?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago
به مناسبت تولدم
حالا که بیشترش رفته و کمترش مانده دلم میخواهد یکی از درسهای بزرگ زندگیام را برایتان بگویم.
سالهای نوجوانی من، همان دهه شصت منحوس، آمیخته بود به جنگ و بمباران، زندان و اعدام، تعلیمات سختگیرانه مذهبی، مرگ و مرگ پرستی، نکوهش زندگی، ستایش رنج، یادآوری دائمی امتحان الهی، نفی لذت.
در چنین سالهایی بود که یک جایی در نوجوانی تصمیم گرفتم چمدان سختگیری را زمین بگذارم و بخشی از محتویاتش را خالی کنم. مدرسه راهنمایی بودم و سخت میگذشت. یک گوشهاش آنجا بود که هر روز صبح در صف مدرسه میایستادم و به شعارهای مرگ بر این و آن گوش میدادم که خب برای آن سن و سال سخت بود. در چنین روز و روزگاری بودم که به شکلی شهودی تصمیم گرفتم به خودم و روزگار آسان بگیرم. زدم به بیخیالی. درسم افت کرد، نمراتم پایین آمد. اینطور زندگی میکردم که وقت و بیوقت میرفتم امجدیه. با پول توحیبی مختصرم رمان میخریدم و میخواندم. فوتبال بازی میکردم. کیهان ورزشی و دنیای ورزش میخواندم. عصرها میرفتم تجریش فرنی میخوردم. با اضافه شدن به تعداد فرزندان خانواده، چارهای نبود جز اینکه من به اتاقی در زیرزمین نقل مکان کنم. اتاقی که در مستقلی به حیاط خانه داشت. استقلال بیشتری پیدا کردم. دوستانم به دیدنم میآمدند. کم کم به خودم آسانگیرتر شده بودم و آرامش بیشتری داشتم.
جهان اطرافم مرتب بر طبل سختگیری میکوبید و آسانگیریهای من را نکوهش میکرد. در طول آن سالها همه جا همه کس به من ضرورت جدی گرفتن همه چیز جهان را یادآوری کردند. بارها عواقب سهل انگاری را به من گوشزد کردند. سالها با این احساس گناه سر و کله زدم که چرا همه آنچه برای اطرافیانم مهم است به نظر من مهم نمیآید.روزها گذشت و من به مرور زمان یاد گرفتم که سختگیری را تنها به ضرورت و برای معدود جنبههای زندگی به کار بگیرم. یاد گرفتم که با طبیعت خودم و جهان کنار بیایم و از تقلا برای تغییر هر چیز و همه چیز دست بردارم. به تدریج از زیر بار نکوهشها در آمدم و توانم را تنها صرف مراقبت از آنچه اهمیت داشتی کردم.
امروز که به آن روزها فکر میکنم و به سرنوشت همنسلان سختگیرم نگاه میکنم به نسخه نوجوانم درود میفرستم که با همان تجربه اندک و روح خامش به درستی به آسانگیری پناه برد. نوجوانی که به رغم سن کمش فهمید که جهان این همه سوژه جدی ندارد. نوجوانی که خیام را نمیشناخت ولی فهمید این همه سختگیری با روح آدمی و رشد او در تضاد است. نوجوانی که فهمید همه حرفهای بزرگترها را هم نباید جدی بگیرد. نوجوانی که هر چه دارم را مدیون درکش از جهان هستم که برایم به یادگار گذاشت. خیر ببینی نسخه پانزده سالهام که از آدم بزرگهای دور و برت بهتر میفهمیدی…
و اینبار کسی چانهاش را در دست گرفت، یا عینکش را جابجا کرد، یا تکیه داد به صندلی و با همان چهره و رفتاری که دیدهایم پرسید که همه این تقلاهای فردی و اجتماعی که میکنی، همه این زحمات ریز و درشتی که میکشی، همه تلاشی که برای به سامان رساندن زندگانی این و آن میکنی، برای چیست؟ و اصلا تمام این دوندگیها در این جهانی که این همه زور پلیدی به نیکی میچربد “که چه بشود؟”به یادش بیاور که بیشتر آنچه برایش جنگیدهای برای پاسخ به آن بوده “که چه نشود؟” که رنج بیشتر نشود، که اشک فزونی نگیرد، که امید نمیرد، که مرگ بر زندگی پیروز نشود، که انسان تسلیم یاس نشود، که جهان در تاریکی غرق نشود، که صدای مهربانی خاموش نشود.
به یادش بیاور که آدمی که برای حفظ آخرین سنگر در نبرد با سیاهی میجنگد از دوردستی آرزوهایی که یک روز شاید شدنی از کار در بیایند نمیترسد…
کوهن یه جا میگه “عزیزم من قبلا اینجا بودم، این اتاق را قبلا دیدم. رو این زمین قبلا قدم زدم. من قبل از آشنایی با تو تنها بودم.”
هر کدوم از ما یه جاهایی هست که قبلا بودیم ولی دیگه نمیخوایم بریم. اتاقهایی هست که ازش خاطره خوشی نداریم، زمینهایی هست که زخمی مون کرده. هر کدوم از ما جاهایی هست که ازش دوری میکنیم، وضعیتهایی هست که ازش فراری هستیم، شرایطی هست که ازش گریزانیم.
هر کدوم از ما نسخه تاریک و دوست نداشتنی ای داره که محصول جاهاییه که دیگه نمیخوایم بهش پا بذاریم، محصول شرایطی که خودمون را تو اون شرایط دوست نداریم، یادآور اتاقهایی که نمیخوایم بهشون پا بذاریم، زمینهایی که نمیخوایم روش قدم بزنیم.
هر کدوم از ما نسخهای داریم که نمیخوایم دوباره از راه برسه.
سیروس علینژاد در مصاحبه با اندیشهپویا یک جا شکایت میکند که در جوانی کوکب هدایتی نداشته و مجبور شده خودش راه و چاه را یاد بگیرد و این من را یاد پدرم میاندازد که بارها از او شنیدهام که در جوانی راهنمای درستی نداشته وگرنه مثلا دانشکده پزشکی را رها نمیکرد و این به یاد آوردن میکشدم به این خیال و تصور که آدمهای این دوره زمانه که ما و از ما جوانترها باشند وسط این همه راهنما و صفحه و مطلب الهامبخش و متنهای کوتاه و بلند و پادکست و وبلاگ و این همه چراغ و لامپ و البته کوکب هدایت چه گلی به سر و صورت این جامعه زدهاند و قرار است بزنند.
در همین افکار شناورم که این ایمان قدیمی در دلم زنده میشود که کواکب هدایتی اگر هستند بزرگترین و درخشانترینشان گاهی در دل و جان خود ماست و در لایههای وجدانمان. پس رسالت بزرگترمان، بزرگتر از یافتن راهنمای بیرونی، مراقبت از همان شمع درونمان است که گاهی از هر منبع بیرونی به دردبخورتر است.
و این من را یاد خاطره دایی عزیزم میاندازد که نقل میکرد که یکبار استاد محمد تقی به دکتر علی گفته بود ما که این همه خواندهایم این اندیشههای تو به ذهنمان نمیرسد و دکتر گفته بود دلیلش همین است که من آن همه نخواندهام.
همه اینها را گفتم که بگویم انگار گاهی هم باید از آلودگی نوری و از تعدد چراغها، بیشتر از غروبهای تیره و روشن و زمانهای نیمه تاریک ترسید. گاهی تعدد راهنماها سرگردانی و سرگیجه میآفریند. گاهی یک خورشید در دوردستها بهتر از هزار کوکب دم دست است.
در حکایت ابراهیم ادهم هست که وقتی به جانش آتش افتاد راهی شکار شد. در شکار بود که آهویی از راه رسید. ابراهیم قصد شکار داشت که آهو به زبان درآمد و گفت من به شکار تو آمدهام و بعد گفت تو را برای همین کار آفریدهاند که میکنی.
انگار درس بزرگی که مرتب از یاد میبریم همین است. اینکه همیشه اتفاقات بزرگ به دست گردنکلفتهای جهان رقم نمیخورد. همیشه درسهای بزرگ از دهان پیرمردان گفته نمیشود. همیشه تحولات عمیق با زرق و برق و های و هوی از راه نمیرسند. بزرگترین درس را گاهی از کودکی میگیریم، گاهی از اتفاق کوچکی، گاهی از آهویی که به شکار ما، به خیال خودمان شکارچیان، آمده است.
آدمیزاد است دیگر، یکجا زورش تمام میشود. داد و بیدادهایش را که کرد، دست به یقه گرفتنهایش که به آخر رسید، مشتها و لگدهایش را که زد، خوب که خاکی شد، لباسهایش که پاره شد، تن و بدنش که زخمی شد، خونهای سر و صورتش که لخته شد، بعد از همه اینها، یکجا توانش ته میکشد. آدمیزاد است دیگر، به اینجا که رسید، تازه اندوهگین میشود. تازه تتمه ناسازگاریهایش با جهان، هر آنچه که فرصت بیرون ریختنش را نیافت، میریزد داخل، میریزد به روح و روانش، میریزد پای درخت افسردگی و اندوه.
آدمیزاد است دیگر، زور و توانش در جنگ با جهان که تمام شد، زخمی و مجروح به جنگ دنیای درونش میرود.
آدمیزاد است دیگر، عقلش برسد، بعد از هر شکست آماده میشود برای شکست بعدی.
در جهانی که یک واقعیت بیشتر وجود ندارد آنچه تفاوتها را رقم میزند، خیالهای ماست. جایی که دلهای خوش خیالهای خوش دارند، دلهای اندوهگین خیالهای تیره. جایی که آدمها به خیالهای هم دل میبندند، از خیالهای هم میگریزند. جایی که دنبال کسی میگردیم که در خیالهای نقش دلپذیری به ما بدهد، در خیالهایمان نقش زیبایی به عهده بگیرد. جایی که میخواهیم کنار کسی باشیم که خیالهایش با ما سازگار باشد. جایی که آدمهایی که دل ما را میبرند همانهایی هستند که خیالهایشان دل ما را برده.
پس در زیر لگد واقعیتهای تنومند، ما آدمها، به خیالات پناه میبریم، از خیالها کمک میگیریم. خیالهای ما نجاتمان میدهد، خیالهای ما بدبختمان میکند.
آدمها را نه از روی واقعیتهای جهانشان که از روی آنچه خیال میکنند باید شناخت.
واکین فینیکس هنرپیشه نقش جوکر پنج روز مونده به شروع فیلم جدیدش با عوامل فیلم قطع همکاری کرد. تو مصاحبه بعد از قطع همکاری خبرنگار ازش در این مورد پرسید. جواب داد عوامل فیلم اینجا نیستن که روایت خودشون را بگن پس درست نیست من چیزی بگم، فایدهای هم نداره.
میخواد بگه روایت یکطرفه نه ارزش
گفتن داره، نه ارزش شنیدن.
چقدر کارت درسته آقای فینیکس.
هر از چندگاهی داستانی و روایتی میشنوم که انگار گریبانم را رها نمیکند و از آن جمله اخیرا این این داستان ابوسعید را خواندم که روزی داشت خربزه و شکر میخورد که منکری به طعنه از او پرسید که این خربزه بهتر است یا آن خار که در بیابان میخوردی و ابوسعید گفت که هر دو طعم وقت دارد که یعنی اساسا آنچه طعم همه چیز را رقم میزند کیفیت لحظات و اوقاتی است که در آنیم که یعنی در وقت خوش همه چیز خوش طعم و در وقت تلخ همه چیز طعمش تلخ است.
پس از همان روز که این شرح را خواندم به این رسیدهام که انگار مراقبت از زندگی یعنی مراقبت از وقت و اوقات و قدر زندگی دانستن یعنی قدر وقت و لحظه دانستن وزندگی خوب یعنی وقتهای خوب و زندگی بد یعنی وقتهای بد.
والبته بی سبب نیست که در روزهای خوب زندگی انگار همه چیز خوب است و در روزهای بد همه چیز بد چرا که در درک و شناخت نهایی همه چیز طعم وقت میگیرد که اگر خوب باشد یا بد همه چیز لاجرم، خوب یا بد از کار در می آید.
میخواستم در ۲۶مین سالگرد مهاجرتم چند خط بنویسم به نیت روایت داستان مهاجرت که انگار کاروانی است راه افتاده به جادهای که هم راهزن دارد هم غبار و هم بیراهه و هم در راه مانده و هم به گنج رسیده و هم دنبال سراب دویده و هم از کاروان جدا افتاده و هم به مقصد رسیده و هم پشیمان از آمدن و هم پشیمان از زودتر نیامدن و هم در راه زده و رقصیده و هم اشک ریخته و هم مستی و سرخوشی کرده و هم بامداد خمار از سر گذرانده. خواستم از اینها بنویسم که دیدم تکراری است پس به همین بسنده میکنم که مهاجرت روز و شبهای طولانی دارد و سالهای زودگذری که مثل برق و باد میگذرد، سالهایی که تا چشم به هم بزنید آمده و رفته، چیزی شبیه همان کاروان مهاجرت.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 2 weeks ago