?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 11 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 2 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 10 months, 1 week ago
نوشته بودم که «در خانهبودن» بزرگترین سرگرمی من است این روزها، به صلح و به تماشا؛ گوشه دنجی که به مرارت فراهم کردهام را به هر کجای این جهان پرتکاپو ترجیح میدهم، بوی خوش بهبود ز اوضاع جهانم میآید و بلاه و بلاه.
نقطه این جملهها را ولی هنوز نگذاشته بودم که اولین تکسرفه سروکلهاش پیدا شده بود. خشک و معمولی بود، بیهیچ نشانهی نگرانکنندهای. به شب نرسیده ولی سرفههای عمیقتر آمده بودند و تنم به وضوح تبدار بود و همه چیز حکایت از یک ناخوشی چند روزه میداد. یک ناخوشی ساده ولی لزج و چسبناک که بین امید و عجز و بیچارگی مدام بدتر شد. کمی بعدتر، زندگیام به سادگی دیگر هندسه ساده و یکسان نفسهایم نبود، تلاش پیچیده و بیامان تن محذورم بود برای بلعیدن کمی هوای بیشتر. به حداقل سهم اکسیژنم برای زنده ماندن قانع شده بودم، گو که ملکولی بیشتر از هوا را بیاجازه اگر فرو میدادم چون دله دزدی نابکار باید آن را با سرفههای وحشیانه پس میدادم.
سرفه ها با ضربآهنگ سنگین، منظم و هدفمند دیگر تنها انقباضهای غیرارادی عضلات سینه و شکم نبودند، برای پرتابکردن چیزی نامشخص و مزاحم از ریه به بیرون، که به فاصله یک یا دو شب خصم بیرقیب خانگی شدند که تنم زیر حجم آوار بیرحمانهشان رامترین و بیدفاعترین بود. از درون داشتم دریده میشدم.
هر رگبار سرفهای اعلان جنگ تنم بود بر علیه خودش. از مرکزیترین جای بدنم شروع میشد و چون جریان برق پرفشار یا موجهای مکانیکی یک چکش بزرگ تا دورترین و پنهانیترین جاهایش میرفت و آوار به جا میگذاشت.
در هذیان تب و در عالم رویا خودم را میدیدم که همچون دلقک عروسکی ارزانی، با سرفه بعدی چشمهایم آویزان از دو فنر از کاسه سرم پرتاب میشود بیرون. تنم داشت به دست خودش متلاشی میشد.
تسلیم شده و ترسیده و ناامید از تجویزهای بیدقت دکترهای بیحوصله از بیمارستانی به بیمارستان دیگر میرفتم که از نظرشان هنوز به اندازه کافی آب و چایی ننوشیده بودم. دوستی به دلسوزی گفته بود در مراجعه خودت را مریضتر نشان بده و من مریضتر از آن بودن را دیگر بلد نبودم.
چند روز گذشت، یک هفته ده روز شاید. حالا بخش عمده بیماری رفته است و خوشبختانه آن امید واهی و روزنه نازک از توهم خوشبختی که سروکلهاش در زندگیِ به شدت مستعدِ رمانتیزه شدنم، پیدا شده بود را هم با خود برده؛ مبادا هر آینه از یاد ببرم این حقیقت بدیهی، اما به سادگی فراموششدنی، را که اصل زندگی «رنج» است، رنجی اساسا بیهوده و بینتیجه بر مدار بقا. حالا در میانه «هر وقت خوش که دست داد را مغتنم» میدانم چه بسا بیشتر و عمیقتر اما سادهلوحانه نامش را «سعادتمندی» نمیگذارم و از آن ابلهانهتر جاویدان و اصیل نمیدانم.
شب تولد سی سالگی در ایوان خانهام نشستم و لیست بلندبالایی از آرزوها و اهدافی که میبایست تا چهل سالگی کنار همگیشان آن تیک سبزِ خوشرنگ را زده باشم،به حوصله و به دل، نوشتم. با خودم قرار گذاشتم که شب تولد چهل سالگی به آن برگردم و ببینم کجای کارم! شب تولد چهل سالگی که بشود امشب.
اهدافم اغلب گلدرشت و سرراست بودند، میدانستم از زندگی چه میخواهم و مرقوم کردنشان قرار بود کمکم کند مستقیم و بیتاخیر در یک جاده صافِ بیدستانداز که نامش بود «زندگی» همه ده سال پیشرو را برانم و برسم به یک شبی مثل امشب و بگویم که خب اینم از این، ده سال بعدی لطفا!
خب امشب در مرور و خوانش زندگیام می توانم همینقدر بگویم که «سادهلوحانه» بود!
بعضی از آنها را به راحتی بدست آوردم و برخی دیگر را به سختی و بعضی که اصلا نشد؛ از بعضی دلزده شدم و تعدادی دیگر را بعد از مدتی نخواستم؛ در این مسیر اتفاقاتی افتاد که منتظرش نبودم، حسابش را نکرده بودم و توان و انرِژی بیاندازهای از من گرفت! و این شد که فهرستم مثل خودم در یک روند پویا و ناایستا مدام و مکرر تغییر کرد.
حالا از خودم میپرسم اگر قرار باشد فهرستی داشته باشم برای دهه پیشرو چه باید باشد؟ حالا که به چشم دیدهام زندگی چقدر میتواند غیرقابل پیشبینی و دمدمی باشد و در بقچه سربسته رمزآلودش چهها که برای آدمی پنهان نکرده باشد؟ حکما بایست به سادگی و به یادگار فقط خطی بنویسم و قرار را بر این بگذارم که «خوشحال باشم» و «لذت ببرم».
بخواهم اما اگر به قدر کفایت با خود پنجاه سالهام، جدی باشم و روراست، باید بنویسم که خانوم جان لحظات بیشماری خواهد آمد که خوشحال نخواهی بود، شبها و روزهایی که لذتی هم در کار نیست و زندگی هم از آنچه تا کنون گذشته لابد، شاید و به احتمال زیاد، سختتر باشد یا بشود.
به خط درشتتر اما باید یاد خودم بیاندازم، در زمانهایی که از یاد میبرم، که خوشحال نبودی هم اگر، لذت هم نبردی به قدری که باید، اهمیتی ندارد عزیزم؛ تو فقط باید این را بیاموزی، اگرچه حالا دیگر با تاخیر زیاد، که با خودت مهربان باشی، خودت را در آغوش بگیری زمانهایی که تنهایی، هنگامههایی که ترسیدهای و تمام لحظاتی که خستهای یا ناامیدی یا نتوانستی.
وسط این قُلزم پرخون که همگی داریم تخته تخته میشکافیم، وقت بگذارید و این انیمه زیبا و پر از لطافت را که از روی کتاب پسرک، موش کور، روباه و اسب نوشته چارلی مکزی ساخته شده است، ببینید. به شما قول میدهم دنیای سیاه و سراسر التهاب اطرافتان را برای لحظاتی فراموش میکنید و کمتر ، یا دستکم آرامتر، دندان به دندان رنجهایتان میفشرید.
مدت زمان زیادی را پشت پستوهای قلبم مهرطلب بودم. جان میکندم که دوست بدارندم؛ که مظلوم و سربهزیر و خوشقلب بدانندم. به مراقبت کُرنش میکردم و به احتیاط سخن میگفتم و به بریدگی پاسخ میدادم و به بلاهت میبخشیدم، که به لطافت بگذرد هر آنچه میگذرد؟ نه! که آزار نبینم، که مثلا محافظت کرده باشم از خودم، که اذیت نشوم، که آدمها بروند کمی دورتر، که بدانند سر جنگ ندارم، که خودیام، پرچمم بالا و شمشیرم غلاف و دستم به احترامشان به سینه است؛ که رحم کنند، که لطف کنند و کمی حواسشان به رفتارشان باشد.
ماحصل صدها ساعت تراپی در این سالها اما شده درک درست این حقیقتِ بدیهی که برای محافظت از خودم به چیزی بیشتر از وجدان آنها نیازمندم! اینکه نشانهها را که دیدم، کیلومترها فاصله بگیرم و چه بسا چنگ و دندانی هم نشان دهم.
نشستهام اینجا روبروی این جنگلِ کوهستانی، نسیم ملایمی میوزد، و من به خود ماههای اخیرم میاندیشم در مواجهه با همکارم، رییسم، رفیقم؛ به این که حالا لابد از نظرشان وقیحم، که حتما دیگر تاییدم نمیکنند، یا که قطعا دیگر دوستم ندارند. این تصور منقلبم میکند؟ اصلا. احساس ندامت و اندوه دارم؟ ابدا. میگذارم آتش خشمم گاهبهگاهی بغُرد و بجوشد؛ به درست حالا یا به غلط. جایی هست آن سوی انعطاف که نامش میشود بزدلی، از آن مرز که بگذری تا خود آسمان میشود درشتی و زمختی بارت کرد، حیا هم نداشت.
در تمام طول پرواز، در رخوتناکترین حالت تنم معلق در میان ابرها، در خلسه سنگینیِ گوشهایم از فشار هوا میپرسم از خودم که چرا، که چطور، از تماشای فیلمهای جن و پری و قصههای پریان و داستانهای فانتزی والتدیزنی، حالا و اکنون و اینجا، این چنین چون کودکی در اولین مواجهه با شهربازی غرق لذتم. داستانهایی با محوریت جادو، طلسم، سحر و افسانههای کهن.
من که در تمامی سالهای سختی که گذشته، به مرور اما به تمامی، رخت بدقواره مذهب را و سپس نعلینهای تنگ اسطوره و "ایمان "، ایمان به هر چه را، از تنم درآوردهام و اینچنین لختم و رها که علم را هم حتی اگر اکرام میکنم مقدس نمیدانم؛ حالا چرا علیبابا و منیفیسنت و اربابحلقهها
برای آدمی مثل من که سالهاست چشمهایش را دوخته توی چشمای واقعیت ، واقعیتی که بسی زمخت است و ملالآور است و ناامید میکند، چه چیز بینظیرتر از تماشای جهانی که از نظمهای پیشین پیروی نمیکند و اساسا آیا برساختن چنین دنیایی و بسط چنین داستانهایی به مدد ادبیات و بعدها سینما جز میل آدمی بوده مگر به شکافتن سقف فلک و در انداختن طرح و قوانین و قاعدههای تازه. از نو ساختن جهانی که میتوانست مهربانتر، سرخوشتر و شوخدیدهتر باشد.
جهانی که در آن قاعده جور دیگری بود؛ دنیایی که در آن قهرمان نمیمرد، نجاتدهنده میرسید، آنکه رفته بود برمیگشت، مرده زنده میشد. حق همیشه بر باطل پیروز بود و با اطمینان میشد نه تنها امید که ایمان داشت شری هم اگر هست پایدار نیست، میرود، تمام میشود، روزی میرسد که کودکی به دنیا میآید و این طلسم را میشکند؛
جهانی که شاید، تنها و تنها، برای زیباتر شدن، لنگ بوسهای دلبرانه بود.
هفتههای اول که تازه توانسته بودم بعد از مهاجرت به سختی کار و باری پیدا کنم، تقریبا هر روز عصر با پدر حرف میزدیم میخواست که جزئیات را بداند؛ از رفتار رییسم میپرسید، از همکارانم، از حقوقم، فوری تبدیلش میکرد به ریال و چشمانش برق میزد. در توصیف خوشحالیاش میگفت انگار "شربت قند ریختهاند روی قلبش". توصیفی ملیحتراز این شنیده بودید تا به حال؟ چگونه ممکن است بتوانید این همه دلنشین به کسی بگویید برایش خوشحال هستید و از موفقیتاش ذوق زده اید؟
هنوز هم هر کامیابی، دستاورد کوچک، تشویق، تمجید یا ارتقایی یک راست میکشاندم سمت دفتر شعر کوچکش که با جلد قرمز قشنگش همچون کتاب مقدسی، روبروی ردیف عکسهای به یادگار ماندهاش بر روی طاقچه به آرامی نشسته. کشانده میشوم آنجا به باوقار ایستادن، دفتر را به اکرام و احترام برداشتن، و صفحه اولش را به احتیاط نوازش کردن؛ دفتر را که میگشایم شعر اول را برای من سروده؛ و در خط اول، بیت اول، مصرع اول به دست خط عزیز خودش مرقوم کرده که "دست از تلاش برندار دخترم". صدای خندههایمان میپیچد توی سرم، قهقهههای بلند و از سرخوشی من و خندههای ریز و بیصدای او همانطور خوبی که شانههایش میلرزید و چشمانش از شیطنت برق میزد، وقتی گله میکردم که این چه نصیحتی بوده آخر پدر من!.
دفتر را به آرامی میبندم و صدای خوباش را به وضوح میشنوم وقتی در ادامه میرسید به شاه بیت سرودهاش که نمیدانم به کدام قالب غزل یا قصیده یا چهارپاره میشد تقَرّباش داد؛ آنجا که به فرهیختگی تمام صدایش را بالاتر میبرد و انگشت اشارهاش را توی هوا تکان میداد تا نویدم دهد که "میرسی به جایگاهی که میخواهی، با توجه به این همه آگاهی ".
