?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago
چند بار ماشه را کشیدم،زنگ زده بود.خاطرم هست روزی که اولین بار زنگ زده بود،با این خاطره باز هم ماشه را کشیدم،هنوز هم زنگ زده بود.بقایای روحم پازل وار در اعماق وجودم له زیر آوار،چاره ای نیست روحِ زیر آوار.مقصودی نیست همانطور که مبدأ نبود آمدم رشته خیال ببافم به ذهنت،بافنده نیستم اما خیالِ بافتنِ موهایت را صبح تا شام بافتم.آخ از آن سرمای گیسوانت بعد از تطهیر،بوی مشک و عبیر...
خاکی شدم بس که با خستگیِ خستگیناپذیر گلاویزم،میدانی خاکی و دوش به دوش نبرد،زورش را ندارم همیشه باخت زیر شانه هایم را میگیرد و بدرقه ی راه،راهیِ زمانم میکند،فردا باز هم همین آش و همین کاسه...
خشکی دوات قلبم را در آغوش گرفته،نای سخن ندارد و قلمِ دل ماه هاست طعنه به کویر میزند،کاش بودی و طراوت پیشکش میکردی ای صنم...
گفتم ماشه زنگ زده و جایِ گرفتن اسلحه برایم روغن آوردی،با این کمکِ طعنه آمیز نیاز به ماشه نیست،در خود غرق شدم...
کلاغ هم دگر خبرت را نمیآورد.دیروز جویای حالت شدم،لال شده بود،مگر چه بی ما میگذرانی؟!
آنقدر کریح قهقهه میزنی که شرم اجازه ی معارفه به کلاغ نمیدهد یا صدای زارت آتش بر جگر میکشاند و کلاغ تاب دیدنِ حال خرابم را ندارد؟!
تو هم خوابم را،نامم را،فکر و ذکرم را،تصویر فعلی و ذهنیم و حتی صوت دلخراشم را،توهم مرورم میکنی؟!
تو هم میخواهی بیایی و در لحظه عبورم میکنی؟
تو هم ماشه خواهی و ماشه زنگ زده یا بالعکس؟!
یک دل نوشتم و چند خطی بیش نشد، بلبلِ خفقان در دلم کاشانِ برپا کرده و نتخ غریبان بیش از نتخ خودم میشنوم،نمیدانی چقدر با خودم جنگیدم تا این چند خط میهمانی بگیرم.
زندگیست دگر،شب باهم صبح بی هم،تراژدیِ تلخی که هرچه الکل نوشیدم نیافتم طعمی به تلخیِ روایتِ ما،چند پیکی میهمان ما باش.
شب تا صبح حدقه زل به صفحه ای که خاطرات بر او حک شده و صبح تا شب فقط کار کار کار،توانم ناتوانی را چشید و دگر هم پایم نخواهد بود،او هم قول ماندن داده بود ولی رفت،مثل بقیه...
بی توان شدم.ذهنی صدهزار ساله در کالبدی که اصلا ارقامی چنین را هضم نمیکند،آخر کالبد هم میرود،قول ماندن داده و بدقول ترینِ قول هاست...
روغن را پذیراوار به ماشه سپردم،اینبار ماشه را کشیدم،زنگ نزد...
خاطرم هست آخرین روزی که دگر زنگ نزد،با این خاطره هم باز ماشه را کشیدم و...
قول ماندن داده بود کالبد،چه شد؟!
زاق و زل زده به شمعی که ناجیِ قاب خاک خورده ی زیرزمین بود؛چشمانم خمارِ پلک،تاری را بر آغوش میکشید...
آبیِ قاب با لکه خون های اطراف در تضادی ویرانه بود،ویرانه ای از جنس لاشه ی خاطراتی که روزی رنگ و بویی داشت اما الان؟!
الان تنها در حاله ی کمرنگی از ذهنم حکم میکند،مُرد...
زجه و فریادی که در به در گدای محبتیست از سوی من،مگر قاب محبت میخواهد؟!
تحرکم از تحریکی بود که ناخودآگاه به عصب رسید؛تاریِ چشمانم که رفت خود را در آغوشش دیدم،آغوش قاب...
دست بر صورتش کشیدم،صورتی تهی از قرینگی،فرسنگ ها اختلاف در خود داشت و نه من آن را میشناختم و نه آن مرا؛نمیدانم شاید هم میشناخت!
بر گونه هایش دستی به قصد پاک کردنِ غبار کشیدم و بر رخسارش دمیدم؛گویی دستم را به قصد نوازش تلقی کرده بود و دمیدنم را اشتراک روح؛هم من در او بودم و هم او در من اما در آنِ واحد پوچ بودیم؛پوچ تر از مفهوم قاب...
عریان در هم میلولیدیم.
سینه ام از هوای او پر شده بود و دگر تنها من نفس میکشیدم؛یک ریه برای هردوی ما کافیست...
آوازی که چارچوب اتاق را صیقل میداد،آوازی از جنس تنفس...
گوشهایم حرارتی سوزان را میزبانی میکرد و تن او میهمان این میزبانی...
آنقدر در هم بودیم که هویتمان معدود به شخصی نبود؛نمیدانم من آن بودم یا آن من؟!
حس ارضا تمام وجودم را گرفته بود،رهایی که در مخیله دوپایان نمیگنجد را تجربه کردم و سالهاست که من هم در کالبدی به نام قاب خاک خورده ی گوشه ی زیرزمین به حیات ادامه میدهم؛البته حیات که چه عرض کنم!
من را نیز در کنار او به خاک سپردند،هم خواب و هم قاب...!»
به زخمهایت دل نبند.
زخم، یادگار نیست؛ عارضهای دردناک است که با خود حمل میکنی. مادامی که دست از فشردنش نکشی، تازه میماند؛ میماند و ماندگار میشود. بگذار از زخمهای باز، آنقدر خون بچکد تا ناگزیر، ملتحم شوند.
به حضور جراحات روی پیکرت، عادت نکن؛ آنها به تو تعلق ندارند. رفیقشان نشو اما با درد بیامانشان به صلح تا کن تا بدانجا که از نفس بیفتند و تسلیم شوند؛ آنگاه ترکشان گو. وابستهی زخمهایت نباش!
آدمیزاد فروشندهای بالفطره است؛ چنان که تمام متعلقات خُرد و کلانش را به مزایده میگذارد. به بیانی، زندگی برایش بازار فاسدی است که در آن تفکر، عقیده، نگرش، شرافت و وجدان همچو کالا در پی منفعت، حراج میشوند.
همیشه در تاریکی مینویسم؛شاید چون با وجودم شباهت ها دارد و بالاتر از تاریکیِ وجودم رنگی نیست!
شاکیم؛از تو شاکیم،از شماها و از تمام عالم هستی شاکیم،حتی از خودم هم شاکیم و باز هم کرختیِ سر مجال سخن نمیدهد؛امانم را بریده...
گاهی آنکه باید باشم نیستم؛از دید دگر به خودم نگاهی میاندازم و میگویم:«این منم؟چرا اینطور شدم؟چرا با آنکه میخواهم آنقدر متفاوت به نظر میرسم؟چرا آنها که دوسشان دارم و دوستم دارند را آزار میدهم؟و چراهایی که همیشه عقل و منطق در جواب به آنها علیل و ناتوان هستند و خواهند ماند...
میدانید؛بگذارید واضح تر بگویم...
گاهی میدانم که چقدر رفتارم اشتباه بوده و هست اما با ولع تمام انجامش میدهم و آنقدر به آن ادامه میدهم که اطرافیانم یا آزار دهد؛پشیمان میشوم از رفتار و کرداری که داشته ام اما امان از غولِ قلدرِ عصبانیت!
انسان موقع عصبانیت طوری رفتار میکند که گویا تمام زندگی خود را با نقابی از جنس دروغ گذرانده و فقط و فقط مواقعی که عصبی میشود آن نقاب را از صورت خود برمیدارد؛به راستی که حتی نزدیک ترین افراد به ما نیز گویی مارا نمیشناسند و از تعجب سرشان سِر میماند!
به اندازه تمام روزهایی که نقابم از صورتم افتاد و چهره ی کریح عصبیِ من را دیدید،دوستتان دارم؛
اساسا زندگی یک شوخی مضحک است. مثل یک لطیفهی آلوده که کثافتش پشت طنز تندش پنهان شده. یا شاید هم شبیه پدربزرگ پیر و خرفتی که وقیحانه بذلهگویی میکند و دیگران، ناگزیر به لودگیهای مشمئزکنندهاش میخندند تا فقط مبادی آداب رفتار کرده باشند!
زندگی همانقدر پوچ و سخیف است و ما همانقدر بیهوده ناچاریم به تحمل این عذاب و ابتذال.
غنچهی پیری شدهام؛ اسیر زوال و در تمنای شکفتن.
قلم پناه من است؛ آخرین گریزگاه من از هرآنچه که توان مقابلهام را سلب میکند و طاقت صبرم را طاق.
مباد چو امروز روزی که غم، این چنین به غایت خود برسد! چرا که قلم، زیر فشار این بار، در هم میشکند و فرو میریزد. قلم که بر سرم آوار شود، بی پناه میشوم.
جدال حقیقی در خویشتن است
و اساسیترین رویاروییها، تقابل آدمی با خود.
جرئت، آنجا تجلی میکند که انسان به بنای خوشنما و متزلزلِ خودساختهاش یورش ببرد و تمام آن را به یک باره در هم بشکند.
سپس، شمشیر سوی پیکر نیمهجانِ آوارهاش بگیرد، از خود جدا شود و بر خویش بتازد.
در نبرد خودها و خویشها و خویشتنها، پشت سنگر جداگانهای بایستد و هرسه را هدف قرار دهد. در این ستیز، ببازد و بیچیز شود، تصرف کند و چیره گردد. حجابها را بشکافد و عریانی را سپر بگیرد. جان از خود بستاند و بر خود حیات بدمد، بمیراند و بزاید، قاتل خویشتن شود و والد خویش!
آنگاه، غرامتزده و عور و نوپا، ایستاده بر نعش کهنه و فاسدش، رستاخیزی بهپا کند.
دوپایانِ چارپا تنها دو پایان دارند؛
اجلی بی افتخار،
حیاتی بی اعتبار!
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago