امیرحسین کمیجانی (رامش)

Description
psychoanalytic approach

شروع روان‌درمانی: ۰۹۰۴۶۰۳۵۴۱۵
ثبت‌نام‌ در دوره‌های تحلیلی: ۰۹۳۳۳۹۰۳۸۶۳

www.ramesh-group.ir
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 2 weeks ago

5 months, 2 weeks ago

احساس بی‌معنایی در زندگی فردی حضور دارد که انرژیِ حیات (لیبیدو) در او به جای رفتن به سوی میل‌ورزی با جهان وارد مسیر انتقام و تحقیر آن شده است!

تعامل درونی انسان افسرده با خود و جهان دقیقاً چنین تغییر مسیری را به ما نشان‌ می‌دهد؛

در افسردگی تمامیت جهان با تمام فراورده‌هایش پوچ، بی‌معنا و معیوب ادراک می‌شود؛

و لیبیدو درگیر حل کردن تعداد عظیمی سوال غیرقابل حل در مورد هستی می‌شود.

ادراک سرشار از خشم آنها به جهان، فارغ از معنادار بودن یا بی‌معنایی آن، از نوعی احساس سادیستیک و پرخاشگرایانه به جهان حکایت می‌کند!

گویی آنها نه با جهان که با یک انسان وارد گفتگو شده‌اند؛ شبیه به نگاه بسیاری از انسانهای مذهبی به جهان!

اگر تفکرات‌ مذهبی در پیشینه‌ی فرد افسرده حضور داشته باشد نگاه انسان‌وار آنها به جهان بسیار ملموس‌تر نیز می‌شود

آنها اعمال صادره از جهان را از سوی خدایی سادیستیک می‌دانند که قصد آزار آنها را داشته و عذاب‌های مکرر بر آنها نازل‌ می‌نماید.

خدایی که جهان او سراسر‌‌ پوچ و ناعادلانه است و نکبت و حماقت از سر و روی آن‌ می‌بارد.

در چنین نگاه ناعادلانه‌ و سادیستیکی از جهان است که ناگهان برای فرد افسرده معنای زندگی زیر سوال می‌رود.

این نگاهِ عاری از هرگونه بی‌اعتمادی به‌ جهان، حاصل همانندسازی با ابژه‌ی (والد) به شدت سادیستیک و از نظر روانی مرده‌ای است که فرد همیشه در رابطه با او طعم شکنجه و تحقیر را لمس کرده است.

طی یک‌ جابجایی، ابژه‌ی ستمگر در افسردگی، جای خود را به "آفرینش" می‌دهد.

حالا او همان رابطه‌ی سادومازوخیستیک قبلی با ابژه را که از پیوند عمیقِ عاشقانه تهی است با جهان آغاز می‌نماید:

یا جهان می‌شود ابژه‌ی ستمگر و او کودک زخم خورده و یا او جای ابژه‌ نششته و در صدد انتقام از جهان (خدا-ابژه) برمی‌آید.

از این طریق اصلی که‌ با پدیده‌های جهان "نمی‌جوشد"!

لذا افرادی که در پی کسب‌‌ مال، زیبایی،‌ عشق و تفریح هستند را مورد تمسخر خویش قرار می‌دهد (در عین حسادت عمیق به آنها)!

فرد افسرده حال گرفتار در این جهان ستمگر و بی‌مایه، به دنبال معنایی می‌گردد تا جان خویش را نجات بخشد؛ "نجات‌" و نه کسب لذت!

و می‌دانیم با چنین نگاه بدبینانه‌ای به جهان، عمر هیچ معنایی بیش از چند روز نمی‌پاید!

بنابراین لیبیدو در افسردگی از مسیر عشق‌ورزی تغییر جهت می‌دهد و بجای درآمیختن با پدیده‌های جهان به تحقیر و انتقام از آن (انتقام از خویش) مشغول می‌گردد.

حال می‌توانیم از دو گونه پرسش‌گری در مورد معنای زندگی سخن بگوییم:

پرسش‌هایی که از دل یک میل‌ورزیِ عاشقانه می‌جوشد و فرد از روند جستجوگری خویش حقیقتا "ارضا" می‌‌شود!

و پرسش‌هایی که بیشتر بوی مرگ‌ و عذاب می‌دهد تا زندگی!

در این میان هر یک از ما در جایی از این طیف قرار می‌گیریم؛ چرا‌که هر جا غریزه‌ی زندگی حضور داشته باشد قطعا غریزه‌ی‌ مرگ نیز حضور خود را اعلام خواهد کرد!

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

5 months, 2 weeks ago

ما در رویا مرد، زن یا حیوان ایده‌آلی را می‌بینیم که برای‌ ما نمادی از فردی توانمند، عاشق‌پیشه، حاذق، جسور و یا حتی خوش‌گذران است؛

گاهی آن فرد، چهره‌‌‌‌ی جذابی است که در بیداری در حال تبدیل شدن به آن‌ هستیم اما در رویا در قالب فرد دیگری نمایان‌ می‌شود!

همان چیزی از ما که همیشه آرزو و بخش گمشده‌ی‌ ما بوده است و شاید پس از سالها تعلل و خودآزاری،‌ حالا‌ در واقعیت با تلاش بسیار در حال تبدیل شدن به آن چهره‌ی دوست‌داشتنی هستیم.

در واقع گاهی آن فرد ایده‌آلی که در رویا می‌بینیم ما هستیم اما به دلایلی هنوز وجدان (سوپرایگو) اجازه‌ی یکی شدنمان با این تصویر جدید از خود را به‌ ما نمی‌دهد.

لذا بجای دیدن خویش در جایگاهی جذاب و دلفریب، فرد دیگری در رویا جایگزین‌ ما می‌شود!

سناریوی‌ منطقی این است که اگر ما در حال تلاش برای تغییر و رشد خودمان -رشد درونی یا بیرونی- هستیم رویا نیز خود ما و نه کسی دیگر را در آن جایگاهِ ایده‌آل نشانمان دهد اما...

مکانیزم‌های دخیل در صحنه‌سازیِ رویا گاهی نمی‌گذارند چنین اتفاق ارضاکننده‌ای رخ دهد!

و لذا رویا با یک جابجایی، فرد دیگری را جایگزین ما می‌نماید.

"ترس" از بودن در جایگاه ایده‌آل شاید دلیل اصلی این جابجایی باشد!

برای روان بسیاری از ما بودن در جایگاهی که در آن ما می‌توانیم حقیقتا به خود ببالیم ترسناک است؛

وحشت از اینکه با رسیدن به او‌جِ موفقیت، از والدین و عزیزانمان دور شویم، آنها را جا بگذاریم و باعث خشم و طرد آنها شویم!

گویی آن تکه‌ی ما که خواهان وفاداریِ همیشگی به ابژه‌هاست اجازه‌ی گذر از آنها را به سادگی به‌ ما نمی‌دهد.

معنایی که او از وفاداری به‌ ما تلقین‌ می‌نماید این است که صرفا آن زمانی تو وفادار هستی که از آنها "بالا نزنی!"

همچنین برای بسیاری از ما بودن در فضایی محروم‌کننده با تمامی دردهایش قابل هضم‌تر از زمانی است که غرق در لذت هستیم؛

چرا که لذت با خود حسی از ممنوعیت و گناه را به همراه می‌آورد (ممنوعیت‌ مربوط به زنای با‌ محارم)؛ و یا چیزی غیرآشنا است که‌ نمی‌دانیم باید با آن چه کنیم.

لذا زمانی‌ که بخشی از وجودمان مایل به رشد و رسیدن به دارایی‌های بیشتر است، بخش‌های ترسیده‌ی دیگری در برابر رشد مقاومت نشان‌ می‌دهند؛

و یکی از صحنه‌های‌ نشان‌دهنده‌ی این مقاومت، جابجایی چهره‌ی ما با فردی دیگر در رویا است!

اما چگونه‌ می‌توان تشخیص داد آن فرد در رویا ما هستیم؟!

گاهی نشانه‌ی متمایزکننده این است که ما به آن فرد در رویا "حسادت" نمی‌ورزیم؛ بلکه میلی برای نزدیک شدن و بودن در کنار او در خود احساس‌ می‌نماییم.

در واقع، حال‌ِ ما در کنار او نه تنها بد نیست بلکه با دیدن او در رویا انرژی‌های عاطفیِ (لیبیدوی‌) ما برای ایجاد صمیمیت با او فعال‌ می‌شود.

این در حالی است که اگر آن‌ فردِ ایده‌آل، نماینده‌ای از پارت سادیستیک،‌ سخت‌گیر و تحقیرگر روان‌ ما باشد، ما حقارت و ضعف را در حضور او در رویا احساس‌ می‌نماییم.

و یا اینکه در رویا او را از خود دور و مشخصا در جایی می‌بینیم که از نظر روانی احساس "نگاه بالا به‌ پایین" را به‌ ما القا می‌نماید.

برای مثال فردی را می‌بینیم که بالای سر ما ایستاده و‌ ما در برابرش بسیار کوچک هستیم، یا در کنار او به شدت احساس ضعف،‌ ناتوانی و حقارت‌ می‌نماییم.

پی‌نوشت: در رویای مربوط به فیلم "بلوار مالهالند" اثر دیوید لینچ، مکانیزم دیگری رخ می‌دهد؛ در آن رویا چهره‌ی ایده‌آل (ریتا) در جایگاه ضعیف‌تر، صدمه‌دیده و آسیب‌پذیر قرار می‌گیرد و‌ رویابین (دایان) از این طریق می‌تواند خود را به عنوان یک‌ حامی به او نزدیک‌ نماید. در این رویا نیز ما شاهد عدم‌ حسادت دایان به چهره‌ی ایده‌آل هستیم. اما چهره‌ی ایده‌آل اینجا‌ بر خلاف آنچه که گفتیم تصویر یا نماینده‌ای از ابعاد رشدیافته‌ی دایان نیست بلکه بالعکس کسی است که دایان او را از خود بسیار دور احساس می‌نماید.‌ نکته اینجاست که در بلوار مالهالند هر چند که دایان به چهره‌ی ایده‌آل (ریتا) حسادتی ندارد اما ابعادی از ریتا در رویا تحقیر می‌شود. و دقیقا همین نقطه است که به ما در تفسیر رویای او گوش زد می‌کند که ریتا نه نماینده‌ی پارت سالم دایان برای رشد کردن، بلکه تصویری از بعد سادیستیک و شکنجه‌گر دایان است. بر این اساس می‌توان‌ گفت صرفاً زمانی عدم‌ حسادت به چهره‌ی ایده آل در رویا می‌تواند‌ معیار و نشانه‌ای از این باشد که فرد ایده‌آل نماینده‌ی بخش بالنده‌ی وجود‌ما است که اِلمانی از تحقیر چه از سمت چهره‌ی ایده‌آل نسبت به فردِ رویابین و چه بالعکس در رویا رویت ننماییم.

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

5 months, 4 weeks ago

.
گویا این یک‌ قاعده‌ی جهان‌شمول میان انسانهاست که بیشترین حملات و دستورات سخت‌گیرانه‌ی وجدان (سوپرایگو) زمانی اتفاق می‌افتد که ما احساس آزادی می‌کنیم.

از این رو اتفاق عجیبی نیست‌ که‌ اصولا بعد از تجربه‌ی احساس آزادی، بجای آرامش مضطرب می‌شویم.

آزادی در دل خود یک معنای‌ پنهان را نهفته دارد:

حالا که رها از هر بندی هستی "می‌توانی" هر کاری که دلت می‌خواهد انجام دهی!

این معنای پنهان و "دل‌-بخواهی" طی یک تغییر بسیار جزئی در روان ما، تبدیل به یک "دستور" می‌شود:

حالا که رها هستی "بایستی" هدفت را هر چه سریع‌تر در زندگی انتخاب کنی!

حالا همین آزادیِ به ظاهر رهایی‌بخش، تبدیل به اربابی به شدت دیکتاتور می‌شود که تو مجبوری تن به سخت‌ترین کارهایی بدهی که می‌تواند وظیفه‌ات را در قبال لطف او به انجام رسانده و او را آرام و راضی سازد!

لذاست که بسیاری از ما تفریح و لذت را به بعد از یک شکنجه‌ی درونی موکول می‌نماییم؛ گویی باید ابتدا بهای آن را بپردازیم.

یا چون‌ باور داریم که پس از هر لذتی عذابی از سوی کائنات رخ خواهد داد،‌ بلافاصله پس از لذت، زجری خودخواسته را بر خویش روا می‌داریم تا از عذابی بزرگ‌تر، خود را در امان بداریم.

آزادی با خودش یک الزام سادیستیک (آزارگرایانه) را به همراه می‌آورد که می‌تواند از هر اجباری خفه‌کننده‌تر احساس شود.

و آیا تبدیل حس رهایی‌بخشِ آزادی به زجر، همان فرایندی نیست که طی آن می‌گویند "آزادی مسئولیت‌ می‌آورد؟!"

کلمه‌ی "مسئولیت"، شاید واژه‌ی متمدانه و بزک‌شده‌ی همان فرایند شکنجه‌گرِ درون ما به وقت آزادی است اما در قالب کلمه‌ای به غایت زیبا و انسان‌گرایانه!

از دلایل مهم افسردگی در بسیاری از کشورهای توسعه‌یافته نیز ممکن است همین مساله باشد:

ناتوانی در راضی نگهداشتن ارباب سختگیر درونی زمانی که در بیرون فشار و الزام شدیدی حس‌ نمی‌شود!

گویا انسان هر قدر از سمت جهان بیرون دربندتر باشد با تمام غُری که بر ضد این بردگی می‌زند در نهایت از درون الزام کمتری برای دربند کشیدن خود می‌یابد.

و این مساله ما را با سوالی جدی مواجه می‌سازد: چرا انسان نمی‌خواهد رهایی و آرامشِ همراه با آن‌ را تاب بیاورد؟!

چرا هر قدر خوش‌تر، رنجورتر‌ می‌شویم و هر قدر عذاب می‌کشیم قسمتی از وجود ما راضی‌تر (ارضاشده‌تر) می‌شود؟!

شاید این امری ذاتی در نهاد بشر است که می‌خواهد خود را از خوشی، حال خوب و فراغت بال محروم‌ نماید، هر چند در ظاهرِ امر، آن‌ را بسیار طلب کرده و برایش جهد بسیار می‌نماید.

پی‌نوشت: با این نگاه در مورد آزادی و اجبار درونی برای درد، می‌توانیم فهم بهتری نسبت به آدمهایی داشته باشیم که در زندگی درجا می‌زنند، در بند رابطه‌ای سادیستیک خود را اسیر می‌بینند و یا هر قدر تلاش‌ می‌کنند در نهایت همیشه به در بسته‌ می‌خوردند (با در نظر گرفتن در تمام دلایل فرهنگی دیگر که قطعا در این‌ امور دخیل هستند)

#امیرحسین_کمیجانی

7 months, 3 weeks ago

فیلم‌های معماگون و دارای گره گاهی از این جهت جذاب و پرکشش هستند که یک شکاف یا فاصله (تعلیق) را میان ابژه و سوژه (عاشق و‌ معشوق/جستجوگر و هدف جستجو) ایجاد می‌نماید.

این شکاف میلی را در ما برمی‌انگیزد تا بخواهیم بنشینیم و داستان را دنبال نماییم؛ اما در بسیاری از فیلم‌های کیارستمی (همچون خانه دوست کجاست، باد ما را خواهد برد، شیرین، ده) چنین مقصودی (ابژه‌ای) برای دنبال‌ نمودن نه تنها حضور ندارد؛ بلکه به تعبیری مقصود از ابتدا تا انتهای فیلم بدون هیچ شکافی در نزد ما حاضر است؛ لذا گره یا ابهامی در فیلم نیست تا ما را به "اضطراب-اضطراری" برای دنبال نمودن فیلم دچار کند.

آیا این‌ گره، همان ضلع یا ابژه‌ی (فرد) سومِ وارد شده در "اُدیپ" نیست؟! ضلعی که بدون حضور آن گویا داستان‌ِ زندگی آدمی چندان قابل فهم،‌ معنادار، جذاب و گیرا نخواهد بود.

در واقع همان فرد سومی (پدر یا‌ نماینده‌های پدر) که به‌‌پاخواستنش در میان رابطه‌ی بلافصل ما با مادر، گرهی تروماتیک (دردناک) را در روان‌ بارور ساخته و ما را برای همیشه از خیال‌راحتیِ داشتن دائمی مادر به بیرون پرتاب می‌کند، از قضا حضورش زندگی را به طرز دردناکی لذت‌بخش نیز می‌نماید!

بسیاری از فیلم‌های کیارستمی، imageهایی از واقعیت در مرحله‌ی "پیش-از-گره" است. جایی که در آن تو و ابژه‌ی ارضاکننده (مادر) در تماس با هم قرار گرفته‌اید بدون هیچ پرده، ابهام، شکاف و پیچیدگی‌ای برای پاره کردن، رفع کردن، پُر کردن و معنا نمودن؛ جایی که روان با یک "که چیِ؟!" جدی مواجه‌ می‌شود که قادر به تحمل نمودنِ بی‌پاسخ‌ باقی ماندنش نیست!

در این نقطه‌ی تماس با ابژه، گویا دانشِ معناداری دیگر وجود ندارد تا واقعیتِ آنچه که با آن‌ متصل شده‌ایم‌ را برای ما معنا سازد؛ نه سوالی،‌ نه فرضیه‌ای و نه کنجکاوی‌ای برای ادامه دادن!

یک غرق‌شدگی در یک آغوش بی‌انتهای سفید؛ سکوتی مطلق بدون هیچ نویزی برای به‌هم‌ریختنِ ما؛ چیزی شبیه به‌ سکوت مرگ!

اگر مدیتیشن و مایندفولنس اصولا بسیار دشوار می‌نماید از همین‌ جهت است: آنها ما را به اتصالِ بدون‌ شکاف و لذا بدون‌ معنا دعوت‌ می‌نمایند؛ بودن و نگریستنی بدون قضاوت (فرضیه) و مانع!

حضور معنادارِ همیشگیِ نفر سوم در زندگی‌‌ ما، در خود این‌ پیام پنهان را نهفته دارد که تروما (حادثه‌ی آسیب‌زا) یک‌ پایه‌ی ثابت شکل‌گیری معنا و هر آنچه که جذاب‌ می‌خوانیمش است. آنگاه که ترومایی (مانع-نفر سوم) نیست، گویی روان کولپس کرده، از هم‌ می‌‌پاشد و دچار آشوب، بی‌معنایی و کسالت می‌گردد.

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

7 months, 3 weeks ago

#پی‌_نوشت: در فیلم "a short story about life" از کیشلوفسکی شاهد همین لحظه‌ی فروپاشی هستیم: پسر جوانی را می‌بینیم که با دوربین، دختری را هر شب از پنجره‌ی خانه‌اش دید می‌زند، روزی به شکل اتفاقی فرصت این را پیدا می‌کند تا به خانه‌ی دختر راه پیدا کند؛ در خانه دختر با اشتیاق و حالتی که حاکی از تسلط است بلافاصله دست پسر را گرفته و بر روی مهبل خود می‌گذارد

پسرک ناگهان وحشت‌زده به خود می‌پیچد و با آشوبی که بدان دچار شده بلافاصله دست خود را عقب کشیده و از خانه‌ی دختر فرار می‌کند.

اگر فرض کنیم که او نمونه‌ای از یک فرد نوروتیک است که به رفتاری منحرفانه پناه آورده (دیدزنی یا وُیِریسم)، می‌توانیم همین حالت آشوب را برای هر فرد نوروتیکی تصور نماییم.

شاید آنچه که نصیب ما می‌شود در نهایت صرفا نوعی خودارضایی روانی با چهره‌ی ایده‌آل است؛ یعنی فانتزی کردن در مورد آن و لذت بردن از این فانتزی!

#امیرحسین‌_کمیجانی
@amirkomijaniii

7 months, 3 weeks ago

ایده‌آل در ناخوداگاه فرد نوروتیک همیشه متعلق به دیگری است. این در حالی است که سوپرایگو خلاف این فانتزیِ بنیادین را به ما تحمیل می‌نماید؛

او اکیداً از ما می‌خواهد و ترغیبمان می‌کند تا به دنبال سوژه‌ی ایده‌آل برویم؛ از این طریق که آن‌ را حق ما جلوه داده و ما را مستحق آن!

سوژه‌ی ایده‌آل، هم‌ می‌تواند "داشتن" یک سوژه‌ی بیرونیِ ایده‌آل باشد، همچون یک پارتنر ایده‌آل و هم "بودن" در جایگاه ایده‌آل یعنی یک ایگوی ایده‌آلی که فرد می‌خواهد به آن‌ بدل شود.

این دستور سوپرایگویی برای رسیدن به ایده‌آل، همان‌ چیزی است که در روانشناسی نیز به انحاء مختلف بر آن‌ پافشاری می‌شود؛ البته در این قالب زیبا و شاید به ظاهر غیرسوپرایگویی که تو توانمند هستی و مملو از استعدادهای نهفته؛ پس بخواه و قدم بردار تا به تو داده شود!

اما این اتفاق حداقل در ساحت روانی نوروتیک (روان‌رنجوری) رخ نمی‌دهد؛ به‌ محض بودن با ابژه‌ی ایده‌آل، روان کولپس کرده و فرو می‌پاشد. ما صرفا می‌توانیم در "همجواریِ ایده‌آل" قرار گیریم؛ اتصال کامل به آن برای روان ما غیرقابل تجربه و فهم خواهد بود.

موتور محرکه‌ی ما برای زیستنی معنادار، اصولا در نرسیدن به ایده‌آل است و نه در رسیدن به آن؛ با این تعریف، احساس پوچی محصول دو رخداد روانی است:

هنگامی که ایگو کاملا خالی از هر گونه انرژی (جریان لیبیدویی) برای تلاش و لذت بردن است؛ که‌ مشخصا در افسردگی قابل رویت است؛ یعنی جایی که ایده‌آل وجود دارد اما انرژی رفتن‌ به سمت آن خیر؛

و دوم هنگامی که ایگو به سوژه -یا ابژه‌ی ایده‌آل- دست‌ می‌یابد! آنجا نیز روان بلافاصله به پوچی عمیقی دچار خواهد شد که "این بود آن چیزی که تا این حد آرزویش را داشتم؟!"

به نظر می‌رسد ما برای یک هستیِ معنادار ناچاریم‌ به این درد تن‌ بدهیم که ایده‌آل همیشه در یک فاصله‌ای از ما قرار گرفته است و رسیدن به آن، حکم نابودی آن و در نتیجه پوچی را دربرخواهد داشت.

این به معنای عدم تلاش در مسیر آرزوهای خویش نیست. مساله این است که لازم است به این بینش عمیق دست‌ یابیم که ایده‌آل صرفا در ذهن ما می‌تواند موجودیت داشته باشد و تحقق آن در خارج از ذهن عملا بی‌معنا خواهد بود.

با پذیرش این‌ مساله شاید ما بتوانیم از شر وسوسه‌ی دائمی سوپرایگو برای رسیدن به ایده‌آل تا حدی خلاص شده و لذا در عین تلاش، ظرفیت قدردانی (gratitude) که بالاترین ظرفیت انسانی است را نسبت به آن چه که "هستیم" و آنچه که "داریم" در خود پرورش دهیم؛

ظرفیتی که نسبت مستقیمی با ظرفیت روانی بسیار مهم دیگری دارد؛ یعنی ظرفیت "استفاده از ابژه" یا
"capacity to use object"

#امیرحسین_کمیجانی
@amirkomijaniii

10 months, 4 weeks ago

پی‌نوشت ۱: اسب تورین آخرین ساخته‌ی بلاتار، شاید زیباتر از هر فیلمی توانسته‌ مفهوم "تکرار یکنواخت در زمان" را به‌ ما نشان دهد. عجیب آنکه لااقل برای‌ من دیدن این تکرارها که شامل هر روز از خواب بیدار شدن و آب آوردن از چاه و خوردن سیب‌زمینی روی میز چوبی است، احساس پوچی و ناامیدی را‌ برنمی‌انگیخت! تو گویی در عمق این تکرار،‌ بلاتار توانسته همچون‌ نگاه معناداری که در سکوت رخ‌ می‌دهد و از هزار سخن پرمعناتر است، چیزی را کاملا شهودی به مخاطبش منتقل‌ نماید که او یا من را دچار ملال ننماید. این حس معناداری که در بطن رفتارهای تکراریِ روتینِ به ظاهر پوچ در این فیلم احساس می‌شود بیشترین شباهت را به مفهومی دارد که در این نوشتار به آن پرداخته‌ام.

پی‌نوشت ۲: اینکه تا این حد تجربه‌‌هایی همچون‌ سفر و خریدهای آنچنانی، بُلد و ارزشمند تصور می‌شود، دقیقا از این‌ جهت است که راهی انگاشته‌ می‌شوند برای خروج از تکرار؛ غافل از آنکه با این نگاه، تکرار کیفیتی پوچ‌تر، تروماتیک‌تر و غیرقابل فهم‌تر به خود خواهد گرفت. نگاهِ به دنبال فرار از روتین و طلب‌کننده‌ی شادی‌، به نظر می‌رسد یک تصور سطحی از نحوه‌ی بخشیدنِ لذت به خود است تا بتواند فرد را از پوچی روزمره خلاص نماید. اما طبق آنچه در این نوشتار عنوان می‌شود، لازم است بجای تجربه‌ی لذت (دوپامین)، که هر چه بیشتر ما را دچار دیسکانکشن با زندگی واقعی می‌نماید، از طریق یافتن‌ عمق در همان روزمرگی‌هایمان چیزی را در خود روشن سازیم. شبیه به دو شخصیت فیلم اسب تورین یا شخصیت اصلی فیلم نوستالژیا از تارکوفسکی که شمعی به دست گرفته و راهی تکراری را می‌پیماید...
#امیرحسین_کمیجانی

10 months, 4 weeks ago

وقتی از انسانهای خردمند در دوران‌ پیری‌‌شان سوال می‌شود که اگر به عقب بازگردید آیا چیزی را در طول مسیر حیاتتان تغییر می‌دهید یا خیر؛ اغلب این‌گونه پاسخ‌ می‌دهند که هیچ نقطه‌ای از آن‌ را تغییر نخواهیم داد. این پاسخ احتمالا به این دلیل نیست‌ که آنها هیچ اشتباهی را در زندگی خود مرتکب نشده‌اند و لذا از سر خودشیفتگی چنین‌ می‌گویند، بلکه این پاسخ شاید حکایت از همان نگاه دَوّار به زمان در آنها دارد؛ اینکه آنها چگونه در تکرارهای پراشتباهشان، در دردهایی که از سر نادانی و خامی خویش یا سرنوشت کشیده‌اند، آنقدر عمیق شده‌اند تا از دل همانها خودشان را به گونه‌ی دیگری بازشناسی نموده‌اند و از این رو همان زندگیِ ملال‌آور -و نه چیزی دیگر- برایشان تبدیل به عین غایت، معنا و شاید زیبایی شده است.
#امیرحسین_کمیجانی

10 months, 4 weeks ago

آیا زمان در روانکاوی "خطی است

توماس مان در اثر شگرف خود "کوه جادو" می‌گوید زمان رو به جلو حرکت نمی‌کند، بلکه در یک دایره مدام تکرار می‌شود و صرفا پس از یک چرخش به نقطه‌ی آغازینش باز می‌گردد؛ حقیقت زمان از نگاه او نه خطی بلکه "دَوّار" است. روانکاوی نیز از یک‌ منظر بر طبق همین نگاه دوّار در مورد زمان با ما سخن‌ می‌گوید و زندگی را صرفا ایده‌‌های قدیمی‌ای می‌داند که مدام تکرار می‌شوند؛ ایده‌هایی که آنها را جلو می‌بریم، با آنها بازی‌ می‌کنیم و نهایتا همان ایده‌ها دوباره در شمایلی دیگر در حضور ما تکرار می‌گردند.

ما در میان این ایده‌هایی گوناگون گرفتار می‌شویم و خروج از آنها و حرکت رو به چیزی در مقابل، دیگر بی‌معنا می‌شود. حتی آن چیز که تصور می‌کنیم خارج از‌ ما و در نتیجه راهی به رهایی است نیز بازنماییِ تغییرشکل‌یافته‌ی دیگری از همان ایده‌های قدیمی هستند.
و اما "عشق" در این میان از این جهت پرمعنا می‌شود که توهمی را خلق‌ می‌نماید مبنی بر اینکه می‌توان از ایده‌های قبلی رهایی یافت، زمان را از حالت تکراری و دایره‌وار خارج ساخت و آن را خطی و رو به جلو تبدیل نمود.

"طراوتی" که در عشق احساس می‌شود به دلیل ایجاد همین "توهم خروج" است. اینکه کسی آمده است که با حضورش تمامی وجود ما را قرار است به فاز یا فضای دیگری وارد سازد. تو گویی با عشق‌ می‌توان از تمام آنچه که انسانهای بی‌عشق به آنها دچارند، یعنی از همان ایده‌های تکرار شونده‌ی کلافه‌کننده رها شد.

روانکاوی اما -شاید- عشق را گونه‌ی دیگری می‌نگرد؛ عشق را نه لزوما راهی برای خروج از دایره‌ی زمان و چیزی جداشده از آن، بلکه یکی از همان ایده‌های تکرارشونده‌ی قدیمی در دایره‌ی زمان ادراک می‌کند؛ ایده‌ای که بارها و بارها تکرارش می‌کنیم اما هر بار در آن‌ "گرفتار" می‌شویم و به‌ جای رهایی و خروج از زمانِ دایره‌ای‌شکل،‌ ما را هر‌ چه بیشتر به درونش می‌غلتاند. روانکاوی زنده ساختن دوباره‌ی همین عشق‌های قدیمیِ تکرارشونده است؛ شاید قدیمی‌ترین آن! همان عشق با تمام دردهایش اما با این تفاوت که این‌بار این عشق با شخص روانکاو بیدار می‌شود.

"تکرار" در نهایتِ خودش در این فضای عاشقانه زنده می‌شود (امید می‌رود که زنده شود). تکرار دردناکی که آنالیزان (روانکاوی‌شونده) هر جلسه با آن مواجه می‌گردد. مهم نیست کیفیت آن عشق تا چه اندازه شدید است؛ حتی شاید آنالیزان هیچ عشقی را به روانکاو احساس ننماید -مراجع نارسیسیستیک، وسواسی یا‌ پارانوئید- اما او نیز جایی به شرط حضور، قلبش برای روانکاو به تپش خواهد افتاد و درد عشق را تجربه خواهد کرد.

امید ما بر این است که این بار "دردِ عشقناک"، به "عشقی دردناک" مبدل گردد؛ دردی که برخلاف آنچه اغلب آدمیان مدام تجربه‌ می‌نمایند بی‌معنا نباشد؛ بلکه عشق یا دردی شود سراسر معنا آفرین‌؛ آنگاه در دل تکرارهای بی‌شمار میان آنالیزان و روانکاو، ناگهان تکرار رنگ دیگری‌ می‌گیرد؛ آنالیزان همچنان درد می‌کشد و همچنان تکرار می‌کند اما در تکرار، این بار "معنا" سر برون‌ می‌کند؛ و لذا تکرار مطلقِ پوچ، به تکراری معنادار‌ مبدل‌ می‌گردد و این‌گونه عشقِ بی‌معنای مازوخیستیکی که در طول زندگی‌ آنالیزان مدام تکرار می‌شد بدون هیچ تغییری امیدوارکننده، به عشقی بدل می‌شود که با تمام دردش اما آنالیزان آن را دوست می‌دارد و با اشتیاق راه‌های غریب آن را می‌پیماید.!
زمان همچنان دوّار است و "خطی" نشده است، تکرار همچنان حضور دارد، درد نیز همچنین؛ اما به‌ مدد "عشقی واکاوی‌شده" تمامی آنها از حالت‌ ملال‌انگیز و پوچِ پیشینِ خود خارج شده‌اند. شاید این از مهمترین شاخصه‌های‌ متمایزکننده‌ی روانکاوی با بسیاری از مکاتبی باشد که داعیه‌ی نجات بشر یا تغییر احوالات او را دارند. روانکاوی وعده نمی‌دهد؛ وعده از "توهم زمان خطی" برمی‌خیزد؛ آنجا که خیال می‌کنیم حیاتِ دیگری‌ می‌توان یافت که الان در اختیار‌ ما نیست و می‌توان با یک‌سری تغییرات به آن حیاتِ موعود وارد شده و به آن دست یافت؛ کیفیتی ذهنی که زندگی حالِ خود را در آن پوچ‌ می‌یابیم و آن زندگیِ متصور شده را‌ پرمعنا

روانکاوی از نگاه من راهی را پیش‌ می‌گیرد تا همان‌ پوچی را عمق ببخشاید و از این طریق غنی و‌ پرمعنایش سازد؛ نه اینکه آلترناتیوی برای زندگی و رهایی از رنج ارائه دهد. روانکاوی از ما می‌خواهد که در همان تکرارهای بیهوده‌ چیزی را بیابیم و برای یافتن معنا سفر به سرزمین دیگری ننماییم. این‌ گونه‌ نگریستن به "زمان" و "معنا" شاید بتواند نقطه‌ای باشد برای کسب فهم دقیق‌تری از معضل پوچی و تکرار، دو معضلی که مدام در اندیشه‌ها و تفکرات گوناگون به دنبال راه‌حلی برای تغییرشان هستیم.
#امیرحسین‌_کمیجانی
ادامه?

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 8 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 3 weeks ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 2 weeks ago