چه صاف بودی پدر، چه ساده بودی، و چقدر ایمانی که به من داشتی از بها و توان من بیشتر بود! کاش نمرده بودی عزیزم.
من ایران زندگی نمیکنم. سالها پیش در رخوت یک بعداز ظهر گرم تابستانی، در خلسه پایان یک عشقبازی، خواب و بیدار به دوستپسرم که بعدها شد شوهرم، بیهوا گفتم بیا با هم از ایران برویم؛ از احمدینژاد که تازه رییسجمهور شده بود میترسیدم و فکر میکردم که نه، دیگر بدتر از این نمیشود. ده سال تمام پابهپای هم تلاش کردیم؛ میگویم ده سال و منظورم دقیقا ده سال است، تمامی روزها و شبهایش را. نه اینکه مهاجرت این قدرها هم سخت باشد و نشدنی، ما بلد نبودیم؛ فقط میخواستیم آنجا نباشیم و آزمون و خطا و هزینه و امید و عمر زیادی به بها دادیم . سر آخر شد و ما رفتیم. جانمان و آرزوهایمان را برداشتیم و آمدیم این طرف؛ همراه با یک ماده سیاه سنگینی توی سینهمان که نامش "خشم" بود یا " نفرت" یا همچو چیزی. سالهای گلدرشت زندگیمان را داده بودیم به پای حماقت و سفاکی یک اقلیت سفیه و حالا تازه نقطه سر خط.
بعد حتی اوضاع سختتر هم شد، اینجا از کنار هر مدرسهای رد شدیم، از در هر دانشگاهی که گذشتیم، بر هر ساحلی که قدم زدیم، حتی از تماشای حلقه جوانانِ بیخیالِ نشسته کنار خیابان، دندان به دندان این خشم ساییدیم که آخر چرا، که به کدامین گناه.
ما از ایران فرار کردیم، اما از این نفرت، از این خشم خلاصی نداریم. هرکجای این جهان باشیم فرقی نمیکند، بهای زیادی دادهایم و نمیتوانیم ببخشیم، قصدش را هم البته نداریم. عمرهایی رفته، زندگیهایی، جان های عزیزی، نسل از پی نسل، کم و زیاد، هر کدام به یک شکلی و صورتی و شمایلی.
و حالا اما شما ، شما که اینچنین از همگیتان بیزاریم؛ شما باید بترسید، بترسید از این خشمی که در سینه ماست، از این نفرتی که روز بهروز به بلاهت و جهالت آبش میدهید، این "خشم" فرزند حرامزاده خودتان است، ماحصل تجاوزی است که به ما و زندگیمان کردهاید. در بطنمان، در اعماق زهدانمان دارد رشد میکند و روز بهروز بزرگتر میشود. از شما چه پنهان ما ولی دوستش داریم، مراقبش هستیم. زندگی با او انتخاب ما نبوده است، نخواستیم که حاملش بشویم، اما در برابر شما تنها دارایمان است؛ از جنس خودتان است، فرزند شماست؛ پا که بگیرد، خوب که بپرورد، فرقی نمیکند کداممان کجای دنیا باشیم، یا چند سال گذشته باشد، پیدایتان میکنیم و آن روز شمایید که بیوطنید و در هیچ کجای این زمین مأوا ندارید. بترسید، از ما و از این بادهای سوزانی که در زندگیهای معصوم تک تک ما کاشتید. باشد که طوفانی شود سهمگین، و طومار یک به یکتان را در هم میپیچد.
اردیبهشت امسال معتکفم در خودم؛ معتزل، نه گرمم، نه سرد، آرام گرفتهام انگار، درون خودم، محض خاطر رنجیده و رنجور مانده خودم. آدمها را تکاندهام، اضافهها را پراندهام، خوب خلوتم. جای سفتی هم ندارم البته به پناه بردن، به متوسل شدن، به سر گذاشتن در این دنیایی که از همیشه نامطلوبتر است و نامطمئنتر و آستین چرکاش از ممکنات بیحیا مملوتر.
آرزویی هم ندارم انگار دیگر؛ همین که از "طوفان" عبور کردهام و مجبور نیستم سیوهفتساله رفته را دوباره زندگی کنم کافیست.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 11 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 2 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 10 months, 1 week ago