...
و من همچنان شوکه سکوت کرده بود...
صدای کیارش پشت گوشی تیر خلاص بود..
_ماندانا آماده ای؟؟
ماندانا با عشوه خندید..
_آره عزیزم بریم...
و گوشی قطع شد...
@arbabzadeh_a

8 months, 2 weeks ago

#منو_تو_مال_همیم
#291

نهار تو شوخی و خنده هامون خورده شد...
خواستم ظرفارو جمع کنم که کیارش نذاشت...
گفت خودش هم رو جمع میکنه و میذارتشون تو ماشین ظرف شویی..
منم از خدا خواسته قبول کردم...
از آشپزخونه بیرون اومدم...
تلویزیون و روشن کردم که حرف ماندانا تو سرم اکو شد
"_مگه اینجا خونه خالس بدون اجازه میخوای تلویزیون و روشن کنی؟!
شاید صدای تلویزیون صاحب خونه رو اذیت کنه و نخواد روشنش کنی؟!"
دستام مشت شد...
کاش میشد هر ماندانا رو از زندگیم بندازم بیرون...
روی مبل نشستم...
دیگه اثری از خنده ی روی لبام نبود...
بعد از دقایقی کیارش اومد نشست کنارم...
دستش و دور شونم گذاشت و سرم و گذاشت روی شونش...
خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد...
تو دلم چند تا فحش آبدار به کسی که به کیارش زنگ زده بود دادم...
کیارش گوشیش و جواب داد..
_بله...
...
نمیدونم طرف چی پشت خط گفت که صدای کیارش نگران شد...
_چی شده مگه؟!
...
_باشه باشه الان میام...
گوشی و قطع کرد و با عجله از جاش بلند شد..
با نگرانی از پرسیدم چی شده کیارش؟!
_هیچی یه کار مهم واسم پیش اومده...
باید برم عمارت...
و با عجله به سمت اتاق رفت...
بغض به گلوم چنگ زد...
دوست نداشتم بره تو خونه ای که ماندانا توش حضور داره...
لحظه ای نگذشت که حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد...
رفتم جلوش وایستادم...
متعجب به قیافه ی در همم نگام کرد...
با بغض گفتم:نرو
قیافش نگران شد...
دستش و روی شونم گذاشت و گفت...
_راشین چت شد یهو؟!
_نمیخوام برگردی به اون عمارت...
لبخندی روی لباش نقش بست...
_پس خانوم کوچولوی من حسودیش شده...
مثل بچه ها سرم و به بالا و پایین تکون دادم...
@arbabzadeh_a

9 months ago

‏اگه يه روزى دلت تنگ شد، اگه من رو كنارت نداشتى، چيزهايى كه دوست داشتم رو يادت بيار، لبخند بزن بگو مسير قشنگى بود، نامرد نباش؛ بالاخره يه روزى هم ما فكر می‌كرديم بدون هم نمی‌تونيم زندگى كنيم. هميشه كه اينجورى دور نبوديم.

9 months ago

بازی روانی یعنی:
عصبانیت میکنن،ناراحتت میکنن و بعد به خاطر واکنشت سرزنشت میکنن!
در آخرم میگن:
تو زیادی حساسی من که چیزی نگفتم...

9 months ago

#منو_تو_مال_همیم
#290

لبخندش عمیق تر شد...
_مثلا چه راه هایی؟؟
لبخندم و جمع کردم..
_مثلا خالی کردن پارچ آب یخ رو صورتت...
تو گوشت جیغ کشیدن...
با مشت زدن تو صورتت...
کشیدن موهات..
ممممم
با گاز گرفتنم میشه بیدارت کرد...
مخصوصا با گازای ریزی که من میگیرم...
معلوم بود خندش گرفته و سعی در جمع کردن لبخند روی لباش داره...
ولی چشماش داشت میخندید...
قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
_هه تو ؟!؟!
ضعیفه برو با بزرگترت بیاد...
از این حرفش لجم گرفت‌...
با حرص گفتم:الان نشونت میدم ضعیفه کیه...
دستش و گرفتم و بردمش نزدیک لبم...
و با تمام وجود گاز گرفتم....
بعد از لحظه ای ولش کردم...
سرم و آوردم بالا که نگاهم به چشمای خندونش افتاد...
با خنده گفت:
_همه ی زورت همین بود جوجه؟!
از این دردش نیومده بود کفری شدم...
مطمئن بودم که محکم گازش گرفتم پس چرا اصلا به روی خودش نیاورد؟!
با عصبانبت از جام بلند شدم...
مثل بچه ها لج کرده بودم و باید حتما یه جوری حرص این کیارش و در میاوردم....
از جام بلند شدم برم موهاش بکشم که دستم و کشید ...
پرت شدم تو بغلش...
در حالی که شونه هاش از خنده میلرزید سرم و تو آغوشش گرفت...
_انقدر شیطونی نکن کار دست میدما...
بوی عطر تلخش که به مشامم خورد از خود بی خود شدم...
منه بی جنبه در مقابل آغوش کیارش کم میاوردم و لال میشدم...
منو رو پاش نشوند و گفت:
_چرا ساکت شدی؟!
تا همین چند لحظه پیش که خوب بلبل زبونی میکردی و مثل گربه پنجول میکشیدی؟!
چی شد حالا؟!
زبونت کوتاه شد؟!
زبونم و تا ته در آوردم..
_زبونم سره جاشه...
خیالت راحت...
گربم عمته اورانگوتان...
کیارش لبخند مردونه ای زد...
_باشه من اورانگوتان..
حالا هم پاشو بریم ناهار بخوریم گربه کوچولو...
مشتی به سینش زدم‌..
_باشه اورانگوتان گنده بک..
از رو پاش بلند شدم...
خواستم برم سمت در که مچ دستم و چسبید...
برگشتم سمتش که گفت:
_پس صبحونه ی من چی میشه؟!
ابرویی بالا انداختم
_مگه قرار نشد ناهار بخوریم؟!
با یه لبخند کج گوشه ی لباش گفت:
_اون که بله،ولی من قبلش صبحونمو میخوام...
و قبل از اینکه اجازه ی زدن حرفی و بهم بده لبای داغش و روی لبام گذاشت...
چشمام بسته شد...
یکی نیست بهش بگه دیشب سیر نشدی ازش که دوباره افتادی به جونش!؟
بعد از لحظاتی ازم جدا شد...
با خنده گفت:
_درسته دیر از خواب بیدار شدی ولی این دلیل نمیشه صبحونمو ندی...
از این به بعد صبحا هم بخوام برم شرکت حتی اگه اگه خوابم باشی اول صبحونم و میخورم بعد میرم...
و چشمکی زد...
مثل همیشه خواستم غر بزنم که صدای گوشی کیارش بلند شد...
کیارشم گوشیشو از جیبش بیرون آورد و جواب داد..
_بله؟!
...
_آره...
...
_اوضاع تحت کنترله...
...
_براش مراقب گذاشتم...
...
_نه نه نه شماها حواستون به اون ور باشه...
من خودم مراقبشم‌..
نمیتونه دست از پا خطا کنه...
...
_باشه...
اگه اتفاقی افتاد خبرم کن....
صدای شخص پشت گوشی نمیومد و این موضوع کلافم میکرد...
خواستم به کیارش نزدیک شم که با خداحافظی گوشی و قطع کرد...
از فضولی داشتم میترکیدم...
باید میفهمیدم داشت با کی حرف میزد...
برای همین بی هوا پرسیدم:کی بود؟!
کیارش گوشی و داخل جیب شلوارش گذاشت...
_بردیا...
از تعجب چشمام گرد شد...
_چییی؟؟!؟؟!
ابرویی بالا انداخت..
_وا کجاش تعجب داشت؟!
_نه آخه فکر نمیکردم با بردیا در ارتباط باشی...
مشکوک نگام کرد...
_بردیا داییمه و به خاطر تفاوت سنی کممون رابطمون خیلی با هم خوبه...
مثله دو تا دوسته خوبیم...
بردیا خیلی میاد ایتالیا و بهم سر میزنه...
اکثرنم با کیانوش میان اینجا...
فکر میکنی چون سال ها از ایران دور بودم با هیچکدوم از فامیلا رابطه ندارم؟!
شونه ای بالا انداختم...
_نه منظور من این نبود...
آخه بردیا ...
هیچی ولش کن...
حداقل الان که زنگ زد گوشی و میدادی منم باهاش حرف میزدم...
_کار داشت...
سر فرصت بهش زنگ میرنم باهاش حرف بزنی...
_باشه..
بریم داخل...
کیارشم باشه ای گفت و دستم گرفت..
با لحن با مزه ای گفت:
_این یه بارو از بیرون غذا گرفتم ولی از فردا باید خودت غذا درست کنی گفته باشم...
من از غذای بیرون خوشم نمیاد..
در ضمن تا وقتی خانومه خونه خونس چه دلیلی داره آقای خونه غذای بیرون و بخوره؟!
مرد باید به دست پخت زنش عادت کنه...
لبخندی به ابن زبون ریختنش زدم...
_باشه بابا...
از فردا خودم آشپزی میکنم قوزمیت خان...
دستش و روی شونم گذاشت..
_قربون خانومم و دست پختش..
خودشیرینی نثارش کردن که وارد آشپزخونه شدیم...
از تهه دل از حضور کیارش کنارم خوشحالم بودم..
و تمام خنده هام از تهه دل بود..
با خودم گفتم:کاش این خوشحالی ها تموم نشه‌...
@arbabzadeh_a

11 months, 4 weeks ago

#منو_تو_مال_همیم
#285

قلبم بی تاب تر از همیشه شد..
طوری خودش و به سینه میکوبید که انگار میخواست سینم و با ضربات پی در پیش بشکافه و ازش بیرون بیاد..
صورت کیارش رو به روی صورتم قرار گرفت...
در حالی که خیره ی لبام شده بود با پشت دست صورتم و نوازش کرد..
_راشین؟!
_بله؟!
نگاهش و از لبام به چشمام سوق داد...
_از امشب دیگه تمام و کمال ماله خودمی آره؟!
منظورش و خوب فهمیدم...
سرم و پایین انداختم..
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا آورد..
به چشمای شیطونش نگاه کردم..
_منظور من اون نیست...
متعجب نگاهش کردم..
دستش و روی قلبم گذاشت...
_منظوره من این بود...
از خجالت سرخ شدم و هول کردم...
که خندنش عمیق تر شد..
با صدای شیطونی گفت:
_باید یه فکری به حال این ذهن منحرفت بکنم...
با حالت قهر روم و از برگردوندم و گفتم:
_من اصلنم منحرفم نیست...
ذهن تو خرابه که فکر میکنه من دارم به چیزای خراب فکر میکنم..
با صدایی که معلوم بود داره خندش و کنترل میکنه گفت:
_آره خو...
مشتی به سینش زدم..
_برو عمتو مسخره کن...
دست مشت شدم و از روی سینش برداشت..
انگشتای بسته شدم و باز کرد و به لباش نزدیکشون کرد..
بوسه ای روی انگشتم زد..
تنم لرزید..
قلب من با این کارای کیارش آخر‌ از کار میوفته‌..
برای اینکه به این موضوع خاتمه بدم خیلی سریع گفتم:
_بریم شام بخوریم؟!
خندون گفت:بریم..
خواستم به سمت آشپزخونه برم که مچ دستم و چسبید..
_کجا؟!
متعجب گفتم:تو آشپزخونه دیگه..
میز و از قبل آماده کردم بریم‌ شام بخوریم..
با چشای شیطونش نگام کرد..
_ولی من میخوام شامم و یه جای دیگه سرو کنم..
سوالی نگاهش کردم..
_یعنی غذاهارو یه جای دیگه بچینم؟!
صدای خندش بلند شد..
_موقعی که باید منحرف بشی برای من میشی بچه مثبت...
مثله اینکه ذهنمون اصلا با هم همخونی نداره ها...
یه خورده هماهنگ باش..
تازه متوجه ی منظورش شدم..
پررویی نثارش کردم که تو آغوشش فرو رفتم...
روی موهام و بوسید و گفت:
_خجالت کشیدنتم برام لذت بخشه....
لبخندی روی لبام نشست...
سرش نزدیک گوشم اومد...
_در ضمن پیش من همیشه منحرف باش...
دوس دارم...
چقدر ایت شیطنتاش و دوست داشتم..
تو آغوشش غرق لذت بودم که گوشی کیارش به صدا در اومد..
لعنتی زیر لب گفت..
از آغوشش بیرون اومدم..
_گوشیت داره زنگ میخوره...
جواب بده..
مثله بچه هایی که لج میکنن گفت:نمیخوام..
خندیدم و گفتم:امشب تولدته و ممکنه خیلیا بخوان بهت زنگ بزن و تبریک بگن..
پس جواب بده..دور از ادبه...
لپم و کشید
_بابا با ادب..
و گوشیشو از جیبش در آورد..
نگاهم به صفحه گوشیش افتاد..
شماره ناشناس بود..
نگاه کیارش جدی شد..
طوری که انگار طرف از پشت خط میتونه ببینتش..
سرم و به سینش چسبوند و با خیلی جدی و محکم گفت:بله..
صدای دختری از پشت خط بلند شد...
صداش خیلی واضح نبود ولی متوجه حرفاش میشدم...
گفت:سلام کیارش کی برمیگردی؟!
کیارش منو به خودش فشار داد..
با همون جدیتش گفت:امشب نمیام..
_ولی من و ساناز منتظرتیم..
تازه فهمیدم ماندانا پشت خطه...
اخمام رفت تو هم..
امروز ماندانا رو به کل فراموش کرده بودم..
با صدای کیارش سرم و از روی سینش بلند کردم..
_ولی من که به ساناز گفته بودم امشب نمیام..
_ولی من منتظرتم‌ کیارش..
از صبح کلی برای امشب تدارک دیدم...
بی انصافیه برنگردی خونه...
چشمام پر از اشک و دلم پر از حسادت شد..
دیگه منتظر نموندم ببینم کیارش چی میگه..
ازش جدا شدم و قبل از ریختن اشکام سریع به اتاقم‌ پناه بردم و در و قفل کردم...
و به صدا زدنای کیارشم توجهی نکردم...
تازه میفهمیدن هرچقدرم عاشق کیارش باشم بازم‌ نمیتونم حضور یه زن دیگه رو تو زندگیش تحمل کنم...
اشکام یکی پس از دیگری روی گونه هام میریختم..
کیارش پشت در وایستاده بود و ازم میخواست در و براش باز کنم..
ولی نمیخواستم‌...
کاش ازش نمیخواستم گوشیشو جواب بده..
کاش ماندانا امشب بهش زنگ نمیزد..
کاش امشبمون خراب نمیشد...
کاش..
با داد کیارش که گفت:یا در و باز میکنی یا میشکنمش از در فاصله گرفتم..
فریاد زد:راشین میگم در و باز کن...
بذار با هم حرف بزنیم...
اصلا تو در و باز کن من همه چی و واست توضیح میدم..
زیر لب گفتم:چه توضیحی؟!دیگه توضیحی نمونده.. همه چی و میدونم...
خودم و به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم...
در حالی که گریه میکردم به سرنوشت نفرین شدم لعنت میفرستادم..
آخه چرا باید همیشه درست موقعی که داره خوب پیش میره یهو همه چی خراب شه...
کیارش بعد از کلی داد و بیداد لگدی به در زد و از اونجا دور شد..
چشمای گریونم و رو هم گذاشتم شروع کردم به اشک ریختم...
@arbabzadeh_a

1 year ago

از بدی های مجازی اینه که وقتی ناراحتی نمیتونم بیام بغلت کنم و کاری کنم حالت خوب بشه فقط میتونم چند خط برات بنویسم که آخرشم نمیفهمم حالت خوب شد یا نه، ولی بدون حالِ خوب و بدت رو من تاثیر میذاره پس خوب باش قشنگ من.

1 year ago

my heart blooms with your love

قلب من با عشقت شكوفه میده ?

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 9 months ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 11 months, 2 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 7 months, 2 weeks ago