?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago
بهترین تسلی زندگی،
حرفهای پرزرق و برق و سخنان طنز نیست، بلکه بودن در کنار شخص دیگر به طور کامل است.
چنین صداقتی میتواند تکتک ما را نجات دهد.
- کیم سوهیون
آیدا نازنینم سلام
از صبح امروز که نامهات را خواندم، گوشهی ذهنم نشستهای؛ مدام به نوشتن پاسخی درخور میاندیشم. با این حال اوضاع ذهنی و قلمیام چندان خوش نیست که بتوانم به پرمایگی تو بنویسم. باری، مرا ببخش و این نامهی مستأصل را پذیرا باش.
ظهر از «کیم سوهیون» میخواندم. به سطرهایی رسیدم که مرا یاد تو انداخت:
بهترین تسلی زندگی حرفهای پرزرق و برق و سخنان طنز نیست، بلکه بودن در کنار شخص دیگر به طور کامل است.
چنین صداقتی میتواند تکتک ما را نجات دهد.
این روزها بزرگترین ناجی منی. کنارمی، به فکرمی، خطاهایم را میبینی و هیچ قضاوتم نمیکنی، شاهد افکار بچگانهام هستی و اجازه میدهی بیهیچ فشاری، دوباره به رفتارم بیندیشم و از نو تصمیم بگیرم.
آیدا جان تو این روزها کسی هستی که نه سرکوفتم میزند و نه عشق و ترسم را سرکوب میکند. با تو که هستم، «پگاه»ـم.
نه میخواهی تکهای از احساست را به من تحمیل کنی و نه میخواهی تکهای از احساساتم را تصاحب کنی. خودت هستی. «آیدا»ای.
از تو بابت دیروز بیش از همه ممنونم. عجب ناروزی بود آیدا. بخیههای پایم را کشیدم، زخمم باز باز بود. مثل روز اولش. درد داشتم. شکاف پُرخونمردهی پایم میسوخت و عذاب وجدانی بیامان داشت سرم را با پنبه میبرید. خانواده هم که مثل همیشه از سر مهر و نگرانی بنا را بر طعنه زدن گذاشتند: «بفرما، نگفتیم راه نرو؟ تحویل بگیر. حالا زخمت عفونت میکنه، عفونت میره تو خونت. همهمونو بدبخت میکنی با این سرتقبازیات. کونت رو بذار زمین یکم.»
مضطرب و بیچاره، با پایی که گوشت چاکخوردهاش را با هر قدم حس میکردم، نشسته بودم و زار میزدم.
هورمونهایم طغیان کرده بودند و مدام ضعف میکردم. این وسط یکعالم کار هم سرم ریخته بود که هیچکس جز خودم توان انجامشان را نداشت.
خودت میدانی که این روزها در دلم چه آشفتهبازاریست. میدانی که سر از دست دادن اجباری دوستیها و فرصتهای شغلی کذایی چه بلایی سرم آمده. دغدغههای مالی و چالشهای کاریام را میدانی. با این حال هیچ لحظهای نبوده که احساس کنم میخواهی برایم نسخه بپیچی. تنها پگاه را میبینی، میشنوی، میخوانی، و میپذیریاش.
از تو ممنونم که این همه انسانی، این همه همراه، این همه امن، و این همه آیدا.
یک پنجشنبهی مقدس دیگر. ۱۱ بهمن ۰۳.
پینوشت: آهنگی که حین نوشتن این نامه گوش میکردم را پیوست میکنم. تا اینجای روز، این آهنگ بوده که سرپا نگهم داشته.
من بدن را میشکافم
و آن را در سراسر جهان میپراکنم
من جهان را میشکافم
و آن را تکهتکه شده در قلبم نگه میدارم
من آبستن جهانم
✨🌙
- روپرت اسپایرا
@yaddashtbardari
امروز از صبح تا همین چند دقیقهی پیش تهران بودم. سر راهم ۲ تا آگهی تبلیغاتی دیدم که باعث شدن برای چند لحظه بایستم.
اولیش تبلیغ طلقی بیمه بازار بود که زیر برفپاککن ماشینا گذاشته شده بود.
داشتم از سر کوچه رد میشدم که دیدم روی شیشهی کل ماشینای داخل کوچه، با رنگ زرد و یه فونت باحال نوشته «دست به نقد!». با این که عجله داشتم راهمو کج کردم تا بفهمم موضوع از چه قراره.
تبلیغ دوم بخاطر ظاهرش، اسکناس ۵۰ هزار تومنی، حواسم رو پرت کرد. اونقدر که موزیکی که توی گوشم پخش میشد رو متوقف کردم تا ببینم جریان این اسکناس پنجاه تومنی چیه.
از این که روش نوشته: «اشتباه نکن این یه تبلیغ آبکی نیست و واقعن با داشتن این برگه میتونی ۵۰ هزار تومن از خدمات سالن زیبایی نغمهسار تخفیف بگیری واقعن خوشم اومد.
۲ مورد بعدی، بستهبندیهای جذاب روز بودن. پفک دههی ۶۰، که طعم خاصی نداشت. حتا میشه گفت بیمزه هم بود! ولی بخاطر عکس لولک و بولک باعث شد کلی حس و خاطرهی خوب برام زنده بشه. خلاصه که بخاطر یه بستهبندی که حس نوستالژی رو در من برانگیخته کرد، ۳۵ هزار تومن افتادم.
آخری هم دربارهی پوست بستنی مورد علاقمه. وقتی یه خوراکی میخرم، به تفاوت ظاهر واقعیش و تصویری که ازش روی بستهبندی هست، خیلی دقت میکنم. و همیشه از خوراکیهایی که واقعن شبیه چیزی هستن که توی عکسهای تبلیغاتیشون نمایش داده میشن، بیشتر خوشم میاد.
یکی از علتهایی که بستنی دومینیکرز رو جدا از میزان کالری یزیدش میخورم، همینه. ضمن این که از ۴ تا از اسطورههای من در جهان مزهها تشکیل شده: بستنی، شکلات، بادومزمینی و سس کارامل.
شما امروز جذب چه تبلیغ یا بستهبندیای شدید؟ آیا تبلیغی تونست توجه شما رو جلب کنه؟
نکات کتاب «آگهینویسی متقاعدکننده»
نوشتهی اندی ماسلن
بخش بیستوهفتم
• برنامهریزی متن تبلیغاتی یعنی چی؟
• چرایی اهمیت داشتن لحن تجاری
• ۵ ابزار قدرتمند برای رسیدن به لحن درست
پس لیوان زرد را برمیدارم و منتظر میمانم تا لایو تولد را برگزار کند. این یک اغراق عجیب از عشقی بزرگتر از وجود یک انسان است؛ همین که ادعا کنی روزی که او را شناختی، درست همان روزیست که به دنیا آمده، پس تو هم از نو متولد شدی چون بالاخره فهمیدی از زندگی گوهگرفتهات چه میخواهی.
بله. اغراقی عجیب اما واقعی. از عشقی بزرگتر از وجود یک انسان. اما واقعی.
پس تولدت مبارک، تولد من هم مبارک.
بیا عهد ببندیم:
من، امسال با تمام توان از جامعهام فرار میکنم و تو، امسال با تمام توان به جامعهات خدمت میکنی.
سؤالی تزئینی به ذهنم میرسد:
اصلن من و تو یکدیگر را درک میکنیم؟ مثلن در یک گفتوگوی خیالی؟
۵.
اما بدترین اتفاقی که امروز میتواند بیفتد چیست؟
این که چند نفر بیایند تولدم را تبریک بگویند.
چرا باید چنین اتفاقی بیفتد در حالی که هیچچیز مبارکی وجود ندارد؟ نکند همین که حضور دارم کافیست؟
وحشتناک است چون دقیقن برای همین حضور داشتن است که دارم بهای کلفتی میدهم. بهایی به قد دستوپنجه نرم کردن با یک بیماری صعبالعلاج.
پس به جای تبریک تولد میشود گفت: «خدا شفات بده» یا مثلن: «چه لیوانای خوشگلی داری» یا در بهترین حالت، هر چه که برایم نوشتند را پاک کنند و بیخیال گپوگفت مناسبتی با پگاه شوند.
اصلن هر کاری که میکنیم یا نمیکنیم به درک، فقط بیایید جامعه را با آبی ننویسیم.
سهشنبهی گذشته دومین قدم را برای فرار از این جامعه برداشتم. اما حسابی توی ذوقم خورد. چون فقیرم. برای فرار از جامعهات باید جیبهای کلفتی داشته باشی. من، ندارم. پس باید به جایش خایههایم را تقویت کنم که از راههایی جز «اجاره دادن رحم» پول دربیاورم.
به شهرزاد گفتم که اجاره دادن رحم پلن y محسوب میشود. Z هم که پناهندگیست.
به شهرزاد دروغ گفتم. اجاره دادن رحم میشود x، چون پناهنگی y است و خودکشی z.
حالا به لیوان صورتی دست میکشم.
باید برای ادامهی روز برنامهریزی کنم. ساعت ۱۵:۴۰ است و دقیقن ۳ ساعت و ۲۰ دقیقه تا پایان روز فاصله دارم. سه ساعت و بیست دقیقهی دیگر هم غمگینم و بعد ناگهان خوشحال میشوم. با درخشانترین نگاهم منتظر میمانم تا پوستهی قرصها در معدهام تجزیه شوند و زودتر اثر کنند. آن موقع احتمالن دارم لیوان زردرنگم را دستمالی میکنم. بعد، درست وقتی که خوابآلود شدم برمیخیزم تا آهنگ سلامِ «هنگامه» را پخش کنم.
نوجوان احمقی بودم که فکر میکردم یک روز این آهنگ را به کسی که عاشقش میشوم تقدیم میکنم. امروز در حالی که ناخنهایم را آبی میکردم بعد از سالها شنیدمش و در تمام مدت به یک نفر فکر میکردم.
پس، «سلام». به هر زبانی که «تو» دوست داری.
الآن اما جوان احمقی نیستم. در تکاپوی عشق هم نیستم. در جستوجوی شادی هم همینطور. دنبال راههایی برای اثر کردن بهتر قرصها میگردم و راههای پول درآوردن برای گم کردن گورم از جامعه. برای همین هیچ واکنشی به آدمهایی که با من در پی عشق و شادی میگردند ندارم. بالاتر گفتم، من، ندارم.
لیوانهای نارنجی، سبز و بنفش در جاظرفیاند. پس به ناچار دوباره با آبی ورمیروم.
حالا ساعت از چهار گذشته و هنوز برای باقی روز برنامه نریختهام.
امروز مجبورم از خانه بیرون بزنم. یک شام اشرافی میخرم و زود برمیگردم. مرخ سوخاری با سیبزمینی سرخکرده.
به هر حال ششم می مهمترین تاریخ زندگی پگاه است. میتواند یک شب در سال را اشرافی زندگی کند. اشرافی، با زیرشلواری و بدون انگولک هیچ مزاحمی.
پس آفلاین میشود، نیمتنهی صورتیاش را میپوشد (بله با زیرشلواری نارنجی) و مینشیند تا شمع روی کیک کاسهای «برنا» آب شود. بعدش یکی دوبار تولد مبارک را میخواند و بعد، فوت:
شروع یک سال کذایی دیگر.
امسال اما متفاوتتر از همیشه. بیهیچ امیدی به آدمها و با چنگ انداختن به آخرین امیدی که به پگاه دارد.
میگوید امیدی به آدمها ندارد اما بهوقت رویارویی با واژهی امید تصویر یک مرد خاص و زنی ثابت درنظرش نقش میبندد.
هنوز دو امید دارم. برای همین اجازه میدهم ۲۴ ساله شوم. بله، خودم اجازه میدهم، خدا نه.
بعد از یاد گرفتن این نکته تصمیم گرفتم دو مهارت را با کندترین سرعت ممکن و با خونسردترین وجه پگاه فرابگیرم: تیترنویسی و سرتیترنویسی، و زبان کرهای. عجله که ندارم بابا، تا ۴۱ سالگی وقت دارم.
امروز در وبینار اهل نوشتن از حواس ۶گانه گفتم بابا. ششمین حواس، حیرت است.
قرار شد لیستی بنویسیم از تمام مواردی که باعث میشوند برای چند لحظه احساس حیرت کنیم. این بخشی از لیست حیرتانگیزهای من در هفتهی اخیر است:
-گفتوگو با بوکی
-جملهای که عاطفه وقتی که بغلم کرد بهم گفت و باعث شد به خودم بیام
-پیدا کردن عکس راموس کف خیابان انقلاب(عکس مربوطه ضمیمه میشود)
-شکار کردن یک P نورانی روی دیوار اتاقم توسط شوکوماما(عکس این یکی هم پیوست میکنم بابا)
-شنیدن وویسهای مهناز
-مکالمهی کوتاه و ناگهانیام با شیوا و ایدهای که برای فهرست تازهی سایتم به ذهنم رسید
-دیدن یک نامهی دلبرانه از مَشید وسط کافینت
-دیدن عکس غروب خانهی آیدا
-گوش دادن به آهنگ Roxanee از Sting که علیرضا فرستاد
-دیدن نامهی دستنویس الا با یک خورشید درخشان بنفش
-حضور پررنگ مبی و مراقبتش از روح و روانم
-لحظهای که متوجه شدم چشمهایم 0.05 ضعیف و 0.25 آستیگمات هستند و باید عینک بزنم
و...
عجیبترین جملهی امروز: «از بس زور زد، ناف و رحمش افتاده پایین».
بهترین بوی امروز: بوی قاچ بِههای تفت داده شده.
بهترین صدای امروز: صدای آقای فرهمند، بیشک.
بهترین جملهی امروز (از اواخر یادداشت جدید شاهین استاد):
«باید همیشه سعی کنی زندگی رو طوری ببینی که انگار تازه از توی تونل اومدی بیرون.»
فراخوان دورهی دلبرم آماده شده، حالا خودم را لایق برگزاریاش میدانم و مشتاقم تا هرچه زودتر از آن رونمایی کنم. یک جای خالی برایتان میگذارم بابا.
این روزها هیجانانگیزترین لحظات روزم به سه دسته تقسیم میشوند بابا جان:
۱-وقتی که در تاریکی و با چشمبند با آهنگ Mmmh از Kai میرقصم.
(الآن چند دانه بادامزمینی ریختم داخل حلقم بابا. چون باید حین نوشتن مدام یکی از حسهایم را عمیقتر زندگی کنم. یک مرجان خشکشده و پیفبو هم کنار دستم هست تا هر از گاهی لمسش کنم و بوی گندش را استشمام. لمس بافت تنش گوشت انگشتان دستم را ارضا میکند.)
۲-زمان برگزاری جلسات باشگاه کپیرایترها و تمرینهای سکسیای که با جمع کوچکی از دوستان انجام میدهیم.
۳- سومی را یادم رفت بابا جان، ببخشید. حالا چون خوب است که یک خودشیرینیای هم برایتان کرده باشم، گزینهی سوم را زمان نامه نوشتن برای خودتان لحاظ کنید.
راستی، میدانید اسم زمان نوشتن برای شما چه گذاشتهام؟ این: نوشتن برای کوه، کوهنگاری.
اجازه میدهید نامه را تمام کنم بابا؟ چون باید حدود نیمساعت هم به ویرایشش اختصاص دهم، منتشرش کنم و بعد چند دقیقه از ویدیوی آموزش کپیرایتینگ را ببینم و در نهایت مسواک، جیش و لالا، بدون هیچ بوسی.
یک خواهش پایانی:
لطفن این هفته حسابی فکر و ذکرم را به خودتان اختصاص بدهید بابا، چون کارهای بسیار مهمی برای انجام دادن دارم، بسیار مضطربم و میخواهم دلم را حسابی گرم و لوس کنید؛ قرار است هم از دورهام رونمایی کنم، هم ضبط یکی از محصول آموزشیام را بیاغازم و هم اولین جلسهی «اهمیت کپیرایتینگ در زندگی روزمره» را در ایسمینار برگزار کنم.
پریای که جانش برایتان در میرود و بیهیچ توقعی از شما و نامههای طولوطویلی که برایتان مینویسد، دارد از بوی گند مرجان کنار دستش ریزهریزه ریق رحمت را سر میکشد
۲۱ ژانویه ۲۰۲۴
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago